-بهش میگن بیماری ماه رویان … علت بروز این بیماری ایجاد پلاک روی غلاف میلین هست . پالس های عصبی به درستی ارسال نمیشه و در نهایت اختلالاتی در حالات طبیعی و حرکتی بدن بوجود میاد . مثل همین لرزش سر شما که کاملا بی ارده و ناخواسته است . بیماری ام اس یک بیماری خود ایمنیه با منشاء ناشناخته … اما من به شخصه معتقدم که بزودی راه درمان این بیماری پیدا میشه … من براتون یه دارو نوشتم ، بنام بتافرون یه جور آمپوله ، باید هفته ای 3 بار تزریق بشه … یعنی ماهی 12 تا آمپول … یادت باشه مصرفش نباید قطع بشه و گرنه بیماریت پیشرفت میکنه …نازنین فقط به لبهای دکتر نگاه میکرد . دیگه چیزی رو نمیشنید . یه لحظه یاد سارا افتاد ، همون دوستش که ام اس داشت و بعد از چند سال فلج شد و مثل یه تیکه گوشت افتاد روی ویلچر و کم کم حرف زدنش هم مختل شد … قطره ی اشک از گوشه چشمش غلطید روی گونه اش … سرشو پائین انداخت و بی صدا اشک ریخت . صدای دکتر دوباره اونو بخودش آورد -خانم صادقی … بخودتون مسلط باشید ، اولین چیزی که بیماران رو از پا در میاره ، نا امیدیه … مطمئن باشید ، یه روزی همه چی درست میشه …نازنین بی هیچ حرفی از مطب دکتر بیرون اومد ، نسخه توی دستش میلرزید … از حرکت غیر ارادی سرش به چپ و راست خجالت میکشید … سریع رفت توی داروخونه ی روبروی ساختمان پزشکان … نسخه رو داد دست پذیرش داروخونه … پسر جوونی که اونطرف نشسته شد نسخه رو خوند .. نگاهی به نازنین انداخت و با تاسف گفت -متاسفانه ما از این دارو ها نداریم … باید تشریف ببرید داروخونه سیزده آبان …نازنین نسخه رو گرفت و برای اینکه کسی لرزش سرش رو نبینه ، یه تاکسی دربست گرفت . وقتی سوار شد ، سرشو تکیه داد به ستون تاکسی تا لرزشش کمتر بشه ، اما انگار سرش هم با اون لج میکرد وبه شدت لرزشش اضافه میشد . بعد از عبور از ترافیک خیابونهای شلوغ تهران ، بالاخره تاکسی به داروخونه رسید ، نازنین کرایه رو حساب کرد و وارد داروخونه شد . چشمش به تعداد زیاد بیمارانی افتاد که منتظر دریافت داروهاشون بودن . جلوی پذیرش صفی بود که حدودا سی نفر میشد . اونجا دیگه خیلی خجالت نمیکشید . همه تقریبا مثل خودش بودن ، نه اینکه ام اس داشته باشن ، بلکه مثل خودش به دردی لاعلاج مبتلا بودن .نوبتش شد . نسخه رو داد به مسئول پذیرش … مرد مسن ، چند بار توی ماشین حساب جلوش حساب کتاب کرد وبعد یه فیش بهش داد-تشریف ببرید صندوق این فیشو پرداخت کنید و منتظر باشید تا بلندگو اسمتونو بگه .نازنین نگاهی به فیش کرد ، یه لحظه چشمش سیاهی رفت . با تردید از مسئول پذیرش پرسید -ببخشید این به ریاله ؟؟؟؟؟؟؟؟؟-نه دخترم … به تومنه ، هفتصد و نود و دو هزار تومن …بغض توی صدای نازنین پیچید … سعی کرد خودشو کنترل کنه باصدائی لرزون گفت -ببخشید ، من الان اینقدر پول همراهم نیست ، لطفا نسخه رو بدبد تا فردا بیام …..نسخه رو گرفت ، دیگه نای راه رفتن نداشت ، روی یکی از صندلی ها نشست … دیگه نمیتونست جلوی اشکشو بگیره ، صورتش خیس شد … با گوشه روسریش اشکشو پاک کرد . نگاهیش روی مردم توی داروخونه میچرخید … همه درهم بودن … معلوم بود اونا هم حال و روزی بهتر از نازنین ندارن … یا مریض بودن و یا مریض داشتن …لرزش سرش کمتر شده بود اما به وضوح معلوم بود که لرزش داره … از داروخونه بیرون اومد و راهی مترو شد … توی ذهنش با خودش حساب و کتاب میکرد … بابت کار نیمه وقت توی شرکت مهندس افشار ماهی دویست هزار تومان دریافت میکرد تا کمک خرجش باشه برای رفتن به دانشگاه … حالا یه دفعه نیاز داشت به حدود هشتصد هزار تومان پول فقط برای دارو … اونم نه برای درمان بلکه برای جلوگیری از پیشرفت بیماری …صدای بلند گوی مترو ، نازنین رو بخودش آورد … میدان شوش … با بی حالی از جاش بلند شد و از در بیرون رفت … توی کوچه ی باریک محل که پا گذاشت یه لحظه به اقبال سیاهش لعنت فرستاد … اکرم خانم پیرزن همسایه که همیشه دم در بود و زاغ مردم محله رو چوب میزد دم در نشسته بود و سبزی پاک میکرد …تا نگاهش به نازنین افتاد گفت -نازیجون چی شد؟ خوب شدی ؟ دکتر چی گفت ؟ بالاخره این لغوه ی سرت خوب میشه یا نه ؟؟؟نازنین با بی حوصلگی زیرلب جواب داد -نمیدونم …ودر حالیکه کلیدو توی قفل میچرخوند ، ادامه داد -نتیجه شو بهتون میگم …از ته دل از اکرم خانوم بدش میومد .. کل اهل محل از دست زبون تیزش عاصی بودن … درو که باز کرد بوی دود تریاک مشمامشو آزار داد … بازهم لرزش سرش زیاد شد … حیاط خونشون بیشتر از 6-7 متر نمیشد …روبرو پله های زیر زمین بود که پاتوق تریاک کشی پدرش بود … کنار پله های زیرزمین ، پله های آهنی طبقه بالا بود … آروم آروم از پله ها بالا رفت …خسته بود ، توی پاهاش حس ضعف شدید و خستگی عجیبی داشت … گوشه اتاق نشست ، زانوهاشو گرفت توی بغلش و سرشو گذاشت روی پاش ، شاید با این کار کمی لرزش سرش کمتر میشد …نازنین بیست وشش سالش بود … دختری لاغر اندام و زیبا با چشمهای درشت سیاه و موهای بلند مشکی که وقتی باز بود مثل ابریشم میدرخشید …. دختر یکی یه دونه ی خانواده ی دونفره اشون … خودش و باباش … مامانش سالها پیش ولشون کرده بود و رفته بود به جائی که هیچکس نمیدونست کجاست … پدرش هم کفاش بود و هرچی در میاورد خرج عملش میشد … از وقتی بزرگ شد و از 15 سالگی گذشت خواستگارهای زیادی در خونشونو زدن اما بخاطر شرایط زندگیشون و اعتیاد پدرش همه رو رد کرد …بارها هم دلیل رد کردن خواستگارهاشو به پدرش گفته بود اما پدرش بی غیرت تر از اونی بود که این چیزها رو درک کنه …شاید اگه برای پخت و پز وشستن لباسا نبود نازنین رو نگه نمیداشت …همونجوری که سرش روی پاش بود فکر کرد . تنها راهی که به ذهنش میرسید عموناصر بود … عموی ثروتمندش که از ده سال پیش با پدرش قطع رابطه کرده بود … شاید میتونست از عمو ناصر کمک بگیره … از پدرش شنیده بود که عموناصر از وقتی مادرنازنین فرار کرد از ترس بی آبروئی باهاشون قطع رابطه کرده اما خودش خوب میدونست که حرفای باباش دروغه … پایان توانش رو توی پاهاش جمع کرد و از جاش بلند شد … هوا تاریک شده بود … خونه ی عموناصر رو بلد نبود اما تلفن محل کارشو داشت … چند تا بوق که زد خانم جوانی از اونطرف جواب داد -بفرمائید-سلام … ببخشید آقای صادقی تشریف دارن ؟-نخیر شما ؟-من برادر زاده اشون هستم …نازنین-نازنین خانوم الان تشریف ندارن اما من بهشون میگم تماس گرفتید … اگرهم پیغام خاصی دارید بفرمائید من باطلاعشون میرسونم-نه … فقط آدرس خونشونو میخوام ….-من که آدرسشونو ندارم -شماره همراهشونو چی ؟-یادداشت کنید 0912….بلافاصله شماره دایی رو گرفت -صدای مرد مسنی از اونطرف خط گفت -بله-سلام دایی …چند لحظه سکوت سنگینی برقرار شد-شما ؟-من نازنین هستم دایی … دختر برادر منصورکلمات رو باتردید به زبون میاورد … نمیدونست عموش چه برخوردی باهاش میکنه …. صدای عمو ناصر و لحنش عوض شد -سلام عموجان …خوبی ؟؟؟مهربونی صدای عمو ناصر به نازنین قوت قلب داد … با خوشحالی جواب داد -ممنون … شما خوبید ؟-مرسی دخترم … چی شده بعد از اینهمه سال سراغ عموی پیرتو گرفتی ؟-پشت تلفن نمیتونم بگم … دایی میشه حضوری ببینمتون ؟؟؟-اتفاقی افتاده ؟؟؟-نه … فقط اگه میشه آدرس منزلو بدید ، میخوام حضوری خدمت برسم …-باشه دایی … یادداشت کن …به سرعت آدرسو نوشت .. از پله ها که پائین میومد ، هنوز باباش توی زیرزمین مشغول تریاک کشیدن بود … نه فهمید کی اومد و نه فهمید کی رفت … عجیب هم نبود که عموش اینهمه سال حتی یکبار هم حالشو نپرسید … بازهم دربست گرفت … توی خیابونای باصفای نیاوران ، محو زیبائی خونه ها شده بود . بعد از حدود یک ساعت تاکسی به جلوی خونه دایی رسید … بادقت آدرسو مرور کرد … خودش بود … محو زیبائی خونه شده بود یه خونه ویلائی بزرگ که بیشتر شبیه کاخ بود …آروم از پله ها بالا رفت … زنگ زد … صدای خانم مسنی از پشت آیفون توجهشو جلب کرد -بله ؟-سلام … ببخشید منزل آقایصادقی ؟-بله امرتونو بفرمائید …-من نازنین هستم ، برادر زاده اشون …جوابی نیومد … صدای تقه ی در حکایت از باز شدنش داشت … وارد شد … چند قدمی که جلو رفت چشمش به خانم مسنی افتاد که عصا دستش بود و انتهای راهرو ، انتظار نازنین رو میکشید … جلو رفت … چهره ی سرد و بی روح خانم ، دل نازنین رو خالی کرد … لرزش سرش بیشتر شد … سعی کرد به اضطرابش غلبه کنه … پایان توانشو توی زبونش جمع کرد -سلام-علیک سلام … پس تو دختر منصور هستی ؟؟؟؟؟-بله و شما هم حتما همسر عمو ناصر ؟؟؟-بیا تو …راه افتاد به سمت پذیرائی و نازنین هم پشت سرش سعی میکرد قدمهاشو با کندی قدم برداشتن خانم عموش یکی کنه … با حیرت به در و دیوار نگاه میکرد … صدای خانم دایی اونو بخودش آورد -ناصر رفته دوش بگیره … الان میاد … بشین …نزدیکترین مبل رو برای نشستن انتخاب کرد . زن دایی رفت و بالای پذیرائی نشست … زل زد به نازنین … معلوم بود که لرزش سرش توجه اونو جلب کرده … اما چیزی به روی خودش نیاورد … روی میز وسط پذیرائی یه ظرف بزرگ میوه بود و کنارش ظرف بزرگی پر از پسته … نازنین نگاهش روی میوه ها و تنقلات روی میز موند … خیلی وقت بود میوه نخورده بود … توی دلش به میزان بدبختی خودش خندید …… صدای زن عمو اونو بخودش آورد -خب … بگو ببینم منصور چکار میکنه ؟؟؟ هنوزم میکشه ؟نازنین خجالت کشید … سرشو پائین انداخت و با اشاره سر حرف زن دایی رو تائید کرد …-خیلی سعی کردیم ترکش بدیم اما نشد … یعنی نخواست … همه جا آبروی ناصر رو هم برد … آخرشم ترک نکرد … مادرت حق داشت فرار کنه …حرفاش بوی طعنه میداد … لرزش سر نازنین بیشتر شد … دلش میخواست زودتر عموش بیاد تا فضا کمی عوض بشه … زن عمو گفت -حالا چی شده که اینجا اومدی ؟؟؟ اونم بعد از اینهمه سال ؟؟؟دلش نمیخواست چیزی به زن دایی بگه … اما رفتنش به اون خونه ، اونهم ساعت 10 شب ، معلوم بود که برای کار خاصیه ، نمیتونست حقیقتو نگه … در کیفشو باز کرد … نسخه رو کشید بیرون … دستش میلرزید ، بغض امون نداد حرف بزنه … صدای هق هقش فضای خونه رو پر کرد … تغئیری در چهره زن عمو پدیدار نشد … بغضشو قورت داد … میخواست حرف بزنه که دایی وارد سالن شد … چشمش به دایی که افتاد دلش ریخت ، حس خوبی بهش داشت ، از جاش بلند شد … رفت سمت دایی -سلام دایی …عمو جلوی نازنین ایستاد ، اثری از اون محبت پشت تلفن نبود … معلوم بود از زنش میترسه …-سلام دخترم … خوبی ؟نازنین خشک شد ، فکر میکرد بعد از اینهمه سال ، حداقل یک لحظه توی بغل دایی جا بشه اما دریغ…… دوباره اشکش ریخت ، با دستش اشکاشو پاک کرد … عقب عقب رفت و سر جاش نشست ، رنگ زرد دایی و بدن نحیفش نشون میداد که بیماره … دایی روبروش نشست … نسخه توی دست نازنین مچاله شده بود … دایی گفت-اتفاقی افتاده ؟برخورد سنگین و سرد دایی و خانم دایی ، دلسردش کرد .. آروم گفت -دوست نداشتم اینجوری مزاحمتون بشم … میدونم نه دل خوشی از پدرم دارین نه اشتیاقی به دیدن دخترش … اما ….بغض امونشو بریده بود ، به هر زحمتی بود بغضشو قورت داد بریده بریده گفت -اما … بدجوری مریض شدم … به کمکتون نیاز دارم …حرفش تموم نشده بود که صدای زن عمو فضای خونه رو پرکرد -دیدی ناصر … دیدی بعد از اینهمه سال زنت اشتباه نمیکنه … بزنم به تخته یه نفر دیگه هم به میراث خورات اضافه شد … تو از بس ساده ای که این جماعتو نمیشناسی … تا فهمیدن تو وضع مریضیت وخیم شده و از همین روزا (زبونم لال ) ممکنه بمیری ، یکی یکی سرو کلشون پیدا شده … بوی کباب شنیدن فکر کردن خبریه …نمیدونن دارن خر داغ میکنن …رو به نازنین کرد و گفت -دختر جون ، ما خیلی هنر کنیم بتونیم سنّار سی شاهی جمع و جور کنیم بذاریم واسه بچه هامون تا وقتی که مردیم فحشمون ندن و تنمونو توی گور نلرزونن … این قبری که تو داری روش گریه زاری میکنی مرده ای توش نیست … به خودت هم زحمت بیخود نده ، این امامزاده اگه نکشه ، شفا هم نمیده ………..رنگ از رخسار نازنین پرید … قطره های اشک بهش اجازه نداد تا به چهره ی دایی نگاه کنه و بفهمه که ظاهر عموش چی میگهلرزش سرش خیلی شدید شده بود … صدای عمو ناصر اونو بخودش آورد -یه دقیقه زبون به دهن بگیر خانم … بذار ببینم چی شده ؟؟ چرااینجوری آبروریزی میکنی ؟؟؟نازنین از جاش بلند شد … بی اینکه حرفی بزنه با سرعت خودشو به در خونه رسوند … انگار یکی توی سرش پتک میکوبید … صدای نازنین گفتن عمو ناصر … صدای ولش کن زنعمو و بوم بوم پتک با هم قاطی شده بود … حس تنگی نفس میکرد … خودشو به زحمت به بیرون خونه رسوند … دوان دوان تا سر کوچه رفت … پهنای صورتش با اشک پوشونده شده بود … حالا فقط خودش بود و خودش ……ادامه …نوشته دکتر کامران
0 views
Date: November 25, 2018