تلخ و شیرین (1)

0 views
0%

مقدمهبا سلام خدمت بچه های گل سایت داستان سکسی من امیر هستم و حدود 6 ماهه به سایت داستان سکسی میام و این اولین داستانمه و اگه اشتبهای داشتم به خاطر مبتدی بودنمه و خواهشا بچه ها به بزرگیه خودشون ببخشا‏¤¤¤از خواب پاشدم ساعتو نگاه کردم ساعت 3 نیمه شب بود سعی کردم بخوابم ولی هر چی تو تخت خوابم چرخ خوردم خوابم نبرد که نبردخیلی اعصابم خورد بود خیلی حالم خراب بود و کله ام مثه کوره داغ بود هوس کردم یه آهنگ از خواننده محبوم یاس گوش بدم داشتم میرفتم سراغ گوشیم که یادم افتاد گوشیم خاموش شده رفتم زدمش شارژ و روشنش کردم دیدم یه مسج نخونده از عسل دارم یادل افتاد که دیشب مسج از عسل برام اومد و بعد از چند ثانیه شارژ گوشیم تموم شد و خاموش شد منم که اعصابم کیری بود پرتش کردم و خوابیدمپیاما رو باز کردم دیدم عسل گفته بود تو رو خدا منو ببخش دیروز خیلی تند رفتار کردم منم که با این پیام انگاری دنیا رو بم دادن و خوشحال شدم چون که عشقم باهام آشتی کرده بود منم که میدونستم خودم دیروز اشتباه کردم منم مسج دادم نه عشقم اشتباه از من بود تو باید منو ببخشیو بعد از چند دیقه جواب داد پس آشتی آشتی منم جواب دادم آشتی آشتی اونم جواب داد دوست دارم من گفتم به همچنین و یه لحظه یاد دیروز افتادمداشتم تو خیابون کس چرخ میزدم و به ویترین مغازه ها نگاه می کردم که یاد عسل افتادم که بم گفته بود 20 دیقه دیگه پیشتم دیدم یه ربع گذشته منم سریع خودمو به اون پارک جنگلی که همیشه خلوت بود رسوندم چون اونجا قرار گذاشته بودیم منم رفتم رو همون نیمکتی که همیشه روش میشینیم نشستم اون نیمکت با فاصله ی 30 متر از اتاق نگهبانی دور بود البته سمت پهلوی اون اتاق بود و بقیه ی نیمکت ها معلوم نبودن منم یه لحظه رفتم تو خاطراتم حدود 3 ماه پیش اونروزی که با عسل آشنا شدم من از مغازه کفش فروشی زدم بیرون و چشمم به ی دختر که حدودا 19 سال میزد افتاد خیلی چشامو گرفت یه دختر با قد 170 با وزن 65 با چشمای سبز و صورتی سفید و ناز که با موهای مشکی اش تضاد داشت و همین تضاد زیبایی شو بیشتر میکرد دیدم یه مرده داره باش صحبت میکنه عسل بش گفت خواهش میکنم مزاحم نشید یارو مرده که سمج تر از این حرفا بود که یه لحظه عسل عصابش خورد شد و بش گفت خرمگس گورتو گم کن اونم با کمال پرویی بش گفت اصلا ما پشه میای بریم باهم ویز ویز کنیم که خودم خودم خندم گرفت منم رفتم سمتش منم با قد187 و وزن 84 و به خاطر اینکه باشگاه بدنسازی میرفتم بدن ورزشکاری داشتم بش گفتم ببخشید خانوم مزاحمه که هنوز حرفم تموم نشده بود بم گفت آره خیلیم سمجه منم که میدونستم تو این شهر نه چندان بزرگ ما نباید زیاد تابلو بشیم برا همین رفتم طرفش و بش گفتم یا گورتو گم میکنی یا همین جا حالتو میگیرم اونم یه چند تا چیز زیر لب گفت و رفتعسل هم خیلی ازم تشکر کرد و خداحافظی کردمنم که ترسیدم از دستش بدمگفتم ‏-خانوم ببخشید‏-بله بفرمایید‏-ببخشید من میخوام برا تولدآبجی ام یه هدیه بخرم ولی نمیدونم چی براش بخرم میتونید کمکم کنید‏-بعد از چند لحظه فک کردن باشه میاممنم که خیلی خوشحال شده بودم رفتیم خیابون و یه شال خوشگل برا خواهر ام خریدم و از مغازه که اومدیم بیرون چشم خورد به یه بستنی فروشی منم بش گفتم بریم یه بستنی بخوریم که اونم قبول کرد رفتیم رو صندلی که نشستم زل زدم به چشماش اسمشو پرسیدم گفتعسل منم خودمو معرفی کردم و بش گفتم‏-خیلی دوس دارم بیشتر باهات آشنا شم و یه شماره از جیبم درآوردم وگذاشتمش رو میز وگفتم افتخار میدید که اونم گفت باید فکرامو بکنمخداحافظی کردم رفتم حساب کردم و زدم بیرونبعد از چند روز بم زنگ زد منم که پر درآورده بودم سلام و احوال پرسی کردیم و بعد از چند دیقه صحبت حدسم درست بود19سالش بود پیش دانشگاهیش تازه تموم شده بود و کم کم رابطمون ادامه پیدا کردیه دفعه با صدای قدم های عسل به خودم اومدم و از خاطراتم اومدم بیرونبلند شدم و بش گفتم‏-زندگیم خیلی خوشگل تر شدیبا خنده ی گفتبودمو بعد کلی حرف زدن رفتم لبه ی نیمکت و بش گفتم ‏-می خوام برم تهرانچون اون موقع با خانوادم مشکل مخصوصا با پدرم تا اینوگفتم سریع با اخم و ناراحتی بلند شد و روشو کرد اون ورمنم رفتم پشت سرش وگفتم زندگیم زود بر میگردمصورتشو چرخوند سمتم و زل زدیم بهم منم صورتمو بردم جلو و لبامو گذاشتم رو لباش وای لبای قلوه ایش داشت دیوونم میکرد لبای همدیگه رو میخوردیم که منم دو دستمو به صورت هم زمان یکی رو گذاشتم رو سینه گرد و خشگلش که فک کنم سایزش 65 بود و اون یکی دستمو گذاشتم لای کونش که مثه یه برق گرفته پرید و ازم جدا شد اینم بگم تا حالا باهم سکس نداشتیم البته همه ی اینا 10 بیشتر طول نکشید اونم بم گفت دیوونه الان یکی ما رو میبینه که بعد از چند لحظه بم گفت ‏-امیر میشه نری‏-نه عزیزم باید برم‏-اگه منو دوست داری نرو‏-مجبورم باید برمگونه هاش سرخ شد وقتی اعصبانی میشی گونه هاش سرخ میشن و بعدش بم گفتازت متنفرم و بدو بدو رفت ومنم هر چی صداش زدم جواب نداد منم بیخیال شدمبا صدا زدن مادر پریدم و از خاطره ی عسل بیرون اومدم که مادرم گفت امیر علی کر شدی؟چته چرا این موقع شب بیداری؟منم یه جواب سر بالا بش دادموبا فکر فردا که باید برم برای تهران بلیط بگیرم خوابم برد…..ادامه دارد…‏¤¤¤خیلی ممنون که داستانمو خوندید امتیاز یادتون نره و خواهشا راهنماییم کنیدمر1+29نوشته‌ امیرعلی

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *