سلام اسم من آرمانه و26 سالمه داستانی رو که میخوام بگم کاملا واقعی وبدون شاخ وبرگ اضافس.حدود 2سال پیش تو دانشگاه با عشقم زهره آشنا شدم وخیلی زود به هم علاقه مند شدیم زهره برعکس دخترای دیگه که باهاشون بودم لاشی و نارو خانم نبود ومنو به خاطر خودم میخواست وهمین واسم ارزش زیادی داشت.ما رومانتیک همدیگرو دوست داشتیم و باهم سکس هم داشتیم وقتایی که خونمون خالی میشد (اینم بگم که زهره ساکن سپاهان شهر وخونه ما خیابان دقیقی اصفهان) به زهره میگفتم اونم سریع با تاکسی تلفنی میومد پیشم.زهره یه دختر 22 ساله فوق العاده خوشگل وخوش اندام با موهای بور وچشمای سبز قدش 167 و وزنش 52 کیلو.اوایل زهره واسم ساک میزد ومنم به قول خودش زبونکش میکردم(کسشو میخوردم) اما کم کم از کون هم میکردمش .یه روز که با زهره تو پارک بودیم بهم گفت که یه چیزیو بهم نگفته والان میخاد بگه این که دوساله با پسرداییش عقده واین که دوستش نداره وبه اصرار اکبر وخانوادش قبول کرده میگفت دلش واسه اکبر سوخته چون اون خیلی اصرار کرده بوده وخودشو کوچیک کرده تا راضی شدم.ترم آخر دانشگاه بودم و زهره اون ترم به دانشگاه نیومد ومرخصی گرفته بود کم کم ارتباطشو باهام کم کرد وجواب اس ام اس ها وتماسمو به ندرت میداد تا این که یه روز گفت پدرش وشوهرش از ارتباطش با من بو بردن وکلی تهدیدش کردن اینم بگم که بابای زهره پاسداره.گفت دیگه بهش زنگ نزنم چون دوست نداره واسه من دردسر درست بشه چون باباش میخاسته منو پیدا کنه و حسابمو برسه منم قبول کردم و خداحافظی کردیم.چند هفته گذشت ومن از عشق زهره میسوختم ومیساختم تا این که بعد از دو ماه با یه شماره دیگه باهام تماس گرفت همین که صداشو شناختم هردو زدیم زیر گریه زاری کلی قربون صدقش رفتم واون گفت که عاشقمه وهیچوقت نمیتونه فراموشم کنه گفت یک ماه ونیمه که با اون اکبر انگل عروسی کرده و اکبر یه خونه بهارستان اجاره کرده واونجا ساکنن.شوهر زهره حسابدار بود وماموریت زیاد میرفت وزهره بیشتر تو خونه تنها بود شب یه فکری به سرم زد که درست وحسابی از اون انگل که عشقمو دزدیده بود انتقام بگیرم با زهره درمیون گذاشتم گفتم حالا که اون انگل تورو دزدیده من میخام ازم بچه داربشی تا هم این بچه عشقمونو ابدی کنه وهم اون شوهر انگلت بچه منو بزرگ کنهزهره اولش قبول نکرد وراستش میترسید اما بعد دوروز اس ام ا داد وگفت از خداشه که از من بچه دار بشه.فرداش زهره زنگ زد وگفت اکبر سه شنبه میره ماموریت وتا جمعه برنمیگرده آدرس خونشونو داد وگفت سه شنبه ظهر منتظرمه.روز موعود فرا رسید ومن راهی بهارستان شدم واسه تولید مثل با زهره عزیزم وقتی درو باز کرد من رفتم تو از دیدنش دیوونه شدم پرید توبغلم و من شروع کردم به خوردن لباش.یه تاپ صورتی با یه دامن تنگ پوشیده بود که دیوونم میکرد خابوندمش روی کاناپه ودیوونه وار لختش کردم عشق وشهوت تو چشمای زهره موج میزد بعد از این که حسابی سینه های بلوریشو خوردم زهره شلوارمو درآورد وکیرمو گرفت تو دستش یه کم باهاش بازی کرد وشروع کرد به خوردن بعد ده دقیقه حس کردم الان آبم میاد در آوردم ومکث کردم پاهای زهره رو گذاشتم روشونم و کیرمو کردم تو کسش وتلمبه زدم زهره جونم هم آه وناله میکرد بعد ده دقیقه بدنم شل شد ویه رودخونه آب منی خالی کردم تو کس زهره .ازهم لب گرفتیم من خودمو جمع جورکردم ورفتم فردا وپس فردای اون روز هم رفتم وزهره رو کردم وآبمو ریختم توش که مطمئن بشم.الان یک سال از اون ماجرا میگذره ومن از زهره یه دختر مامانی دارم که چهار ماهشه اسمش هم زهره گذاشته نرگس.این بود داستان من اگه خوب نتونستم بنویسم ازتون معذرت میخام چون بار اولی بود که داستان مینوشتم.نوشته آرمان
0 views
Date: November 25, 2018