قسمت قبلسپاس بی انتهای خودم رو نثار همه ی شما عزیزانی میکنم که با نظرات ارزشمند خودتون ، ضمن اینکه به کیفیت قسمتهای بعدی داستان کمک میکنید ، به من هم انگیزه میدید تا با اشتیاق بیشتری به کارم ادامه بدم … از همه ی دوستانی که انتقاد سازنده داشتن و همه ی دوستانی که با نظر لطف خودشون به این داستان نگاه کردن ، سپاسگزارم … اما صحبتی دارم با دوستانی که عطش خوندن قسمتهای سکسی داستان رودارن … من در این داستان سعی کردم از منظر دیگه ای به بحث سکس نگاه کنم … درسته که هدف اصلی از ورود به این سایت سکس هست اما این مساله نباید باعث بشه که از معضلات اجتماعی و فرهنگی کشورمون فاصله بگیریم … من سعی کردم ابعاد یک بدبختی رو برای دوستان به رشته ی تحریر در بیارم که خوشبختانه با استقبال خوبی هم همراه شد … از همه ی دوستان عزیزم خواهش میکنم تا بردبار باشن و اجازه بدن داستان با ریتم خودش جلو بره و به کیفیتش آسیبی نرسه … شاد و پیروز باشیدبالش زیر سرش از اشک خیس شده بود ، ساعت از 4 گذشته بود و نازنین نمیتونست بخوابه … هزار بار آخرین راه رو توی ذهنش مرور کرده بود اما هنوز هم نمیتونست خودشو راضی کنه … صدای خر و پف باباش بلند شده بود … آروم از جاش بلند شد و توی رختخوابش نشست … سرشو تکیه داد به دیوار … خوب میدونست که این لرزش سر ، تازه شروع بیماریشه و اگه نتونه راهی برای خرید داروهاش پیدا کنه بزودی زمین گیر میشه … نگاهی به چهره ی تکیده ی پدرش انداخت که زیر نور کمرنگ چراغ برق کوچه پیدا بود … با دهن نیمه باز خوابیده بود و چنان خروپف میکرد که اگه کنارش بمب منفجر میشد محال بود که بیدار بشه … با داشتن این زندگی نکبت بار و چنین پدری ، اگه فلج میشد و از دست و پا میافتاد ، نمیتونست مکانی جز آسایشگاه کهریزک رو برای خودش متصور بشه … نازنین خوب میدونست که اگه از دست و پا بیفته از غصه دق میکنه … خوب میدونست که روح رنج دیده اش نمیتونه برای همیشه اسیر جسم خسته و بیمارش بمونه … نازنین رهائی میخواست … ولی چطور ؟؟؟؟ نه دل خودکشی داشت ونه توان سوختن و ساختن … با این ذهنیت فقط یه راه براش مونده بود ، تن فروشی …..لرزش سرش کم شده بود … انگار اونهم مثل نازنین داشت دنبال یه راهی میگشت … مهتاب رو خوب میشناخت … چند سالی با هم توی یک مدرسه درس خونده بودن … سال آخری که باهاش توی مدرسه خیلی قاطی شده بود و مسیر بین خونه و مدرسه رو طی میکرد ، مدیر مدرسشون بهش تذکر داده بود که با مهتاب نگرده … خودش از مهتاب چیزی ندیده بود اما بچه های مدرسه میگفتن مهتاب با خیلیا رابطه داره … وقتی که دانشگاه قبول شد ، دیگه مهتاب رو ندید … تا اینکه پارسال از اکرم خانوم شنید که مهتاب رسما خراب شده و بالا شهر با کله گنده ها میپره … میگفت که یه 206 خریده و پاتوقش هم توی یه آرایشگاهه سمت آریاشهر … حرفای اکرم خانوم همیشه درست بود … از بس که تو زندگی این و اون سرک میکشید همیشه اخبارش داغ و دست اول بود .خوب میدونست که چرا از وقتی از خونه ی عموناصر زده بیرون ، همش به فکر مهتابه میدونست که اگه بخواد ماهانه پول داروهاشو جور کنه یا باید تن فروشی کنه و یا معجزه ای براش اتفاق بیفته که ماهی هشتصد هزار تومن پول براش بیاد در خونه و بتونه دارو هاشو تهیه کنه … نگاهی به ساعت انداخت نزدیک 5 بود …سر بدترین دوراهی عمرش گیر کرده بود… بیرون رفت و روی پله ی توی حیاط نشست . نسیم خنکی صورتشو نوازش میکرد . صدای اذان از بلند گوی مسجد بلند شد … دلش پر بود … شاید میخواست خودشو سبک کنه یا شاید هم میخواست توی ذهن خودش یه جورائی خدا رو توجیه کنه… بی اختیار بغضش ترکید … آروم و بریده بریده شروع کرد به حرف زدن با خدا -هیچوقت ازت نپرسیدم چرا زندگی من اینجوریه … هیچوقت نه ازت نشونی از مادرم خواستم نه آدرسی از خونه آشنائی … با همه چی ساختم … با نداری … با گشنگی … با اعتیاد پدرم … با نبود مادرم … با بی مهری های دوست و آشنا … با حسرت اینکه یه بار واسه عیدم پول تو جیبم باشه و خرید کنم … با حسرت اینکه مانتوی مدرسه ام از هزار جا کوک نخورده باشه و مندرس و کهنه نباشه … با حسرت اینکه بعضی شبا بتونم سیر بخوابم … با همه ی اینا ساختم چون فکر میکردم پشت همه ی این سختی ها ، یه روزی یه آب خوش از گلوم پائین میره … چون فکر میکردم عدالت تو برتر از اینه که بخوای کسی رو تا روزآخر زندگیش عذاب بدی … من برای تو بنده ی بزرگی بودم … ولی تو برای این بنده هرگز خدای بزرگی نبودی کی دیدی نازنین بنده ی بدی باشه برات ؟؟؟ کی دیدی حلالتو حروم کنه و حرومتو حلال ؟؟؟ کی دیدی از سختی های زندگیش بناله و شکرتو نگه ؟؟؟ کی دیدی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ هرچی که به سرم اومد دم نزدم فقط به شکرانه ی این که تنم سالمه …اینم نتونستی ببینی ؟؟؟ خدائی تو همین بود ؟؟؟ اگه خدائی … اگه بزرگی … اگه هستی … بیا پائین و جوابمو بده … چون من دیگه نمیخوام بنده ی تو باشم … دیگه نمیخوام مدلی باشم واسه اینکه هر روز لباس یه بدبختی رو به تنش بپوشونی … دیگه کاری به کارت ندارم … تو اونور خط منم اینور خط ….. تو همون خدای بزرگی باش که همه فکر میکنن …. اما من …… اما من ……….گریه مجالی نداد تا حرفشو تموم کنه … هق هقش بلند تر از همیشه بود … اما نه بلندتر از اونی که بتونه پدرشو از خواب بیدار کنه تصمیم خودشو گرفته بود … فقط نمیدونست چجوری انجامش بده … شنیده بود خیلیا بابت خوابیدن با دختر باکره پول خوبی پرداخت میکنن اما نمیدونست چطوری باید یه آدم مطمئن پیدا کنه … هرچی فکر کرد عقلش به جائی قد نداد… تنها کسی که میتونست بهش کمک کنه مهتاب بود …صبح زودتر ازهمیشه از خونه بیرون زد … سرش کمتر میلرزید اما نمیتونست اثری روی تصمیم نازنین داشته باشه … آرایشگاه پاتوق مهتاب رو بلد بود … همون موقع که با هم رفت وآمد داشتن ، مهتاب اونجا میرفت برای یاد گیری آرایشگری … با مترو خودشو به آریا شهر رسوند … از فلکه دوم صادقیه تا اون آرایشگاه راه زیادی نبود … جلوی درب ورودی آرایشگاه ایستاد ، کمی تامل کرد ، انگار در ورودی اون آرایشگاه ، دروازه ای به راهی بی برگشت بود … با تردید از پله ها بالا رفت … جلوی در که رسید زنگ رو به صدا در آورد … در باز شد …زن چاقی با یه بلوز ساتن آستین حلقه ای با خوشروئی از نازنین خواست که بیاد تو … نازنین وارد شد … اضطراب داشت ، آروم پرسید -ببخشید مهتاب خانوم هست ؟؟؟-کدوم مهتاب ؟؟؟-مهتاب عنایتی … همون که قد بلند و…-آهان … فهمیدم کیو میگی ؟؟؟ اون خیلی کم اینجا میاد … 2-3 ماهی هست که ندیدمش … شما کاری باهاش دارید ؟؟؟-من نازنین هستم … دوست دوران دبیرستانش … کارش دارم ، اگه شماره یا آدرسی ازش دارید بهم بدید ، ممنون میشم -باید دفترو نگاه کنم … شما بشین تا من بیام …زن رفت توی اتاق بغل و نازنین هم روی یکی از صندلی ها نشست … کسی توی آرایشگاه نبود … جز نازنین و همون خانم صدای خانم از اتاق بغلی به گوشش رسید که با تلفن حرف میزد -میگه دوست دوران دبیرستانه … چیکار کنم ؟؟؟ …. آها …. باشه … گوشی و بعد نازنین رو صدا کرد – نازنین خانوم … بیا عزیزم … بیا با دوستت صحبت کن …نازنین وارد اتاق شد … گوشی رو از دست خانم گرفت -سلام-سلام … تو کدوم نازنین هستی ؟؟؟-مهتاب منم … نازنین صادقی … دبیرستان حجاب …مهتاب از اونطرف خط جیغ بلندی کشید و گفت -نازی خودتی ؟؟؟؟ وااااااااااووووووووووووو … چقدر دلم میخواست ببینمت …. کجائی تو آخه ؟؟؟؟؟؟؟؟-هستم … منم دلم میخواست ببینمت …. کجائی الان ؟؟؟-من خونه هستم … بدو بیا اینجا تا همدیگه رو ببینیم … اگر هم سختته که بیای همونجا باش تا من بیام پیشت …-نه نه … سخت نیست … من خودم میام فقط آدرستو بگو ……..از کیفش کاغذ و خودکار در آورد و آدرس رو نوشت … از خانم تشکر کرد و از آرایشگاه بیرون زد … از خونه ی مهتاب تا آرایشگاه راه زیادی نبود … خونه اش توی جنت آباد بود … سوار تاکسی خطی شد … توی راه متوجه راننده شد که دائم توی آئینه به نازنین نگاه میکرد … یه لحظه بدش اومد … میخواست به راننده چیزی بگه که یادش افتاد از امروز همه چی عوض شده … یادش افتاد که مسیر جدیدی رو انتخاب کرده … سعی کرد از نگاه تیز و چشمای نانجیب راننده تاکسی ناراحت نشه خیلی زود به خونه مهتاب رسید … جلوی خونه ، شماره واحد رو با کاغذ دستش چک کرد … دستی به روسریش کشید و زنگ رو فشار داد … ازپشت آیفون صدای مهتاب رو شنید که دعوتش کرد بره بالا ….خونه طبقه اول بود … از پله ها بالا رفت … وقتی به طبقه اول رسید چشمش به مهتاب افتاد که توی در وایساده بود … عین بچه ها ذوق داشت … دوید اومد جلو و نازنین رو محکم بغل کرد … حس عجیبی به نازنین دست داد … خیلی وقت بود کسی بغلش نکرده بود … دستاشو بالا آورد و مهتاب رو بغل کرد …. حس کرد مهتاب هم اونو از ته دل بغل کرده …مهتاب دستشو کشید و بردش داخل خونه …خونه ی کوچیکی بود اما زیبا بود … مهتاب خیلی زیباتر از گذشته با موهای فر و مش کرده اش ، مثل یه چراغ پرنور میدرخشید … تصور نازنین از مهتاب چیز دیگه ای بود … شاید بخاطر اینکه تصورش از زنهائی که تن فروشی میکردن همون تصویر زشت و سیاهی بود که توی ذهن اکثر مردم جامعه هست … مهتاب خاکی و مهربون میزبان نازنین شده بود … انگار که عزیزترین کسش به خونه اش اومده … نازنین روی کاناپه نشست و مهتاب به سمت آشپزخونه رفت تا براش چائی بریزه …-نازی چی شد که یاد من افتادی ؟؟؟؟نازنین خجالت میکشید … سرشو انداخت پائین …یاد قطع رابطه اش با مهتاب افتاد … تا خواست حرفی بزنه مهتاب گفت -البته حق داشتی … با اون حرفائی که پشت سر من بود کمتر خانواده ای میذاشت من با دخترشون دوستی کنم …درحین ریختن چائی سرشو بالا آورد تا به نازنین نگاه کنه … یهو متوجه لرزش سرش شد … قیافه اش درهم شد … گفت -سرت چرا میلرزه ؟؟؟؟ عصبیه ؟؟؟دلسوزی از نگاه و لحنش میریخت … دل نازنین آروم شد … چقدر دلش میخواست یکی نگرانش باشه …-آره … مریض شدم … تازه فهمیدم …قوری چائی رو گذاشت روی چای ساز و در حالیکه سینی به دست به طرف نازنین می اومد گفت -دکتر رفتی ؟؟؟-آره … ولی خیلی نتیجه بخش نبود …-چرا ؟؟؟ دارو نداده بهت ؟؟؟-چرا داده … ولی نتونستم تهیه اش کنم … خودت که بهتر میدونی اوضاع ما چطوره -آره … میدونم . حالا چیکار باید کرد ؟؟؟-ببین بدجوری به کمکت نیاز دارم … یعنی …… نمیدونم چجوری عنوان کنم …مهتاب زل زد توی چشماش-راحت باش عزیزم …و در حالیکه دست نازنین رو توی دستش گرفت گفت -هرکاری که لازم باشه برات انجام میدم … مطمئن باش …این که میخواست در مورد فاحشگی مهتاب باهاش حرف بزنه واقعا سخت بود ، نمیدونست از کجا شروع کنه تا به اصل مطلب برسه …-اکرم خانوم رو یادت میاد ؟؟؟مهتاب با خنده گفت -آره … همون فوضوله که همیشه دم در میشینه …-در مورد تو … در مورد تو ….-میدونم چی گفته … از خانم برادرم شنیدم … برام مهم نیست … راحت باش-مگه هنوز با خانواده ات رابطه داری ؟؟؟-نه … فقط با خانم برادرم … اونم چون توی آرایشگاه با هم دوست بودیم هنوز باهام رابطه داره … خانواده ام خیلی وقته روی اسم من خط کشیدن …-یعنی حرفای اکرم خانوم ….-آره … درسته کمی عصبی شده بود … از روی میز پاکت سیگارشو برداشت و یه سیگار روشن کرد … پک عمیقی به سیگارش زد و در حالیکه دودشو بیرون میداد گفت -مگه از دیوار کسی بالا رفتم ؟؟؟ مگه ظلمی به کسی کردم ؟؟؟ مگه حقی از کسی ضایع کردم ؟؟؟در حالیکه پک دومو به سیگار میزد گفت -بابا مردم از بس حرفای صد تا یه غاز شنیدم از مردم … مردم از بس تو پس کوچه های خراب شده شوش که پاتوق شاشیدن رهگذرا و ولو شدن معتاداس به خودم دلخوشی دادم که یه آدم حسابی میاد خواستگاریم و میشم شهروند بالای شهر و خوش میگذرونم … نه نازی جون …ما زائیده شدیم برای زندگی تو همون پس کوچه ها وآخرشم باید خانم یکی میشدیم لنگه بابای تو و بابای خودم … همین برادر تن لش من مگه آخرش چیکاره شد ؟؟؟ شد ساقی همین مردم بالای شهر … زندان و طناب دارش واسه ما پائین شهریا و دود و دم و خوش گذرونی و نشئگیش برای بالا شهریا … حداقل اینقدر شهامتشو داشتم که از اونجا در برم …پک محکمی به سیگارش زد و دودشو محکم داد بیرون -آره … من جنده ام فاحشه ام … بذار هر چی میگن بگن ولی من باید حق خودمو از این زندگی میگرفتم یا نه ؟؟؟؟؟ الان همه چی دارم … ماشین … خونه … تا کی باید دیوارهای خشتی شوش رو چنگ میزدم تا اینا رو به دست بیارم ؟؟؟ سرمو بالا میگیرم و میگم خرابم …اما سرمو پائین نمیندازم که بگم شرمنده اگه حقتونو خوردم …شرمنده اگه ازتون دزدیدم …ساکت شد … یه چائی برداشت و اون یکی رو هم به نازنین تعارف کرد … نازنین در حالیکه چائی رو برمیداشت گفت -مهتاب من به کمکت نیاز دارم … ولی نمیدونم باید چیکار کنم …-بگو عزیزم … هرکمکی از دستم بر بیاد برات انجام میدم …-شنیدم …….شنیدم بابت دختر باکره خوب پول میدن …. درسته ؟؟؟؟؟؟؟؟؟-یعنی تو میخوای …….؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟-آره … منم همین کارو میخوام … تو برای خلاصی از پس کوچه های شوش و من برای خلاصی از این لرزش لعنتی …اشک توی چشمای مهتاب حلقه زد …-خب من چیکار میتونم بکنم برات ؟؟؟-یه آدم مطمئن میخوام که خوب پول بده …مهتاب ساکت شد … کمی بعد گفت -ببین … من توی دست و بالم مشتری ثروتمند وآدم حسابی زیاد دارم که خیلی خوب پول میدن … اما ……..-اما چی ؟؟؟-دو تا مشکل وجود داره … اول اینکه باید لرزش سرت قطع بشه … دوم اینکه اونا پول خوب رو برای حال خوب میدن …. میدونی منظورم چیه ؟؟؟؟نازنین واقعا نمیدونست منظور مهتاب چیه … با حالتی گنگ گفت -نه نمیدونم منظورت چیه ؟؟؟مهتاب به حرفش ادامه نداد … گفت -تو مطمئنی که میخوای این کارو انجام بدی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟نازنین محکم و قاطعانه جواب داد -آره … مطمئنم …-اگه مطمئنی نگران نباش … من هردوتا مشکل رو حل میکنم …در حالیکه چائی خودش رو میذاشت توی سینی به نازنین گفت -زود باش چائیتو بخور که خیلی کار داریم …-چیکار داریم ؟؟؟-باید بریم داروهاتو بگیریم …-با کدوم پول ؟؟؟-نگران نباش … من بهت میدم برق شادی توی چشمای نازنین درخشید … با خوشحالی گفت -واقعا ؟؟؟؟؟؟؟؟-آره … رفیق واسه همین روزاس دیگه … زودباش …زودباش راه بیفت ………نازنین توی دلش هم نگران بود و هم ممنون دوستی که اگرچه فاحشه بود اما خیلی مردتر از کسانی بود که تا بحال دیده بود ……نازنین و مهتاب راهی مترو شدن … خیابون کریمخان طرح ترافیک بود و مهتاب نمیتونست ماشین ببره … با مترو خودشونو به نزدیکی داروخونه رسوندن و باقی مسیرو پیاده طی کردن … داروخونه مثل همون روز شلوغ بود . مهتاب از نازنین خواست که بشینه تا بره و فیش رو پرداخت کنه … نازنین حس بدی داشت … هم میترسید و هم از خودش بدش میومد … توی زندگیش حتی به سکس فکر نکرده بود ، چه برسه به اینکه بخواد خودشو بفروشه … مهتاب اومد و کنار نازنین نشست -اینم از پرداخت پول دارو … دیگه چی میخوای ؟؟؟و در حالی با یه لبخند دلنشین به نازنین چشمک میزد گفت -فقط باید منتظر بمونیم تا اسمتو بخونن بریم دارو رو تحویل بگیریم …متوجه اضطراب نازنین شد … با مهربونی گفت -چی شده گلم ؟؟؟؟ خوشحال نیستی ؟؟؟؟نازنین سرشو پائین انداخت و با نگرانی گفت -مهتاب میترسم … من تا حالا به بدن لخت خودم هم نگاه نکردم … چه برسه به اینکه بخوام با یه مرد بخوابم … میترسم …-می فهمم چی میگی … منم قصد ندارم تو رو تشویق کنم که این کارو انجام بدی … اما اگه واقعا ذهنیتت انجام این کاره ، باید سعی کنی اول از همه ازش لذت ببری و بعدش هم سعی کنی کارتو درست انجام بدی …بعد در حالیکه سرشو به نازنین نزدیک میکرد به آرومی ادامه داد -ببین ، همین الان که من از این در بیرون برم ، ده تا ماشین جلوی پام ترمز میکنه … اما من سوار نمیشم … میدونی چرا ؟؟؟-چرا ؟؟؟-چون من فقط با کسی حال میکنم که خوشم بیاد … و بعدشم من جنده لاشی دوزاری نیستم … من مشتری های خاص خودمو دارم … باید خوش تیپ باشه ، پولدار باشه … مهمتر از همه اینکه آدم باشه … اگه قرار باشه سر خیابون وایسم و ماشین هر کس و ناکسی رو سوار بشم و زیرش بخوابم ، سر یکسال نشده از مریضی و بی پولی می میرم …نازنین سرشو به نشونه تائید تکون داد ، مهتاب ادامه داد -تو هم باید این کارو بکنی … باید با آدم حسابیا بپری … باید سعی کنی قبل از اینکه اونا از تو لذت ببرن تو از اونا لذت ببری … میفهمی ؟؟؟؟-ولی من کسی رو نمیشناسم …-دختر تو چقدر خنگی ؟؟؟؟ من تو رو معرفی میکنم … ولی قبلش باید حسابی خوب بشی … باشه ؟؟؟؟؟؟-من که از خدامه خوب بشم …-مطمئن باش که همه چی درست میشه …صدای بلند گو نازنین و مهتاب رو بخودشون آورد … دارو ها رو تحویل گرفتن و از داروخونه زدن بیرون … تزریق اولین آمپول خیلی طول نکشید … از تزریقا که خارج شدن موبایل مهتاب زنگ زد از طرز صحبت کردن مهتاب میشد حدس زد کسی که اونور خطه یه مرد باشه … با عشوه خاصی باهاش حرف میزد … نازنین به فکر فرو رفت … یادش اومد که قراره به زودی توی بغل یه مرد بخوابه و اولین سکس زندگیشو به عنوان یه فاحشه تجربه کنه ……..ادامه …نوشته دکتر کامران
0 views
Date: November 25, 2018