اون سال تابستون مارو بردن اردو تو یه روستا نزدیک مرزن اباد چالوس.یه خونه قدیمی بزرگ کرایه کرده بودن که میگفتن قبلنا مال خان بوده. کلی اطاق داشت جلوش هم یه محوطه خاکی برای فوتبال داشت دورشم حصار چوبی. به هر شش هفت نفر یه اطاق دادن. مردم محلی خیلی مهربون بودن. وقتی از حصار چوبی یواشکی بیرون میرفتیم و تو روستا گردش میکردیم مداوما به ما نان تازه تعارف میکردن. برام عجیب بود که این مردم چرا در خونه هاشون بازه. باورتون نمیشه کل روستا رو میگشتی درحتی یک خانه هم بسته نبود. یادمه دستمو گیاه گزنه زد. یک خانم دید دستمو گرفتم پسرشو صدا کرد یک گیاهیو از گوشه کوچه کند اورد و در حالی که شعری به این مزمون رو زمزمه میکرد پلن دره بوره گزنه بیرون بیه. با ضربات مداوم اون گیاه رو روی زخم دست من کوبید. معنیشو نفهمیدم تاثیری هم نداشت اما دلسوزی خانم شمالی برای یک غریبه برام جالب بود. از پسر بچه پرسیدم چرا درخونه هاتون بازه؟ جواب داد اطراف روستا سگ وحشی زیاده شبا برای جستجوی زباله ها به منظور پیدا کردن غذا به روستا میان. درو به خاطر اونا میبندیم وگرنه خونه هامون اصلا در نداشت. اینجا دزد نداره.من نمیدونم مردم شمال از چی ساخته شدن ولی به قول امریکاییا حتی یه استخون بد هم تو وجود این مردم نیست. واقعا پاکن.ذات مهربان شاه مرحوم رو به یاد ادم میارن که همه رو دوست داشت. شب می خواستیم ورق بازی کنیم که معلم مشاور کیریمون اومد تو اطاق ما بخوابه. صبر کردیم خوابش برد شروع کردیم بازی کردن. از دستش خیلی شکار بودم. با من خیلی بد بود. هر اتفاقی میفتاد یقه شاه ایکس مظلوم رو میگرفت تو اطاق ما یه یخچال بود که تو یخدونش یه ظرف اهنی کوچک بود گزاشتمش بیرون یکمی اب شد یخش قالبی در اومد. اروم رو انداز رو زدم کنار یخ رو گذاشتم رو شلوار ورزشیش قسمتی که شورت زیرش قرار میگیره. روشو کشیدم به بچه ها هم گفتم ورقو جمع کردن شروع کردیم بی صدا به منچ بازی کردن اقا یه چند دقیقه گذشت یخه اب شد این بیدار شد فکر کرد شاشیده اروم که کسی شک نکنه از جاش پاشد رو اندازم سفت گرفته بود که مثلا ما نفهمیم شلوارش خیسه. گفتم کجا به سلامتی؟ گفت میرم دستشویی. پرسیدم حالا چرا با رو انداز؟ گفت عرق دارم میترسم سرما بخورم تا وسط اطاق اومد یهو یخه افتاد زمین تق صدا کرد دوزاریش افتاد جریان چیه. بردمون تو حیاط شیلنگ ابو گرفت به سر تا پامون خیسمون کرد در اطاقم از داخل بست تا صبح خیس تو حیاط لرزیدیم فردای اون روز رفتم درمانگاه . دکتر اول دستمو با گاز استریل پانسمان کرد بعد گفت مگه بهتون نگفتن به گزنه نزدیک نشین گفتم نه. گفت خوش شانسی دیروز یه اقایی اومد که رفته بود پشت بوته دستشویی کنه گزنه زده بود به اونجاش شما بچه ها باید خیلی مراقب باشید. یهو یه فکری به ذهنم خطور کرد مردم محلی که گزنه رو میشناسن. به ما هم که میگه بچه. پس اون اقای غریبه حتما یکی از معلماست اما هر کاری کردم از زیر زبونش بکشم طرف کیه که چهارصدتا جوک برای کونش درست کنم بی معرفت نگفت که نگفت میگن در زمان عمر خطاب یه اخوندی بوده که چون بچه گربه خیلی دوست داشته و حتی یه کوچولوشو تو استینش اینور اونو میبرده معروف بوده به ابو حریره (پدر گربه). این اخوند برای کسب درامد حدیث جعل میکرده . در بستر مرگش اعتراف میکنه که در طول عمرش حدود بیست هزار حدیث جعل کرده و به اسلام اضافه کرده . روزی مرد کشاورزی که از روستای اکه بار پیاز اورده بوده. میره پیشش. میگه بار پیازم داره میگنده نمیخرن. ابو حریره میگه سر کیسه رو شل کن حلش میکنم.یه پولی میگیره بعدش میگه ظهر جلوی در مسجد بساط کن و منتظر باش. بعد از نماز ظهر جناب ملا میره بالا منبر میگه خودم از دهن پیامبر شنیدم من یاکل بصل اکه من المکه……. واجبهو علیه جنه یعنی هر کسی پیاز اکه را در مکه بخورد حتی اگر پایان عمر گناه کبیره کرده باشد بازهم بهشت بر او واجب میشود مردم که از مسجد بیرون اومدن دیدن کشاورزه داره داد میزنه پیاز. پیاز اکه بدم ریختن سرش پیازاشو تا دونه اخر خریدن تهشم جارو کردن برای تبرک مالیدن به صورتشون اون لحظه تو درمونگاه یاد اون حکایت افتادم و سعی کردم حدیثی جعل کنم که جلوی مردم ازاری رو گرفتن از گناهان کبیره است و چی…… ولی هرچی زور زدم حدیثم نیومد که نیومد از اطاق دکتر اومدم بیرون دیدم یه پرستار میانسال سایز خمره ای داره از اون یکی اطاق میاد بیرون. رفتم جلو اول تشکر کردم بعدم دستمو نشون دادم گفتم میشه بگین چه گیاهایی خطرناکن اینجا؟ که مواظب باشیم؟ گفت عکساشو ندارم که نشونت بدم . گفتم یکی از معلما دیشب برای مدیر میگفت باسنش زخم شده اومده اینجا یه خانوم پرستار جوون خیلی خوشگل پانسمانش کرده یهو پیرزنه نیشش در ابعادی که حتی موسی هم نتونسته بود رود نیلو اونجوری بشکافه باز شد گفت بله خودم بودم. اما هر چی مکالمه رو کش دادم که اسم معلم رو از دهن اون به قول مرحوم ایول بولدوزر سفید بکشم بیرون چیزی نگفت که نگفت ازم پرسید اون معلمتون مجرده؟ خواستم بگم اره که به بهانه معاینه مجددی چیزی پاشه بیاد در خونه. هم هویت معلم فاش شه هم یکمی سرمون گرم شه. اما ترسیدم بازم به پانسمان احتیاج پیدا کنم و دفعه بعد که اومدم درمونگاه برا تلافی امپول گاوی بزنن تو کونم بی خیال شدم گفتم نه پدر بچش همکلاسی خودمونه و در حالی که به شدت ضایع شده بودم برگشتم خونه. دو روز بعد با اتوبوس ما رو به مشهد بردن اینبار یه اردوگاه واقعی بود. خیلی خوش گذشت. مارو به حرم بردن و تو مهمانسرا خوشمزه ترین چلو خورشت قیمه عمرم رو بهم دادن. بعدم بردنمون موزه حرم. رو دیوار یه راهرو تابلوهای نقاشی سوپر کسشعری بود به اسم روز اول افرینش روز دوم افرینش و………… مشخص بود نقاش مثل اینا که میخوان از پشت بدن. اول باسنشون رو پر از اب میکنن خالی میکنن که تمیز باشه. اول با تلمبه باسنشو پراز رنگ های مختلف کرده بود بعد گوزیده بود رو بوم نقاشی خواسته بود بگه اول افرینش همه چی خر تو خر و در هم برهم بوده. یهو یه فکری به سرم زد یکمی سرعتمو کم کردم که از بقیه عقب بمونم داخل کوله پشتیم قلم کاغذ و سوزن نخ داشتم. صفحه اول دفتر یه کاغذ سفید بی خط بود. کندمش زیرش نوشتم یه روز قبل از افرینش بعد از روی طناب پارچه ای کلفت که فاصله بازدید کننده ها رو از تابلو ها حفظ میکرد رد شدم کاغذ سفیده رو با سوزن زدم به دیوار. داشتم با قسمت فلزی ساعتم سوزن رو به دیوار می کوبیدم که یهو حس کردم کسی پشت سرمه. برگشتم دیدم مدیر دست به سینه داره نگاهم میکنه با دست اشاره زد بیا اومدم با دست به کاغذ اشاره کرد یعنی اونم بیار. کاغذو ازم گرفت خوندش. بعد با کف دست باز به سمتی که همه رفته بودن اشاره کرد یعنی برو. تا راه افتادم انچنان پس گردنی بهم زد که جفت چشام مثل این کارتونا یه متر کش اومد از کلم زد بیرون یعنی تا ته جهان هستی رو دیدم بعد داد زد پسر اخه تو کی میخوای ادم بشی؟؟ اینقدر که مغزتو مشغول این کارا میکنی به کائنات فکرکرده بودی الان راز خلقت کشف شده بود حیف این همه استعداد که خدا به دلقکی مثل تو داده گمشو پیش بقیه اونروز گل استعداد نقاشی من پرپر شد کمال الملکی به اسمان پر کشید و خلاصه کلی از این کسشعرا البته اگر واقعیتو بخواین من در دوران مدرسه فقط یه نقاشی بلد بودم بکشم. اونم یه خونه یه ادم کنارش. که ادمه همیشه از خونهه گنده تر بود ولی برای اینکه من اینجا ضایع نشم بیاید وانمود کنیم اونروز جهان هنر در غم خاموش شدن شعله استعداد هنرمندی بزرگ سیاه پوش شد خلاصه به تهران برگشتیم تو راه بهروز برام تعریف کرد که تو شلوغی بازار از پشت چسبیده به یه اخونده چند متر جلو تر اخوند ازش پرسیده بود ابت اومد پسر جون؟ یا ابت اومد پسرم؟ دقیقا یادم نیست کدوم اما بهروز بدبخت مرده بود از خجالت وقت ثبت نام سال اخر دبیرستان شد. سالی که برای من پراز ماجرا بود یادمه موقع ثبت نام پدرم دسته چکشو گذاشت رو میز گفت چقدر بدم شبا هم نگهش دارین؟؟ مدیر نامرد هم دست کرد از کشو دست چک خودشو در اورد گفت من چقدر بدم جای دیگه ثبت نامش کنین؟؟ خیلی نامردی زدن تو ذوقم واقعا دردم اومد (یعنی هیچ کی منو دوست نداره) در طول سالها فکرای زیادی برای کرم ریختن تو مدرسه به سرم زده بود اما مثل هودینی که بهترین حقه اش رو برای پایان نمایشش نگه میداشت منم یه سری از ایده هامو اختصاصی گذاشته بودم برای سال اخر. روزای اول سال اول دبیرستان من چندبار صبح دیر اومدم و سرزنش شدم. درست چهل دقیقه مراسم صبحگاه بود سرود میخوندن قران میخوندن مدیر حرف میزد و….. دانشمندا سالها بعد در یک تحقیق دسته جمعی کشف کردن که خواب صبح برای یه مغز در حال رشد بی نهایت لازمه. اما کون گشاد ولی نابغه من سالها قبل خودش تنهایی به این نتیجه رسیده بود. من اعتقاد داشتم اگر کلاس هشت شروع میشه ما باید نهایتا ده دقیقه به هشت مدرسه باشیم نه هفتو ربع تا اینکه اولین زنگ ورزش که در حال کسچرخ زدن بودم راهم به حیاط پشتی مدرسه که مدیر و ناظم تاکید کرده بودن به هیچ وجه اونجا نریم افتاد. مشخص بود سالهاست که نظافت نشده. زمینش پر از برگ خشک و زباله بود و بوی مدفوعات گربه بینی رو به شدت اذیت میکرد. اونجا یه ژیان قدیمی مال صد سال پیشو با شیشه های شکسته دیدم. نزدیکتر که رفتم دیدم رو دیوار پشت ژیان یه دره. در بسته بود و یه کلون زبانه فلزی هم روش داشت به شکل حرف ال انگلیسی. پشت کلون یه قفل کوچک سیاه اویزان بود که مانع کنار کشیدن میله و باز کردن در میشد. مشخص بود سالهاست کسی از این در استفاده نکرده. در به کوچه باریک پشت مدرسه باز میشد. چند ثانیه طول کشید تا مغزم کار کرد و فهمیدم مشکل خواب صبحم حل شده. با بند فلزی تکه تکه ساعتم قطر میله فلزی ال شکل کلون رو اندازه گرفتم. بقیش اسون بود عصری رفتم از ابزار فروشی رنگ خاکستری ومادر رنگ و یه قفل کوچیک سیاه رنگ خریدم به مغازه اهنگری رفتم و یه میله فلزی به همین قطر و طول کم خواستم برید بهم داد. تو زیر زمین خونمون یه خاک انداز کوچک نارنجی قدیمی داشتیم اونم برداشتم. فردای اون روز بعد از تعطیلی مدرسه چون ناظم و بچه ها تا دیر وقت فوتبال بازی میکردن بقیه هم رفته بودن خونه. دسترسی به حیاط پشتی اسون بود وقت کافی هم داشتم. اول قفل قدیمی رو با چکش و تیزه شکستم بعد مادر رنگ رو به قوطی رنگ اضافه کردم و هم زدم تا به رنگ اصلی بدنه در ورودی در بیاد. بعد تکه میله رو رنگ کردم. دوستان در حالت صحیح باید درو بست و میله رو تا اخر کشید تا انتهاش در حلقه فلزی نصب شده روی چهار چوب در قرار بگیره تا اگر کسی کلید هم داشته باشه نتونه از اونطرف درو باز کنه یعنی یک تکه بودن میله مانع باز کردن در میشه. اما من تکه دوم رو درحلقه فلزی قسمت چهار چوب در گذاشتم و میله قدیمی هم روی خود در. دو میله رو به هم مماس کردم که از دور یک میله به نظر بیاد. و کلشو با رنگ خاکستری چرک (رنگ در) رنگ کردم. زبانه قفل اصلی در رو کنار کشیدم دیدم جنس میله نازکش از برنج است اونم هم به رنک خاکستری رنگ زدم که از دور درخشندگیش گند نزنه به همه چی .در قسمت مادگی قفل اصلی در هم سنگ های ریز گذاشتم که زبانه داخلش نره و در همیشه باز باشه یه اجر شکسته هم گذاشتم پشت در که در ظاهر بسته نگهش داره و از برگ های خشک حیاط حسابی رویختم رو پله اول که اجر پنهان بمونه. یکمی خاکو گل به قفل جدید مالیدم که نو بودنش پنهان بمونه و به پشت قسمت ال شکل زبانه پایینی زدمش جوری که هرکسی دیدش حتی فکر بازکردن میله رو هم نکنه. نمیخواستم دیگران از این در به عنوان راه عبور مرورشون استفاده کنن و لو بره. حالا همه چیز به شکل اولش درامده بود با این فرق که زبانه اصلی به جای اینکه تا اخر رفته باشه فقط تا لبه در رفته بود و از اونجا تکه دوم میله شروع میشد و در به راحتی با یه هل از بیرون باز میشد.از مسیر حیاط از مدرسه خارج شدم دیگه از فردای اون روز صبحگاه نرفتم هر روز میرفتم کوچه پشتی درو هل میدادم میامدم داخل اجر رو دوباره میزاشتم پشتش. با خاک انداز کهنه برگ خشک میریختم روی اجر برای استتار. از در بقلی ساختمون اصلی وارد پاگرد پله ها میشدم و میرفتم سر کلاس. بعد از اون خیلی به ندرت در صبحگاه شرکت کردم یعنی تو کل هر سال تحصیلی من شاید ده تا صبحگاه نرفتم.یکی دوبارم بغل دستیم پرسید چرا نفر اخر میای گفتم میرم دستشویی خودمو خالی میکنم که وسط کلاس منت اینا رو نکشم. تا اینکه یه روز که خواب مونده بودم و دیرتر از معمول رسیدم داشتم از پله ها بالا میرفتم که از در نزدیک ترین کلاس طبقه پایین به پاگرد صدایی شنیدم که میگفت من میدونم کار کیه اما میخوام خودش بگه اون صدای نحس برام اشنا بود. بین معلمها یکیشون ادم خیلی عوضی سیگاری و بی ناموسی بود که با همه بد بود به من میگفت تو دلقک کلاسی اما من کاری میکنم خندوندن یادت بره. عجیب این بود که من هرگز سر کلاس این مسخره بازی در نیاورده بودم چون مثل اب خوردن به بچه ها فحش ناموس میداد. میگفت پدر مادرتون فقط شیکمبه تون رو پر کردن راه خلا رو یادتون دادن. یه سوال میکرد بلد بودی یه سوال دیگه خلاصه اینقدر میپرسید که یکشیو نتونی جواب بدی میکشیدت به فحش . من میدونستم فحش بده محاله ساکت بمونم اخرش درگیری میشه و اخراجم میکنن. هیچ مدرسه ای هم شاگردی که رو معلم دست بلند کرده رو ثبت نام نمیکردن . برای همینم منی که حتی برای کنکور درس نخوندم هم درس اینو میخوندم که شر نشه. یادمه روز قبل از کنکور کتاب دستم بود پدرم برش داشت دید کتاب پارک ژوراسیک اثر مایکل کرایتونه. دادش در اومد روز قبل کنکور داری پارک ژوراسیک میخونی؟؟ مادرم از تو اشپزخونه داد زد کاریش نداشته باش خود شناسی مهمه اون عوضی چندبار ازم درس پرسید اما هر بار هرچی پرسید بدون مکث جواب دادم. تا اخرش حوصلش سر رفت و دیگه منو بی خیال شد. اما خیلیا ازش کینه داشتن چند باری هم بچه ها به مدیر شکایتشو کرده بودن که بی نتیجه بود . مدیر و ناظم هر دو بی نهایت اقا و مهربان بودن . با این فرق که ناظم محبتشو نشون میداد میگفت و میخندید اما مدیر در ظاهر سرد بود. داد میزد ولی اخراج نمیکرد. برای همین از انسان بزرگی مثل مدیر سکوت دربرابر رفتار اون بیشرف بی ناموس خیلی بعید بود. تا اینکه ناظم بهم گفت به کسی نگو اما این برادر خانم مدیره وگرنه صدبار تاحالا اخراج شده بود. همیشه دلم میخواست یه جوری حالشو بگیرم .سال اخر بود ما دیگه باهاش درس نداشتیم. تا اینکه یکروز یه نفر یک مایع شیمیایی رو ماشینش ریخت که رنگ سقف و کاپوت رو قالبی شسته بود و خلاصه گند زده بود به ظاهر ماشینش.بعد از ناهار اومد تو کلاس ما گفت یه نفر اینکارو با ماشین من کرده میدونم کار کیه اما میخوام خودش بگه همه ساکت موندن مدیر به من نگاه کرد گفت تو چیزی میدونی؟ گفتم اگر اجازه بدین من ساکت بمونم. گفت نه باید جواب بدی گفتم حالا که شما میفرمایید چشم اما اگر اشکالی نداره قبلش یه سوال کوچیک دارم ماشین روشن میشه؟ حرکت میکنه؟ مدیر جوابی نداد خود معلمه بعد از چند لحظه سکوت گفت اره. به مدیر نگاه کردم گفتم دیدید؟ کار من نیست معلم گفت یعنی چی؟ جواب دادم ارزش هر ماشینی به حرکت کردنشه نه رنگش. اگر من بخوام صدمه ای بزنم در باک رو با یه چاقو میوه خوری باز میکنم با قیف دهن گشاد یه شیشه از این عسل های تقلبی رو خالی میکنم تو باکش. چون عسل از بنزین سنگین تره لوله رو میگیره سوخت به موتور نمیرسه ماشین روشن نمیشه باید بکسلش کنن ببرن تعمیرگاه. بدنه رو باز کنن لوله باک به موتور رو نظافت کنن. هم چند برابر رنگ کردن خرج رو دست صاحبش میزارم . هم یه هفته بی ماشین میمونه . مشخصه این کار یه مبتدی بوده مدیربا پوزخند تمسخر گفت بی اطلاعیمونو ببخشید جناب کاپون ممنون که خرابکاریو یادمون دادین منم با لحن جدی گفتم قابلی نداشت جلسه بعد دزدی معلم گفت کار هرکی بوده یا مثل ادم خودش اعتراف میکنه یا فردا میگم والدین همتون بیان خسارتو بین همتون تقسیم میکنم. بعد شروع کرد به فحش دادن مفتخورا دزدا انگلای جامعه و….. اخرش گفت اولو اخرو همتون دزد حروم خور بوده. دیگه طاقت نیاوردم وسط فحش دادنش گفتم مگه شما نمیگی میدونم طرف کیه؟ پس چرا معطلی بردار ببرش پایین تو دفتر زنگ بزن باباش بیاد خسارتتو بگیر واسه چی به بقیه فحش میدی؟؟ گفت اره میدونم کار خود تو بوده گفتم مطمئنی؟ دیدم جواب نداد گفتم اگر کار من بوده چرا صبح داشتی برای کلاس پایینی همین حرفا رو میزدی؟ گفت چی میگی تو؟؟ گفتم اول صبح تو کلاس طبقه همکف بغل راه پله داشتی بهشون میگفتی میدونم کار کیه میخوام خودش بگه اگر مقصرو میشناسی و اینجاست چرا اینحرفا رو اونجا زدی. اگر مقصر تو اون کلاسه پس اینجا چیکار میکنی؟؟ احتمالا از صبح تو همه کلاسا همین حرفا رو زدی که طرف خودشو لو بده. اون بچه چهارساله است که بهش میگن میدونم چیکار کردی میخوام از زبون خودت بشنوم زرتی خودشو لو میده. اینا سیبیلاشون ته حلقشونه برای اعتراف گرفتن یه خورده بیشتر باید ابتکار به خرج بدی مدیر گفت حالا این حرفات چه نتیجه ای داشت؟ جواب دادم نتیجش علت رو برای شما مشخص کرد. چیزی که شما دیدین یه عصبانیت موقتی نیست. رفتار هر روز این اقا سر کلاس درسشه. میدونید تا همین پارسال که معلممون بود چقدر به ناموس همه بچه ها فحش داده؟؟ خبر داشتید قرار بود دسته جمعی بریم اداره اموزش پرورش ازش شکایت کنیم ؟ ماشین خود شما همیشه جلو دره موتور ناظم داخل خود حیاط. کسی تا حالا چپ نگاهشون کرده؟ ولی این ادم جوری ماشینشو تو هفت تا سوراخ قایم کرده که حتی منی که بهم میگین شیطان رجیم تا امروز اصلا خبر نداشتم که ماشین داره. اونا رفتن اما معلم کثافت سیگاری بدجوری کینه منو گرفت. دو هفته بعد سر جلسه امتحان این مراقب وایساده بود. وسط جلسه اومد بالاسر من ورقمو برداشت نگاه کرد گفت برو پای تخته گفتم وسط امتحان؟ گفت برو من رفتم سوال امتحانو داد حل کنم سر جوابش دو به شک بودم میدونستم که احتمالا اونی که نوشتم غلط بوده. اون یکیو نوشتم که تصادفا درست بود گفت جوابت اینه؟ تا اومدم جواب بدم مدیر اومد داخل پرسید چی شده؟ گفتم روش جدید تدریسه امتحان تموم نشده. ورقه هنوز دست بچه هاست. ایشون منو بلند کرده جواب درست سوالا رو روی تخته بنویسم مدیر از معلم پرسید این چی میگه؟ معلم گفت اشتباه نوشته. مدیر جواب داد امتحان برا همینه درست بنویسن نمره میگیرن غلط بنویسن نمیگیرن چرا خونتو کثیف میکنی؟؟ برو یه چایی بخور خستگیت در بره من اینجا هستم. به منم گفت برو بشین . اونروز تصمیم گرفتم دست دست کردن دیگه بسه وقتشه اینو حسابی بشونم سرجاش پایان اونروزو به انتقام فکر کردم اما هیچی به فکرم نرسید. اخر هفته رفتم خونه پدر بزرگم. پزشک و پرستار از یه مرکز پزشکی خصوصی اورده بودن خونه بالاسرش. پرستار برای گرفتن ازمایش ادرار یه ظرف مخصوص در اورد بهش گفتم از این بازم داری؟ گفت اره گفتم این یکیو من بر میدارم. به فکرم رسید ادرار کنم تو اون ظرف ببرم مدرسه. می دونستم قابلمه غذاش کدومه دلم می خواست یه جوری ادرارمو بریزم توش. اخر سر دکتر تو نسخه ای که نوشت داروی مسهل داد. رفتم داروخانه. مسئولش گفت خارجیشم داریم (توربو لاکس یا اسهال فوری ) من جفتشو گرفتم ایرانی رو دادم به پدر بزرگم. خارجیشو در انتظار فرصت مناسب حدود دو هفته تو جیب بقل کاپشنم مدام میبردم مدرسه میاوردم. بطری پلاستیکی کوچکی بود که روش نوشته بود چهار قطره بریزید تو نصف لیوان اب. منتظر فرصت بودم اما یا سرایدار تو ابدارخونه بود یا معلما داشتن اونجا وایساده چایی میخوردن. اخر یه روز سر تایم ورزش دیدم ابدار خونه خالیه سریع رفتم تو. به شدت هیجان داشتم و قلبم تاپ تاپ میزد. البته الان دیگه برام عادی شده و با وقار یک لرد انگلیسی در کمال خونسردی کرم میریزم. اما اون اولین مردم ازاری برنامه ریزی شده درازمدت من بود. از شدت عجله که زودتر در برم گیر نیوفتم کل محتوی ظرف پلاستیکی رو یکجا خالی کردم تو قابلمه غذای کیریش (یه غذایی مثل خورشت یا سوپ بود پر از سبزی و لوبیا ) و فرار کردم.بعد از ظهر با ما کلاس داشت نیومد بعدا ناظم برام تعریف کرد تا هفت بعد از ظهر تو دستشویی گیر کرده بوده. اخرشم مدیر و ناظم زیربقلشو گرفتن کشوندنش بیرون بردنش درمونگاه . اول اونجا مثل جنازه زیر سرم خوابیده دو روز بعد هم تو خونش………………………………………………………………………………………………….پی نوشت چون طبق وصیت مرحوم ایول قسمت اول نقطه اش کم بود قسمت دوم با نقطه اضافه سرو شد پول که نمیخواین بدین مفته. هر چقدر دلتون خواست بر دارین هرجاش که عشقتون کشید بزارین. کی به کیهنوشته شاه ایکس
0 views
Date: August 20, 2019