…قسمت قبلهرکس به تمنای کسی غرق نیاز استهرکس به سوی قبله خود رو به نماز استبا عشق در آمیخته در راز و نیاز است…کنار پنجره بزرگ اتاقم توی طبقه چهارم بیمارستان ایستاده بودم و به بیرون نگاه میکردم. نسیمی خنک از لای پنجره باز اتاق به داخل میوزید و صورتم رو نوازش میکرد. آفتاب دل انگیز نیمروز بهاری چشمم رو خیره کرده بود. چند کارگر مشغول آبیاری محوطه چمن کاری شده بیمارستان بودن. بوی چمن آبخورده منو به گذشته هایی میبرد که ازش دور افتاده بودم. گذشته ای که کسی به جز خودم ازش اطلاعی نداشت. همیشه فصل بهار رو دوست داشتم و با شروع روزهای اول سال حس میکردم که زندگی از نو جوانه میزنه و شاید این حس تنها چیزی بود که اینطور در من زنده بود.امروز روز آخری بود که میبایست توی بیمارستان میموندم. از لحاظ جسمانی تقریبا حالم خوب شده بود. فقط چند جلسه فیزیوتراپی برای دست و گردنم مونده بود که میتونستم وقتی که خونه میرم انجامش بدم. خونه ای که برام پر از راز و ابهام بود. هنوز از شوک بعد از تصادف بیرون نیومده بودم و ابهاماتی که پس از بهوش اومدنم برام به وجود اومده برطرف نشده بود. بعد از اینکه برای اولین بار خودم رو توی آیینه دیدم تا چند روز حالم رو به وخامت گذاشت و دکترها مجبور شدن بهم آرامبخش تزریق کنند. از لحاظ روحی اوضاع خوبی نداشتم. دیگه کسانی که ازشون به عنوان خانواده م اسم برده میشد متوجه این اوضاع نه چندان مناسبم شده بودن. هرکاری میکردم هیچ نشونه ای ازشون در خاطراتم پیدا نمیکردم. انگار که صفحه ذهنم رو پاک کرده و جاش رو با چیز دیگه ای پر کرده باشن. سوالات زیادی یکی پس از دیگری توی ذهنم بوجود میومد که ناتوان از پاسخ دادن بهشون بودم. من شاهین احمدی پور که توی یکی از شهرهای شمالی واسه خودم زندگی داشتم چی شد که یهو از اینجا سر درآوردم و تبدیل شدم به آرش تهرانی؟؟ چرا حتی چهره ی خودم هم عوض شده؟ خانواده م کجا هستن؟؟ اینها سوالاتی بود که دائم توی ذهنم میچرخید. اما هرچی بیشتر به این موضوع فکر میکردم کمتر به اون جوابی که باید، میرسیدم.ـ سلام آرش، حالت خوبه؟با شنیدن صدای لطیف و دخترونه ای که از پشت سر صدام کرد به خودم اومدم. وقتی برگشتم شهرزاد همون دختری که دکتر ازش به عنوان همسرم نام برده بود رو دیدم که درون چارچوب در اتاق ایستاده بود. توی این مدت تقریبا هر روز به دیدنم اومده بود و با توجه به وضع روحی که داشتم سعی میکرد زیاد در مورد گذشته حرفی نزنه. لبخندی زدم و به طرف تختخوابم رفتم.ـ سلام شهرزاد خانوم شما حالتون چطوره؟بازهم از اینکه با لحنی رسمی اسمش رو صدا میزدم ناراحت شد اما سعی کرد به روی خودش نیاره. خب چیکار باید میکردم؟ شاید چهره و ظاهر من براش آشنا بود ولی واسه من یک خانم غریبه محسوب میشد. روی صندلی کنار تخت نشست و کیفش رو روی کمد کوچیک کنارش گذاشت. نگاه مهربونش رو به چشمم دوخت و پرسید آرش امروز حالت چطوره؟نگاهم رو از چشمهای آبی قشنگش گرفتم و به نقطه مجهولی خیره شدم. ای کاش فقط کمی از گذشته ای که اون میخواست یادم میومد. ای کاش این خاطرات لعنتی که پایان ذهنم رو پر کرده بود و هیچ سنخیتی با زندگی فعلیم نداشت جای خودش رو به همونی میداد که باید باشه. سعی کردم با لبخندی سکوت بینمون رو بشکنم. نگاهی به چهره مهربونش انداختم و گفتم ممنون بد نیستم. ولی متاسفانه هنوزم چیزی یادم نمیاد.نمیخواستم با گفتن اینکه کی هستم دوباره اوضاع رو بهم بریزم. میدونستم توی این مدت به عنوان همسر آرش تهرانی به اندازه کافی عذاب و ناراحتی کشیده. خیلی سعی میکرد که منطقی برخورد کنه و حال و روز فعلیم رو ناشی از تصادفی که داشتم بدونه. اما انگار ته دلش یه چیزی بود که نمیخواست بهم بگه. یا حداقل الان نمیگفت. سعی کردم کمی صمیمی تر باهاش برخورد کنم. نفسی کشیدم و با لبخند دوستانه ای پرسیدم پدر و مادر کجا هستن؟از لحن حرف زدنم تعجب کرد و بعد از کمی نگاه کردن جواب داد پدر برای تسویه حساب به حسابداری رفته بود ولی دکتر هنوز برگه ترخیصت رو امضا نکرده.از شنیدن این حرف کمی نفس راحت کشیدم. راستش ازینکه میخواستم به خونه ای برم که باهاش غریبه هستم حس خوبی نداشتم. با اینکه حدود یکماه از بهوش اومدنم میگذشت اما ترجیح میدادم مدتی همینجا بمونم تا کم کم به موقعیتی که توش گیر افتادم عادت کنم. حس رفتن به اون خونه و دیدن افراد تازه ای که نمیشناسمشون کمی ناراحتم میکرد. شهرزاد که سکوتم رو دید ادامه داد آرش به چی فکر میکنی؟با شنیدن صداش به خودم اومدم و جواب دادم به هیچی…دکتر آخرین ویزیت رو انجام داد و در مورد نحوه برخوردم با اتفاقاتی که برام رخ داده بود صحبتهای اخرش رو هم گفت؛ـ ببینید آقای تهرانی. توی این مدت که اینجا بستری بودین متوجه شدم که انسان منطقی و عاقلی هستین. هرکس دیگه ای جای شما بود نمیتونست این موضوع رو به این خوبی که شما باهاش کنار اومدین قبول کنه. با اینحال باید بدونین ممکنه مدتی طول بکشه تا حافظه از دست رفتتون رو به دست بیارین. به همین دلیل باید خودتون رو برای برخورد با کسانی که ممکنه براتون آشنا نباشن آماده کنین.مکثی کرد و انگار که میخواد مطلب خاصی رو به زبون نیاره گفت سعی کنین اونچیزی که توی ذهنتون هست رو کنار بذارین و این چیزایی که بعد از این میبینید رو باور کنید..این حرفش کمی تکونم داد. نگاهی به چشمهای خاکستری رنگش انداختم که از پشت عینک نگاهم میکرد. چیزی توی عمق نگاهش بود که نمیخواست درموردش حرفی بزنه. ولی من به خوبی میتونستم درکش کنم. حرفهای دکتر بدجوری ذهنم رو به خودش مشغول کرد. تصمیم گرفتم همه چیز رو به گذر زمان واگذار کنم و سرنوشت فعلیم رو بپذیرم. هرچند سخت بود ولی باید از عهده ش بر میومدم.عصر، هنگامی که دکتر برگه ترخیصم رو امضاء کرد و بقیه کارها رو هم پدرم یعنی آقای تهرانی انجام داد برای رفتن به خونه اماده شدم. بهار، ساک دستی وسائل شخصیم رو گرفته بود ودر حالیکه یک دستش رو دور بازوم حلقه کرده بود از پله های بیمارستان پایین اومدیم. جلوی درب یک اتومبیل بی ام و مشکی رنگ منتظرمون بود. با دیدنش یک لحظه چیزی از توی ذهنم گذشت. ولی هرچی سعی کردم دیگه نتونستم پیداش کنم. شهرزاد که متوجه مکثم شده بود گفت آرش اتفاقی افتاده؟نفس عمیقی کشیدم و گفتم نه، چیر مهمی نیست.راننده درب عقب رو برام باز کرد و وقتی توی صندلی عقب اتومبیل نشستم هیچ حسی سراغم نیومد. انتظار داشتم که حداقل چیزی یادم بیاد. ولی به جز همون خاطرات گذشته چیزی توی ذهنم نبود. خاطراتی که فقط به یک اسم ختم میشد؛ تمنا…شاهین silver_fuck
0 views
Date: November 25, 2018