فقط خاطراتم را میگم هنوز به سکس منجر نشده اما بازم جالبه اگر بخونید ….اسمم را توی خاطراتم امیر میگم الان 25 سالم هست و مهندس و مدیر فروش و فنی یه شرکت فنی مهندسی هستمخیلی کوچک بودم که با خانواده رفتیم یکی از روستاهای نزدیک شهرمون برای داییم خاستگاریهمه توی سالن اون خونه مشغول حرف زدن بودن من و 2 تا از بچه های فامیل هم توی اتاق تلوزیون نیگاه میکردیم که یه دختر و پسر هم امدن نشستن کنارمون با هم کارتون نگاه میکردیم ..وسط دیدن برنامه کودک بودیم که یکی امد دختره را صدا کرد گفت بیا چایی ببر برا مهمونا من کوچک تر از اونی بودم که درک کنم چی به چی ماجرا فک کنم اون موقع یه 10 سالیم میشد.شایدم کمتر یادم نمیادبعدا متوجه شدیم این همون دختری بوده که امدیم خاستگاریش اخه فقط 13 سالش بود و یکی از فامیل ها معرفی کرده بود داییم هم اون موقع 24 25 سالیش میشدمهمونی تموم شد فقط تنها چیزیش که یادم میاد از مراسمی که هر از گاهی قاطی بزرگتر ها شدن این بود که داییم را پرسیدند قلیان میکشه یا نه و خوششون نمیامد از دود دم ….خلاصه بعد مدت ها عروسی داییم با همون دختر شد تو خونشون یه عالمه ساز و اواز نی همبان و … اورده بودند از مراسم عروس داییم یه سری چیزا یادمه که داییم با انگشت عسل دهن خانم داییم کرده و به زور کاری کردن که تو جمع لب به لب شند اخه اون موقع ها مثل الان نبود که بوسیدن قبحش ریخته باشه و الکی باشه خیلی عیب میدونستند….از بجکی یادم میاد چون مادر بالام هر دو سر کار میرفتند یا تو خونه پشت در قفل زندانی بودم یا خونه مادر بزرگم ایناخیلی مواقع که مادرم یک سره بود و خونه نمیامد ما رو میگذاشت خونه مادر بزرگ من و خواهرم را …. تو اون خونه 3 تا دایی داشتم که 2 تا شون خانم گرفته بودن و همان جا زندگی میکردند.زنداییم هستی خیلی مهربون بود باهام خیلی باهام خوب بود منم مثل یه زندایی واقعا دوستش داشتم توی اون خونه شلوغ پایان وقت با اون زنداییم بودم البته اون موقع اصلا تفکرات جنسی درکار نبود…چون خیلی دوستش داشتم خیلی اذیتش میکردم یادم میاد یکبار سبزی گرفت جف پا پریدم همش را درب و داغون کردم…یکباری مادر بزرگ و زندایی دیگم که میدونستند من این زنداییم را دوست دارم خاستند اذیتم کنند گفتند که زنداییت حامله بوده بچش به دنیا امده تو بیمارستان پا گذاشته روش مرده منم خیلی ناراحت شدم رفتم تو بغل زنداییم نشستم دستم دور گلوش فشار میدادم که مثلا خفش کنم صدا یه بچه هم تو نوار داشتند گذاشته بودند میگفتند این صدا بچه هست خلاصه خیلی اذبتم کردند………….مدت ها گذشت و من بزرگ و بزرگ تر میشدم و رابطم با زنداییم قشنگ تر شد قد هیکل و جسه من نسبت به سن و سالم خیلی کوچیک بود و این گذشت زمان هنوز من و واسه زنداییم بچه نشون میداد البته اختلاف سنیمون فکر کنم 3 سال باشه نهایتا اما چون کوچیک میزدم اهمیتی نمیداد….اولین جرقه جنسی بین من و زنداییم وقتی بود که من دیگه 14 سالم بود م اون حدودا 17 این دور و برا….. که بچش به دنیا امده بود بچش را شیر میداد و من تو اتاق نشسته بودم که نمیدونم به چه دلیلی جلو من با کمک اون زندایی دیگم شیرش را دوشید تو شیشه شیر داد بچش بخوره خیره به سینش شده بودم حتی شوخی به من کردند سمت من شیرش را پاشیدخلاصه من همین طور بزرگ تر میشدم و مثل یه بچه معمولی توی رفت و امد هام خونه مادربزرگم با زنداییم گرم بودم 17 ساله بودم که تقریبا از سکس چیزایی فهمیده بودم که تو اتاق دایی و زندایی نشسته بودم رو به روی زندایی که دامنش را درست نگرفته بود تکیه داده بود به دیوار و پاش تو شکمش جمع بود که من شورتش را میدیدم ….از بس خیره بودم متوجه شد اما هنوز چون ریزاندام بودم فکر میکرد بچه ام و اهمیت نداد بهم فقط کمی خودشو جمع کرد….من دانشگاه قبول شدم رشته مهندسی کامپیوتر 19 سالم بود همزمان با من دایی تصمیم گرفته بود برا خودش خونه مستقل بگیره و اینکارو کرد دیگه بچه داییم هم 5 سالیش میشد دیگه کمترخونه مادر بزرگ میرفتیم و کمتر زنداییمو میدیدم تا اینکه 1 سال بعد بچه دیگری به دنیا اورد خونه جدیدشون یک کوچه با ما فاصله داشت و من هر روز از ذوق دیدن بچش میرفتم به خونشون یه شب تو حیاطشون یا زندایی نشسته بودم که دایی امد زندایی فرستادش بره خرید کنه اینجا را هنوز هم شک دارم از عمد بود یا نههستی داشت بچه را شیر میداد بچه را جا به جا کرد که از اون سینه دیگه بهش شیر بده و سینه دیگش که کامل از زیر لباسش را بیرون اورد سرجاش نکرد چند دقیقه خیره به سینش بودم نمیدونم از عمد بود یا حواسش نبوده واقعا اینجا دیگه برای اولین بار بود که فکر سکس با زنداییم به سرم زد ….رفت و امدم با دلهره شده بود با اینکه کاری نمیکردم و چیزی نمیگفتم همش میترسیدم تقریبا 1 سال بعد شماره موبایلی از خانم داییم گرفته بودم جریان از اونجا شروع شد که یه گوشی n90 گرفته بودم و نشون زنداییم میدادم نشسته بود دقیقا کنارم از وقتی که فاصله رفت و امدی بیشتر شده بود دیگه کمی فاصله داشتیم تو برخورد با هم….گوشی نشونش دادم اس ام اس های جالبی که داشتم را خواست براش بفرستم تا شماره هامون رد و بدل شدمدتی بعد متوجه شدم با دایی دعوا کرده رفته خونه مادرشون اینا تو همون روستا منم شب دیر موقع چند تا اس ام اس بهش دادم و اونم جواب داد توی اون 1 هفته ای که اونجا بود از اس ام اس جوک رسیدیم به اس ام اس رومانتیک و نهایتا به تلفن های آخر شب و نزدیک صبحدرد دل میکرد اولش که یه بار نمیدونم چی شد اخرین روزهای موندنش انجا بود که شب اس ام اس دادم جواب نداد و دم صبح زنگ زد به گوشیم منم بهش گفتم جریمت میکنم و باید تنبیهت کنم همین جوری که ادامه دادم پرسید مثلا چی گفتم نمیدونم باید یه کاری کنم اصلا تو فکر چیزای سکس نبودم گفت چیکار کنم راضیی بشی گفتم یه دندون بگیرم ازت دردت بگیره گفت درد میاد سیاه میکنه بوس کن جاش اگر دوسم داری برق 3 فاز از سرم پرید گفتم نه کمه راضی نمیشم من بیشتر از اینا میخوام گفت خوب بگو چی میخوای گفتم نمیدونم تو بگو حرفاش بوی سکس میداد گفتم نمیدونم تو چی فکر میکنی گفت من خانمم روم نمیشه خلاصه جریان همین جوری تموم شد تا فردای اون روز که فهمیدم دایی رفته دنبالش برش گردونده بهم زنگ زد عصر فردای اون روز که یه موقع شب زنگ نزنم گفتم باشهاس ام اس بهش دادم گفتم میخوام باهات حرف بزنم از نزدیک یه روزی قرار گذاشتیم که بچه اولش مدرسه باشه اول ابتدای بوداونم بهم یه عصر گفت برم که بچش نیاشه با دلهره رفتم خونشون دیدم کمی نشستم پیشش خیلی التهاب داشتم تو صدام لرزش بود کمی پذیرایی کردم مبل یک نفره کنار من نشست چشماش مست و خمار بود شروع کرد درد دل که داییت معتاد شده و … من و ازار میده و ….ناخوداگاه دستم را بردم زیر چونش که سرش پایین بود گفتم گریه زاری نکن درست میشه من اون موقع 22 سالم بود و اون 25یه نواز کوچولو کردمش که انگشت دستمو بوسید و خندید منم صورتش را بوسیدم نمیفهمیدم کجام لبام رو لباش قفل بود چون دسته های مبل بینمون قرار گرفته بود بهش گفتم بیا انطرف که امد نشست کنار نزدیک به یک ساعت می بوسیدیم همدیگه رادستم را میگذاشتم روی سینه های خوشتراشش دستم و میگرفت میگفت زیاده روی نکن من اهمیت نمیدادم هر بار دوباره سینه هاشو میمالوندم بهش گفتم بلد شو ایستادمنم رو به روش چسبیدم بهش کیرم رو به روی کسش قرار گرفت و باز هم بوسیدمش خودشو بهم فشار میداد کمی هم خوابیدم روش تا اینکه بچش از مدرسه امد خیلی ضد حال بدی خوردم گرچه میترسیدم بیشتر از این پیش برم چون نه تنها بلد نبودم بعد ترس اتفاقات بعدی هم داشتمکمی نشستم و بعدش رفتم خونهخیلی پرخاش گر شده بودم چند روز دویاره بی هوا چند روز بعد رفتم خونشون تونستم چند بار لبش را تو حیاط ببوسم تا اینکه اتفاقاتی افتاد و مادرم میگفت که دوست پسر داره هستی و …. یه جنگ و مکافات تو خانواده به راه افتاد و فاصله ها خیلی زیاد شد و من مدت ها زنداییم را ندیدمنامزد کردم 23 سالگی خیلی زنداییم برام می رقصید تو جشن … همه چیز همین جو گذشت تا تقریبا 9 ماه پیش که عروسیم بود برای مراسم ها زنداییم از چند روز قبلش میامد خونمون کمک و من با اینکه داشتم عروسی میکردم هنوز فکرم بهش بودم فکر میکنم اون هم ….روز مراسم حنا بندانمون خواهرم داده بود حنا را دوستش درست کنه هر چی تماس گرفت برامون بفرسته مامانش گفت خونه نیست و خودشم گیره ادرس داد بریم بگیرمش هیچکس نبود از مردها بره بیاره که گفتم خودم میرم میگیرم میام حنام خیلی زیبا بود و اونقدر ظریف و شکستنی که خانمه قبول نکرد با آزانس بفرسته…..خلاصه اماده شدم برم که خواهرم گفت من دارم میرم ارایشگاه یکیی بگو بیاد کمکت که زنداییم گفتم تو بیا اونم امد و دخترش هم گریه زاری که من هم میامرفتن هیچ مشکلی نبود تا دوباره شروع کرد ازخوشحالیش در مورد من و گفت و بعدم درد دل های همیشگیبدنم میلرزید…دل و زدم به دریا و گفتم مریم (دخترش) آنتن هست یا نه ؟ گفت اوف خیلی خیلی خبرنگاره …اینو که گفت هم اون منظور منو فهمیده بود هم من منظوره اونو هوا داشت تاریک میشد که رسیدیم جلو در خونه مادر دوست خواهر ازش جنا را گرفتیم و خواستم بزارم رو ماشین رو پای زندایی که باد شدید گرفت و کلی اکلیل روش ریخت رو شال و مانتو زندایی گفتم بگیرش عیبی نداره من میتکونم که به بهانه تکاندن چند بار سینه هاشو لمس کردم کمی هم خودشو اول کشید عقب اما بعد طبیعی حرکت کردیم تو را به بهانه خطر ناک بودن بچش را پشت صندلی خودم گفتم کمربند ببنده که نبینیه جلو چه خبره اروم پشت سفیدیه ساق پای زنداییم را گرفتم که فشار بدم گفت نکن سیاه میشه دایی میفهمه بدبخت میشمگفتم اروم عیب نداره گفت سیاه نشه هاگفتم باشه کم کم خودشو کامل داد سمت من منم با پاش زیر زانوش بازی میکردم دست به رونش میزدم بهش گفتم حنا را از رو پات بردار بتونم حرف نزد و قبول نکرد اما شهوت تو چشماش موج میزد حین بازی کردم یه نفهم لایی کشید نتونستم یک دستی ماشینو جمع کنم و تصادف کردیم از اون طرف همه تلفن میزدند که دیر شده از این طرف حنا پشت و رو شده بود اروم برش گردوندمحنا را شکر خدا سالم بود فقط پایان اکلیدهاش ریخته بود کف ماشین پیاده شدم با اون یارو داد و هوار زنداییم هم داشت حنا را ردیف میکرد که رفتم گفتم بشین بگیرم کنار تا افسرر بیاد کنار بلوار زدم کنار زنداییم دولا شده بود رو کفی ماشین حنا را جمع میکرد که علنی کیرم و چسیوندم به کونش تکون نمیخورد خیلی ضایع بود که طول بدم سریع مدارک از داشبورد برداشتم گرفتم دستم تا افسر بیاد هر چی ایستادم نیامد منم دیگه طرف را ول کردم اخه خیلی از خونه زنگ میزدند همه چیز همونجا پایان شدبازز هم تا مدتی از زنداییم خبر نداشتم تا چند وقت پیش که گفت داییم برم برا بچش کامپیوتر بخرم که خونشون با زندایی و بچش تنها بودم که زندایی خبر از سوپرایز دایی برا تولد داد و شمارم را گرفت که خبر بده مام بریم خونشوناین مدت همش بهش اس ام اس میدادم تا چند روز پیش که یادآوری اتفاقاتی راکردم بینمون که بعد از هر بارش به روی خودمون نمیاوردیم از اون روز تاحالا دیگه بهم اس نمیده با این بهانه که داییت فهمیده جواب نمیده و گفته اس ندممن دلم میخوادش نمیدونم چیکار کنمشما بگید ……………..نوشته امیر
0 views
Date: November 25, 2018