تهمینه

0 views
0%

رفتم کنار پیرمرد نشستماز لب هایش حرف میریخت و باید به یک نفر میگفت.گفتم این چه احوالیست؟هر روز سر این ساعت روی همین نیمکت؟به سرتاپایم نگاه کرد و گفتبنشین…دلم میخواست با یک نفر حرف بزنم…سکوت کردم گلویش را صاف کرد و بی مقدمه ولی با پریشانی گفت.شب به آرامی سپری میشد..مملو از سکوت و بوی بارانی که بند آمدنش شهر را پر از قصه کرده بود.به رسم عادت سرخوشی ام داشتم خیابان را با خواندن ترانه های مرضیه قدم میزدم.در خلوتیه خیابان رو به روی همین باغ فردوس صدای جیغ دختری به گوشم رسید که کمک میخواست.خودم را سراسیمه به کوچه مجاور رساندم که دیدم چند پسر جوان دوره اش کرده اند و بی هوش روی زمین افتاده.رسیدم نزدیکشان.. .قصد بردنش را داشتند که باید اول من را میکشتند و بعد میبردنش.سه نفر بودنند و زورشان زیاد و تا میخوردم کتکتم زدنند اما گفتم که،،باید مرا میکشتند تا بگذارم دختر مردم را ببرند.نکشتند و نگذاشتم ببرند.به خودم که آمدم هنوز بی هوش افتاده بود و هر چه به صورتش زدم به هوش نیامد.کاری از دستم ساخته نبود آن وقت شب و مجبور شدم کولش کنم و به خانه مان که آن نزدیکی ها بود بردمش.خدارو شکر پدرم خواب بود و مادر درب را باز کرد و تا دختر را روی کولم دید شروع کرد به فحش دادن که چکار کردی با دختر مردم.به بدبختی و قسم خوردن حرف هایم را باور کرد.به خانه رفتیم و زیر نور چراغ وقتی سرو وضعش را دیدم دوزاری ام افتاد که به ما نمیخورد و قطعا از کاخ نشینان شمیران است.وقتی به هوش آمد و مادرم را بالای سرش دید کمی دلش آرام گرفت و تصمیم گرفت تا صبح بماند و با آن وضع به خانه نرود.صبح زود بود که با لگد و فحش پدرم از خواب بیدار شدم و باید دوساعت توضیح میدادم که این دختر کیست و چیست و از کجا؟میگفت در حالت مستی دختر مردم را به خانه آورده ای.. پدر وقتی کبودی سرو دستم را دید کمی باورم کرد.رفتم سراغ مادرم تا ببینم چه شد؟ کِی میرود خانه شان که دیدم از پشت پنجره دارد حیاط را نگاه میکند.نزدکیش رفتم و دیدم محو تماشای دختر است که دور حوض نشسته و دارد به گلها آب میدهد و گیسوی بلندش هی از اینور به آنور تاب میخورد.داشتم نگاهش میکردم که مادرم ضربه ی اول را زد و گفتدست از یللی تللی بردار…من این چنین عروسی کنار حوض حیاط میخواهمهر چقدر بیشتر نگاهش میکردم به این نتیجه میرسیدم که خدا هر چه در چنته داشته برای خلق چهره ای این دختر رو کرده است.چشم و ابروی مشکی و گیسوی صاف و یکدستش را انگار نقاشی کرده بودند ولبخند از لبانش نمی افتاد و با مادرم بدجور گرم گرفته بود.آفتاب تازه داشت در می آمد که به اصرار پدرم همراهش رفتم تا صحیح و سالم به پدر مامانش تحویلش دهم و پایان قصه را برایشان تعریف کنم.در راه که به سمت خانه شان میرفتیم بدون اینکه حرفی بزند مدام نگاهم میکرد،از دیشب یک تشکر خشک و خالی هم نکرده بود که فلانی ممنون جانم را نجات دادی… فقط نگاهم میکرد..یعنی زل میزد ..نگاه که نهجلوی خانه که رسیدیم دیدم حدسم درست بوده و این دختر از قشر ثروتمندان استداشتم حرف میزدم که من باید شما را به پدر مادرتان تحویل دهم و اینها که گفت لحظه ای سرت را پایین بیاور…با تعجب حرفم را قطع کردم و نزدیکتر رفتم که بر روی زخم صورتم دست کشید و گفت بمیرم الهی…اما نگران نباش …چشمان تو انقدر گیراست که هیچ کس متوجه زخم صورتت نمیشود…گفت و خداحافظی کرد.اصلا حرف هایم یادم رفت…گیج و گنگ به خانه برگشتم.از فردا هم حرف، حرف مادرم شد و یللی تللی را کنار گذاشتم و کارم این شده بود که هر روز میرفتم دم در خانه شان می ایستادم و تا دانشگاه همراهی اش میکردم که مبادا کسی مزاحم اش شود.در همان دوره یک روز که مریض بودم و نتوانستم بروم جلوی در خانه شان تا همراهی اش کنم دیدم درب خانه را میزنند…خودش بود.. گفت امروز چرا نیامدی؟ نگرانت شدم.من احمق فکر میکردم در این مدت نمیداند که هر روز دنبالش راه می افتم اما میدانستمیدانست که چه عرض کنم منتظرم بوده.تا آن روز طعم انتظار کسی را برایم نچشیده بودم و فهمیدن این موضوع دیگر جایی برای تردید نگذاشت…باز هم حرف حرف مادرم بود و باید برای دلبری کنار حوض حیاط خانه اش عروس می آوردم….دلداگی مان بالا گرفته بود و باید یک کاری میکردم.حال و روزم حرف عشق را به مادرم گفته بود.مخالفت پدر هم به گوشم نمیرفت که میگفت فرهنگ این جماعت به ما نمیخورد.تازه میخواستیم طعم عشق یواشکی را بچشیم که پدرش با خبر شد و رفت و آمد تنهایش را قطع کرد.هر کاری که به ذهنم میرسید کردم اما مخالفت پشت مخالفت.ما عاشق هم بودیم و این موضوع بی اهمیت ترین بود.ما عاشق هم بودیمیک علاقه ی بی منطق که به استخوان رسیده بود.مدتی با پنهان کاری ها گذشت.انقلاب پنجاه و هفت داشت پا میگرفت و خیلی ها را خطر تهدید میکرد و داشتند کشور را ترک میکردنند.پدر تهمینه هم یکی از آن ها بود.و یک روز که نه او خبر داشت و نه من با خانواده اش از ایران رفتند.آری رفت… .رفت و نگاهم را با چشمانش برد تا هیچ دختری را نبینم.رفت تا داغ دلبری عروس کنار حوض حیاط خانه به دل مادر بماند.من به همان جمله ای که گفت و دستی که بر زخم صورتم کشید متعهد ماندم.ماندم چون واقعی بود چون ارزش ماندن را داشت.حالا یک ماه پیش بود که فهمیدم بعد از این همه سال برگشتهآمده….آمده جانم به قربانش ولی نمیدانم حالا چرا؟هر روز بعد از ظهر به همراه نوه اش می آید و در باغ میچرخد.آن دختری که آرزوی آغوشم را داشت حالا روی ویلچر مات و مبهوت نگاه میکند…به خدا که از نگاهش گم کردنِ معشوقه میریزدمن هم همینجا مینشینم بی آنکه سمتش بروم و سیر نگاهش میکنم.سیر بدون ترس و اضطراب…ببخشید من باید بروم… امروز کمی دیر کردهبروم جلو در خانه شان یک موقع کسی مزاحمش نشده باشدنوشته sinax

Date: October 31, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *