تنهایی (1)

0 views
0%

وقتی بهوش اومدم توی بیمارستان بودم و سهیل سرشو گذاشته بود کنار دستم و خواب بود منم اونقد خوشحال شدم که میخواستم همونجا سرشو بلند کنم عقده این چند سال رو روی لبش خالی کنم ولی به نوازش موهاش اکتفا کردم.همین که دستم به صورتش خورد کم مونده بود خودمو خیس کنم از بس صورتش نرم بود،ای خدا این چه موجودی هست که آفریدی،تا حالا کسی رو مثل سهیل خونسرد ندیده بودم.سهیل چهره معمولی داشت ولی من عاشق پاکی قلبش بودم.آپارتمان سهیل توی پایین شهر تهران بود،تقریبا اطراف منطقه 17 ولی خونه من توی پاسداران بود.سهیل بیدار میشه و چشمامون توی هم.گره میخوره،بغض میکنم و چشمام رو میبندم و به طرف صورتش حرکت میکنم؛وقتی لب هام به لب هاش میرسه توی پایان بدنم دوباره جریان خون رو حس میکنم.طعم لب هامون با شوری اشک هامون طعم زیبایی رو به وجود آورده…خدایا سهیل بعد 3 سال برای من شد،فقط برای من،بدون مزاحمت کسی.هنوزم کبودی روی پیشونی سهی دلم رو میشکنههنوزم تو شک عصبی بودم اصلا باورم نمیشد صبح اون حرفا رو به من زده باشه،سهیل حق داشت اون حرفا رو بهم بزنه آخه من تو خونه اون بهش خیانت کرده بودم و با عشق قبلیم یعنی رامین خوابیده بودم؛با رامین تو اوج لذت بودم که چشمم به در افتاد و دیدم سهیل داره آروم اشک میریزه و منو نگاه میکنه،انگار دنیا روی سرم خراب شده بود.رامین وقتی توی چارچوب در سهیل رو دید سریع لباس هاش رو برداشت و از خونه زد بیرون،منتظر بودم سهیل بیاد و محکم بذاره در گوشم ولی اون آروم اومد و از روی زمین سوتینم رو برداشت و آروم تنم کرد و بعدش شورتم رو پام کرد و بعد لباسم رو پوشوند و داشت از خونه میرفت بیرون،بدون اینکه حرفی بزنه.منم از فرصت استفاده کردم و رفتم تا براش توضیح بدم،تا گفتم عزیزم یهو با مشت گذاشت توی آینه قدی که کنار در بود،من مثل بید میلرزیدم و از دست سهیل مثل شیر آب داشت خون میرفت،بدون اینکه حرفی بزنه از خونه رفت بیرون.3 روز گذشت و از سهیل خبری نشد.گوشیش رو خاموش کرده بود،من حاضر شدم و سوار هیوندا کوپه ام شدم و برگشتم خونه.فردا برگشتم خونه سهیل ولی هیچکس خونه نبود،خونه خالی بود،انگار چند ساله اونجا کسی زندگی نکرده،داشتم از غم و غصه دق میکردم؛سریع خودمو رسوندم دانشگاه ولی فهمیدم سهیل دیروز از دانشگاه انتقالی گرفته و جاش رو به کسی نگفته دیگه گریه زاری امونم نمیداد و 1 ماه از اتاقم بیرون نیومدم ولی پدرم که متوجه شده بود که من عاشق سهیل هستم حتی هم اعتراف کرد که روزی که سهیل با دست خونی از خونه امده بود بیرون چند تا از نوچه هاش گرفته بودن و سهیل رو تا جا داشت زدن ولی سهیل بیشتر اونا رو کتک زده بود و راهی بیمارستانشون کرده بود.دیگه گریه زاری امونم نمیداد و به هق هق افتاده بودم.پدرم سرم رو بوسید و یه ورق گذاشت توی دستم با یک نامه.توی ورقه یه شماره نوشته شده بود،وقتی نامه رو خوندم نوشته بودمنو ببخش دخترک نازم،من فقط خوشبختیت رو میخواستم و میخواستم با رامین ازدواج کنی چون واقعا پولدار بودنو به قول معروف خرشون خیلی میره ولی وقتی عشقت رو به سهیل دیدم یاد عشق اولم افتادم که به خاطر مخالفت خانواده ام نتونستیم به هم برسیم.توی اون برگه شماره جدید سهیل هستش که برات با هزار جور پارتی بازی و رشوه پیدا کردم.دیگه لبخند رو لبام نشسته بود و با هزار آرزو شمارشو گرفتم…شماره سهیل رو گرفتم.به جای بوق،آهنگ عشق اول شروع به پخش کرد،بعد چند ثانیه سهیل گوشیو برداشتسهیلجانم؟بفرماییدمنقربون صدات بشم.قربون جان گفتنت برم آقایی منسهیلسلام عاطفه خانوم.خوب هستید؟منسلام عمر عاطفه،سلام آقایی عاطفهسهیلبفرمایید؟امرتون؟منسهیل خواهش میکنم.میخوام ببینمت.کلی حرف باهات دارمسهیلهیچ حرفی دیگه ای بین ما نیست عاطفه خانوم.خواهش میکنم منو فراموش کنید.بذارید آروم زندگیمو کنم.من از اون اول هم گفتم ما به درد هم نمیخورم ولی خود شما اصرار کردیدمنمیدونم سهیل.خواهش میکنم بذار ببینمت سهیلم.بذار هرچی نمیدونی رو بهت بگمسهیلباشه.فردا توی پلنگ چال منتظرم.خدافظمنخدافظ آقاییپلنگ چال حدودا 30 کیلومتر بالاتر از درکه هستش که برای اولین بار اونجا بهش گفتم و دوستت دارم و گونه هاشو بوسیدم…روز اول دانشگاه بود.روی صندلی نشسته بودم و داشتم با صمیمی ترین دوست زندگیم صحبت میکردم.من رشته ام رو متالورژی پودر انتخاب کرده بودم.توی کلاس کلا 9 نفر بودیم و منتظر استاد بودیم که دیدم یه پسر خیلی خوشتیپ با یه چهره معمولی و با بدنی کاملا ورزیده با یه ست سیاه(شلوار و پیراهن سیاه بود) اومد داخل کلاس.یهو یکی از شرترین بچه های کلاس که نیومده 5 بار دعوا راه انداخته بود به احترام این پسر بلند شد و با صدای بلند گفت سلام استاد و بعدش هم رفت باهاش دست داد و رو بوسی کرد و اومد نشست…بعد کلاس همه جمع شده بودن پیش رضا(همون پسر شره) و ازش راجب اون پسر که اسمش سهیل بود میپرسیدن…فهمیدم سهیل یه مرده یتیمه که از 14سالگی برای خانواده اش کار کرد و توی باشگاهی که آقا رضا برای بدنسازی میرفت اونجا دست راست مربی بود…روزها و ماه ها پشت سر هم می گذشتن و من همینجوری بیشتر و بیشتر عاشقش میشدم تا زمانی که سهیل رو وقتی با آتنا رفته بودیم درکه دیدیم که لباس اسپرت خیلی قشنگ تنش کرده و داره آماده میشه که بره بالا.مثل یه بچه که آبنبات میخواد بدو بدو رفتم طرفش و بغلش کردم(سهیل با کل کلاس خیلی راحت بود،حتی با دختر ها ولی هیچ احساسی بهشون نداشت) و ازش اجازه گرفتم با هم بری بالا و اونم قبول کرد(حالا چه مصیبتی که به سهیل برسیم بماند چون مثل موشک بدون اینکه جایی برای توقف وایسته کوه رو میرفت بالا) وقتی به پلنگ چال رسیدیم آتنا رو فرستادم دنبال نخود سیاه…حالا منو عشقم تنها بودیم.سهیل داشت از اون بالا پایین رو نگاه میکرد.آروم دستمو گذاشتم رو دستشو وقتی صورتشو برگردوند سرمو بردم جلو یه بوس ریز از لبش کردم و ایندفعه بیشتر لبش رو خوردم ولی سهیل هیچ کاری نمیکرد.بغض کرده بودم.سرمو آروم آوردم بالا و تو چشماش نگاه کردم و گریه زاری کردم و بهش گفتم خواهش میکنم عمرم.خواهش میکنم عشقم…دستشو از تو دستم در آورد و دو طرف صورتمو گرفت و لباشو گذاشت رو لبم،منم دو دستم رو گذاشنم دو طرف صورتشو لبشو با پایان وجودم میخوردم.تمام بدنم داغ شده بود.داغه بودم و و مثل شیر باز مونده آب داشت از واژنم آب میرفت ولی نباید میذاشتم عشق با هوس قاطی بشه…*****منتظر انتقاد ها و پیشنهاد هاتون هستم….منتظر ادامه داستان باشیدبرای انتقاد یا پیشنهادتون به نام کاربریم iran ssa پیام بدید *نوشته iran ssa

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *