…قسمت قبلبا سلام مهران هستم نویسنده این ماجرا چند نکته خواستم عرض کنم.1- این جریان ماجرای دو سال زندگی منه سعی کردم جاهایی که امکان لو رفتن هست اونجاها رو سانسور کنم. مثلا از پدر و مادرم چیزی زیادی ننوشتم. 2- اگه موضوع این جریان باعث اذیت شما میشه اون رو نخونید. یا اینکه اگه انتقاد یا اعتراضی دارین یا حرفی دارین تو پیام خصوصی بگین مطمئن باشین به همه جواب میدم.3- این جریان و ماجرا قسمت سکسی هم داره منتهی چون میخوام کامل بفهمید جریان چی بود و آخرش چی شد دارم کامل می نویسم. فقط نمیدونم باید چیکار کنم که قسمت های آماده رو زودتر تو سایت بفرستم. اگه نیاز به لایک داره لایک کنید تا ادمین اقدام کنه.بد جوری جلوی پژمان ضایع شده بودم.آبروم کاملا رفته بود. پژمان دیگه همه چی رو فهمیده بود. سوتی های وحشتناکی داده بودم. خودمو لعنت میکردم که چطوری پس از آمار دادن اون یارو تو تلگرام و فکر کردن به این موضوع و تصورات جنسی ناشی از اون طی چند روز حساسیتم روی مهرانا رو از دست دادم.وقتی هم پژمان گفت منصور مهرانا رو انگشت کرده دیگه کاملا این حساسیت از بین رفت وتازه خودمم بهش تمایل پیدا کردم. نزدیک خونه بودم که گوشیم زنگ خورد. پژمان بود. نمیخواستم جواب بدم ولی باید عادی رفتار میکردم. وقتی جواب دادم گفت بابت چند دقیقه پیش تندروی کردم و ازم معذرت خواست. بعد هم ادامه داد من دوست دارم صمیمیت و رفاقت بین من و تو از این به بعد بیشتر بشه.. گفتم مگه الان نیست. گفت از همینی که الان هست هم باید بیشتر بشه و ادامه داد چون رفیق فابریکمی میخوام یه چیزی بهت بگم بین خودمون بمونه. نیما پسر عموی آرمان چند روز پیش به من گفت این خواهر دوستت که شبیه اون بازیگره هستی مهدویه اهل دوستی و یا عشق و حال هست؟ منم حقیقتو بهش گفتم که خواهرشو چند ماهی نیست می شناسم و نمیدونم… خواستم بگم حواست به نیما باشه..گوشی رو که قطع کردم شک نداشتم اگه در مقابل منصور عکس العمل نشون داده بودم الان پژمان جراعت نمیکرد بگه نیما چشمش دنبال مهراناست.وقتی وارد خونه شدم یک راست رفتم سراغ مهرانا… تو آشپزخونه بود و داشت پیاز سرخ میکرد. از حرص با کف دستم آروم زدم در کونش. اوففففف مثل ژله لرزید و کیرم تکونی خورد. بلافاصله لپشو گرفتم کشیدم سمت درب آشپزخونه. قاشقی که دستش بود به زمبن افتاد و آخ آخ کنان بهم گفت نکش دیونه آویزون میشه. بی ریخت میشه. بهش گفتم زیادی خوشگلی بذار یکم بی ریخت بشی. به خاطر لپش که توی دستم بود مجبور بود دنبالم بیاد . بردمش تو هال و اون لباس هایی که دیروز خریده بود و هنوز تو هال بود رو نشونش دادم و گفتم هی برو لباس هایی که اون بازیگره می پوشه بخر.. وقتی اینو گفتم لپشو از تو دستم درآورد و خندید و گفت تازه کجاشو دیدی اون دختره هستی موهاش فر فری هست منم میخوام موهامو فر کنم مثل اون.تا اومدم دوباره لپشو بگیرم جیغ کشان فرار کرد تو آشپزخونه.رابطه خواهر و برادری من و سینا با مهرانا به خصوص من با مهرانا به خاطر اینکه یکی دوسال اختلاف سنی داشتیم بسیار عالی بود. با من مهربون بود. هوای همو به خصوص پیش پدر و مادرمون که کمی سنتی فکر میکردن داشتیم.به ندرت جر و بحث میکردیم چه برسه به دعوا. مهرانا بسیار شاد و شوخ طبع بود. تو کار همدیگه اصلا دخالت نمیکردیم و هیچ وقت کنترلش نمیکردم.هیچ وقت روز تولد من و سینا یادش نمیرفت و برامون کادو میگرفت. با این خصوصیاتی که داشت بعید بود بتونم کونش رو تصاحب کنم ولی با خودم عهد کرده بودم بکنمش تنها چیزی که منو امیدوار میکرد خبر انگشت شدنش توسط منصور و خندیدن مهرانا به منصوربود که نشون میداد از این کار منصور بدش نیومده… رفتم سراغ سینا طبق معمول es بازی میکرد . با سینا فوتبال زدم ولی این قدر فکرم پیش حرف های پژمان بود که از یک بچه 10 ساله مثل سینا 6 تا گل خوردم.فردای اون روزتو مدرسه پژمان رو کمتر دیدم.آخرای کلاس شیمی زنگ زدم به المیرا باهاش بیرون قرار گذاشتم.بعد از تعطیل شدن مدرسه به مهرانا هم زنگ زدم و گفتم ناهار منتظر من نباشه و خودش ناهارشو با سینا بخوره. خنده ای کرد و گفت خوش بگذره.. مهرانا از مدتها قبل میدونست من دوست دختر دارم و الان هم با اون هستم. بعد از اینکه تلفن رو قطع کردم همون موقع این موضوع به ذهنم اومد که از این به بعد یواش یواش روی کردن های دوست دخترام پیش مهرانا مانور بدم.قرار بود با المیرا اول به کافه ابیانتو نزدیک پارک ساعی بریم وبعد برای قدم زدن روی برگ های زرد پائیزی وارد پارک ساعی بشیم وعشقولانه در کنیم. بعد هم به رستوران معروف نایب بریم که اون هم نزدیک پارک ساعی هست . قراربود اونجا هم من کلی بابت سفارش غذامون پیاده بشم. چند هفته ای بود که با المیرا دوست شده بودم و تونسته بودم دستشو موقع قدم زدن تو دستم بگیرم. موقع جدا شدن از هم باهاش دست بدم و هر دو سمت لپاشو بوس کنم . موقع وارد شدن به کافی شاپ و رستوران یا مغازه هم دستمو به پشت کمر و بالای کونش می بردم و به سمت داخل مغازه یا رستوران دعوتش میکردم که البته گاهی دستمو الکی لیز میدادم تا بالای برجستگی کونش هم می رسوندم.هنوز زمان و مراحل زیادی باقی بود تا بتونم به کس وکونش برسم. ولی اون روز تو قرارمون اتفاقی افتاد که منو چند هفته زودتر به کردنش نزدیک کرد. وقتی اومد یه مانتوی تنگ اسپورت دانشجویی سبز کم رنگ تنش بود که برجستگی سینه و کونش رو نشون میداد. سینه هاش نسبت به سنش بزرگترنشون میداد . یه شلوار لی آبی رنگ و کتونی قرمز اسپورت هم تو پاش بود. المیرا دختر خوشگلی بود و من از همون لحظه اول که دیده بودمش واسه کردنش تلاش میکردم. وقتی سر قرار همدیگه رو دیدیم ازم خواست اول به دفتر خدماتی و امور مشترکین همراه اول بریم تا سیم کارت جدیدش رو فعال کنه. وارد اونجا که شدیم کمی شلوغ بود . با هم رفتیم پیش یکی از متصدیان که خانم جوان و نسبتا چاقی بود. المیرا شناسنامه و کارت ملیش به علاوه سیم کارت خریداری شده اش رو داد به اون خانم وبعد هم چند متر عقب تر رفت روی تنها صندلی که خالی بود نشست. منم رفتم بالا سرش ایستادمو با هم حرف می زدیم . چند دقیقه بعد همون خانم ما رو صدا کرد که از شناسنامه و کارت ملی کپی بگیریم که من چون همیشه پاچه خوار دوست دخترام بودم بهش گفتم تو بشین من کپی می گیرم. شناسنامه و کارت ملی رو گرفتمو رفتم باجه مربوطه برای گرفتن کپی. یه آقایی هم جلوی من بود. همینجور شناسنامه رو تو دستم خم کرده بودم داشتم با نوک انگشتام ورق میزدم که یهو چشمم خورد به یک اسم که تو صفحه مشخصات همسر نوشته شده بود. سریع صفحه مربوطه رو باز کردم . از دیدن اسم یه پسر تو این قسمت به شدت شوکه شدم. کاملا هنگ کرده بودم. چشمام چیزی رو که میدید باور نمیکرد. یک اسم به نام مهرداد بابایی تو قسمت مشخصات همسر نوشته شده بود. حساب کردم 21 سالش بود. انگاری سه سال از المیرا بزرگتر بود .تاریخ ثبت عقد هم برای 6 ماه پیش بود. اینها رو که دیدم کفری شدم. از حرص دندون هامو روی هم فشار میدادم ولی چیزی نمیگفتم. کپی ها رو گرفتمو دادم به اون خانم و با المیرا زدیم بیرون. بدجوری اعصابم داغون بود و سکوت کرده بودم برعکس من المیرا مدام فک میزد. حرف زدن زیادش باعث شد بیشتر اعصابم خورد شه بهش گفتم مهرداد کیه؟ به من نگاهی کرد و گفت مهرداد؟خنده تلخی کردمو و گفتم آره مهرداد بابایی همون که اسمش تو شناسنامت هست. تا اون لحظه داشت پا به پای من می اومد. تا این اسمو گفتم انگار نوبت اون بود هنگ کنه سر جاش ایستاد و چهار چشمی منو نگاه کرد. کاملا رنگش پرید. ازش خواستم راه بره و در همون حال بهش گفتم من ازت انتظار داشتم با من صادق باشی این پدر کیه تو شناسنامت؟با یه حالت عصبی به حرف اومد و گفت تو کافه ابیانتو برات میگم. دیگه تو مسیر حرفی بین ما زده نشد. شاید میخواست بهانه ها رو آماده کنه.. مطمئن بودم اصلا حواسش به این نبوده که اسم یه نفر تو شناسنامش هست وگرنه شناسنامه و کارت ملیشو به من نمیداد.تو کافه ابیانتو المیرایی که تا چند دقیقه قبل مدام فک میزد حالا از خجالت صورتش سرخ شده بود . سرش پائین بود و داشت با لیوان هات چاکلتش بازی میکرد. با خودم میگفتم خوب شد تا حالا عاشق المیرا نشدم و از نظر عاطفی بهش وابسته نیستم وگرنه معلوم نبود الان چه بلایی سر خودم آورده بودم من هدفم از اولش هم که باهاش دوست شدم فقط کردنش بود و بس.بهش گفتم چی شد میخواستی اینجا بگی خوب بگو. همچنان که سرش پائین بود گفت 6 ماهه عقد مهردادم. 6 ماه پیش با هم عقد کردیم. داره لیسانس میگیره..ازش پرسیدم واقعا فکر منو کردی اگه دوستت داشتم و بیشتر از این بهت وابسته میشدم الان چه وضعی داشتم؟باز هم سکوت کرد.همون جوری که المیرا سکوت کرده بود یهو فکری به ذهنم رسید که اگه درست اجراش میکردم می تونستم هدفشو از دوست پسر گرفتن با وجود عقد دایم بودن با یک پسر دیگه بفهمم . قصدم این بود ازش سوالاتی بپرسم تا منو بدون اینکه خودش بفهمه ببره به سمت چیزی که دنبالشه. ازش پرسیدم مرده آشناست یا غریبه؟ هات چاکلتشو خورد و گفت غریبه هست تو نمایشگاه کتاب باهاش آشنا شدم بعد دو سال به من پیشنهاد ازدواج داد منم قبول کردم.ازش پرسیدم تو هم همینجوری تخمی تخیلی قبولش کردی.هنوز سرش پائین بود ولی با این حرف من خنده روی لباش اومد.گفت مهرداد همه چیزش خوبه. ازش پرسیدم دوستت داره؟جوابش اره خیلی زیاد بود و گفت هر هفته وقتی میاد خونمون برام دسته گل میاره ازش پرسیدم تو چی مهرداد رو دوست داری؟انگار یواش یواش داشت جون تازه ای میگرفت. جوابش باز هم اره خیلی زیاد حتی از مهرداد بیشتر ازش پرسیدم با هم دعوا ندارین که ؟ بلافاصله جواب داد اصلا و ادامه داد این سوال ها رو برای چی می پرسی نکنه حسودی میکنی؟چاقال خانم چقدر خنگ بود که نمیدونست من اینها رو برای چی می پرسم. من هم هات چاکلتمو سر کشیدمو گفتم حسودی؟ به من میاد حسود باشم؟دوباره ازش پرسیدم وضع مالیش چطوره؟ میخواستم بدونم به خاطر پول مهرداد باهاش عقد کرده یا نه که جواب داد مهرداد داره درسش تموم میشه و بزودی وارد بازار کار میشه . وضع مالیشون هم زیاد خوب نیست .ازش پرسیدم حالا این شازده داماد خوشگله؟اخماش رفت تو هم و گفت از تو خوشگلتره.دیگه فراموش کرده بود چند دقیقه پیش چه گندی ازش رو شده بود و به راحتی حرف میزد.این بار ازش پرسیدم اهل مسافرت و تفریح هست؟جواب داد بیشتر پنج شنبه و جمعه ها خارج از تهران میریم سولقان، فشم،لواسون و…حالا وقتش بود سوال اصلی رو ازش بپرسم بهش گفتم با هم رابطه هم دارین؟احساس کردم کمی خجالت کشید ولی جواب داد اره خوب عقد هم هستیم دیگه..ازش پرسیدم اونوقت راضی هستی از این رابطه؟با گفتن اره خیلی زیاد از جاش بلند شد و گفت دیگه بریم ..تو دلم گفتم پس چاقال برای چی دوست پسر گرفتی قصدت دادنه دیگه..میخوای کس بدی. یهو یادم اومد این که عقد کرده به احتمال خیلی زیاد مهردادجلوش هم بازه کرده و تو کونم عروسی بود.کاملا شق کرده بودم اگه بلند میشدم المیرا حتما می فهمید شق کردم . انگاری کیرم جلوتر از من فهمیده بود که هدف المیرا دادنه…با جواب هایی که المیرا به سوالات من داد فهمیدم هیچ مشکلی با مهرداد نداره ..دختری که نامزدش رو خیلی دوست داره، میگه همه چیز نامزدم خوبه، میگه نامزدم دوستم داره عاشقمه، تفریح هم می رن. از همه مهتر دختره تو رابطه جنسی هم از نامزدش راضیه و در کل هیچ مشکلی نداره پس دوست پسر برای چی میگیره؟ برای اینکه خانم بــــذاره.همیشه وقتی از یک خانم می پرسیدی چرا با وجود داشتن همسر به همسرت خیانت میکنی برای توجیه کار خودش صدتا دلیل می آورد. یا میگفت مردم سرد بوده تو رابطه جنسی. یا خانم راضی به ازدواج نبوده یا خانم عاشق یه نفر دیگه بوده به زور شوهرش دادن و صدها دلیل دیگه.. ولی من اینجا اون سوالات رو زیرکانه از المیرا پرسیدم تا به خودم ثابت کنم این بهانه ها الکیه و طرف میخواد به غیر از نامزدش به دیگران هم بده.از طریق خیابان ولی عصر وارد پارک ساعی شدیم از پله های زیادش پائین رفتیم. اومدم دستشو تو دست بگیرم دستشو کشید و همزمان که داشت پائین میرفت گفت میخوام این دوستی رو همین جا تمومش کنم. از این حرفش جا خوردم.بهش گفتم چرا اونوقت؟ادامه داد تو میگی با تو صادق نبودم . روحیه ات رو خراب کردم. ممکن بود صدمه ببینی و… نگذاشتم ادامه بده گفتم پدر جون من اون موقع عصبانی بودم یک چیزی گفتم. تو هم اگه از همون اول به من در مورد مهرداد میگفتی مشکل به وجود نمی اومد. الان هم مشکلی نیست. دوست ندارم در جا بزنی من میخوام این دوستی ادامه پیدا کنه تو چی؟سکوت کرده بود حرفی نمیزد. چاقال خانم میدونست دخترا پیش پسرها دست بالا رو دارند داشت حالت طلبکارانه به خودش میگرفت. به طرف وسایل بازی بچه ها رفت منم دنبالش می رفتم . روی یه تاپ که از چوب ساخته شده بود و گنجایش دو تا سه نفر رو داشت نشست من هم رفتم کنارش نشستمو گفتم من مشکلی بابت ادامه دوستی ندارم تو چی؟ بالاخره به حرف اومد و گفت اگه تو اینطوری میخوای منم مشکلی ندارم. وقتی اینو گفت نفس راحتی کشیدم و دوباره تو کونم عروسی شد. تو دلم گفتم وقتش برسه جوری میکنمت که تا حالا کسی نکرده باشه.همون جور روی تاپ کنار هم نشسته بودیم . بهش گفتم ولی من نگران این هستم اگه یک وقت مهرداد من و تو رو با هم ببینه چه شود. هر دو بدبختیم. تا اینو گفتم از روی تاپ بلند شد و گفت من اون زمان که مجرد بودم از ترس پدرم با دوست پسرهام به یک ماه نرسیده کات میکردم.بعد هم خنده ای کرد و ادامه داد الان هم موندم چرا هنوز با تو هستم. تو دلم گفتم برای اینکه هنوز نکردمت..این حرف آخری که زد حدس زدم حتما جوری رفتار میکرده که دوست پسرهاش به یک ماه نرسیده میکردنش بعد هم خانم دوستی با اونها رو قطع میکرده. برای اینکه بفهمم حدسم درست بوده یا نه تصمیم گرفتم یواش یواش برم تو فاز دستمالی. این طوری به کردنش هم نزدیک میشدم .من هم از روی تاپ بلند شدمو دستاشو تو دستم گرفتمو و گفتم ولی باور کن تو از اون دوستت که دوست دختر مرتضی هست خوشگلتری. می خندید و میگفت جدا؟ بعد هم بهش گفتم کوفتش بشه مهرداد خیلی خوش شانسه که تو رو پیدا کرد.با المیرا از عمدی روی برگ های تل انبارشده توسط مامور شهرداری می رفتیم و اونها رو دوباره روی زمین پخش میکردیم و قاه قاه می خندیدیم. یک جا داشتیم از سربالایی بالا می رفتیم دیدم خلوته کسی نیست به بهونه اینکه المیرا داره کند حرکت میکنه دستمو انداختم دور کمرش به خودم فشارش دادم و همزمان گفتم تنبل خانم من باید بیارمت بالا ؟ ایستاد و کرکر خندش بلند شد . منم دل زدم به دریا و دستمو که پشت کمرش بود پائین بردمو روی برجستگی کونش قرار دادمو گفتم یالا حرکت کن . خوش شانس بودم که لج کرده بود و حرکت نمیکرد و فقط می خندید. . از اینکه دستم روی برجستگی کونش بود حالی به حالی شده بودمو کیرم داشت شلوارمو جر میداد. وقتی دیدم شرایط آماده هست لج کرده حرکت نمیکنه همون لحظه یکی از انگشتامو لای درز کونش کشیدم. طوریکه انگشتم درست لای چاک کونش رفت و بقیه انگشتام برجستگی دو طرف کونش رو لمس کرد. هنوز داشت میخندید ولی با انگشت کردن من یهو برگشت پشت سرشو نگاه کرد ببینه کسی هست یا نه. بعد هم با چشمهای اشک آلود از خندش رو به من کرد و گفت دیوانه یکی میبینه زشته.دستمو دوباره روی کمرش قرار دادمو و گفتم لامصب چی ساختی آدم دلش میخواد. تا اینو گفتم پوزخند بلندی زد و دستاش رو جلوی صورتش گرفت. اشکهاش از خنده روی صورتش ریخته بود. بهش گفتم ایــــنو نگاه داری گریه زاری میکنی یا میخندی؟ با این حرفم دیگه کس خل شد دولا شد و هر دو تا دستشو گذاشت روی پاهاشو دوباره زد زیر خنده. بهش گفتم جون من نمیری اینجا کار بدی دستمون اونوقت مهرداد میاد جای کون تو کون من میذاره…دیگه داشت از حال میرفت بلندش کردم کمکش کردم راه بره با آستین های مانتوش اشکهاشو پاک میکرد. کمی دیگه راه رفتیم تا رسیدیم به حیات وحش پارک . غیر از پرندگان یه سنجاب و یه لاک پشت هم دیدم یهو یاد اون جوک سنجابه افتادم برای اینکه روی اون جوکه مانور بدم به المیرا گفتم من از سنجاب می ترسم دیگه جلوتر نمیام. خنده ای کرد و گفت مسخره بازی درنیار بیا ببین این پرنده ها چقدر نازن. از اونجا عبور کردیم وارد یه راه صاف و مستقیم شدیم که درختان هر دو طرفشو به طرز زیبایی هرس کرده بودند. دیدم دوباره راه خلوت شده دوباره دستمو دور کمرش حلقه کردمو و گفتم میدونی برای چی من از سنجاب می ترسم؟ چند وقت پیش دو نفر میخواستن دو تا سنجاب نایاب رو از مرز رد کنن برای اینکه دستگیرشون نکنن ور میدارن سنجاب ها رو میذارن تو شورتشون. پاسگاه اولی رو رد میکنن دومی رو هم رد میکنن به سومین پاسگاه که میرسن یکیشون سنجابه رو در میاره پرت میکنه بیرون پلیس هم میگیرتشون. تو زندان رفقیش میگه آخه مادر جنده لاشی تو که تا اینجا اومده بودی یکم دیگه هم صبر میکردی از مرز رد شده بودیم. آخه چه مرگت بود سنجابه رو درآوردی؟دوستش بهش میگه آخه سنجابه سر پاسگاه اول فکر کرده بود تخم های من فندوقه، سر پاسگاه دوم فکر کرده بود کون من لونشه، به سومین پاسگاه که رسیدیم میخواست فندوق ها روببره تو لونش.تا اینو گفتم المیرا چنان زد زیر خنده که شل شد سرش افتاد روی سینه من. گوشه لبشو بوس کردمو آروم بهش گفتم جــــون خوشت اومد؟بدجوری شق کرده بودم تصمیم گرفتم همینطور که سرش روی سینه منه کیرمم از پائین به سمت کونش بکشم تا متوجه بشه..وقتی این کار رو کردم چند لحظه برجستگی کونشو توسط کیرم حس کردم. کم مونده بود همونجا بیهوش بشم. بدبختی دو نفر از دور تو مسیر ما قرار گرفتن و مجبور شدیم ازهم جدا بشیم ولی المیرا هنوز میخندید. کاملا مطمئن بودم شق بودن کیرم روی کونش رو حس کرده. وقتی این همه دستمالیش کرده بودمو اعتراضی نمیکرد معلوم میشد حدس هایی که زده بودم درست از آب در اومده و قصدش از اینکه به من گفت با دوست پسرهاش به یک ماه نرسیده کات میکرده این بوده که زودتر کار رو تموم کنم. این حدس زمانی به یقین کامل تبدیل شد که موقع خروج از درب پارک دستمو پشت کمرش بردم وقتی دیدم کسی پشت سرمون نیست پائین بردمو روی کونش قرار دادمو سه تا از انگشتمو محکم لای کونش کشیدمو هلش دادم جلو طوریکه زودتر از من از درب پارک خارج شد. تا این کار رو کردم باز پشت سرشو نگاه کرد بعد به من گفت دیونه اینجا دیگه خیابونه مردم می بینن . جواب دادم من نبودم سنجابه بود میخواست بره تو لونش. البته لونشو خیلی خوب ساخته قراره من هم لونشو ببینم تو این هفته. دیگه همه چی رو فهمیده بودم المیرا با توجه به اون همه دستمالی کونش و اعتراض نکردنش نشون داد بذاره و میخواد بده و من هم هر چه سریعتر قبل از اینکه از دستم بپره باید میکردمش. تصمیم داشتم تو هفته پیش رو مکان کردنش رو جور کنم. چند ماهی بود با دختری نبودم حسابی به کردن المیرا نیاز داشتم. دلمو صابون زده بودم المیرا با توجه به اینکه 6 ماهه عقد کرده پرده هم نداره و میشه از دو طرف حسابی کردش. بعد از پارک ساعی رفتیم ناهار رو تو رستوران نایب ساعی خوردیم و موقع جدا شدن از المیرا جای لپش این بار از لبش که داشت صحبت میکرد بوسه گرفتم. بعد از اینکه المیرا رفت زنگ زدم به مرتضی و دو تا از دوستام برای جور کردن خونه خالی. خونه خودمون نمیشد چون من صبح مدرسه بودم و بعد از ظهر هم مهرانا و سینا خونه بودند. مرتضی گفت چون المیرا رفیق دوست دختر منه و من برات جورش کردم و خونه خالی هم که با من باشه باید من هم یک دست بکنمش. قبول نکردم به دو تا از دوستام زنگ زدم که اونها هم منو پیچوندن. ناچار تصمیم گرفتم صبح سه شنبه یعنی سه روز بعد که درس هام سبکه مدرسه نرم و المیرا رو بیارم خونه خودمون و کار رو تموم کنم. به خونه که رسیدم زنگ زدم المیرا و بهش پیشنهاد رفتن به سینما صبح سه شنبه رو دادم. برای المیرا مشکلی نبود چون اون روز کلاس نداشت و قبول کرد. فقط می تونم بگم تو کونم عروسی راه افتاده بود.فردای اون روز تو حیاط مجتمع آموزشی یک راست رفتم پیش پژمان که با دو سه تا از دوستام دور هم جمع شده بودن و صحبت میکردن.پژمان تا منو دید اومد سمت من و گفت بههههههه رفیق فاب خودم فکر کردم سر اون حرفها با من قهر کردی. گفتم اون حرفا چیزی نبود که منو ناراحت کنه. در ضمن اومدم ازت درخواست کنم روز سه شنبه صبح ماشین پرایدتو بدی من . چشمهاش چهارتا شد و گفت مگه رانندگی بلدی؟ مگه صبح سه شنبه کلاس نداری؟گفتم رانندگی بلدم ولی گواهینامه ندارم.. ماشین بابامو سوار میشدم همینطوری یاد گرفتم.سه شنبه میخوام کلاسو بپیچونم. کمی سکوت کرد و گفت حالا برای چی ماشین میخوای؟مجبور شدم راستشو بهش بگم و گفتم میخوام تو محل تابلو نشم پیاده با یه دختر غریبه باشم. میخوام یک راست با ماشین بیام تو حیاط و جای پارکینگ بابام… وقتی فهمید بهم گفت اوهههه نامرد تک خوری؟؟؟؟ کمی شوخی کردیم و آخرش گفت مشکلی نداره بهت میدم اصلا هر وقت خواستی ماشین در اختیارته شب و روز ولی بعدا باید به وقتش جبران کنی. بهش گفتم کس مشنگ من که ماشین ندارم روبروی من ایستاد و گفت من که ماشین نخواستم… واسه جبران چیزهای دیگه هم هست. کنجکاو شدم و گیر دادم مثلا چه چیزهایی بگو امروز بهت بدم ؟ برگشت گفت به وقتش که بیشتر با هم صمیمی تر شدیم بهت میگم. هنوز اونجوری که من میخوام با هم فابریک و صمیمی نشدیم. اون موقع اگه ازت بخوام مطمئنم نه نمیگی. این قدر گیر دادم بهش که بگه تا اینکه گفت راستی بهت گفتم فرهاد خواهر آرش رو کرده؟احساس کردم از عمدی رفت سراغ این جریان . بهش گفتم اره گفتی ولی خیلی خلاصه بود.خنده ای کرد و گفت الهام خواهر آرشو که دیدی؟ با سر تائید کردم و گفتم بد چیزی نیست اتفاقا کردنی هم هست ادامه داد فرهاد میگه الهامو بردمش خونمون بکنمش دیدم پدرم زودتر از همیشه اومده خونه خلاصه مجبور شدم ببرمش خونه پسر داییم دو بار من کردمش و یه بار هم پسرعموم بابت خونه خالی کرد.داشتم از ضد حالی که فرهاد خورده بود می خندیدم. توی حیاط آروم راه می رفتیم و حرف میزدیم. بهش گفتم اونوقت آرش نفهمید که فرهاد خواهرشو کرده؟ گفت نه چون یکی دوبار اون بچه هایی که جریان رو میدونستن فرهاد رو واسه خنده مجبور میکردن بشینه روی صندلی کنار آرش و آرش هم از همه جا بی خبر با فرهاد گرم صحبت میشد. داشتم زمین آسفالت رو نگاه میکردم از پژمان پرسیدم حالا اگه آرش می فهمید به نظرت چیکار میکرد؟ سرشو به علامت نمیدونم تکون داد و گفت من شناختی از آرش ندارم ولی احتمال زیاد فرهاد گائیده میشه بعد ادامه داد ولی من خودم نظر شخصیم اینه با اینکه مثلا میتونم مخفیانه با خواهر همکلاسیم حال کنم اگه بفهمم خود همکلاسیم روی خواهرش تعصب کمی داره یا روی خواهرش غیرتی نمیشه تازه خوشش میاد اونوقت ترجیح میدم برادر دختره یا همکلاسیم هم بدونه و خبر داشته باشه میخوام خواهرشو بکنم. چون برای من این طوری لذتش بیشتره…همون لحظه حس کردم پژمان از حرف هایی که میزنه منظور داره . حس میکردم حرفاش معناداره به خصوص که بحث گائیدن خواهر آرش توسط فرهاد رو بدون زمینه قبلی مطرح کرد. یه لحظه فکر کردم نکنه منظور پژمان از حرف هایی که میزنه من هستم.تو همین فکرها بودم که برگشت با خنده گفت از هستی خانم چه خبر؟ سرمو بالا گرفتمو و گفتم از وقتی فهمیده با این بازیگره شباهت زیادی داره هر چی پول از پدرم میگیره میره برای خودش لباس های مارک دار این بازیگر رو میخره. تازه میخواد بره موهاشم شبیه این بازیگره فرفری کنه. پژمان اوههههههه گفت و ادامه داد در این صورت دیگه با اون بازیگره مو نمیزنه…ظهر که از مجتمع آموزشی بیرون اومدم اول رفتم رستوران برای خودم و سینا ناهار خریدم چون مهرانا اون روز نبود و کلاس ایروبیک داشت ولی وقتی پامو تو حیاط خونه گذاشتم از صدای موزیک زیبایی خارجی که داشت تو خونه پخش میشد فهمیدم مهرانا نرفته کلاس و داره تو خونه تمرین میکنه. این اولین بارش نبود که این کار رو میکرد و من هم قبلا زیاد اهمیت نمیدادم. ولی از وقتی تمایلات من عوض شد و آرزوی لمس سینه ها و کردن اون کون نازشو داشتم تصمیم گرفتم رقص هاشو نگاه کنم . غذای سینا رو که داشت چیپس میخورد بردم روی میز ناهارخوری گذاشتم مال خودمو آوردم تو هال و روی میز عسلی گذاشتم روی مبل لم دادمو رقص زیبای مهرانا رو که ایروبیک و زومبا بود نگاه کردم. با درآوردن زبونش در حال رقص به من خوش آمد گفت و خندید. این بشر این طوری به من سلام میداد. در حال غذا خوردن رقص مهرانا رو هم نگاه میکردم. بدنش بدجوری نرم بود و انعطاف داشت . معلوم بود تمریناتی که توی این دوسال آخر میکرده داره جواب میده . لامصب همینجوری که تو خونه ساده راه میرفت کونش تو شلوار خونگی می لرزید حالا که دیگه لباس ورزشی صورتی تنگ مخصوص رقصش رو پوشیده بود وقتی پشت به من میرقصید کونش ناجوانمردانه می لرزید وقتی هم صورتش به سمت من می اومد لرزش سینه هاش ویران کننده بود. وقتی میدیدم نیما و منصور و بقیه قصد کردنش رو دارند لذت می بردم که این همه تو کفی داره.. همزمان با غذا خوردن از رقصیدن مهرانا شق هم کرده بودم.یک روز دیگه هم گذشت شب بود و داشتم با پدرم شطرنج بازی میکردم . همزمان که نوبت حرکت پدرم بود تو تلگرام با المیرا چت میکردم. قرار بود فردا بریم سینما که البته اسمش سینما بود و قصد داشتم بیارمش خونه کار رو تموم کنم. به دور از چشمهای پدرم تو تلگرام قربون صدقه المیرا می رفتم. توی اون دو روز چند بار باهاش تماس گرفته بودم تا بفهمم پشیمون نشده و هنوز با منه.منتظر حرکت پدرم بودم که دیدم پژمان تو تلگرام پیام داد. بازش کردم دیدم نوشته این فایل صوتی رو دانلود کن ببین چی می شنوی. بعد از اینکه گوش کردی به من زنگ بزن کارت دارم. بلافاصله رو دانلود زدم و همزمان هندزفری رو تو گوشم گذاشتم یه وقت صدا بیرون نره نمیدونم چرا به حرف های پژمان حساس شده بودم هر وقت کارم داشت سیخ میکردم.فایل رو که پخش کردم اول صدای درهم و برهم یه سری دختر و پسر می اومد بعد از اون صدای مهرانای خودمون رو تو اون صداها تشخیص دادم.یه لحظه فهمیدم حتما پژمان که داره جدیدا با فرهاد و بقیه میره خونه صدای اینها رو با موبایلش تو خیابون ضبط کرده. کلا بی خیال شطرنج با پدرم شدمو یک راست رفتم تو اتاق خودم. ادامه دارد..نوشته مهران
0 views
Date: August 21, 2019