سلام به پایان دوستان.این نوشته بیشتر از این که شبیه یک داستان باشه شبیه ما جرای زندگی منه .من سال ۱۳۶۴ در شهر بهبهان در استان خوزستان به دنیا اومدم.پدرم وتمام خانواده اش ورزشکار بودند و من هم به خواست پدرم از کلاس اول دبیرستان وارد باشگاه کونگفو شدم و تا سوم دیرستان ادامه دادم به همین دلیل خیلی خوش استیل بودم .پدرم تاجره و اوضا مالیمون خیلی خوبه و خانواده ی خوشبختی داشتم البته تا قبل از مرگ مادرم در یک تصادف اون موقع من سوم دبیرستان بودم .بعد از مرگ مادرم سفر های کاری پدرم بیشتر شد و این وابستگی من و خواهر بزرگمپریسا رو نسبت به همدیگه بیشتر میکرد. خواهرم بر خلاف من سال اول دانشگاه قبول شد به همین دلیل هر دو با هم وارد دانشگاه اهواز شدیم .پدرم به خاطر این که ما راحت باشیم تو اهواز یک.خونه کوچک خرید .توی کوچه ی ما جونی بود به اسم امیر آدم خوبی بود و کم کم رابطه ما باهم بیشتر شد و سال آخر دانشگاه از خواهرم خواستگاری کرد و قرار شد که بعد از پایان شدن درس خواهرم ازدواج کنند.این یک سال هم گذشت و پریسا با امیر ازدواج کرد و بخاطر شغل امیر امیر و پدرش یک شرکت باز کرده بودند. توی اهواز مونگار شد و از اون به بعد تنهایی های من شروع شد و من برای فرار از تنهایی ورزش میکردم ، توی اینترنت میچرخیدم و کار های شبیه به این ها رو انجام میدادم تا کم تر حس تنهایی کنم.بعد از چند ماه توی یکی از چت هایی که با خواهرم داشتم گفت که امیر توی شرکتشون به یک مهندس کامپیوتر نیاز داره و گفت اگه قبول کنی که خیلی خوشحال میشه فراموش کردم که بگم رشته ی من کامپیوتر بود. .من هم که از خدام بود قبول کردم چون هم میتونستم خواهرم رو بیشترببینم و هم وقتم پر میشد. وقتی تلفونی به گفتم اون هم قبول کردو گفت کلید خونه خونه ای که توی دوران دانشجویی واسه من و خواهرم خریده بود، یکی از ماشین ها و مقداری پول تو گاوصندوق هست اونارو بردار و بر. ازش تشکر کردم و رفتم سراغ گاوصدوق و بعد وسایلم رو جمع کردم و فردای اون روز راه افتادم .اون روز انرژی عجیبی پیدا کرده بودم .وقتی رسیدم اهواز رفتم سمت خونه ی پریسا .در باز بود رفتم داخل و دیدم که یک دختر با موهای زرد و چشم های عسلی ومژه های بلند نشسته روی مبل .من توی دانشگاه با چند تا دختر دوست بودم ولی تو کف هیچ کدومشون نبودم .اما این دختره یک چیر دیگه بود و بدجور رفتم تو کفش.بعد از چند ثانیه به خودم اومدم و رفتم جلو باهاش دست دادم و گفتم آرش هستم برادر پریسا.سلام کرد و گفت بهتر از اپن چیزی هستی که پریسا گفته بود .پرسیدم مگه پریسا چی گفت ؟جواب داد پریسا گفته بود که خوش تیپ و خوش استیل هستی و لی نگفته بود که اینقدر خوش قیافه ای . خنیدم و گفتم اغراق نکنید من به این خوبی که میگید نیستم و دراین بین پریسا از آشپز خونه اومد و سلام کرد و گفت این مرجانه بهترین دوستم و چند ساعتی با هم حرف زدیم و من فهمیدم که توی پلاک کناری خودم با چند تا دانشجوی دیگه زندگی میکنه و علاوه بر این فهمیدم که از بهبهان اومده به اهواز واسه درس خوندن.یکی دو هفته گذشته بود و از سر کار برگشتم و داشتم واسه قراری که با دوستای دوره ی دانشگاه داشتم آماده میشدم که صدای زنگ رو شنیدم .مرجان بود با چند تا برگه تو دستش که میخواست واسش تایپش کنم. من هم نیم ساعته تاپش کردم و دادم دستش .تشکر کرد و وقتی خواست بره یک فکری به سرم زد و بهش گفتم الآن با دوستام قرار دارم همه با دوست دختراشون میان . گفت خوش بگذره . من هم گفتم تو بامن نمیای تا بیشتر خوش بگذره ؟ چند لحظه مکث کرد و گفت از خدامه چرا نیام .با هم رفتیم سر قرار و بعد از این که دوستام رفتن من و مرجان رفتیم توی بازار چرخ زدیم و هوا که تاریک شد رفتیم لب کارون .اون شب خیلی خلوت بود و فقط چن تا جون با فاصله از ما نشسته بودند.وقتی که نشستیم مرجان رو کشیدم سمت خودم و نشوندمش تو بغلم چند دقیقه ای حرف زدیم و همین طور که مشغول صحبت بودیم یکی از اون چند نفر از کنارمون گذشت و گفت ؛ مردم میگن جنده لاشی پیدا نمیشه داشت به مرجان تیکه مینداخت کفری شدم و رفتم جلو یقه ی پیراهنش رو کرفتم و گفتم با کی بودی که دوستاش با دیدن این صحنه اومدن طرف ما و اون هم که دید تعدادشو بیشتره رپش باز شد و گفت باهمین. که نشسته تو بغلت که کنترلم رو از دست دادم و با مشت زدم رو دماغش و افتاد رو زمین دوستعش اومدن کمکش ولی به خاطر ان که از بچگی رزمی کار میکردم حریفم نشدن و بعد از این که کتک خوردن و داشتن میرفتن طرف ماشینشون و من داشتم تهدیدشون میکردم که مرجان واسه این که منو ساکت کنه اومد جلو و لبام رو بوسید.بعد از چند دقیقه من و مرجان با ماشین برگشتیم خونه و با اصرار مرجان رو بردم خونه ی خودم وقتی رفتیم داخل کنار هم دیگه نشستیم و شروع کردیم به لب گرفتن از هم دیگه و تا به خودمون اومدیم دیدیم که هردو لخت همدیگرو بغل کردیم.مرجان روبغل کردم و بردم رو ی تخت و شروع کردم به مالوندن سینه هاش که هرکدوم تو یک دست جا میشد .بعد از دو سه دقیقه مرجان به نفس نفس افتاد و من هم رفتم سراغ کسش و شرو کردم به خورن کس تپل و آبدارش .راستش بار اولم بود که با یه دختر سکس داشتم و این کارها رو از تو فیلم ها یاد گرفته بودم .بعداز چند دقیقه خوردن لرزید و فهمیدم که ارضاء شده و کیرم رو که داشت از شق درد میترکید رو دادم به مرجان که ساک بزنه ولی گفت که دوست نداره و منم اصرار نکردم و رفتم سراغ کسش آروم حل دادم تو که چیزی رو سر راه کیرم حس کردم و گفتم نکنه هنوز باکره ای .پا هاش رو دور کمرم حلقه کرد و با یه فشار کیرم رو فرستاد تو کسش و گفت حالا دیگه نیستم. این کارش منو خیلی حشری کرد و توی اون کس تنگ و داغش شرو کردم به تلمبه زدن و بعد از چند دقیقه مرجان دو باره ارضاء شد ولی من تازه گرم شده بودم ومرجان دیگه داشت التماس میکرد که زود تر تمومش کنم و این منو خیلی حشری میکرد و باعث میشد تند تر تلمبه بزنم .بعداز بار سوم که ارضاءشد آبم داشت میومد کیرم رو دراوردم و مرجان رو حالت سگی نشوندم و شروع کردم به لیس زدن کونش و بعد انگشت کردم تو سوراخش و یکم بازی کردم تا جا باز کنه . بعد تف انداختم سر کیرم و آروم حل دادم ولی خیلی تنگ بود و تو نمیرفت واسه همین فشار رو بیشتر کردم و وقتی سرش رفت تو مرجان یه جیغ بلند کشید خواستم درش بیارم که گفت نه ادامه بده تا جر بخورم.کم کم فرستادم تو و صبر کردم تا دردش کم تر شد و شروع کردم به تلمبه زدن و بعد از دو سه دقیقه آبم میخواست بیاد و مرجان گفت همشو بریز تو کونم .بعد از این که هردو مون حسابی ارضاء شدیم تو بغل هم خوابمون برد .صبح زود بیدار شدم و دیدم که مرجان مثل یک فرشته خوابیده اون روز جمعه بود و من هم بی کار بودم و نشستم و تا یک ساعت فقط مرجان رو نگاه میکردم و اتفاقات شب گذشته رو به یاد میا وردم.الآن دو ساله که من و مرجان با هم ازدواج کردیم و هر روز بیشت عاشق همدیگه میشیم. پایان ماجراممنون از پایان کسانی که وقت گذاشتند و نوشته های من را خواندند.این اولین داستان من بود و اگر ایرادی داشت به بزرگی خودتون ببخشید ولی باور کنید چیزی جز حقیقت ننوشتم. لطفا نظر بدید ول فحش ندید نوشته آرش
0 views
Date: November 25, 2018