قسمت قبلخیلی سعی کرد توی وسایلش چیز به درد بخوری برای بردن به خونه ی مهتاب پیدا کنه … آخرسر بجز چند دست لباس زیر و یکی دوتا لباس خونگی چیز دیگه ای بر نداشت درواقع چیزی نداشت که بخواد برداره کوله بار نازنین برای رفتن همیشگیش از اون خونه ، یه ساک مقوائی کوچیک بود و بس … قرارشو با مهتاب گذاشته بود . میخواست برای همیشه از خونه بره و برای شروع این راه همخونگی با مهتاب رو انتخاب کرده بود … از پله ها که پائین میومد ، نگاهی به در زیر زمین انداخت . پدرش مثل همیشه مشغول کشیدن تریاک بود … آروم از پله های زیر زمین پائین رفت … روی آخرین پله نشست پدرش درحالیکه سیخ رو روی پیک نیک داغ میکرد با بی حوصلگی پرسید -چیه ؟؟؟ چی شده ؟؟؟مهتاب نگاهی به پدرش انداخت … نمیدونست اگه بره دلش برای باباش تنگ میشه یا نه … سعی کرد برای آخرین بار خوب نگاهش کنه به آرومی گفت -میدونم بودن ما کنار هم نه برای تو مهمه و نه برای من … ما خیلی وقته به اینجور زندگی کردن عادت کردیم …بغض کرد و در حالیکه سعی میکرد بغضشو کنترل کنه گفت -خوب میدونی برام هیچ کاری نکردی و منم خوب میدونم که اگه حتی دلت هم میخواست کاری بکنی نمیتونستی … چون نداشتی … اینکه میبینی بعد از چند ماه سکوتمو شکستم و دارم باهات حرف میزنم ، اینه که بدونی من دارم از این خونه میرم و البته اینم میدونم که برات مهم نیست … فقط اومدم بگم هرزحمتی که برام کشیدی یا نکشیدی رو حلال کن … منم بابت همه ی خوبیها و بدیهات حلالت میکنم …پدرش با بهت به صورت نازنین نگاه میکرد ، تا خواست دهن باز کنه و چیزی بگه نازنین گفت -لازم نیست چیزی بپرسی ، همینقدر بدون که مجبورم برم … همین …خیلی خودشو کنترل کرد تا اشکش نریزه و با غرور از کنار پدرش بلند بشه … به محض اینکه چرخید و از پله ها بالا رفت دریای چشمش به تلاطم افتاد … بارها آرزوکرده بود از اون خونه بره اما هرگز تصورشم نمیکرد که اینقدر سخت باشه … نگاهی به در و دیوار خونه انداخت . انگار هر خشت و آجرش باهاش حرف میزد … اشکاشو پاک کرد … از در که اومد بیرون بازم اکرم خانوم طبق معمول دم در نشسته بود و اینبار بجای پاک کردن سبزی مشغول دونه کردن باقالی بود … تا چشمش به نازنین افتاد گفت -نازی جون … انگار اگه خدا بخواد لغوه ی سرت کمتر شده … خدا روشکر … بابات چطوره ؟؟؟ کفشهای اسمال آقا رو دادم براش نیم تخت بزنه ، قربونت برگشتی خونه بگو فردا از مغازه با خودش بیاردش خونه … میام دم در ازش میگیرم …یه کم به اکرم خانوم نگاه کرد … یه لحظه حس کرد دلش برای اونم تنگ میشه … با صدائی خفه گفت -چشم …و بدون خداحافظی راهی خونه ی مهتاب شد … توی راه حس میکرد داره میسوزه … خودش هم میدونست عوارض آمپولهاشه … حس عجیبی داشت … انگار توی شهر غریبه بود … انگار برای اولین بار بود که توی خیابونهای شهر پا میذاشت … حالش خوب نبود … حس غربت ، تب جسمانی و ترس از آینده حال بدی براش درست کرده بود …جلوی واحد مهتاب که رسید ، داشت از شدت بی حالی میافتاد … زنگ زد … مهتاب درو باز کرد … تا چشمش به رنگ و روی نازنین افتاد با دلسوزی گفت -چی شده عزیزم ؟؟؟ چرا رنگ و روت پریده ؟؟؟؟؟نازنین بی حال و در حالیکه خیلی تعادل نداشت وارد شد … مهتاب به سرعت زیر بغلشو گرفت …. تا دستش به دست نازنین خورد گفت -چرا اینقدر داغی ؟؟؟ میخوای بریم دکتر ؟؟؟؟؟نازنیندر حالیکه سعی میکرد وزن خودشو از روی مهتاب برداره با صدائی ضعیف گفت -نه عزیزم … حساسیت به آمپولهامه ، چیزی نیست برطرف میشه ..روی کاناپه نشست … تبش خیلی شدید بود … مهتاب در حالیکه گوشی تلفن دستش بود رفت توی آشپزخونه و یه لگن پلاستیکی رو پر از آب کرد … از لحن صحبتش معلوم بود کسی که اونطرف خطه دکتره و احتمالا رابطه صمیمی هم با مهتاب داره … شاید مشتری مهتاب بود . وضعیت نازنین رو با نگرانی به دکتر توضیح داد و بعد قطع کرد … به نازنین گفت -نازی پاشو بریم توی اتاق لباساتو در بیار … الان با دکتر حرف زدم ، گفت بهتره برای پائین آوردن تبت لخت بشی و من یه ملحفه خیس بکشم روت … پاشو عزیزم …با مهربونی دست نازنینرو گرفت و از جاش بلند کرد … بردش توی اتاق و کمکش کرد تا مانتوشو در بیاره … برای در آوردن بقیه لباسها معلوم بود که خجالت میکشه … مهتاب با خنده گفت -نترس در بیار … من که نمیتونم کاری کنم … لخت شو از هیچی هم خجالت نکش …..نازنین با بی حالی خندید … آروم دکمه های پیرهنشو باز کرد … خجالت میکشید ، جلوی هیچکس لخت نشده بود … پیرهنشو در آورد … حالا فقط یه شلوار و سوتین تنش بود … آروم کمر شلوارشو باز کرد و کامل شلوارشو کشید پائین … مهتاب کمکش کرد و سوتینشو باز کرد … نازنین چرخید طرف مهتاب … با خجالت و البته کمی هم خنده گفت -شورتمو که نمیخوای در بیاری ؟؟؟؟؟-من نه اما به وقتش خیلیا از پات درش میارن …وبا صدای بلند زد زیر خنده …نازنین روی تخت دراز کشید … مهتاب ملحفه سفید خیسی رو آورد و کشید روی تن نازنین … سردش شد … خودشو جمع کرد … مهتاب با لگن آب اومد ویه صندلی کنار تخت گذاشت و نشست … در حالیکه دستمال کوچیکی رو میچلوند گفت -دختر عجب هیکل توپی داری حدس میزدم هیکلت خوب باشه اما نه اینقدر ….در حالیکه دستمالو روی پیشونی نازنین میذاشت گفت -امروز در مورد تو با یکی حرف زدم …-با کی ؟؟؟؟-یکی از مشتریام … اسمش مسعود … تاجر ادکلن و شکلاته … خیلی وضع توپی داره و خیلی هم جنتلمنه … در کل آدم خوبیه … ولی بیشتر از همه اینا ، خوش تیپه …-خب ؟-فکر کردم اولین سکست با کسی باشه که حسابی باهاش حال کنی …-چقدر پول میده ؟؟؟-چقدر فکر میکنی ؟؟؟؟؟؟-نمیدونم ؟ تو بگو …-پونصدهزار تومن … فقط به تو …چشمای نازنین برق زد … سرشو از روی بالش جدا کرد … با خوشحالی پرسید -پونصد هزار تومن ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟-آره … زیاده ؟؟؟؟؟؟ اگه زیادته نصفشو بده به من …وبا صدای بلند خندید …-نه … ولی فکر نمیکردم اینقدر پول بده …-پس حسابی ذوق زده شدی ؟-آره خیلی …-پس حالا که ذوق زده شدی بدون که قراره یک میلیون تومن بهت بده …نمیتونست باور کنه … گفت -تو داری دروغ میگی … امکان نداره ……-امکان داره …. مطمئن باش …با خوشحالی پرید و گردن مهتاب رو گرفت و محکم ماچش کرد …. گفت -اینجوری میتونم پول تو رو فوری پس بدم …و بقیشم بدم برای سهم اجاره خونه …-برای پس دادن پول من عجله نکن …درضمن من این خونه رو خریدم … نیازی نیست به فکر اجاره خونه باشی …برق خوشحالی توی چشمای نازنین میدرخشید … خوشحال بود …پرسید -حالا کی باید برم ؟- فرداشب میریم …-میریم ؟؟؟؟؟-آره … منم میام … یعنی دونفره میریم … اینجوری تو هم تنها نیستی …نازنین باز هم خوشحال شد …-آره … راست میگی … خوبه …چون من تنهائی نمیدونم باید چیکار کنم …تلفن مهتاب زنگ خورد …-عزیزم تو بخواب … من هم میرم بیرون صحبت کنم …مهتاب رفت به تلفن جواب بده … نازنین آروم چشمهاشو بست و کم کم خوابش برد …… وقتی بیدار شد چشمش به مهتاب افتاد که پائین تخت خوابیده بود ……حس عجیبی به مهتاب داشت … مهتاب براش دوستی بود که اگرچه نازنین درحقش بد کرده بود اما ، اونو با آغوش باز پذیرفته بود و بهش تا آخرین حد امکان خوبی میکرد … زیر نور چراغ خواب نگاهی به چهره ی زیبای مهتاب انداخت … بهش علاقه ی شدیدی پیدا کرده بود … بلند شد آروم گونشو بوسید و پتو رو کشید روش … نورکمرنگ خورشید سحر آروم آروم همه جا رو روشن میکرد … تبش قطع شده بود … لباسهاشو پوشید و برای خودش و بهترین دوستش میز صبحانه رو مهیا کرد ….آغاز صبح برای نازنین آغاز استرسی عجیب بود … از طرفی خوشحال بود که میتونست قرضشو پس بده و از طرفی میترسید … نمیدونست قراره چه اتفاقی براش بیفته … حس عجیبی داشت … اینکه میخواست فردا اولین سکس زندگیشو تجربه کنه براش کمی شهوت بهمراه داشت اما بیش از هرچیز ازاینکه مجبور بود بخاطر پول این کارو بکنه براش ناراحت کننده و تلخ بود … عصر برای خرید لباس بهمراه مهتاب راهی بازار شد . مهتاب براش یه مانتوی کوتاه چسبون خرید ، چیزی که نازنین تا بحال نپوشیده بود . کلا دوست نداشت لباسهای تنگ و بدن نما بپوشه ، اما اینبار با همیشه فرق میکرد …قرار بود درجهتی حرکت کنه که با همه ی تفکرات ذهنی سابقش در تضاد بود … لباس زیر هائی که مهتاب براش انتخاب کرد از بس سکسی بود که خود نازنین برای یه لحظه رگه های شهوت رو در وجود خودش بشدت مشاهده کرد … یه شورت توری صورتی رنگ که به زحمت باسنشو از پشت میپوشوند و یه سوتین که ست همون شورت بود و نوک قهوه ای سینه هاش به وضوح از زیرش مشخص بود … تاپ و شلوار جین کشی آخرین خریدهای نازنین بود …غروب شده بود … هردو راهی خونه شدن تا آماده بشن برای رفتن سر قرار …….جلوی آئینه ، مانتو و لباسهائی رو که مهتاب براش خریده بود ، پروو کرد … مهتاب در حالیکه سرتا پای نازنین رو برانداز میکرد گفت -عجب تیکه ای شدی … فقط میمونه یه آرایش اساسی که اونم خودم استادشم … حالا لباسهاتو در بیار و برو یه دوش بگیر که دیگه داره دیرمون میشه …-تو دوش نمیگیری ؟؟؟-منم میگیرم … تو برو منم بعد از تو میرم …بعد درحالیکه یه ژیلت نو به نازنین میداد گفت -برو حسابی خودتو صاف کن که مشتری امشبمون حسابی خرکیف بشه …ودر حالیکه محکم به باسن نازنین میکوبید گفت -ببینم چی میسازیا ……. بدو دیگه ……گرمای آب حس خوبی به نازنین میداد … دستی به کسش کشید … خیلی مو نداشت … با ژیلت همه ی موها رو زد … دوباره دستی به کسش کشید … حس عجیبی بود ، نرم و لطیف و داغ بود … حس میکرد تازه قسمتی از بدن خودشو کشف کرده … حس سایت داستان سکسی عجیبی داشت … اما نمیخواست خیلی بهش بپردازه … حوله رو دور خودش پیچیدودر حموم رو باز کرد و اومد بیرون … چشمش به مهتاب افتاد که لخت مادرزاد دولا شده بود تا از توی کشو لباس برداره … عجب هیکلی داشت … سفید و سرحال با سینه های سفت و باسنی بی نظیر … با اینکه هیکل خوبی داشت اما برای یک لحظه به هیکل مهتاب حسودیش شد … مهتاب رو به نازنین کرد و گفت -چیه ؟؟؟ مگه جن دیدی ؟؟؟؟؟-تو که هیکلت از من خیلی بهتره …-فکر میکنی … تو یه چیز دیگه ای … الانم زیاد ازم تعریف نکن که ممکنه وسوسه بشم زنگ بزنم به مسعود و قیمت خودمو حسابی ببرم بالا … بدو برو آماده شو …بالای کسش یه تاتوی خوشگل بود … تصویر یه پروانه با بالهای خوشرنگ … نازنین جلو رفت ، گونه مهتاب رو بوسید و گفت -از بس که گلی پروانه روت نشسته ……مهتاب لپ نازنین رو کشید و با عشوه گفت -اینقدر لوسم نکن … برو آماده شو دیر شد ….چیزی به ساعت قرارشون نمونده بود … هر دو آماده بودن … شالشو که سر کرد توی آئینه نگاهی به خودش انداخت … خیلی فرق کرده بود … خوشگل و سکسی شده بود … از چهره جدید خودش خوشش میومد … نگاهی به مهتاب انداخت …اونهم خوشگل شده بود …محل قرار یکی از رستورانهای بالای شهر بود … محیطی که نازنین هرگز مشابهش رو ندیده بود … رستورانی با نورپردازی زیبا و مشتری های ویژه …مهتاب جلوتر حرکت کرد … مسئول سالن با خوشروئی خوشآمد گوئی کرد … مهتاب گفت -با مهندس دادگر قرار داشتیم …-بله بله … تشریف ببرید میز شماره 6و با دست سمت چپ سالن رو نشون داد …نازنین با استرس سرشو به سمت میز 6 چرخوند … میخواست ببینه اونی که قراره طعم اولین سکس رو بهش بچشونه کیه… سر میز 6 مردی قد بلند با موهای جو گندمی نشسته بود که از نظر شکل ظاهری ، نازنینرو به یاد سوپر استارهای هالیوود میانداختمردی بسیار خوش تیپ که زیبائی فیزیک بدن وچهره اش بوسیله کت و شلوار مشکی و کراوات خوشرنگش ، تکمیل شده بود با دیدن مهتاب و نازنین از جاش بلند شد …مودبانه سلام کردو با هاشون دست داد … مهتاب با خوشروئی مسعود رو به نازنین معرفی کرد و رو به نازنین گفت -نازی جون ایشون همون مسعود خان معروف هستن که دیشب در موردشون حرف زدیم .نازنین بله … دیشب مهتاب جون خیلی از خوبیهای شما گفتن …مسعو با خنده گفت -مهتاب به من لطف داره … خودش خوبه ، فکر میکنه منم خوبم …هرچی که بیشتر میگذشت ، لحن صحبتها صمیمیترو روابط گرمتر میشد واین به لطف رفتار مهتاب بود که سعی میکرد نازنین و مسعود رو به هم نزدیک کنه …بعد از خوردن شام ، سه نفری راهی خونه مسعود شدن … ماشین مسعود گرون قیمت بود … این تنها چیزی بود که نازنین از اون ماشین فهمید … چون توی عمرش نه سوار اونجور ماشینی شد بود ونه دیده بود …خونه مسعود تا رستوران راه زیادی نبود … یه آپارتمان زیبا و بزرگ با دکوراسیونی بی نظیر … استرس پایان وجود نازنین رو گرفته بود … مسعود رو به مهتاب کرد و گفت -اتاق خواب یا پذیرائی ؟؟؟؟؟؟؟-من که میگم اتاق خواب … تو چی میگی نازنین ؟؟؟؟؟؟؟؟نازنین با خجالت رو به مهتابگفت -هرچی که توبگی …مهتاب پس حله مسعود جون … میریم اتاق خواب …بعد دست مسعود رو گرفت و دنبال خودش کشید …مسعود هم دست نازنین رو کشید و همراه با خودشون به اتاق خواب برد …قلب نازنین به شدت میزد … مهتاب متوجه حال نازنین شد … به مسعود گفت -نازنین واسه آخر کاره … اول من بعد نازنین … باشه ؟؟؟؟؟مسعود درحالیکه دست نازنین رو رها میکرد و لبش رو به لب مهتاب نزدیک میکرد گفت -هرچی تو بگی ……مسعود کتش رو درآورد ولبه تخت نشست … در حالیکه گره کراواتشو باز میکرد ، زل زده بود به نازنین و سر تا پاشو بر انداز میکرد … نازنین آروم دکمه ی مانتوشو باز کرد و درش آورد و با تاپ و شلوار روی صندلی میز دستشویی نشست … دستاش میلرزید … عصبی بود … خجالت و استرس پایان و جودشو گرفته بود … مهتاب لخت شد … نازنین هیکل زیبا و خوش فرم مهتاب رو در دل تحسین میکرد … یه شورت و سوتین قرمز تنها چیزی بود که تن مهتاب بود ……. مسعود دکمه پیراهنش رو باز کرد وروی تخت دراز کشید …مهتاب تو نمیخوای لخت بشی ؟؟؟؟؟مسعود میخوام تو لختم کنی ……..مهتاب به سمت مسعود رفت … در حالیکه دراز میکشید روی مسعود گفت -خرج داره ها ………-هرچی که باشه میدم ….در حالیکه لب مسعود رو میبوسید گفت -باید همه جامو بخوری ….-مسعود در حالیکه کون خوش فرم مهتاب رو چنگ میزد گفت -هر جا رو که بگی میخورم ……..-پس گردنمو بخور …مسعود با ولع خیلی زیاد ، شروع به خوردن گردن مهتاب کرد … از بغل گوشش تا زیر گردنشو زبون میکشید و میبوسید …و در حالیکه کونشو چنگ میزد سعی میکرد کیر خودشو به بدن مهتاب فشار بده …نازنین حس عجیبی داشت … انگار همه ی رگهای وجودش راه خودشونو به سمت لای پاش پیش گرفته بودن … حرارت زیادی رو لای پای خودش حس میکرد …..خروج نفس مهتاب از ریه هاش ، با آه کشیدن های طولانی همراه بود … مسعود بند سوتین مهتاب رو باز کرد … سوتین از روی سینه هاش لغزید و مسعود اونو در آورد … مهتاب همونطور که روی مسعود خوابیده بود و بغل گردنشو میبوسید ، خودشو کمی بالاتر کشید تا سینه هاش جلوی دهن مسعود قرار بگیره …مسعود مثل دیوونه ها شروع کرد به مکیدن سینه های مهتاب … بعضی وقتا چنان میمکید و گاز میگرفت که صدای جیغ مهتاب بلند میشد … دوتا سینه ها رو محکم چنگ میزد و میبوسید … انگار اولین باربود که میخواست سکس کنه … مهتاب روی کمر مسعود نشست …پیراهن و زیر پوش مسعود رو در آورد … سینه های عضلانی و پرموی مسعود هر زنی رو تحریک میکرد …در وجود نازنین غوغائی به پا بود … لای پاش داغ شده بود و سینه هاش تیر میکشید … چشمهاش خمار شده بود و با پایان دقت به مهتاب و مسعود نگاه میکرد …مهتاب کمر شلوار مسعود رو باز کرد … شلوار مسعود رو تا زانو کشید پائین … زیر شورت سفید مسعود حجم بزرگی خودنمائی میکرد … مهتاب دستشو کرد توی شورت مسعود و کیرشو کشید بیرون … بادیدن کیر مسعود درون نازنین چنان شعله ای به پا شد که برای مهارش چند بار پاهاشو محکم به هم فشار داد ….مهتاب زانو زد … چند باراز بالا تا پائین کیرشو دست کشید … سرشو بوسید و کرد توی دهنش … محکم میمکید و سرش رو عقب و جلو میکرد … مسعود که تا اون لحظه بی صدا بود ، حالا با هر حرکت سر مهتاب آه میکشید و قربون صدقه اش میرفت ….. مهتاب بعضی وقتا کیر بزرگ مسعود رو تا ته میکرد توی دهنش و عق میزد … اما انگار از اون حالت بیشتر لذت میبرد … اتاق فضای عجیبی داشت … فضائی که مثل هوای شرجی شمال که تن مسافرا رو مرطوب میکنه ، لای پای نازنین رو خیس کرده بود … مسعود مهتاب رو بالا کشید ، خودش هم روی تخت خوابید … شورت مهتاب رو از پاش درآورد … غوغای عجیبی درون نازنین به پا شد … دیدن هیکل کاملا برهنه مهتاب عطش عجیبی رو در نازنین بوجود می آورد … خودش هم نمیدونست چی میخواد … حالا نازنین با دقت بیشتری هیکل بی نظیر مهتاب رو برانداز میکرد … باسن خوش ترکیب و آرتیستی مهتاب میتونست هر مردی رو به زانو در بیاره ، کس زیبا و کم زائده مهتاب بیشتر خودنمائی میکرد و هر کسی رو برای یک مبارزه جانانه به روی تخت فرا میخوند … حالا دیگه مهتاب روی صورت مسعود نشسته بود … برخورد زبون مسعود با کس مهتاب چنان مهتاب رو دیوونه کرد که از سر لذت جیغ کشید … حرکات دایره ای کمر مهتاب روی دهن مسعود و جیغها و ناله های مکررش نشون از لذت بی انتهائی بود که مهتاب میبرد و همین مساله نازنین رو برای تن دادن به این سکس داغ ترغیب میکرد … مهتاب کیر مسعود رو محکم توی دست گرفت … مثل اسب سواری که به زین اسب چنگ میندازه ، کیر مسعود رو محکم گرفته بود و خودش رو باشدت روی دهن مسعود بالا و پائین میکرد … دراز کشید روی مسعود … سر کیرشو کرد توی دهنش … محکم مکید … طعم کیرش رو دوست داشت … در حین ساک زدن نیم نگاهی به نازنین داشت که حالا دیگه پاهاش حسابی به هم چسبیده بودن و گاهی اوقات هم از شدت شهوت روی صندلیش جابجا میشد و خودش رو محکم به صندلی فشار میداد …فشار دست مسعود به مهتاب فهموند که باید بلند بشه … مهتاب دولا شد … حالا دیگه کیر مسعود مثل توپ آماده شلیک مهیا بود تا کارشو شروع کنه … دستشو روی کمر مهتاب فشار داد تا کمرشو بده پائین و کسش از لای پاش بزنه بیرون … سر کیرشو فشار داد تو … آه آمیخته با ناله ی مهتاب فضای اتاق رو پرکرد … آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآههههههههههههههههههه…. جونم … بکن … فشار بده … فضای داخل کسش از کیر مسعود پرشد … حتی برای لحظه ای فکر کرد که برای جا دادن همه ی کیر مسعود به فضای بیشتری نیاز داره … اما همین مساله حس خوبی بهش میداد … کیر مسعود تا ته فرو رفت … قدری نگه داشت و آروم آروم شروع به عقب جلو کرد … هر لحظه که میگذشت به سرعت و قدرت تلمبه زدن مسعود اضافه میشد و همین امر به شدت ناله وجیغ های مهتاب اضافه میکرد … آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآهههههههههههه بکن ، بکنننننننننننننن ، تندتر بکن … جرم بده لعنتییییییییییی…. بکن مسعوددددددددددد ……. نازنین به مرز جنون رسیده بود … حالا اون هم نیازشو به سکس حس میکرد … مسعود از شدت تلمبه زدنش کم کرد …. کیرشو در آورد … دراز کشید روی تخت … مهتاب بلند شد ونشست روی مسعود … کیر مسعود رو از ته گرفت … کمی مالید و انگشت کرد لای کسش و بعد آروم نشست روی کیرش … کمی خودشو روی شکم مسعود عقب جلو کرد وآروم آروم حرکات بالا پائین شدنشو شروع کرد … صدای برخورد کونش با رون مسعود فضا رو پر کرده بود … هر بار که بالا پائین میشد موج ریزی از ارتعاش کونشو احاطه میکرد و صحنه ی سکسی و بی نظیری برای نازنین خلق میشد … با اضافه شدن سرعت بالا پائین رفتن مهتاب به ناله های مسعود اضافه شد و فریاد آمیخته با آههههههههههههه نازنین مسعود رو به ارگاسم نزدیک کرد … به شدت میلرزید و خودشو روی کیر مسعود فشار میداد …ارگاسم شده بود و همین کافی بود تا ناله مسعود خبر از ارضا شدنش بده …… مهتاب سریع بلند شد … بغلش دراز کشید … در حالیکه به سرعت برای مسعود جلق میزد دهنش رو به کیرش نزدیک کرد … با صدای آآآآآآآاااهههههههههههه مسعود ، کیرش فوران عجیبی داشت … برای چند بار با شدت خیلی زیاد ، اب مسعود دهن مهتاب رو پرکرد …یک لحظه حال عجیبی به نازنین دست داد … حس بدی داشت … دوست نداشت آب مسعود رو بخوره …چشمش به دهن مهتاب بود که حالا دیگه همه ی آب مسعود رو قورت داده بود و داشت با زبونش آخرین قطرات آب منی رو از روی کیر مسعود پاک میکرد ….ادامه دارد……نوشته دکتر کامران
0 views
Date: November 25, 2018