تقی اورانوس

0 views
0%

تقی اورانوس همیشه چشمش دنبال من بود، چه وقتی منو تو کوچه می دید، چه وقتی به عکاسی اش برای چاپ عکس می رفتم و چه گاهگداری که خونمون برای احوالپرسی می آمد. وقتی منو نگاه می کرد تو چشماش و نگاهش یه جور هیزی و التماس خاصی موج می زد که فقط من می تونستم گواهی بدم. اینم بگم که هیچ کس نام خانوادگی تقی رو نمی دونست و اورانوس در واقع نام عکاسی اش بود. باید بپذیریم که تقی انقدر ها هم آدم بد سلیقه ای نبود. جدا از این اسم دهن پرکنی که برای مغازه اش پیدا کرده بود (اونم با اون سواد کمش) افتادن دنبال کون من خودش نشانه ای از این سلیقه ی خوبش بود. تو اون سن و سال من خیلی خوشگل و تودل برو بودم. سفید و همیشه با لباسهای تمیز و یک پسر خوشگل و خجالتی. خب برای یه کون کن قهاری مثل اون بهتر از من کی بود؟ من هنوز از کونم باکره بودم و تقی اورانوس اینو خوب حس کرده بود، برای همین آرزوش این بود که بتونه خودش اولین کسی باشه که غنچه باسن منو افتتاح بکنه. اما اینم البته کار خیلی ساده ای نبود. تقی دوست خانوادگی ما بود. هر چند هفته یکبار می آمد احوالپرسی آقام و با ننه ام هم خیلی خوش و بش می کرد. شاید بدش نمی اومد با اونم سروسری داشته باشه. اینم بگم که تو خونمون اتفاقا تنها جایی بود که جرئت می کرد منو بغل کنه و یک کمی دستمالی. آخه این کارو جلو پدر مادرم می کرد پس نمی تونست منظور بدی توش باشه. گاهی همین که هی با آقام سر چیزهایی بی خودی حرف می زد و چایی کوف می کرد منم به خودش می چسبوند. یکوقت میدیدم جلو آقام رفتم لای پاهای حس اورانوس اونم بدون اینکه آقام شکی بکنه. آخه به تقی خیلی اعتماد داشت و لابد فکر می کرد جای دایی یا عموی منه. حالا لای پاهای تقی باشم چه عیبی میتونه داشته باشه؟ مگه دائیم منو بغل نمی کرد و نمی بوسید؟ در همون حالی که تقی منو محکم به خودش می فشرد گاهی حس می کردم یه چیزی از عقب بهم فشار می آره. این هموم کیر صاب مرده اش بود که در هوا و هوس کون باکره ی من شب و روز نداشت. آخه چطور می تونست منو بغل کنه و محکم به خودش بچسبونه اما کیرش راست نشه؟ اولش اصلا فکر نمی کردم این فشار از عقب رو تقی مخصوصا می کنه. با خودم لابد فکر می کردم یه چیزی مثلا پول خورد تو جیبشه و اون باعث این فشار هاست. آره واقعا گاهی در همون حال صحبت با پدرم فشارش دیگه کفرم رو در می آورد. پدرم هم که اصلا عین خیالش نبود که عزیز دلشو درسته داده دست گرگ. اینم بگم تقی جلو ننه م جرئت این کارو کمتر داشت، لابد حس کرده بود اون متوجه میشه و کلکش رو میشه.یه بار تقی منو تو کوچه گیر انداخت و جلومو گرفت. هی الکی حال پدرمادرمو می پرسید. می گفت چرا به مغازه ام سر نمی زنی؟ دعوتم می کرد برم بهم عکاسی یاد بده تا لابد در آینده مثل خودش یه عکاس کون کن بشم. خلاصه تو کوچه ولم نمی کرد و هی می گفت تا یه چیزی بهم ندی ولت نمی کنم. آخه خدا پدرومادرتو بیامرزه من چی دارم بهت بدم؟ الاغ خر فکر می کرد منم مثل خودش که عاشق کونم شده بود عاشق کیر صاب مردشم. من هنوز این چیزهارو خوب نمی فهمیدم. دلش می خواست بهش بگه اگه ولم کنی برما . . . فردا میام تو آتلیه ات یه کون حسابی بهت میدم هرگز نکرده باشی. آره اون فقط می خواست همینو از زبون من بشنوه. در اون لحظه اصلا براش مهم نبود من فردا میرم کون رو میدم یا نه. فقط می خواست همین رو از زبونم بشنوه که بالاخره یه وقتی کونمو تقدیم کیرش می کنم.تقی به عنوان یک عاشق دلخسته برای یه بچه خوشگل همچین آدم بدقیافه ای هم نبود. درسته که قدش بلند نبود و صورتش خیلی زیبا نبود اما همیشه لباساش مرتب بود و هیچ وقت ریش و سبیل نداشت. تازه بوی ادکلن هم می داد و کلاً آدم مودبی بود و اگه قرار بود با یه پسری که میخواست بکنتش برخورد کنه همیشه ادب رو مراعات می کرد و برخلاف رسم اون روزا حرف های زشت تو دهنش نبود. بالاخره کاسب بود و آینده نگر و باید مواظب رفتارش می بود. مثه اون جوادزاده بو گندو و بدقیافه ی ریشو که بقالی داشت نبود که به بهانه لواشک اول پسربچه هارو می برد تو دکونش بعد وقتی موفق می شد کونشون بزاره به جای لواشک با یه اردنگی بیرونشون می کرد. نه پدر تقی اورانوس همچین آدمی نبود. بخصوص اگه عاشق کون کسی می شد روشهای زوری تو کارش نبود. انقدر مغز طرف رو می خورد تا مرده خودش خسته بشه بیاد دودستی کونشون تقدیم کیر آقای عکاس بکنه. حالام این کون من بود که تقی مدتی بود بهش گیر داده بود و تا منو نمی کرد ول کن نبود.نمی دونم تقی اورانوس که هنرمند بزرگی برای ما بود تو آتلیه ی تاریکش بغیر از عکس های معمولی که از مردم می گرفت و بغیر از مواقعی که درو از پشت قفل می کرد تا بچه خوشگلی رو که بلند کرده بود یواشکی و با احتیاط کامل و از روی رضایت طرف بکنه هرگز از این همه بچه کونی که چپ و راست می کرد عکسهایی هم گرفته بود؟ اگر این کارو کرده بود حالا برای خودش یه هنرمند فقید معروف شده بود که اسمش حتی تو ویکیپدیا هم می اومد. مثلا تصور کنین روزی که بعد از مرگش ورثه اش میر فتند به آتلیه اش ماترکشو فهرست کنند یه دفعه با یه عالمه عکس کون های خوشگل روبرو می شدند و لاید هیچی سردرنمی آوردند که اینا اینجا چکار می کنند. یه سوال دیگه هم اینکه اگه این کارو کرده بود اسم صاحب اون کونارو هم می نوشت. مثلا فرض کنین اینجام مثل فرنگ بود و قتی این همه شاهکار هنری کشف می شدند یه نمایشگاه می زاشتن تا هنردوستان بیان حاصل یک عمر فعالیت رو ببینند و بعد زیر مثلا اولین عکس که در آن یک کون تپل مپل دیده می شد می نوشتند باسن مرحوم استوار زمانی در سن 12 سالگی، سلحشوری که در جنگ با راهزن ها به دیار باقی شتافت و زیر عکس دومی می خوندیم تصویری از باسن دکتر بهروزیان در 16 سالگی که در حال حاضر رئیس فلان بیمارستان است. لابد حالا با خودتون فکر می کنین بالاخره زیر یکی از این عکسام اسم نویسنده این داستان میومد یا نه. خب صبر کنین تا آخر داستان برسه می فهمین تقی اورانوس تونست کون باکره منو تصاحب کنه یا نه. به فکر شما نرسید که شاید زیر آخرین عکس از کون سفید و بزرگتر از بقیه می نوشتند تصویری از باسن هنرمند فقید تقی اورانوس که خودش از خودش گرفته بود. آخه تقی اورانوس با پایان ابهتش و با اون همه دامی که برای بچه خوشگل های محله می زاشت خودش هم یک بچه کونی بود که این دومیش دیگه جزو اسرار بود. اگه منم یه آتلیه داشتم و قرار بود در کنار کارهای معمول تو این دنیا مهمترین فعالیت زندگی ام با این چند حرف یعنی « ک + و + ن » مرتبط باشه و خودم هم از کون دادن لذت می بردم حتما بهترین عکسارو از کون خودم می گرفتم. آخه یه همچین آدمی باید به کون خودش تعصب داشته باشه. و من مطمئن هستم که تقی اورانوس چنین تعصبی به کون خودش داشت.شاید بعضی از شما بپرسن آیا تقی اورانوس اگه قرار بود چنین عکسایی بگیره از دودول بچه هام عکس می گرفت. برای هنرمندان یونان باستان که می گن اکثرا یه جوری عاشق کون مذکر بودن و به زبان امروزی همشون گی بودن اهمیت دودول از کون کمتر نبود که هیچ بیشتر هم بود. برای اونا این دودول بود که نماد سکس مرد با مرد محسوب می شد و نه کون. هیچ جای دیگه ی جهان شما این همه تصاویر زیبایی از دودول پیدا نمی کنین. از روی انواع ظروف سرامیک گرفته تا تندیس های کوچک و بزرگ حاکمیت تصویرهایی از دودول های زیبا چنان جار می زنن که این نظریه نیازی به دفاع بیشتر نداره. وانگهی شاید فلاسفه ی یونان باستان فهمیده بودند که چون زنها همه شون کون دارن اما دودول مخصوص جنس مذکره پس این دودوله که باید نماد سکس مرد با مرد قرار بگیره. تازه اهمیت دادن به دودول در سکس مرد با مرد یعنی آزادی انتخاب در سکس. در زمان تقی اورانوس هنوز این جور عقاید لیبرالی در ایران بوجود نیامده بود. بنیان گذاران مشروطه که لابد خیلی هاشون اهل کون کردن بودن هیچ اهمیتی برای دودول قائل نبودن. در جامعه بشری که همیشه هجمنس گرایی مذکر وجود داشته سلطه کون بر دودول یعنی سلطه استبداد بر آزادی. جامعه یونان باستان که به دودول ارج می گذاشت مکانی بود که میگن دموکراسی در اونجا دنیا اومده. در سکس میان جنس مذکر در جامعه سنتی ما هرگز جا و مکانی برای مفعول (یا هموم کونی) قائل نشدن و همیشه این فاعل یا همون به قول خودمون کونکن هست که تنها نقش کلیدی رو به عهده داره و مفعول به عنوان یک موجود زنده ی حاضر نه مورد پرستش رومانتیک قرار می گیره و نه آزادی و اختیاری از خودش داره. اصلاً آقا من میگم مارکس غلط کرده گفته تمامی تاریخ بشر صحنه ی نزاع میان کار و سرمایه بوده. به عقیده من کل تاریخ بشر رو می شه در تقابل میان حاکمیت کون با دودول خلاصه کرد. این البته می تونه سوژه ای جالب برای میزگرد های سیاسی بی بی سی و صدای آمریکا باشه اما حیف که در افکار عمومی این رسانه ها هنوز کون بر دودول مسلطه و آزادی بدون شرط وجود نداره تا بشه در باره ی همه چیز صحبت کرد.اما تقی اورانوس هیچ کدوم از این کارها رو نکرده بود. بی چاره شعورش رو نداشت. برای چی شیشه عکاسی و داروی ظهور رو خرج بچه کونی بکونه که مجانی پیدا می کرد. تازه این عکس ها به چه دردش می خورد؟ کی ازش می خرید یا چه کسی برای اونها ارزش هنری قائل بود. برگردیم به کشف یه عالمه عکس کون در آتلیه مرحوم تقی اورانوس. برخلاف آنچه بالاتر آمد نه تنها کسی برای عکس های او ارزشی قائل نمی شد و نمایشگاهی نمی گذاشتند که بی درنگ یه پرونده جنایی برای مرحوم تشکیل میشد از جنایت هایی که طی عمر هنریش یوشکی انجام داده بود. البته هیچ پلیس جنایی حدس نمی زد عکاس این عکس ها رو از روی ذوق هنری و اهمیتی که برای کون قائل بوده گرفته چون جامعه ایران هنوز در آن ایام به چنین درک عمیقی از لذت بصری نرسیده بود. حدس همه این بود که هدف از گرفتن اون عکسها یا فروششان به کون کن ها برای کسب سود مادی بوده یا گرفتن حق سکوت از کسانی که اسمشون زیر عکس ها آمده. حالا باید تک تک اون شخصیت ها رو به دادگاه می خوندن تا شهادت بدن منظور عکاس از این عکس ها چی بوده. من که فکر نمی کنم در چنین صورتی اگر مثلا استوار زمانی یا دکتر بهروزیان در قید حیات بودند حاضر می شدند به دادگاه اطلاعاتی بدهند. بگن چی؟ مثلا اعتراف کنن یکی دو ماه عکاس انقدر به ما پیله کرد تا آخر کوتاه اومدیم و یکروز رفتیم تو آتلیه تاریکش بهش کون دادیم؟ شما فقط چهره ی هیئت منصفه رو در چنین حالتی پیش خودتون مجسم کنین. ولی خب من اگر میون اونها بودم نقش وکیل رو بازی میکردم و به نفع تقی اورانوس صحبت می کردم. هرچی بود این بچه ها با پای خودشون به اونجا رفته بودند و اون خدابیامرز هیچکدومشون رو به زور نکرده بود.بالاخره روزی رسید که دیگه نوبت برداشتن باکرگی کون سفید و محجوب من بود. مادرم منو با خودش برداشت بریم بیرون خرید. فصل تابستون بود و تعطیلی مدرسه ها. اول یکراست بدون این که از پیش چیزی بمن بگه منو برد دکون تقی اورانوس. از پله ها که می رفتیم بالا غصه ام گرفته بود. اما خب مادرم که بود و نباس می ترسیدم. تقی اورانوس ماها رو که دید مثل اینکه دنیا رو بهش داده باشن خوشحال و خندان شد. خیلی به عزت و احترام افتاد و مادر بدبختم نمی دونست تمامی این هندونه زیر بغل گذاشتنا برا این بود که منو دست آخر رو انبوه هندونه ها بندازه و بکنه. به تقی گفت آقا اورانوس آمدم اینجا یه عکس خوشگل از این پسرم بندازین. باید بریم از حالا برا سال بعد مدرسه اسمشو بنویسیم جامونو کس دیگری نگیره عکس لازم داریم. تقی منو بغل کرد و به خودش فشرد و بوسه ای رومانتیک به لپم انداخت. چنان ذوق زده شده بود که هواسش به کارهاش نبود. از دهنش در رفت و گفت من همیشه عاشق این آقا متقی شما بودم. تو تموم محله تکه. همه جا من ازش صحبت می کنم. مادرم گفت از چیش صحبت می کنین؟ از اذیت و آزاراش تو خونه. تقی دست نوازشی به صورتم کشید (شاید دلش می خواست به کونم بکشه اما نمی شد) و گفت اوا خانم حیفتون نمیاد به این گل گلاب میگین بچه شیطون. گوشت تن این پسر خوشگل مظلوم رو توروبه خدا این جور نلرزونین. بره اولین بار از تقی خوشم آمد که از من جلو مادرم تعریف می کرد و نمی پذیرفت من شیطون و اذیت کن هستم. مادرم که کار های زیاد دیگری هم داشت گفت تقی آقا حالا هرچی شما بگین. من خیلی خرید دارم این عکس چقدر طول میکشه. تقی که فرصت رو غنمیت شمرده بود چهره متفکرانه ای گرفت و گفت خب بالاخره هر کاری بره خودش وقت می بره بخصوص اگر بخواد خوب دربیاد. حالا چرا بیخودی شما وقت خودتو اینجا تلف کنی. برین دنبال خریدتون ما هم سرفرصت چند تا عکس خوب میندازیم وقتی کارمون تموم شد خودم میارم خونه تحویلش می دم. مادرم در حالی که زنبیل خالیشو تو دست راستش جابجا می کرد و با دست چپ چادرشو تنظیم می کرد گفت خدا پدرتو بیامرزه تقی آقا. فقط من نگرون این بچه ام. تقی با زرنگی خاصی گفت ای پدر مثل برادر کوچیکه خودمه. مواظبشم نگران نباشین. مادرم جواب داد نه پدر می گم یکوقت این بساط شما رو دست کاری نکنه چیزیرو نندازه بشکنه ما خجالت زده بشیم.همچین که مادرم رفت تقی اورانوس پرید و شلاقی منو نشوند رو چهارپایه تا ازم یه عکس بگیره. بعد رفت پشت دوربین و با دست اشاره هایی کرد که صورتمو چه جوری نگه دارم. معلوم بود خیلی عجله داره هرچی زودتر عکسو بگیره بعد با هم بریم برای چاپ تو آتلیه. وقتی عکس رو گرفت شیشه رو خیلی فرز بیرون کشید و منو هم بقل کرد و برد تو آتلیه. اونجا اتاق خیلی کوچک و تاریکی ی بود که بوی موندگی و بوی چیزهای عجیب غریب می داد. پس اینجا همونجایی بود که می بایست بالاخره در چنین روزی باسن باکره من بتوسط آلت گداخته یک هنرمند پرکار فتح می شد. تو این حال و هوا تقیی بس که از ذوق کردن کون بی پناه من خرکیف شده بود که منو همونجور تو بغلش به خودش می فشرد و اینور اونور می رفت. انگاری مادرجنده یه جورایی داشت برای خودش از خوشحالی این که تا چند دقیقه دیگه یک قربانی به لیست قبلی هاش اضافه میکنه می رقصید .از اونجا که او مرد بلند قدی هم نبود و در واقع با هم ده یا پونزده سانتی اختلاف قد بیشتر نداشتیم یه جورایی به سختی منو رو هوا گرفته بود و لپم رو بادکش می کرد. از زیر هم حس کردم انگشت های فضول و گستاخش داره لای دو لمبر باسن منو از روی شلوار چنان فشار میده که کم مونده پارچه ی کهنه اونو سوراخ کنه و یک ضرب انگشتش تا ته بره تو کون مضطربم. بعد منو گذاشت زمینو و گفت حالا وقتشه که شلوارتو درآری. من که دیگه راس راسی گریه زاری ام گرفته بود گفتم تقی آقا مگه می خوای چکارم کنی. با چشمای هیزش که از شدت شهوت می درخشید با لبخند و حالت شوخی گفت پدرسوخته خودت رو به اون راه نزن. یعنی تو نمیدونی چرا آوردمت اینجا؟ یادته چند وقت پیشا تو کوچه جلتو گرفتم گفتم تا بهم یه قولی ندی ولت نمی کنم. من گفتم تقی آقا من که قولی بهت ندادم. باز با همون لحن قبلی گفت ای پدرسوخته ی بچه خوشگل مگر خودت نگفتی میام دفتر یه بچه کونی بهت میدم که نظیرش رو نکرده باشی؟ حالا زودباش شوارت رو درآر خیلی کار داریم. من که دیدم چاره ای ندارم با التماس گفتم حالا تقی آقا درد هم داره؟ تقی زد زیر خنده و گفت اولش یک کم اما همین که این کیرم خودش رو به خوبی تو کونت جا کنه میبینه چه کیفی داره. منکه شلوارم رو داشتم کاملا در می آوردم و تقی هم همین قصد رو داشت ناگهان صدایی از بیرون ما رو متوجه کرد. یک نفر تقی اورانوس رو صدا می کرد. کس کش از بس هول کردن منو داشت یادش رفته بود در دفتر رو از تو قفل کنه. یکی آمده بود برا بچه اش عکس مدرسه بگیره. تقی اورانوس به عجله و ترس وقتی فهمید چه گندی زده سعی کرد خونسردیشو حفظ کنه و بمن گفت صدات درنیادا. الان برمیگردم میکنمت. یک لپ دیگه ازم گرفت و رفت بیرون از آتلیه. من صداشو می شنیدم که به یه آقایی می گفت والله الان وقت ندارم. بعد از ظهر با آقا زاده تون بیاین قدمشون رو چشم. اما مردک ول کن نبود. تقی اورانوس با قسم دروغ گفت بخدا یه عالمه عکس عروسی ریخته روسرم باید تا ظهری تموش کنم. شاگردم الان مشغوله و منم باید برگردم میترسم خراب کاری کنه. شمام بعدا تشریف بیارین در خدمتیم. ضمنا اسم آقا زادتون چی بود؟ مرد اسمی را برد که من بخوبی نشنیدم. بعد تقی گفت آهان یادم آمد. می بینم که ایشون دیگه براخودشون مردی شدن. هیچ نشناختمشون. بله بله درسته مشتری خود من هستین. می بخشین اول بجا نیاوردم اما گفتم الان کار مهمی دارم عصر تشریف بیارین. اصلا میگما چرا شما زحمت بکشین. بزارین خودشون بیان من ترتیب کارهارو میدم.تقی لابد هم می خواست ترتیب کارهارو بده و هم ترتیب کون یه بچه خوشگل دیگه رو. یکی برای صبح و یکی برای عصر. درست مطابق تجویز دکتر. برای شب هم این بار خودش بود که کونشو به یک کون کن قهارتر از خودش تسلیم می کرد. مگه نگفتم که برای تقی پایان زندگی در این سه حرف « ک + و + ن » خلاصه شده بود.این بار شنیدم که تقی در دفتر رو از پشت قشنگ قفل کرد تا کسی دیگه مزاحم کارش نشه. بعد آمد تو آتلیه بدون این که در رو ببنده و دستاشو مثل آقا روباهه به هم مالید و انگشت کرد و گفت حالا میریم سراغ کون قشنگ شما. آخ آقا متقی میدونی من چقدر عاشقت بودم. ببخشید اول کمی دستپاچه شده بودم. من نمی خوام با خاطره بد از اینجا بری. همیشه وقتی کون یک مشتری جدید رو برای اولین بار می خوام سوراخ کنم خیلی هول میشم. در حالی که صورت منو نوازش می کرد گفت اصلا نگران نباش. باور کن بعدا خوشت میاد خودت میای اینجا با پای خودت التماس می کنی یه وقتی برات بزارم تا با این کیرم که هیچ وقت از کردن شما بچه خوشگلا سیر نمیشه بی تابی کونتو علاج کنم. این بار شلوار منو خودش درآورد و بعد شورتم رو هم کشید پائین و انداخت کنار. من شدم کون لخت کون لخت. از خجالت دستامو گرفته بودم جلوی دودولم. تقی گفت باباجون ما که باهم غریبه نیستیم. دستاتو بکش کنار بزار ببینم مرد شدی یا نه. وقتی این کارو کردم تقی گفت خب یواش یواش موهای دو دودولتم درآمده مبارکه. الان بهترین موقع بود که بیای برای مداوا پیش من. بعد خودش شروع کرد به درآوردن شلوارش. حالا بنظر می رسید که تقی خونسردیشو بدست آورده و دیگه خیلی هم عجله نداره.وقتی تقی برگشت تازه برای اولین بار با منظره ی میخکوب کننده ی آلت بزرگش مواجه شدم. یک دودول بزرگ تر و کلفت از از هر دودولی که قبلا دیده بودم. راست و مستقیم سگ مصب صورت منو نشونه گرفته بود. تازه غصه من شروع شد که این میله گوشتی حالا چه جوری قراره بره تو باسن کوچک و تنگ من. تقی که نگاه خیره من رو به کیرش دیده و ترس منو حس کرده بود و در هر حال از روی تجربیات بسیار زیادش خیلی زود عکس العمل های طرف مقابل رو تشخیص می داد خنده ای کرد و گفت خب تقصیر نداری دفعه اولته نمیدونی آدم بچه ها رو با کیر خشک نمیکنه. نترس من حسابی چربش می کنم دردت نیاد. خیلی کیف داره بخدا. هم بره من و هم بره شما. از اوجایی که گفتم دیگه خیلی عجله نداشت منو برد طرف میزی که روش تشتی بود که توش نوعی دارو ریخته شده بود. بعد اول یه چراغ کم نور قرمزو روشن کرد و چراغ اصلی رو خاموش. اتاق شد ظلمانی و ترسناک و تقریبا هیچی رو نمیشد دید. تقی گفت خوب تماشا کن حالا این شیشه رو میندازیم تو این تشت تا کم کم نگاتیو ظاهر بشه. در همین حال که این حرفها رو میزد خودشو از پشت چسبوند به من. برای اولین بار گرمای آلتش رو روی پشت خودم حس کردم. وقتی دید چند سانتی باید آلتش پائین تر بیاد یک چهارپایه خیلی کوچیک از همونجا زیر میز با پاش کشید بیرون و بمن دستور داد برم روی چهارپایه و منم اطاعت کردم. حالا دقیقا اون دودول کلفتش به لمبرهای باسن من چسبیده بود. من خواستم کمی برم جلوتر فاصله رو حفظ کنم اما تقی با تشر گفت سرجات وایسا تکون نخور داخل تشت رو نگاه کن کی نگاتیو ظاهر میشه. اون میله گوشتی یواش یواش خودشو لای دو لمبر من قرار داد و رابطه اون با سوراخ کونم یک مرتبه حس عجیبی در دلم بیدار کرد. بدون اینکه خودم بخوام دیدم آلتم داره کم کم میجنبه و سیخ میشه. تقی چند لحظه بعد دستش رو آورد دودول منو معاینه کنه بعد خندید و گفت خوب حدس زده بودم تو ذاتا بچه کونی هستی. ببین چه راحت وقتی کیرم به سوراخ کونت خورد دودولیت سیخ شد. بعد در حالی که میله گوشتی رو میون دو لمبرم جلو و عقب می برد با یک صدای هیجان زده گفت متقی جون میبینی چه کیفی داره؟ توی پدرسوخته میخواستی این لذتو بزاری فرار کنی برای چی؟ راست میگفت انگاری من یک بچه کونی ذاتی بودم. چون داشت آهسته آهسته خوشم می آمد و بعدش حالا خودم هم با فشار باسنم سعی می کردم کیرشو بیشتر لای لمبرهام حس کنم. در این بین هم فیلم داشت ظاهر می شد و هم دودولی من دیگه سیخ سیخ شده بود. چند لحظه بعد حس کردم طول آلت تقی آقا باید به بالاترین حد ممکن خودش رسیده باشه آخه از جلو به بیضه های من می خورد و هر دو تا دولمون با هم در تماس قرار گرفته بودند. بعد تقی گفت دیگه طاقتشو ندارم می خواستم مرحله به مرحله همینجوری بریم جلو وقتی عکس ظاهر شد اون وقت من با اجازه شما این دودولی بزرگمو چربش کنم بکنم تو کون سفید و قشنگ شما تا هردومون حسابی کیف کنیم اما راستش دیگه طاقتشو ندارم. همین حالا دیگه باید بکنمت. بیا اینجا روی این صندوق بیفت و کونتو بده عقب انگار می خوای آمپول بزنی. من هرکاری استادم می گفت موبمو انجام میدادم تا بالاخره ببینم این کون دادن چیه انقدر همه دنبالشن. وقتی رو صنودق افتادم دودولم زیر فشار بدنم خیلی حس خوشی بمن داد. واقعا در اون لحظه از ته دلم می خواستم تقی آقا کیرش رو چرب کنه و بکنه تو کونم که دیگه بی طاقت شده بود. بعد حس کردم داره اول کیرشو چرب میکنه. بعد انگشتاشو روی سوراخ باسنم حس کردم. دور سوراخو خوب چرب کرد و با انگشتش آروم داخل کونم شد. من بی اختیار شروع به حرکت کردم. تقی باز گفت واقعا چه استعدادی. کمتر اینجوری دیده بودم. تو بچه یک نابغه ای. همه چیرو خودت حس میکنی و انجام می دی و نباید بهت با داد و فریاد چیزیرو یاد بدم. جلو عقب رفتن انگشتش تو کونم چنان حال خوشی بهم داد که دودولم داشت پر در می آورد و از خوشحالی گر می گرفت. بعد وقتی سوراخ باسنمو حسابی چرب کرد گفت خودتو آماده کن که حالا باید کیر منو با کونت بخوری. تازه نوک آلتشو روی سوراخ کونم حس کرده بودم که ناگهان صدای وحشتناکی از بیرون هردوی ما رو پروند به هوا. یک نفر که ظاهراً کلید دفتر رو داشت در اصلی رو باز کرده و حالا داشت سعی می کرد به هر زوری هست داخل آتلیه بشه. در همین ضمن با صدای بلند هرچی از دهنش درمی آمد نثار تقی اورانوس می کرد. تقیم که صاحب صدا رو تشخیص داده بود همونجور با آلت سیخ شده و آماده ی فتح با سن من مردد ایستاده بود و نشون می داد که تا چه اندازه از صاحب اون صدای گوش خراش وحشت داره. در همین موقع بالاخره در باز شد و من با توجه به تاریک تر بودن فضای داخل هیکل یک قول سیاه رو تشخیص دادم. تقی که حسابی ترسیده بود دور خودش می چرخید تا شلوارشو پیدا کنه و آن نره قول فحش هایی بر زبونش می آورد که من هنوز هم نشنیده بودم. قبل از این که بالاخره تقی بتونه شلوارشو بپوشه با یک اردنگی مرد قوی هیکل به گوشه ای پرتاب شد و جرئت جم خوردن نداشت. من که از ترس نزدیک بود کارخرابی کنم نیز جرئت کوچکترین حرکتی نداشتم. از آنجایی که مرد قول پیکر همچنان داد و فریاد می کرد تقی بالاخره برخودش مسلط شد و در همان حالی که با وضعیت زار و نیم برهنه روی زمین افتاده بود و با یکدستش جای لگد مرد مهاجم رو می مالید و انگشت کرد گفت « آقا هوشنگ قربونت برم خودتو کنترل کن. محل کسب منه عزیز دلم، من اینجا آبرو دارم ». مرد مهاجم پس از ادای چندین فحش بسیار زشت دیگه به تقی گفت « بی آبروت می کنم. بی چاره ات می کنم. کاری می کنم هیچ کسی دیگه اینجا بهت کون نده و کسبت ورشکست بشه. آخه بدبخت مادر فلان چند صد بار بهت گفتم حق نداری به منوچ باجگیر کون بدی. نگفتم؟ تهدیدت نکردم اگه یه بار دیگه بهش کون بدی دمار از روزگارت در میارم »؟ تقی با التماس گفت « هوشنگ جون یواش تر من آبرو دارم آخه. خاک بر سرم کنن با این کمرویی که دارم. آخه قربونت برم خودت بگو چیکارش کنم. می گفت اگه ندی کونتو جر می دم ». مرد قوی هیکل که ظاهراً اسمش هوشنگ بود گفت « د گوه خورد با هفت جد و آبادش. میامدی بمن می گفتی. میدونی منظور او از کردن تو چیه؟ می خواد منو بجزونه. بچه بچه کونی های منو می خواد یکی یکی حسابشون برسه روی منو کم کنه ». هوشنگ خان که حالا تونسته بود عصبانیتش رو کمی کنترل کنه با حالت زاری گفت « آخه تقی جون تو بگو. کی بود تو رو از بدبختی و کثافت بیرون کشید؟ درسته اولش تو بچه حوشگل منوچ باج گیر بودی و اون کشفت کرده بود. اما خودتم میدونی اگر پیش اون موندی بودی آینده ای نداشتی ». دوباره بعد از سکوتی چند کفت « من تورو پیش آوانس عکاس نزاشتم یه هنری یاد بگیری؟ خودم این دوکونو برات نخریدم؟ زیر بالو پرتو نگرفتم؟ زنت ندادم؟ د آخه لامسب چرا منو اینقدر اذیت می کنی ».تقی که حالا شلوارشو پوشیده بود آمد صورت هوشنگ آقا رو که تمایلی به این کار نداشت چند با بوسید و بعد حتی دستش رو هم بوسید. بعد با چهره ای که انگاری می خواست یزنه زیر گریه زاری گفت « شما اگه نبودی، اگه بزرگواری شما نبود من الان معلوم نبود چه سرنوشتی شومی داشتم. همه چیزامو من مدیون شما هستم. بخدا گوه خورده باشم یه ثانیه محبت های شما از جلوی چشمام محو شده باشن. اما قربونت برم این منوچ باج گیر . . . خودتم گفتی می خواد شما رو آزاد بده برای همین میاد بچه های شما رو با تهدید می گیره و میکنه ». هوشنگ یکمرتبه از جاش بلند شد و به من اشاره کرد. گفت « این کیه »؟ تقی با صورتی که سعی می کرد شاد نشون داده بشه گفت « همون آقا متقیه خودمونه که قبلاً براتون تعرف کرده بودم ». هوشنگ گفت « باکرگیشو ورداشتی ». تقی اورانوس با خنده گفت « مگه شما گذاشتین. زهره ما رو ریختین. دلمون آمد تو دهنمون ». هوشنگ با یک چهره ی شیطانی گفت « حاضرش کن خودم الان ترتیبش رو میدم ». بعد بلند شد شلواروشو درآره تقی با دستپاچگی پرید جلو هوشنگ آقا گفت « آخه قربونت برم نمیشه. شما که خودت قوانین صنف مارو میدونی. اصلا خودشما این قانون ها رو وضع کردی. این مرده از این به بعد می خواد بشه بچه خوشگل من. از امروز به بعد من اربابش محسوب میشم. پس باکرگی برداشتنش مال منه. وانگهی. هوشنگ آقا یه نگاهی به کیر کلفت خودت کن و یه نوک نگاه به سوراخ تنگ کون آقا متقی. نمیشه جونم. به هیچ قیمتی توش نمیره. میزنی بچه مردموپاره پوره میکنی بدبختی میفته سرمون ». هوشنگ که ظاهرا توجهی به نصحیت های بچه خوشگل خودش نداشت حالا کاملا شلوارشو درآورده بود و من برای اولین بار ظاهر هیولاگونه ی اون آلت عجیب و غریبش رو دیدم و تنم لرزید. هوشنگ دوباره به التماس افتاد به پای هوشنگ آقا و گفت « مرگ من از خر شیطون بیا پائین. این تن بمیره حرف منو گوش کن. اصلا میدونی چیه بیا همین جا همین الان یه بچه کونی بهت بدم که تا بحال نکرده بودی. خواهش می کنم هوشنگ آقا. باور کن مغز کونم بدجوری هوس این دست هاونگتو کرده ». و هوشنگ آقا که حالا خوشش آمده بود و شاید همین رو می خواست گفت « این دفعه رو می بخشمت. حالا بیفت رو صندوق پایان سعیت رو بکن ».حالا چنین به نظر می رسید که من حداقل فعلا از برنامه کون دادن بیرون گذاشته شدم. ضمن این که از مجبور نبودن به خوابیدن در زیر بار سنگین هوشنگ آقا خلاص شده بودم اما ته دلم یه جورایی از این که بازم فرو رفتن یک میله گوشتی تو کون سفیدم به تعویق افتاده بود خوشحال نبودم. تقی اورانوس لخت لخت شد و افتاد روی صندوق. اربابش هم مقداری کرم به دور اون آلت خنجر مانندش زد و گفت « تقی آماده باش. الانه که تمامی کیر باتوم مانندم بره تو کون قشنگت ». تقی گفت « هوشنگ آقا خواهش میکنم منو رومانتیک بکن. نرم و ملایم. بزار این بچه یک درسی از شما بگیره. بزار بفهمه استاد کون یعنی چی. کاری کن رحم و مروت رو در حرفه ما ببینه و بهش شهادت بده ». هوشنگ که حالا لابد دلش برای تقی که جلوی من خیلی کوچیک شده بود می سوخت با این وجود گفت « ببن دهن یاوه گوتو ». بعد آلتشو که با دست راستش گرفته بود هول داد تو کون تقی آقا و اون میله گوشتی رو دیدم که میلیمتر به میلیمتر درون کون تقی اورانوس از نظر ناپدید می شد. وقتی پایان آلتش تو کون تقی جا گرفت و تقی اینو تونست حس کنه در حالی که سرش را به سوی بالا گرفته بود و چشماش بسته بود گفت « آخ جان. آخ جان. دوباره میتونم تموم کیر رویایی رو تو کونم حس کنم. آخ که چه خوبه هوشنگ. وای که چه خوبه ». بعد هوشنگ شروع کرد به بیرون آوردن و دوباره تو کردن آلتش. من در اینجا تازه پی بردم که منظور از کون دادن و کون کردن چیه. یواش یواش صورت هوشنگ آقا روحانی تر می شد و تقی که دیگه نگو از لذت تسلیم کردن باسنش به استاد قدیمیش مست مست شده بود.طولی نکشید که زوج خوشبخت تقریبا با هم به اوج لذت جنسی رسیدند. چند لحظه ای تکانی مشاهده نمی شد و من نیز همانجور با کون لخت چند قدم اونطرف تر بلاتکلیف ایستاده بودم. بعد تقی اورانوس به دشواری خودش رو بلند کرد. رو کرد به منو گفت اقا متقی لباستو بپوش بیرون وایسا تا من بیام. بعد من در حالی که بیرون می رفتم و در را از پشت می بستم دیدم که چطور هوشنگ خان تقی اورانوس رو بغل کرده بود و مثل هنرپیشه های سینما همدیگر رو می بوسیدند.وقتی هوشنگ خان رفت تقی اورانوس هم دست منو گرفت که ببره تحویل مادرم بده. مکثی کرد و مثل این بود که داره خودش رو برای یک نطق غرا آماده می کنه. اونوقت گفت آقا متقی میدونم شما چقدر بچه ی فهمیده و راز نگهداری هستی. ببین باباجون یه چیزهایی هست آدم وقتی بزرگتر شد میفهمه. اوچیزهایی که امروز دیدی رو به کسی نگو خودت هم بهشون فکر نکن. یه آن دیدم تقی اشک تو چشاش جمع شده. لابد فکر می کرد بدجوری آبروش پیش من رفته. ناسلامتی من باید جدیدترین بچه بچه کونی اون می شدم. اما حالا دیگه چه جوری؟ در این سلسه ی زنجیرها میان کون ها و کیرها حالا روشن شده بود که اونم یه زنجیره وسط راه بیشتر نیست. این طوری دیگه نمی تونست کیرش بر بچه کونی که می خواست بکنه تسلط کامل داشته باشه. بعد تقی که کم مونده بود بزنه زیر گریه زاری گفت هوشنگ خان آدم خیلی خوبیه بنده خدا. اما اگه روی سگش بالا بیاد دیگه کسی جلودارش نیست. خب چه میشه کرد. زندگی همینه دیگه.ناگهان در باز شد و مادرم با چهره ای که دلواپس نشون می داد وارد شد. بعد گفت دیده ما نیامدیم نگران شده. آمده بود دنبال من. چه به موقع. اگه هوشنگ خان ظاهر نشده بود حالا باید پسر بچه کونی شو که یک هنرمند نه خیلی بزرگ چند دقیقه قبل باکرگیشو برداشته با خودش می برد خونه. از قدیم هم گفتند که بهشت زیر پای مادرانه. اما آدم گاهی بدش نمیاد این بهشت رو مثل صندلی محکومین به اعدام از زیر پاشون کنار بکشه.روزها و ماه ها و سالها گذشتند و کون من همواره باکره باقی موند اما طعم شیرین همون چند لحظه ای که آلت تقی آقا میان دو لمبرم وول وول می خورد هرگز از یادم نرفت. در تمامی این سالها هزاران بار خاطره ی اون روز رو در ذهنم مرور کردم و همیشه این حادثه رو جوری ادامه دادم که یا خود تقی و یا هوشنگ خان منو هم به آرزوم میرسونن و باکرگیمو برمی دارن. اگه هوشنگ خان نیامده بود تقی اورانوس کار منو ساخته بود و از اون روز به بعد من مشتری کیر او شده بودم و شاید بعد ها مشتری ده ها کیر کوچک و بزرگ دیگه و وقتی بزرگتر می شدم می تونستم راه و روش هوشنگ خان و تقی آقا رو ادامه داده و حالا از کردن کون پسربچه های نسلهای بعد از خودم لذت ببرم. باورش خیلی سخته اما من اکثراً دلم همین رو می خواست که ماجرای اون روز با برداشتن باکرگی من به شکل رومانتیک بپایان می رسید. اما از بخت بد به جای اون همه لذتی که می تونستم با تقی اورانوس توی آتلیه تاریکش ببرم پایان دوره نوجوونی بدون رابطه جنسی با فرد دیگری گذشت. این شکست جنسی (اگه اصلاً چنین چیزی وجود داشته باشه) از من یک شخصیت منفی باف ساخت که دنیا رو جای بدی می بینم و بهش تف می کنم. چرا باید روزگار جوری سپیری می شد که تقی منو برای لذت بردن خودش اغفال می کرد و بعد میون راه نقشه اش شکست می خورد و نه من به لذتی می رسیدم و نه از فکر رسیدن به این لذت در پایان عمرم خلاص می شدم. چرا به این سادگی باید زندگی یک انسان که یکبار بیشتر بدنیا نمی آد خراب بشه و اون بدبخت تبدیل بشه به یک مهره ی سوخته؟ هیچ کس جواب ین سوال ها رو نمی دونه. اما من یک چیز رو بخوبی حس می کنم و اونهم اینه که وجود هرکدوم از ما یک حادثه ی منحصر و یکتا نیست. ما کف روی امواجیم که هیچ ارزشی جهان برای ما قائل نیست. بی خودی خودمون رو بزرگ فرض می کنیم و با این فکر گول می زنیم که ما بخشی از سرنوشت جهانیم. ما هیچ نیستیم. بدبختانه. زندگی من همون وول وول خوردن آلت تقی آقا میان لمبرهام بود که تلف شد و رفت.نوشته نویسنده خجالتی

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *