این اولین داستان من که براتون تعریف میکنم که درشهریور89 اتفاق افتاد .من 27 سالمه 4 ساله ازدواج کردم و یه بچه پسر 2ساله دارم اسمم رو هم مهران (البته نه اسم واقعی) معرفی میکنم در یکی از شهرهای آذربایجان شرقی زندگی میکنم که از بردن نامش معذورم در ضمن استاد مخزنی هستم .داستان از اونجایی شروع شد که بع ازدواجم دختر یکی از همکارامو دیدم که با یه نگاه رومانتیک دلمو به لرزه در اورد ولی از اونجایی که هم با پدرش همکار بودم و هم اینکه متاهل بودم ودر ضمن هیچ علاقه ای به رابطه با شخص دیگری نداشتم کمی بی خیال قضیه شدم گذشت یکسال و نیم از اون ماجرا تا اینکه من یک مغازه لباس زنانه دایر کردم کم کم جو بازار در من تاثیر کرد(بوتیک داران خوب میدونن من چی میگم) اون دختر هم گه گاهی به بازار می اومد و با همون نگاهش دلمو تکون می داد بلاخره کار خودشو کرد و من نتونسستم بیشتر از این خودمو کنترل کنم( یادم رفت اول بگم من تو همون دفعه اول که دیدمش شمارشو پیدا کردم ولی اصلا بهش زنگ نزده بودم ) با خط ایرانسل چند اس ام ا س رومانتیک براش فرستادم که ازم پرسید شما؟ منم نوشتم یه عاشق دیدم گوشیم زنگ زد شماره اون بود که اسم مستعارشو میذارم ویدا جون جواب دادم ازم پرسید شما گفتم بعدا میگم علت زنگ زدنمو وشمارشو از کجا اوردن و اینجو چیزارو پرسید که همشو توضیح دادم بدون اینکه خودمو معرفی کنم چون میترسیدم به باباش بگه و ابروریزی بشه خلاصه حرفام ویداجونو کنچکاو کرد که کی میتونه باشه و این کار باعث شد من قرار دیگه واسه زنگ زدن ازش بگیرم برخلاف میلش قبول کرد تا منو بشناسه چند روز اینجوری باهاش حرف زدم تا اینکه ازش قول گرفتم اگه کسی از ماجرا با خبر نشه خودمو معرفی کنم و در مورد متاهل بونم هم براش گفتم ماجرا چون خیلی براش جالب شده بود قول داد و منم خودمو معرفی کردم وبا یه قرار دیدار منو بشناسه .بعد از قرارمون زنگ زدم و خیلی دل گرفته جوابمو داد که تا حالا فکر میکردم مجردی وگرنه اصلا بهت نگاه هم نمیکردم و خیلی دوست داشتم منم چون خیلی دوسش داشتم نمیتونستم ازش دل بکنم با اصرار من قبول کرد تا هروقت خودش صلاح دونست برام زنگ بزنه ویه رابطه سالم داشته باشیم .زنگ زدنامون شروع شد هفته ای یه بار ماهی 3بار تا 4،5 ماه به این شکل ادامه یافت و منم روش حره ای کار میکردمتا اینکه عاشقش کردم و قرار دیدار ورسوندن به خونشون شروع شد ولی تو این مدت به قولمون عمل کردیم و هیچ وقت از حدود دوستی سالم فراتر نرفتیم .البته هر از گاهی اصرار میکرد که دیگه تموم کنیم که من مخالفت میکردم و قسمش میدادم ادامه بدیم یه روز ازم یه چیزی خواست که یادم رفته چی بود براش بخرم و صبح که کلاس داشت اول وقت بهش بدم صبح طبق قرار اونو براش بردم تو راه پله اموزشگاه بهش بدم که دستمو گرفت و ازم یه لب گرفت باورم نمیشد خیلی جا خوردم تا اینکه بهش زنگ زدم و علتش پرسیدم گفت خودم هم ندونستم چی شد دیگه به روی هم نیاوردیم تا اینکه یه روز باهام بهم زد ازم خواست دیگه بهش زنگ نزنم با خیلی جنگ و دعوا نتونستم راضیش کنم ادامه بدیم و منم ناراحت شدم و گفتم هر جور راحتی بعد 2روز گوشیم زنگ زد خودش بود اول خواستم جواب ندم ولی چون واقعا دوسش داشتم جواب دادم گفت که یه امانتی دارم برم ازش بگیرم منم گفتم کار دارم نمیتونم گفت تا ساعت 2 تا پدرم از سر کار نیاومده بیا ازخونمون بگیر خونه کسی نیست گفتم نمیشه قطع کردم بعد چند دقیقه از عصبانیت بهش اس دادم نوشتم اگه تو دوسم می داشتی دتعارف میکردی بیا خونه تااینکه عصر اس اومد فردا 8صبح اینجا باش باورم نمیشد زنگ زدم گفتم منو مسخره میکنی دیدم نه جدی میگه گفت زنگ بزن درو باز کنم بیا تو .تا صبح هزار جو رفکر کردم صبح زود رفتم دوش گرفتم رفتم چون من خیلی به وقت حساسم 7.59 دقیقه بهش زنگ زدم گفت کوچه رو نگاه کن کسی نباشه منم خوب دورو برو کنترل کردم گفتم باز کن تا بازش کرد پریدم تو درو بستم اومد استقبالم بایه دست دادن و بوس گرفتن رفتم تو نشستم رو مبل اومد کنارم نشست با عشق و ناز بهش گفتم باورم نمیشه من اینجام اونم می خندید و سرشو گذاشت رو پاهام منم نوازشش میکردم بوسش میکردم ماساژش میدادم یواش یواش حین ماساژ دادن دستمو رسوندم کنار سینه هاش و اونا رو گرفتم چشاشو بسته ود و هیچی نمیگفت بلندش کردم وبا اجازش که ازش رضایت گرفتم لب بازی شروع شد تو خودش نبود ماهرانه اونو تحریکش میکردم تا خودشو کامل کشید بغلم وچسبیید بهم بردم اتاق خوابش خوابوندم رو تختش و ادامه دادم سینه هاشو اوردم بیرون و شروع کردم به خوردن سینه هاش دادش در اومده بود خیلی حشری شده بود لباساشو در اوردم شروع کردم به خوردنش دیگه چشاشو بسته بود و داد میزد منم لخت شدم خیلی داغ کرده بودم دادم دستش چشاشو باز کرد ترسید گفت این چیه بهش دلداری دادم حقم داشت چون بقول خودش خیلی کلفت بود خلاصه با اصرار خوابوندمش گذاشتم دم سوراخ کسش گفت زیاد نره تو که من دخترم منم مالوندم جلوش دیگه تو خودش نبود گفتم برگرد بذارم پشتت گفت میترسم دردم بگیره قول دادم اروم بکنم و هروقت دردش اومد دست نگه دارم قبول کرد به پشت خوابی گذاشتم سوراخ کونش اروم فشار دادم تو نمیرف از بس کلفت بود با هزار زحمت فرستادم توش دادش در اومد منم طبق قولم دست نگه داشتم ولی هرجه تلاش کردم دردش بیشتر میشد رفتم کرم اورد یکم با کرم انگشت مالی کردم خوب چربش کردم دوباره گذاشتم توش انصافا خیلی تنگ بود ولی کرم هم کارساز نبود بازم دردش شروع شد گفتم یکم تو همکاری کن کمی هم من اروم بکنم با هزار زحمت و درد و فریاد یک سومش رفت تو. تختشرو چنگ می زد کمی نگه داشتم تا اروم بشه بعد از اینکه اروم شد تاصف و کمی بیشتر هم فرستادم تو ش داد وگریش شروع شد بیچاره خیلی درد داشت دلم براش سوخت چون نمی خواستم اذیتش کنم بازم نگهش داشتم تا اروم بشه با ناز وبوس و نوازش ارومش کردم بهم فحش میداد بلاخره اروم تلمبه زدم نمیذاشت زیاد بره توش ابم اومد بهش گفتم بریزم توش گف نه بریز رو کمرم با اینکه کنترلش برا اقایون سخته ولی بازم بخاطر علاقه زیادی که بهش دارم و دوسش دارم نخواستم ناراحتش کنم ابمو رو پشتش خالی کردم مثل اینکه شیر اب باز شده ابم اومد .بوسش کردم ازش لب گرفتم وبخاطر این کارش تشکر فراوان کردم وقول گرفتم اگه فرصت مناسب پیش اومد بازم تکرار کنیم وبعد رفتیم بساط صبحنه رو پهن کرد وفهمیدم قضیه امانتی که قرار بود بهم بده کیک تولدش بود بازم بوسش کردم و تولدش رو تبریک گفتم و تو25 سالگیش تولدشو باهم جشن گرفتیم.امیدوارم مورد توجه دوستان قرار گرفته باشه بازهم خاطره جدید واستون می نویسم نوشته مهران
0 views
Date: November 25, 2018