تنها (1)

0 views
0%

بوي موهاش و رطوبت ضعيف ناشي ازعرق بينشون پرده هاي بينيمو پر كرد يه ان ناخواسته چشم هامو بستم مطمعن بودم كه اين بو رو ميشناسم ، به طرزعجيبي برام اشنا بود حس مي كردم از بدو توليد تو وجودم نهادينه شده ولي تنها توضيحي كه مغزم بهم تحويل داد اين بود كه اين ادکلن بينظير ترين عطري بود كه تا حالا بو كرده بودم با هر نفسم ميون موهاش واقعا حس ميكردم خون توي رگ هام گرم تر ميشه و سريع تر حركت ميكنه حرارت نفس هاشو روي سينم حس ميكردم كه به خاطر سرماي شديد هوا پيرهنم رو قدري خيس كره بود اون قسمت سينم كاملا بي حس و كرخت بود . انگار با هر دم و بازدمش نيزه اي رو تو سينم عقب و جلو مي كرد . احساسي كه بر خورد صافي و مواجي پوست دستش با مو هاي كوتاه خيس شده از عرق پشت گردنم به بدنم منتقل ميكرد بيش از حد زيبا و وصف ناشدني بود طوري كه مغزم قفل كرده بود برجستگي پاينن سينش با شكمم تلاقي عجيبي پيدا كرده بود انگار بدن هامون دو تيكه ي كنار هم از يه پازل بودن انگار خدا واقعا ما رو براي هم ساخته بود تخت پشتم و به ديوار زده بود و خودشو بهم فشار ميداد . برخورد اعضاي بدنش با تنم از خود بي خودم كرده بود . يه لحظه سرمو از تو موهاش در اوردم و اونم هم زمان سرش رو از رو سينم برداشت تو چشاي هم زل زديم رنگ عسلي چشماي خودمو تو شفافي چشماي درشت خاكستري رنگش به وضوح ميديدم پشت چشماش حرف هايي بود كه معني خيلي هاشونو نمي فهميدم . دلم نميخواست بفهمم چه چيزي باعث شده اينجوري بشه ؟ عشق ؟ بالاخره ؟ يا …من مهندس ارمان راد هستم كسي كه از بچگي ديوانه ي معماري و ساختمون بود . طبع هنريم از كودكي من و نقاشي هامو از همهي بچه ها متمايز ميكرد . از كودكي موجودي كم حرف و گوشه گير بودم . پدرم پزشك و مادرم دكتراي جامعه شناسي دارن و بر خلاف اخلاقيات من ادم هاي پر شور و هيجان و ما جرا جو بودن كه الان هم اين احساسات به قوت قبل تو وجودشون باقيه پدرم به خاطر عشق ديرينه ي خودش به موسيقي راك منو از بچگي با اين موسيقي مانوس كرد اولين گيتار الكتريكمو تو ٩ سالگي بهم هديه داد و منو به طور فشرده كلاس گذاشت طوري كه تو ١٩ سالگي از وزارت ارشاد كارت مربي گريمو گرفتم . همين طور به دليل علاقه ي خونواديگيمون به بسكتبال منو كلاس بسكتبال هم گذاشت تا به عنوان يه ورزش حرفه اي براي خودم دنبالش كنم كه از اين بابت هم هميشه ازش ممنونم هميشه شاگرد خوبي تو مدرسه بودم . با وجود كم حرفيم ادم خون گرميم و از اون موقع دوست هاي زيادي داشتم .دوست هاي خانوادگي زياد و خوبي داشتيم كه تعدادشون از فاميل هامون بيشتر بودن . يكي از دوستاي هم دانشگاهي پدرم از پایان دوستامون به ما نزديك تر بود و هميشه با هم مسافرت مي رفتيم و هر هفته خونه ي هم دعوت بوديم . خانواده ي دوست داشتني و پر جنب و جوشي داشتن . دایی فرهاد با پدرم از برادر هاي تني هم به هم نزديك تر بود باهم تو يه كلاس و يه دانشگاه درس خونده بودن تو مدت دانشجويي با هم هم خونه بودن با هم بازيكن تيم بسكتبال دانشگاه بودن باهم خدمت رفتن و تو يه زمان ازدواج كردن . مادرم هم با خاله نازي خانم دایی فرهاد كه اونم پزشك بود عين يك روح در دو بدن بودن . اونا يه دختر كوچيك هم سن من داشتن كه بي نهايت زيبا و تو دل برو بود و شيرين اما من و اون هيچ رقمه با هم جور نمي شديم و هميشه باهم مشكل داشتيم و از هم فراري بوديم اصلا دو دقيقه كنار هم بند نمي شديم از همون بچگي تا وقتي كه بزرگ شديم توي هر مهموني و مراسمي كه خونواده ي ما و دایی فرهاد با هم دعوت بود من و بيتا سه فرسخ از هم فاصله ميگرفتيم گذشت و گذشت ما هم بزرگ و بزرگ تر شديم و دوستي هاي خانوادگيمون قديمي تر و قديمي تر شدن بيتا ديگه مثل گذشته لجباز نبود يه جورايي از طريق دوستاي تو مدرسم بو برده بودم كه يه دوس پسر خوب پيدا كرده كه به واسطه ي اين قضيه و قرار گرفتن تو يه رابطه ي عاطفي اخلاقش انگار نرم تر شده بود منم كه در كل چشم ديدنشو نداشتم ولي از اين كه يه مقدار اخلاقياتش بهتر شده بود منم خوشحال بودم و رابطه ي بينمون بهتر از قبل بود . من اون موقع ١٧ سالم بود ، با پسر ها هم به زور دو كلمه حرف ميزدم چه برسه به دختر بازي … ولي بين دوستام همه اكثرا دوس دختر داشتن و نقطه ي مشترك بينشون اين بود كه با هر دختر بيشتر از شيش ماه نمي پريدن و رابطشون بالاخره به هم مي خورد ولي بيتا با دوستش اينجوري نبودن انگار يه علاقه ي واقعي و نسبتا پايدار بينشون بود . همين قضيه رابطه ي كلامي و رفتاريشو با پسرا و از جمله من روز به روز بهتر مي كرد . يواش يواش قضيه ي خودشو مرده رو برام تعريف مي كرد بعد از اين همه سال رابطه ي بين منو بيتا داشت دوستانه ميشد ازم مشورت ميگرفت بعضي وقتا با هام درد دل ميكرد و مخمو ميخورد ولي ديگه مثل گذشته از دستش عصباني نمي شدم انگار نظرم بهش تغيير كرده بود ، واقعا مثل يه دختر بچه ي معصوم شده بود و اون رندي و كلكي گذشته رو نداشت . براتون تا حالا پيش اومده كه وقتي از كسي بدتون مياد زيبايي ها و خوبي هايي رو كه ممكنه طرف داشته باشه اصلا نميبينيد ؟ من اين حس رو به بيتا قبلا داشتم ، تو ذهنم زشت ترين و بد ترين دختر عالم بود اصلا به واسطه ي بيتا توي كل عمرم تا اون سن از هر موجود زنده ي مونثي به جز مادرم نفرت داشتم به حدي كه هر دختري رو كه ميديدم خودمو ازش قايم ميكردم اما حالا كه او زمانا گذشته بود و بيتا با من بهتر از قبل شده بود كم كم چيزايي رو تو وجودم در مورد اون حس ميكردم كه قبلا نداشتم من به صورت كاملا معمولي و نرمال به بلوغ رسيدم يعني سر موقع و سن خودش . وسط هاي ١٤ سالگيم بود كه بلوغ جنسيم كامل شده بود ولي به خاطر نفرتي كه از دخترا داشتم احساسات جنسي مو تقريبا ( حالا اگه باورتون بشه يا نه ) سركوب كرده بودم خيلي كم خود ارضايي ميكردم و جالب اينجا بود كه هميشه سكس رو تو فانتزي هام وحشاينه و دردناك واسه طرف مقابلم تصور ميكردم طوري كه زجر بكشه و گريه كنه در كل هيچ حس خاصي تو وجودم بجز تنفر در مورد خانم ها نبود اصلا دوستام به شوخي ميگفتن كه من گي ام ولي تو ١٨ سالگيم كه ديگه با بيتا عين خواهر برادر شده بوديم زيبايي هاي يه دختر رو كه باعث جذب يه پسر ميشه رو درك كردم بيتا واقعا زيبا بود . يه چهره ي زيبا شيطون و در عين حال معصوم دخترونه داشت . يه جفت چشم طوسي درشت وسط صورتش بود كه فكر كنم اگه ٣٠ ثانيه به سنگ زل ميزد اونو اب ميكرد قد بلندي هم داشت ، هميشه با خودم مطمعا بودم نزديك ١٨٠ سانت قدشه ولي چيز مهم اين بود كه يه بدن متناسب رو روي اون قد كشيدش جاداده بود سينه هاي برجسته و بالغ ، باسن گرد خوش فرم و پا هاي صاف و خوش تراش با دست هاي بلوريني كه موج زيبايي رو رو خودشون جا به جا ميكردن . تا اون موقع به دخترا خيلي خيلي كم توجه ميكردم . هرگز رو جزيياتشون فكوس نكرده بودم ولي بعد از جريان بيتا نظرم به خانم هاي ديگه هم جلب شده بود . ديگه يواش يواش اناليزشون ميكردم البته نه با هيزي و امل بازي . همه رو يه جورايي زير نظر ميگرفتم تو مهموني ها تو خيابون و جا هاي ديگه ولي به وضوح بيتا از همه سر تر وخوشگل تر بود . اون به چشم يه دوست و يه برادر به من نگاه ميكرد و منم با اين كه تحت تاثير زيبايي هاي جسمي و اخلاق جديدش قرار گرفته بودم ولي هرگز پا مو از خط قرمزي كه بينمون بود حتي تو افكارم هم فرا تر نمي زاشتم . برام مقدس شده بود به عنوان اولين كسي كه نظر منو به دخترا داشت عوض ميكرد ( اصلا پاك فراموش كرده بودم كه خودش هم اولين كسي بود كه نظرمو نسبت به دخترا بد و منفي كرده بود ) .روز ها ميگذشت كنكور داديم و من معماري دانشگاه تهران قبول شدم بيتا و سامان ( دوس پسرش ) هم تو اميركبير مهندسي صنايع خوندن . هر روز بيشتر از قبل به بيتا علاقه پيدا ميكردم ولي كم كم چون ديدم از جريان دوستي اون و سامان خانوادهاشون هم با خبر شدن و دارن ازدواج ميكنن ازش دور ميشدم . بعد فارق التحصيلي نامزد كردن ، هر چي از بيتا دور ميشدم بيشتر بهش فكر ميكردم و در واقع علاقه اي ديگه تو كار نبود من عاشق شده بودم عاشق دختري كه داره ازدواج ميكنه رفتم ؛ از تهران رفتم رامسر . پيشنهاد كار تو شركت ساختماني يكي از دوستاي صميميم رو تو رامسر قبول كردم ، واسه فوق ليسانس هم امتخان دادم و رفتم . ميخواستم از قضيه دور باشم تا كمتر اذيت شم . روز ها از پي هم ميگذشتن ديگه از بيتا و زندگيش خبر نداشتم ، ديگه از جريان خسته كننده ي زندگي تو تهران دور بودم ، ديگه دلم نميخواست برگردم ، سرم گرم زندگي خودم بودم، شروع كرده بودم به پيپ كشيدن ، يه توتون خاص محلي هم گير اورده بودم كه خيلي خوشبو بود هميشه از اون استفاده ميكردم ، ديگه بعد از اومدنم به رامسر دست و دلم هم به ساز زدن نرفت . بسكتبال هم ديگه بازي نكردم فقط كوه ميرفتم . تنهايي كوهنوردي كردن بهم ارامش ميداد .اصلا با ادمي كه قبلا پایان زندگيشو درسشو و سازشو ورزش تشكيل ميداد كاملا فرق كرده بودم . ديگه مثل گذشته خجالتي و كم رو نبودم به همه چيز بي تفاوت شده بودم . نميدونم چرا هيچ چيز اين رفتار و اين عشق منطقي نبود و براي مني كه پایان عمر احساسات رو زير خاك منطق نگه داشته بودم اين شرايط گيج كننده بود وسطاي پاييز بود . هوا كمي سرد بود . بارون كمي ساعت پيش باريده بود ولي بعد از اون هوا دوباره افتابي شده بود و خورشيد كم فروغ در حال خوابيدن بود . توي بالكن طبقه ي بالاي ويلاي كوچيك اجاره ايم كه لب دريا بود نشسته بودم و پيپ دود ميكردم سرماي ملس هوا رو روي پوستم حس ميكردم ولي از داخل بخار گرم پيپ ريه ها و بدنم رو گرم نگه داشته بود . حس ارامشي فرازميني رو داشتم تجربه ميكردم . كم كم داشتم وزن دماوند رو رو پلكام حس مي كردمكه يك دفعه گوشيم زنگ خورد . گوشي رو نگاه كردم ، شماره ي ناشناس بود . برداشتم الو …- الو سلام مهندس راد ؟- بفرماييد . شما ؟- ارمان خودتي ؟- شقايق … ؟؟؟ ( شقايق دختر يكي ديگه از دوستاي فاميلي نزديكمون بود كه خانواده ي اونم اشناي ما و بيتا اينا به حساب ميومد . شقايق سر تا پا از نظر اخلاق با بيتا فرق داشت منو هميشه مثل برادرش ميدونست اما با بيتا هم از بچگي تو يه مدرسه بودن و حسابي هم با هم صميمي بودن )- واييييييي ارمان ( جيغ كشيد طوري كه داشتم كر ميشدم ) – به به چي شد بعد اين مدت يادي از ما كردي ؟؟؟- واي ديوونه من شماره جديدتو نداشتم تو چرا زنگ نزدي ؟- خب من كه كلا شمارتو نداشتم وقتي رفتي كانادا ديگه مارو كلا يادت رفت ها ؟- لوس نشو من برگشتم عروسيمه خره … – جدي ؟؟؟؟؟ كدوم بدبختي رو خر كردي ؟- تو يكي رو دارم نيازي به يكي بيشترش نيس – خب … خانم من كه نميخواي بشي ؟ – گفتم لوس نشو مسخره سپهر رو يادته ؟ – نهههههه با همين سپهر خودمون … ؟ – ديگه حالا فقط سپهر منه – اه اه از اين حرفاي لوس قديما نميزدي ها ولي واي خدا امروز يكي از بهترين خبراي زندگيمو شنيدم – چطور ؟- خب دوتا از رفقاي اوشگولم دارن با هم عروسي ميكنن ها خوشحال نشم ؟ تازه تو كه با سپهر از طريق من اشنا شدي ديوونه ( سپهر از بهترين رفقام بود ،كسي كه اخلاقش كپي خودم بود و با هم سري از هم سوا بوديم . يادمه يه روز با هم بيرون قدم ميزديم كه شقايق رو تو خيابون ديديم و اون روز باب اول اشنايي اين دوتا شد و … )- اه قديما انقدر پررونبودي كلك خبريه ؟- خب فعلا كه خبر عروسي شماست – نه جدي ميگم نميخواي يه مقدار به فكر خودت باشي ؟- مگه چمه الان ؟- از خاله نسرين ( مادرم ) كه شمارتو گرفتم امارتو دارم خالي نبند – نه به خدا چيزيم نيست – حالا بيخيال . ببين تو هم دعوتي …- اه ؟ چش بسته غيب گفتي ؟ خب وقتي زنگ زدي گفتي عروسيمه خودم فهميدم دانشمند – حالا ببين ما ماه ديگه هشتم قرار مدارامونو گذاشتيم ادرسم از خاله نسرين بگير بيا تهران . نبينم نياي ها منو سپهر شديد شاكي ميشيم – نه حتما بايد بيام ببينم چطور سپهر اولين شب خريتش رو جشن ميگيره – نه خوشم اومد زبون باز كردي تخم كفتري چيزي كه نخوردي ها اقاي گوشه گير ؟- نه ولي يادتون باشه شما تو منوي شب عروسي تون حتما بزارين – نه جدي ميگم خيلي عوض شدي ظاهرا نميدونم چي شد تو او لحظه يه دفعه از دهنم پريد كه …- شقايق بيتااينا هم ميان ؟- دایی فرهادينا كه اره ولي رو بيتا دارم كار ميكنم ببينم راضي ميشه .- چي ؟ راضي ؟ مگه با هم قهرين ؟- نه فقط بعد از اون ماجرا كلا از جا ها شلوغ فراريه . ديگه حال حوصله ي سرو صدا و جمع رو نداره – كدوم اتفاق ؟- همون قضيه ي مرده ديگه مگه نميدوني ؟ – نه چه قضيه اي ؟ اذيت نكن – يعني واقعا نميدوني ؟- بسه ديگه جون بكن ببينم چي شده – واي باورم نميشه كه خبر نداشته باشي – شقايق ميگي يا … – باشه پدر من كه اون موقع ايران نبودم ولي از مادرم شنيدم كه وقتي بيتا و سامان درسشون تموم شد قرار مدارا رو با خونواده هاشون گذاشتن نامزد هم كردن …- تا اينجاشو ميدونم بقيش – خب همه چيز داشته به خوبي پيش ميرفته كه يه دفعه مرده غيبش ميزنه و فقط يه نامه از خودش ميزاره ظاهرا خانوادش هم ازش بي خبر بودن بعد خونواده ي بيتا و مرده قضيه رو از بيتا پنهان ميكنن ولي بالا خره مجبور ميشن بهش بگن . نامه رو هم بهش ميدن .- خب بعدش …؟( هيچ وقت يادم نميره صداي گريه ي شقايق منو هم به گريه انداخته بود )- بيتا نامه رو ميخونه و … ( هق هقش نميزاشت حرف بزنه )- بعدش … ؟- بيتا وقتي نامه رو خونده يه روز كامل از اتاقش جم نميخوره و گريه ميكنه ، بعد از اون تو حموم رگ دستشو ميزنه سريع ميرسوننش بيمارستان و خدارو شكر برش ميگردونن . هشت ماه تو بيمارستان رواني به دليل افسردگي و روان پريشي حاد تحت مراقبت بود و با كسي حرف نميزده ، بعد از اون الان ٤ ماهه اوردنش خونه ولي هنوز مشكل داره و تو خودشه … انقدر حالم بد بود از شنيدن اين اتفاقا كه ديگه نفهميدم چي ميگفت و گوشيمو قطع كردم . گريه نفسم رو بريده بود . من سر فوت پدر بزرگم كه عاشقش بودم اينقدر زياد و از روي حس گريه نكرده بودم و اين برام يه حس جديد و غمي بي اندازه بود . بيتا … واقعا اين دختر چي داشت كه از اول زندگيم هر بار احساسي عجيبب ، جديد و وصف ناشدني اي رو به من مي چشوند ؟رفتم تو دست شوي ، قد و قامت كشيدمو كمي خم كردم و دست هامو دور سينك سرد سفيد رنگ روشويي گذاشتم . چشم هامو تو صورت تصوير اينه باز كردم … شايد سايه ام تو اينه از خودم زيبا تر بود ؛ چشم هاي عسلي روشن كه از شدت گريه و غم پف كرده بودن و بي ستاره و فروغ به نظر ميرسيدن ، صورت بيضي شكل ، دماغ قوز دار شكسته ولي كوچيك و خوش اندازش رو صورتش رو به شكل عيب نمي ديدم ، به چشم يه نقطه ي تمايز بهش نگاه ميكردم ، پيشونيش از بلندي راحت يه كف دست از ابرو هاش و نقطهي اغازي بينيش فاصله داشت . بقيه ي اعضاي صورتم بي حركت سر جاشون ايستاده بودن و مثل من به تصوير تو اينه زل زده بودن . تصوير انگار سوژه ي پرتره ي يه نقاش هنرمند بود كه از يه چهري طبيعي و مردونه والبته نسبتا زيبا تابلو اي كشيده باشه … پنجه ها مو ميون موهاي پر پشتم كه با وحشي گري از كادر اينه خارج شده بودن فرو كردم ، مشتي اب سرد رو صورتم ريختم ؛ تك تك منافظ پوست صورتم كه اشك هاي شورم حسابي تشنه شون كرده بود اب رو به خودشون كشيدن .كنار سينك دستشويي رو زمين نشستم ، زانو هامو بقل كردم و سرمو بينشون نگه داشتم . درد توي سرم موج ميزد . ضربان خونم نا منظم و قوي بود . هميشه برام جاي سوال بود كه اين اصطلاح به جوش اومدن خون از كجا اومده ؟ ولي اون لحظه واقعا خونم به جوش اومده بود تب كرده بودم توي سردي هوا اب و عرقم بخار ميشد …تنفر ، عشق ، درد ، فرياد و سرما رو با هم حس ميكردم . ميون تفكرات مخرب و عصبي و وحشيانم تو اون لحظه به طرز عجيب و مسخره اي شهوت هم پا گذاشته بود دست چپمو كه ميلرزيد و كفش عرق سردي كرده بود با حس گناه و درد اروم ميون پاهام بردم ، چشمامو بسته بودم و گريه ميكردم ، واسه اولين بار توي افكار قرمزم صداي قدم هاي بيتا رو شنيدم ؛ با هر قدمش از فرط خجالت و حس گناه بدنم به رعشه ميومد عصباني بودم از خودم از دنيا از بيتا از سامان متنفر بودم توي ذهنم بيتا رو وحشايانه و به طور ناخواسته لخت ميكردم ؛ سامان داشت مارو نگاه ميكرد و فقط لبخند ميزد ، خودم هم مثله بيتا تو افكارم گريه ميكردم و زجه ميزدم ؛ دست هاي سردم از روي شلوار زخيم مخمليم دور التمو گرفته بودم و با هر عقب جلو كردن پوست خشكشو ميخراشيدم ؛ با چشاي بستم گريه ميكردم ؛ حس خارش خشك التم از داخل ذهنم حس زخم كردن و ساييدن ديواره هاي كس خشك و زخم شده ي بيتا رو بهم القا ميكرد ؛ داشت زير دستاي سفت وبازو هاي گندم خفه ميشد ، ديگه توان گريه هم نداشت سامان بلند بلند قهقهه ميزد ، منم با بيتا گريه مي كردم و همراهش زجر ميكشيدم وقتي ارضا شدم دستم رو گذاشتم كنار گردن بلورين شفافش ولي هيچ تكان و اثري از نبض نبود … يه دفه از خواب پريدم كنار سينك دست شوي روي زمين خوابم برده بود حس وحشتناك خوابي رو كه ديده بودم برام اصلا خوشايند نبود . دستمو با شرم ميون پاهام بردم ؛ دلم ميخواست همه چي توي اون كابوس جا مونده باشه دلم ميخواست شلوارم خشك باشه ؛ دلم نمي خواست دستم اون مايع سفيد رنگ لزج و چندش اور رو لمس كنه دلم نميخواست خواب اون سكس وحشيانه رو با بيتا ديده باشم و دلم نميخواست تو اون خواب ارضا شده باشم ولي واقعيت تلخ حس گناه و خجالت رو برام جا گذاشته بود نه لذت بيداري بعد از يه خواب شهواني لذت بخشو از خودم بدم ميومد از فكر به تعبير اون خواب و زندگي مسخرم گريه ميكردم و تو فضاي بسته ي حموم فريادام ديوارا رو ميلرزوند ادامه دارد …سلام و درود بر همه ي اعضاي گل سايت .داستان پيشروتون تشريح زندگي يه عقب مونده است نه يه عقب مونده ي ذهني ، نه يه عقب مونده ي جسمي ، اين داستان در مورد كسيه كه هر چند ديگه خيلي وقته جاشو ميون ادم بزرگا و افراد بالغ پيدا كرده ولي از لحاظ احساسي دچار خلا و عقب موندگي طولاني اي ميشه طوري كه عشق رو دير و مثل يه بچه تجربه ميكنه ، عشق رو خيلي ساده و بي مقدمه و الايش تجربه ميكنه و در اخر يكباره و با لجبازي اونو به دست مياره ولي واقعا بچه ها عاشق هاي بهتري از ادم بزرگها نيستن ؟ قضاوتو وقتي دلستان تموم شد به خودتون واگذار ميكنم .ميدونم داستان قدرت حقيقي داستاناي پژمان عزيزمو نداره و شيوايي و حس داستاناي پريچهر رو نميشه ازش انتظار داشت ولي قابل تامله و يك بار ارزش خوندنو فك كنم داشته باشهبه خاطر غلط هاي املايي و ويرايشي شديدا شرمندم ولي داستان با گوشي تايپ شده ديگه و اديت نشده به بزرگي خودتون ببخشيد … نوشته آرمان

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *