توهم بر باد رفته ی سکس خانوادگی (۲)

0 views
0%

…قسمت قبلاحتمال می دادم که لیلی برای تلافی هم که شده اصلا نخواد بهم کمک کنه اما خیلی راحت و بدون منت قبول کرد. نمی دونستم اسم این کمکش رو جبران اون اشتباه بزرگش بذارم یا علاقه شدیدی که بهم داشت. بعد از چند دقیقه سکوت ، بهم گفت کاش می دونستی که حتی با گذشت چند سال هنوز مثل همون روزا دوسِت دارم. کاش درک می کردی که اون جریان ، اون طور که تو فکر می کردی نبود. تو حتی بهم اجازه توضیح هم ندادی. الان هم اجازه نمی دی برات توضیح بدم…با حرفاش دوباره من رو به گذشته برد. به اون روز لعنتی. با ناراحتی بهش گفتم خسته ام لیلی. حتی خسته تر از اون روزا. نا امید تر و بی هدف تر از اون روزا. تو این شرایط فقط تو می تونی بهم کمک کنی. از اون روز به بعد دیگه بهت اعتماد نداشتم و هنوزم ندارم. اما فقط توی عوضی بودی که می تونستی تو این شرایط لعنتی بهم کمک کنی…لیلی اومد کنارم نشست. با انگشتش اشک روی گونه ام رو پاک کرد و گفت گریه زاری نکن عزیزم. نگران نباش. من تا جایی که تو توانم باشه بهت کمک می کنم… نمی دونم چرا سرم رو گذاشتم روی شونه اش. درست مثل روزای قدیم. با فشار دادن بازوم سعی کرد آرومم کنه…چند روز گذشت. راس ساعت سر قرار بودیم. لیلی به برخورد سرد و بی تفاوت سارا اصلا اهمیت نداد. وارد خونه استاد مظفر شدیم. من هیچ وقت باهاش کلاس نداشتم. اما وصفش رو همیشه می شنیدم. یه پیرمرد دقیق و منظم. کمی با لیلی صحبت کردن. فهمیدم لیلی از طریق ایمیل و به صورت کُلی در جریانش گذاشته. استاد مظفر کمی با من صحبت کرد. سوالای خیلی معمولی از خودم و زندگیم و اوضاع و احوال مطب. بعدش گفت با خواهرتون سه جلسه می تونم داشته باشم. بعدش نظرم رو میگم… قرار شد جلسه اول همون روز باشه. استاد مظفر سارا رو هدایت کرد به طبقه دوم و اتاق خودش. من و لیلی پایین منتظر موندیم…چند دقیقه گذشت که متوجه نگاه سنگین لیلی روی خودم شدم. وقتی بهش نگاه کردم ، بهم گفت مانتوتو در نمیاری؟؟؟ مانتو و شالم رو در آوردم و گرفتم توی دستام. لیلی که از قبل مانتوش رو درآورده بود بلند شد و رفت آشپزخونه. بهم گفت نوشیدنی گرم یا سرد؟؟؟ بهش گفتم هر چی. فقط یه چی بیار که گلوم خشک شد…برای جفتمون آب میره آورد. بهم تعارف کرد و برگشت سر جاش. لیلی آدمی نبود که حتی یک دقیقه از زندگیش هدر بره. یا مشغول کار بود یا تفریح. حالا به خاطر من منتظر نشسته بود. نگاهش مثل قدیما بود. باورم شد که هنوز به عنوان یک دوست من رو دوست داره. بهش گفتم چرا قبول کردی کمک کنی؟ من که علنی گفتم فقط برای کمک اومدم… لبخند زد و گفت حرف همیشگی خودت. پرسیدن سوالی که آدم جوابش رو می دونه ، احمقانه اس… به خاطر حرفش لبخند زدم و گفتم پویا گفت هنوز مجردی… لبخندش غلیظ تر شد و گفت فکر نکنم چیز عجیبی باشه… سریع گفتم آره دقیقا. اصلا تعجب نکردم از اینکه شوهر نکردی… لیلی کُل لیوان آب میوه ش رو سر کشید. یه نفس عمیق کشید و گفت چرا حرفتو تموم نکردی. چیه می خواستی بگی یه موجودی مثل من اصلا نیازی به شوهر کردن نداره؟؟؟لیلی همچنان قصد داشت من رو ببره به گذشته. هنوز مصمم بود اون بحث نا تموم رو تموم کنه. اما من نمی خواستم برگردم. کلا بحث رو عوض کردم و گفتم خب از مطب تو چه خبر؟ شنیدم حسابی سرت شلوغه… لیلی متوجه شد که به هیچ قیمت حاضر نمی شم اون بحث رو ادامه بدم. دیگه مقاومت نکرد و تا اتمام جلسه سارا و استاد مظفر ، ما هم صحبت های عادی و روزمرگی خودمون رو کردیم…تو جلسه بعدی لیلی همراه ما نیومد. من تنها منتظر موندم تا تموم بشه. نمی دونستم استاد مظفر چیا از سارا می پرسه. یا سارا چه واکنشی نشون میده. هر چی که بود سارا هیچی ازش نمی گفت. نه می گفت بده و نه می گفت خوبه. جلسه سوم هم تموم شد. لیلی این دفعه همراه ما اومده بود. سارا از پله ها اومد پایین و بهم گفت برو بالا. با تو کار داره… لیلی همراه من اومد بالا. یه اتاق نسبتا بزرگ که دقیقا می خورد برای یک استاد بزرگ باشه. پر از قفسه های کتاب. حتی روی میزش هم پُر کتاب بود. لیلی با احترام بهش گفت استاد میشه منم باشم؟؟؟ استاد مظفر بهش گفت مشکلی نیست. شما هم بمونی خوبه…استرس داشتم که الان چه نظری می خواد بده. جفتمون نشستیم کنار هم. لیلی متوجه استرسم شد و دستم رو گرفت تا آرومم کنه. استاد به برگه های جلوش که نوت برداری کرده بود نگاه کرد. بعد از چند دقیقه عینکش رو برداش و رو به من گفت شما تا حالا باغ وحش رفتین؟؟؟ از سوالش جا خوردم و گفتم نه استاد. چون علاقه نداشتم ، هیچ وقت نرفتم… استاد مظفر کمی با دقت نگاهم کرد و گفت بهتون توصیه می کنم برای یک بار هم که شده برین. با چشم خودتون ببینین که حیوانات وحشی ای که جای اصلی شون توی طبیعت و جنگل و دنیای آزاد هست رو چطور توی قفس انداختن تا ما انسان ها بریم و تماشاشون کنیم. البته اگه این کارو نمی کردن ، هرگز موفق به دیدن یک شیر یا یک ببر یا هر حیوان وحشی دیگه ای نمی شدیم. اما اگه با دقت به این حیوونا نگاه کنی ، متوجه یه مورد کاملا واضح میشی. کاملا به شرایطشون عادت کردن و هیچ اعتراضی به بودن توی قفس ندارن. حتی خیلی هاشون تو همون قفس به دنیا اومدن. اصلا از دنیای بیرون خبر ندارن که بخوان معترض باشن. اما من در دوران جوانی به دعوت یک دوست به دیدن یک خرس قهوه ای وحشی رفتم. دوستم از علاقه من به حیوانات با خبر بود و اینجوری می خواست بهم محبتی کرده باشه. من اون روز برای اولین بار یک حیوان وحشی ای که تازه از جنگل گرفته بودن و توی قفس گذاشته بودن رو دیدم. با بقیه فرق داشت. عصبی بود و پرخاش گری می کرد. برای آروم شدنش بهش آمپول های آرامش بخش زدن. دیگه توانی برای پرخاش گری نداشت. اما وقتی توی چشماش نگاه کردم و اشک توی چشماش رو دیدم ، فهمیدم که فقط موفق شدن جسمش رو آروم کنن. تا مدتها من به دیدن اون خرس می رفتم. هر بار که می دیدمش ، شرایطش فرق چندانی نکرده بود. کل زندگیش رو توی طبیعت بود و نمی تونست این قفس رو تحمل کنه. از زبون یکی از کارکنای باغ وحش شنیدم که چون حامله است دارن نگهش می دارن. بچه دار که بشه آزادش می کنن. همینطور هم شد. دو تا توله خرس ازش به دنیا اومد. اما اون خرس هیچ وقت زنده نموند که آزاد بشه. بچه هاش بزرگ شدن. بدون اینکه بدونن دنیای بیرون چه خبره و اصلا از کجا اومدن. وقتی به دیدن اون توله خرسا می رفتم ، مشخص بود که از زندگی شون راضی ان. شاد بودن و بازی می کردن. هیچ وقت نفهمیدن که چجوری به وجود اومدن و مادرشون کی بوده و چه سرنوشتی داشته. حالا میشه به من بگی فرق این توله خرسا و مادرشون چیه؟؟؟کمی مکث کردم و گفتم خب استاد دقیقا معکوس هم بودن. اگه اون توله خرسا رو توی طبیعت آزاد کنیم ، دووم نمیارن. همونطور که مادرشون توی قفس دووم نیاورد…استاد مظفر با تکون سرش حرفم رو تایید کرد و گفت دقیقا همینه. نمیشه توقع داشت که یک آدم از یک دنیای دیگه یک دفعه با دنیای جدیدش رابطه بر قرار کنه. مشکل اصلی خواهر شما این نیست که خودش رو با شما مقایسه می کنه. این مورد کوچکترین مشکلشه. و تنها مشکلیه که داره بروزش میده. شرایط خواهر شما به مراتب خطرناک تر و حاد تر از این حرفاست. اون از شما متنفر نیست. بلکه از شما می ترسه. از دنیای جدیدی که واردش کردین می ترسه. اون هیچ وقت خانواده ای نداشته. هیچ وقت امنیت نداشته. هرگز موفق نشده به کسی اعتماد کنه. و بدتر از همه…به خاطر حرفای استاد ، نزدیک بود گریه زاری ام بگیره. مقاومت کردم و گفتم بدتر از همه چی استاد؟؟؟ کمی مکث کرد و گفت خواهر شما کاملا به زندگی گذشته اش عادت کرده. در عین اینکه از اون زندگی متنفره اما نمی تونه ازش جدا بشه. خانم دکتر بهار شما مسیر به شدت سختی رو پیش رو دارین. بیماری خواهرتون به شدت خطرناکه. عکس العمل ها و تصمیم هاش غیر قابل پیش بینیه. خواهرتون آمادگی کامل این رو داره که خیلی راحت دوباره شکار بشه. حتی شاید با میل خودش…بغضم رو قورت دادم و گفتم من باید چیکار کنم استاد؟؟؟ یه نفس عمیق کشید و گفت شما قبل از اینکه یه راهکار مناسب برای شرایط خواهرتون پیدا کنین ، باید اول از همه به خودتون کمک کنین… از حرفش تعجب کردم و گفتم یعنی چی استاد؟؟؟ جوابم رو نداد و به چشمام خیره شد. بعد از چند لحظه خیره شدن ، گفت خانم دکتر بهار مشکل و شرایط روحی شما اگه بدتر از خواهرتون نباشه ، بهتر هم نیست. لحظه ای که وارد خونه من شدین ، اول این شما بودین که نظر من رو جلب کردین. رفتار و گفتار و حتی نگاه شما نشون دهنده اینکه اصلا شرایط روانی مناسبی ندارین…تو راه برگشت هر سه تامون سکوت کرده بودیم. لیلی ما رو رسوند خونه. سارا متوجه شد که لیلی می خواد با من حرف بزنه. کلید خونه رو از من گرفت و رفت. لیلی بهم گفت می خوای چیکار کنی بهار؟؟؟ سرم رو تکون دادم و گفتم نمی دونم. دیگه هیچی نمی دونم…لیلی دستم رو گرفت و گفت من یه فکری دارم. البته اگه قبول کنی… با نا امیدی بهش نگاه کردم و گفتم چه فکری؟؟؟ لحن صداش رو آروم تر کرد و گفت خودت خوب می دونی تا یه آدم خودش نخواد ، حتی بزرگ ترین روانشناسای دنیا هم نمی تونن بهش کمک کنن. استاد مظفر تاکید کرد که سارا اصلا علاقه و اراده ای برای درمان نداره. هیچ راهی وجود نداره که ما بتونیم با جلسات روان درمانی مداواش کنیم. پیشنهادم اینه که برای مدتی پیش تو زندگی نکنه. البته اینکه کجا و چجوری زندگی کنه رو نمی دونم و هنوز فکری براش ندارم اما اون رو میشه حل کرد. و پیشنهاد دیگه ام اینه که…بهش گفتم پیشنهاد دیگه ات چیه لیلی؟ چرا ساکت شدی؟؟؟ نگاهش رو از من گرفت و گفت برای پیشنهاد دیگه ام لازمه بهم اعتماد داشته باشی که تو نداری… خیلی جدی بهش گفتم چطور توقع داری من به تو اعتماد کامل داشته باشم. چطور توقع داری آخه. به من نگاه کن لیلی. فکر کردی من یادم میره؟ تو می دونی با من چیکار کردی؟ تو همه چیز من بودی. تو همه کَس من بودی. حتی خانواده نداشته ام بودی. اصلا من به درک. خودت خوب می دونی که تو آدم…حرفم رو قطع کرد. نگاه اونم جدی شد. لحنش جدی شد و گفت آره از نظر تو من یه هرزه و کثافتم. اما این تو بودی که بعد از این همه سال تصمیم گرفتی از این دوست قدیمی و هرزه ت کمک بخوای. من همون موقع به خواستت احترام گذاشتم و دیگه طرفت نیومدم. الانم اگه واقعا می خوای به سارا کمک کنی ، فقط یه راه وجود داره. اگه قراره دوباره وسوسه بشه و برگرده به زندگی گذشته اش. اگه تبدیل به یه موجود مازوخیست غیر قابل کنترل شده که شاید هر کَس و نا کَسی قاپش رو بدزده. تنها راحش اینه که خودمون شکارش کنیم. غیر مستقیم شکارش کنیم. تحت کنترلش داشته باشیم. تا بتونیم کم کم برش گردونیم به اون دنیایی که تو می خوای. بهار من یکی رو می شناسم که می تونه بهمون کمک کنه. فقط کافیه بهم اعتماد کنی…به خاطر پیشنهاد لیلی خندم گرفت. هم عصبانی شدم و هم خندم گرفت. از ماشین پیاده شدم. قبل از اینکه در ماشین رو بکوبم به هم ، بهش گفتم تو همون عوضی هرزه کثافت گذشته ای. اصلا عوض نشدی… لیلی از ماشین پیاده شد و گفت اینو بفهم که می خوام بهت کمک کنم. اینقدر بی انصاف نباش… به حرفش گوش ندادم و رفتم داخل ساختمون…مستقیم رفتم توی اتاق سارا. هنوز لباسش رو عوض نکرده بود. نشستم جلوش و گفتم تو فکر می کنی اونا بازم میان سر وقتت؟؟؟ هم زمان با تکون سرش گفت آره. اونا ول کن نیستن. مطمئنم… همینطور به چشمای هم خیره شده بودیم که سارا گفت شاید حتی من رو تحت نظر داشته باشن. یا حتی تو رو. مطمئنم که منتظر یه فرصتن…نیمه شب از خواب پریدم. حس تشنگی شدیدی داشتم. رفتم آشپزخونه که آب بخورم. همینکه در یخچال رو باز کردم ، دیدم که سارا چهار زانو نشسته کنار یخچال و به زمین خیره شده. از ترس نزدیک بود جیغ بزنم. موهاش کاملا توی صورتش بود و باعث شد ترسناک تر به نظر بیاد. چراغ آشپزخونه رو روشن کردم. دو زانو نشستم جلوش و گفتم بیداری سارا؟؟؟ سرش رو آورد بالا. موهاش رو کنار زد و گفت میشه دیگه تو اون اتاق نخوابم؟؟؟ دو تا دستم رو گذاشتم دو طرف صورتش و گفتم چرا نمیشه عزیزم. هر جا دوست داری بخواب. اصلا اگه می خوای اتاق من و محسن برای تو… مشخص بود که باز ترسیده و داشت دِل دِل میزد. بهم گفت من توی هال می خوابم…نمی دونم سارا دقیقا از چی می ترسید. از اون عوضیا یا چیز دیگه ای که من نمی دونستم. هر علتی که داشت ، این ترس لعنتی درون من هم رخنه کرده بود. تا ظهر روی کاناپه خوابیده بود. این یعنی کُل شب رو بیدار بوده. محسن اومد به آرومی بره سر کار که بهش گفتم صبر کن کارت دارم…مانتو پوشیدم و شالم رو سرم کردم. همراه محسن رفتم توی پارکینگ. همراهش سوار ماشین شدم که هیچ کس صدامون رو نشنوه. بهش گفتم محسن می خوام یه کاری بکنم که لازمه تو اجازه بدی… محسن گفت تو هر کاری لازمه در مورد سارا بکن. لازم نیست اجازه بگیری… حرفش رو قطع کردم و گفتم در مورد سارا نیست. در مورد خودمه… محسن کمی متعجب شد و گفت چه کاری؟؟؟ یه نفس عمیق کشیدم و گفتم می خوام از نادر بخوام یکی رو پیدا کنه که بهم دفاع شخصی یاد بده… چهره محسن دیگه تعجب نکرد. چشماش غمگین شد. با ناراحتی نگام کرد و گفت هر کاری برای حفظ آرامشت لازمه انجام بده…نادر با تصمیمم به شدت مخالف بود. بهش گفتم اگه برام کسی رو پیدا نکنی ، خودم از یه جای دیگه یکی رو پیدا می کنم. من دوست ندارم که دوباره مثل اون روز پارکینگ غافلگیر بشم. می خوام در حد توانم بتونم از خودم تو هر شرایطی که شد دفاع کنم… نادر بلاخره تسلیم شد. قرار شد برای جلسه ی اول همراه محسن بریم خونه ی نادر. همون محله قدیمی ای که خونه ی پدریم بود. وارد خونه که شدیم ، قیافه نادر درهم بود. اما من خیلی مصمم بهش گفتم خب چیکار کنیم؟؟؟ نادر به ساعتش نگاه کرد و گفت الان می رسه…چند دقیقه گذشت که زنگ خونه رو زدن. نادر رفت در رو باز کرد. چند نفر وارد خونه شدن. یه سری تُشک ورزشی آوردن داخل. پهن کردن توی هال. نادر هال خونه اش رو یه جورایی شبیه باشگاه کرد. به غیر از یک نفرشون ، بقیه شون رفتن. یه پسر جوون خوش سیما و خوشتیپ. نادر دستش رو گرفت. رو به من گفت آقا آرین هستن. متخصص دفاع شخصی. تو باشگاه یکی از دوستای مطمئنم ورزش می کنه. و دوستم گفته که از چشمام هم بیشتر می تونم بهش اعتماد کنم. اون چیزی رو که می خوای یادت میده…به آرین نگاه کردم و گفتم من می خوام… حرفم رو قطع کرد و گفت می خوایین اگه کسی مزاحمتون شد از خودتون دفاع کنین. در جریانم… گرم کن ورزشیش رو در آورد. زیرش یه تیشرت مشکی داشت. دقیقا هم رنگ شلوار جین کشی مشکیش. رفت روی تُشک ورزشی و با دستش اشاره کرد که برم جلو. خیلی جدی و مصمم رفتم جلوش وایستادم. یه نگاه به سر و وضعم کرد و گفت برای شروع. تیپتون اصلا مناسب اینکار نیست. با این مانتوی بلند. این مدل شلوار جین. حتی بهترین هم که باشین ، خیلی جاها اصلا نمی تونین حرکت مناسب و سریع و لازم رو بزنین. الان هم بهم نگین که می خوایین با این وضع یادتون بدم…نادر سیگارش رو روشن کرد و رفت نزدیک پنجره. محسن دست به سینه به دیوار تکیه داده بود و من رو نگاه می کرد. به جفتشون نگاه کردم. خیلی سخت و عذاب آور بود اما تصمیمم رو گرفته بودم. شالم رو از روی سرم برداشتم. مانتوم رو در آوردم. زیرش یه تیشرت تنم بود. گذاشتمشون گوشه هال. موهام رو کلا جمع کردم بالای سرم و با کلیپس بستم. برگشتم و جلوی آرین وایستادم و گفتم دفعه بعد لباس مناسب ورزش می پوشم… آرین به چشمای مصمم من نگاه کرد و گفت برای تمرین میشه لباس مخصوص ورزش پوشید اما تو خیابون نمیشه با لباس ورزشی گَشت…به چشمای آرین نگاه کردم. تازه متوجه چشمای سرد و بی روحش شدم. نوع نگاهش عین کلامش بود. آدمی که با هیچ کَس و هیچ چیز رودروایسی نداره. همین شروع کار داره سخت می گیره. انگار حتی خانم بودنم هم براش مهم نیست. بهش گفتم چه لباسی برای بیرون مناسبه؟؟؟ بدون مکث گفت شلوارای کشی. حالا می خواد ساپورت باشه یا جین کشی. یعنی اصلا و اصلا مانع حرکت پاهاتون نشه. مانتو هم هر چی کوتاه تر و اندامی تر بهتر. تا جایی که میشه آستین مانتو هم باید بالا باشه. حداقل تا ساعد دستتون. بهترین حالت برای موهاتون دُم اسبیه. که یه وقت تو صورت تون نیاد و مزاحم دید تون نشه. و مهم تر از همه کفش. کفشای پاشنه داری که دَم در دیدم ، یه مزاحم به پایان معناست. کفشای اسپورت بهترین انتخاب می تونه باشه. و مورد دیگه اینکه شما خیلی ضعیف هستین. درسته که می تونین تکنیک دفاع کردن از خودتون رو یاد بگیرین اما نهایتا کمی نیاز به قدرت بدنی دارین. باید ورزش منظم و نیمه سنگین داشته باشین. دویدن ، شنا رفتن ، حرکت شکم. این سه تا رو منظم طبق برنامه ای که میدم انجام بدین. البته اگه واقعا می خوایین به معنای واقعی از خودتون دفاع کنین…برای من که همیشه تیپ های زنونه می زدم و از تیپ اسپورت بدم می اومد ، یه شروع نا امید کننده و بد بود. آرین یه جوری حرف می زد که انگار مطمئن نبود که من واقعا می خوام اینکارو انجام بدم. سعی کردم محکم باشم و بهش گفتم اوکی هر چی گفتی رو انجام میدم…آرین باز هم بدون مکث گفت پس جلسه اولمون تمومه. با صرفا در آوردن مانتوتون ، نمیشه تمرین کرد. از جلسه بعدی با لباس مناسب ورزشی بیایین. طبق قراری که با آقا نادر گذاشتم ، روزای زوج و ساعت دو بعد از ظهر. قرارمون همینجا. فعلا خدافظ…آرین بعد از تموم شدن حرفاش از نادر هم خداحافظی کرد و رفت. اینقدر تو ذوقم خورده بود که می خواستم به نادر بگم این کی بود آخه برای من پیداش کردی؟؟؟ اما آرین حرف غیر منطقی ای نزده بود. من اصلا به این مسائل فکر نمی کردم…از توی فروشگاه های لوازم ورزشی یه ساپورت ضخیم مشکی و یه تاپ نسبتا پوشیده اما نهایتا جذب مشکی که اونم مخصوص ورزش بود ، خریدم. پوشیده بودمشون و جلوی آینه داشتم خودم رو نگاه می کردم. مطمئن بودم که با این سر وضع جلوی آرین می میرم از خجالت. اما دوست نداشتم هیچ چیزی مانع یاد گرفتن من بشه. طبق گفته ی آرین ، موهام رو دُم اسبی بستم. وقتی محسن وارد اتاق شد ، بهش گفتم راضی هستی من اینجوری برم پیشش؟؟؟ محسن خندش گرفت و گفت فکر نکنم اگه نباشم هم بشه جلوت رو گرفت. بعدشم وقتی نادر به مرده اعتماد داره ، منم دارم. نادر از منم تو این موارد سخت گیر تره. نمیشه که با لباس گشاد بری تمرین کنی. اجتناب ناپذیره… از توی آینه به محسن نگاه کردم و گفتم نمی خوام سارا در این مورد چیزی بدونه… چند لحظه به چشمای نگرانش خیره شدم. برگشتم و بهش گفتم نگران نباش محسن. اتفاقی نیفتاده که من به خاطرش این تصمیم رو بگیرم. فقط برای امنیت خودمه. همین…طبق ساعت مقرر زنگ خونه نادر رو زدم. خودش در رو باز کرد. نا خواسته به سر تا پام نگاه کرد. برای اولین بار بود که من رو توی همچین تیپی می دید. یه مانتوی قهوه ای سوخته کوتاه بالای زانوی اندامی. آستینام هم تا پایین آرنج دستم داده بودم بالا. یه ساپورت مشکی و کفش اسپورت سفید که با شال سفیدم سِت کرده بودم. البته نادر همچنان از دست من شاکی بود و رفتارش این رو نشون می داد. آرین زودتر از من اومده بود و گوشه ی حیاط وایستاده بود. یک پاش رو خم کرده بود و از پشت به دیوار چسبونده بود. دست به سینه به دیوار تکیه داده بود و داشت زمین رو نگاه می کرد. جواب سلام من رو به سردی داد و رفت سمت در ساختمون. با دستش بهم اشاره کرد که وارد بشم. از این رفتار به شدت سردش اصلا خوشم نیومد. انگار یه ربات بود که پوست آدم روی بدنش کشیدن. قبل از اینکه وارد هال بشم ، نادر بهم گفت من همینجا توی حیاط هستم. کاری بود خبرم کن…با سرم بهش اشاره کردم و رفتم داخل. وقتی وارد شدم ، مانتوم رو درآوردم. همراه شال و کیفم از جا لباسی آویزون کردم. برگشتم سمت آرین و بهش گفتم من آماده ام… آرین سرش رو به علامت تایید تکون داد. شروع کرد به توضیح دادن. به صورت کُلی از پایان اجزای بدنم که میشد از طریقشون از خودم تو شرایط مختلف دفاع کنم ، حرف زد. وقتی حرفاش تموم شد ، بهم گفت چند تا حرکت بهت میگم که انجامشون بده. بعدشم هر چند تا که تونستی حرکت شکم و شنا برو. جلسه امروز تمومه…داشت می رفت که با حرص بهش گفتم یعنی چی؟ ما که هیچ کاری نکردیم… برگشت با اون چشمای سرد و بی روحش بهم نگاه کرد و گفت از جلسه بعدی باید قبل از شروع گرم کنی. فعلا به چیزایی که بهت گفتم فکر کن تا آمادگی ذهنی داشته باشی. من باید برم. کارایی که بهت گفتم رو انجام بده…اینقدر رفتارای سرد سارا رو تحمل کرده بودم که دیگه تحمل این یکی رو نداشتم. عصبی شدم و رفتم طرفش. جلوش وایستادم و نذاشتم بره بیرون. چند لحظه چشمام رو بستم. بازشون کردم و بهش گفتم نادر بهت گفته یه کاری کنی تا پشیمون بشم. اون همیشه نگرانه ، می دونم. اما من لازم دارم یاد بگیرم. اگه مجبور نبودم الان با این سر و وضع لعنتی ، جلوت نبودم. ازت خواهش می کنم یادم بده. بهم یاد بده چطوری اگه کسی بهم حمله کرد از خودم دفاع کنم…خط نگاه آرین به چشمای لرزونم بود. برای فهمیدن ترس درونم نیاز به تجربه و سن بالایی نداشت. بعد از کمی مکث گفت چرا فکر می کنی می تونی اینجوری از خودت دفاع کنی؟؟؟ لرزش چشمام بیشتر شد. بغض لعنتی که مدتها بود ول کنم نبود ، دوباره ترکید. دیگه تمرکزی نداشتم که خودم رو کنترل کنم. گریم گرفت و بهش گفتم هر روز. هر ساعت. هر ثانیه. هر لحظه. دارم به این فکر می کنم که اگه اون روز من رو می بردن چی میشد؟ چه بلایی سرم می آوردن؟ اگه باز بخوان این کارو بکنن چی؟ دارم با چشمای خودم می بینم که سر خواهرم چه بلایی آوردن. با پایان وجودم دارم حس می کنم که چی ازش ساختن. این حداقل کاریه که می تونم برای خودم انجام بدم. می فهمی اینو؟ حداقل کار…آرین کمی تعجب کرد و گفت آقا نادر گفتن که چون وسواسی شدی می خوای یاد بگیری. نگفت که… حرفش رو قطع کردم و گفتم معلومه که بهت نگفته. چی بهت می گفت آخه؟ بدبختی منو می گفت؟؟؟ آرین که چهره اش بعد از شیندن حرفای من به هم ریخته بود و حتی کمی عصبی شده بود ، دستی تو موهاش کشید و بهم گفت همونجوری که گفتم گرم کن. الان بر می گردم…دست و صورتم رو شستم. کمی توی آینه به خودم نگاه کردم. برگشتم و شروع کردم گرم کردن. عادت به ورزش نداشتم و سخت بود. از بلند شدن سر و صدای نادر میشد حدس زد که جریان چیه. توجهی نکردم و به کارم ادامه دادم. بعد از یک ربع آرین برگشت. چهره اش مصمم بود. بدون دلیل خاصی اون حرفا رو بهش زده بودم. به شدت روش تاثیر گذاشته بود. گرم کن ورزشیش رو در آورد. زیرش همون تیشرت چسبون مشکی تنش بود. وقتی دیدم که با جدیت داره ایرادای حرکاتم رو می گیره ، مطمئن شدم که دیگه می خواد واقعا یادم بده. انگیزه و انرژی من هم برای یاد گرفتن بیشتر شد…جلساتم با آرین نسبتا خوب پیش می رفت. بیشترش روی قدرت بدنیم کار می کرد و بعدش حرکات دفاعی رو یادم می داد. خیلی گسترده تر از اونی بود که فکر می کردم. آرین هر بار جدی تر از قبل می شد. جوری که حس کردم از من هم بیشتر دوست داره تا دفاع کردن از خودم رو یاد بگیرم. قرار شد یه باشگاه ثبت نام کنم تا توی سالن بتونم بدوم. با مسئول باشگاه هماهنگ کردم و گفتم فقط برای دویدن می خوام بیام… یه سالن چند منظوره بود. روزای فرد ، قبل از اینکه برم مطب می رفتم باشگاه و می دویدم…رابطه ام با سارا فرق چندانی نکرده بود. از گاهی خیره شدناش می فهمیدم که حسابی حواسش به من و رفتارم هست. از روزی که فهمیده بود من یه دوست خیلی صمیمی داشتم و باهاش به هم زدم ، در موردم کنجکاو شده بود. کوله ام رو برداشتم برم باشگاه که سارا از پشت سرم گفت این چند روز. این موقع. کجا میری؟ هنوز که وقت مطب نیست؟؟؟ برگشتم و بهش گفتم میرم سالن می دوم. تنبل شدم. می خوام یکمی ورزش کنم… لبخند محوی زد و گفت میشه منم بیام؟؟؟ کمی جا خوردم و گفتم اوکی. خیلی هم خوب…سارا توی رختکن خیلی سریع تر از من حاضر شد. بهم نگاه کرد و گفت هم تنبلی و هم کُند… خندم گرفت و گفتم رو سرعتم هم باید کار کنم پس… سالن نسبتا بزرگی بود. ساعتی که من می اومدم ، تایم والیبال بود. اما من کاری باهاشون نداشتم و دور سالن می دویدم. مثل همیشه تو دور سوم به نفس نفس افتادم. سارا اما سر حال بود. خیلی سبک و بدون فشار می دوید. هر یه دور اون میشد دو تا دور من. چند دور که زدم خسته شدم. سارا اومد جلوم. از پشت و جوری که رو به روی من باشه ، شروع کرد دویدن و بهم گفت واینستا. تازه تاثیرش از الان به بعده. درست از جایی که فکر می کنی خسته شدی و دیگه نمی تونی. دقیقا همون موقع که قفسه سینه ات درد می گیره و فکر می کنی دیگه نمی کشی. اگه می خوای اثر داشته باشه ، از اینجا به بعد تازه تاثیر داره… اینقدر خسته شده بودم و نفس کم آورده بودم که فقط با اشاره سر حرفش رو تایید کردم…سعی کردم به حرف سارا گوش بدم و بیشتر به خودم فشار بیارم. عرق کُل صورتم و حتی روی چشمام رو گرفته بود. به حدی رسیدم که دیگه توان ادامه نداشتم. سرعتم رو کم کردم و وایستادم. دستام رو گذاشتم روی پهلوم و نا خواسته کمی دولا شدم. نزدیک دخترایی بودم که داشتن والیبال بازی می کردن. شنیدم که یکشون گفت نگاه کن چیکار داره می کنه؟؟؟ وقتی سرم رو آوردم بالا دیدم سارا گوشه سالن یه توپ فوتبال برداشته و داره باهاش شوت می زنه به دیوار. بدون مکث و محکم. اینقدر محکم که صداش از صدای توپ والیبال دخترا بیشتر بود. رفتم کنارش و نفس زنان گفتم اینجا یه ساعتایی فوتبال هم بازی می کنن. بیا باهاشون بازی کن… متوقف شد و گفت دیگه نمی خوام بازی کنم…وقتی برگشتیم خونه خواستم برم دوش بگیرم که با یه شیطنت خاصی بهم گفت می خوای با هم بریم دوش بگیریم؟؟؟ دیگه به این طعنه و تمسخراش عادت کرده بودم. یه چیزی به ذهنم رسید و بهش گفتم باشه بریم. اتفاقا یکی رو می خوام که پشتمو کیسه بکشه… چشماش رو متعجب گرفت. پوزخند زد و گفت باشه خودم برات می کشم…اگه جریان اون شب که سکس من و محسن رو نگاه کرده بود رو حساب نکنم ، برای بار اول بود که من رو لُخت می دید. حداقل تو روز روشن. البته من شورت و سوتینم رو در نیاوردم. اما سارا کامل لُخت شد. بهترین فرصت بود که دقیق تر و واضح تر جاهای زخم و کبودی و سوختگی های بدنش رو ببینم…رفت زیر دوش و خودش رو کامل خیس کرد. موهای بلندش طول می کشید تا خیس بشه. موهاش از پشت تا روی باسنش می رسید. از زیر دوش اومد بیرون. شامپوی بدن شور رو برداشت و کمی توی دستش شامپو ریخت. شروع کرد به مالیدن روی بدنش. بعدش هم لیف رو برداشت و شروع کرد به آرومی کشیدن روی بدنش. خط نگاهم رو به جای سوختگی زیر سینه هاش دید. دوباره پوزخند زد و گفت باهام اومدی حموم اینا رو ببینی؟؟؟ به چشمای مشکیش نگاه کردم و چیزی برای گفتن نداشتم. کل بدنش رو لیف کشید. فقط موند پشت کمرش. لیف رو گرفت به سمت من و گفت اول تو… پشتش رو کرد و دستاش رو تکیه داد به دیوار. حالا می تونستم رد زخم و خط های درشت پشت کمرش که شبیه رد کمربند بود رو ببینم. دیدن این صحنه هر لحظه ترس درونم رو بیشتر می کرد. پشتش رو با دستای نسبتا لرزون کشیدم. برگشت و لیف رو از دستم گرفت. لبخند خاصی زد و گفت حالا تو برگرد…متوجه شدم که اول شامپوی بدن شور رو ریخت روی کمرم. با دستش به آرومی شروع کرد به مالیدنش. لحن صداش رو نازک کرد و گفت فکر نمی کنی سوتینت مزاحم باشه؟؟؟لمس دستاش با کمرم عصبیم کرد. من حتی با خواهر خودم تو همچین وضعیتی داشتم عذاب می کشیدم. سارا چی بین اون عوضیا کشیده؟ چطوری تحمل کرده؟ یه نفس عمیق کشیدم و گفت بازش کن… نمی دونستم دقیقا دارم چیکار می کنم. با دیدن جای زخم و کبودی سارا خودم رو عذاب می دادم و ترسم رو بیشتر می کردم. از طرفی خودم رو دقیقا تو وضعیتی قرار داده بودم که سارا بیشتر می تونست با اون رفتار های اعصاب خورد کنش اذیتم کنه. گیره ی سوتینم رو باز کرد. ازم خواست دستم رو بالا بگیرم تا کامل درش بیاره. منم مثل سارا دستام رو تکیه دادم به دیوار. لمس لیف رو روی کمرم حس کردم. به آرومی می کشید. با همون لحن خاص بهم گفت چیه از خواهر کوچیه خجالت می کشی؟؟؟ چشمام رو بستم و گفتم خجالت نمی کشم… صدای هه گفتنش رو شنیدم. بهم گفت چیه پس می ترسی؟؟؟ کمی مکث کردم و گفتم آره می ترسم. از کسی که شبا میاد سکس من و مردم رو یواشکی نگاه می کنه می ترسم که تو این وضعیت باشم…نفهمیدم سارا کی دستم رو گرفت و پیچوند. جوری که مجبور شدم برگردم و باهاش چشم تو چشم بشم. از حرفم عصبانی شد و گفت فکر کردی نفهمیدم اون شب بیدار شدی؟ فکر کردی چشمای بازت رو توی آینه ندیدم؟ چیه الان فکر می کنی مُچم رو گرفتی؟ خب که چی؟؟؟با دست چپش دست راستم رو پیچونده بود. اینقدر که دردم گرفت. صدام به لرزش افتاد و گفتم من هیچ وقت نخواستم که مُچ تو رو بگیرم و برات بزرگ تر بازی در بیارم… نگاه عصبانیش کمی آروم تر شد. زانوی پای راستش رو گذاشت بین پاهام. دست دیگه اش رو برد سمت سینه ام. سینه نسبتا کوچیکم رو گرفت توی مشتش. به آرومی چنگ زد و گفت بهت قول میدم من مورد اعتماد ترین آدم زندگیت هستم خواهر بزرگه. من اونی نیستم که باید ازش بترسی. اگه می خواستم بلایی سرت بیارم تا حالا صد بار آورده بودم. اگه می خواستم شوهرت رو از چنگت در بیارم تا حالا صد بار آورده بودم. حتی اون نادر جونت هم مثل آب خوردن میشه ازت گرفت. تنها کردن تو راحت ترین کاریه که می تونم انجامش بدم. مثلا داری ورزش می کنی که قوی بشی؟ بتونی از خودت دفاع کنی؟ خب الان دفاع کن. من ازت کوچیکترم و ضعیف تر. خودتو نجات بده خواهر بزرگه…با شدت بیشتر شروع کرد به سینه ام چنگ زدن. زانوش هم محک تر فشار داد بین پاهام. لرزش صدام بیشتر شد و گفتم ولم کن سارا… پوزخندش غلیظ تر شد و گفت همین؟ یه ولم کن ساده؟ اونم با یه لحن دستوری؟ میشه شرایطی که توش هستی رو دقیق تر ارزیابی کنی؟ الان من می تونم هر بلایی که دلم بخواد سرت بیارم. بعدشم با اون تیغ اصلاح صورت محسن جون بیخ تا بیخ گلوت رو ببرم و از خونه بزنم بیرون. اون وقت فقط یه ولم کن ساده میگی؟؟؟آب دهنم رو قورت دادم و گفتم ازت خواهش می کنم ولم کن. لطفا ولم کن سارا. داری بهم صدمه می زنی… دیگه لبخند نزد. نگاهش جدی شد. تو این شرایط چیزی که می دیدم رو باور نمی کردم. اشک بود که از چشماش سرازیر شد. به غیر از اون شبی که کابوس دیده بود ، این اولین بار بود که اشکاش رو می دیدم. صداش رو بغض گرفت و گفت هر چقدرم که قوی باشی. هر چقدرم که محکم باشی. هر چقدرم که باهوش باشی. هر چقدرم که حواست جمع باشه. آخرش یه زنی. می فهمی؟ ته تهش یه خانم ضعیفی که هیچ شانسی نداری… وقتی ولم کرد هم دستم و هم سینه ام و حتی بین پاهام درد می کرد. پشتش رو کرد و رفت زیر دوش. دوست نداشت بیشتر از این اشکاش رو ببینم…آرین ازم می خواست که حملاتش رو طبق فنونی که بهم یاد داده بود ، دفع کنم. فنون به ظاهر ساده ای که تو عمل سخت بود انجام دادنش. هر بار که موفق نمی شدم ، یه جور من رو اسیر دستاش می کرد و می گفت شکست خوردی… دیگه بهار صدام میزد. از اینکه نمی تونستم درست از خودم دفاع کنم ، عصبی میشد و با حرص می گفت باختی بهار. شکست خوردی بهار. اسیر شدی بهار… سعی می کردم نا امید نشم. اما ته دلم هر جلسه بیشتر از جلسه قبلی نا امید می شدم. شدت ورزش هایی که بهم گفته بود رو بیشتر کرده بودم. بیشتر می تونستم بدوم یا شنا برم یا حرکت شکم برم اما کم کم داشتم شَک می کردم که این اصلا فایده داره یا نه…شب موقع برگشتن محسن بهم پیام داد که شیف شبه. وقتی وارد خونه شدم سارا تو آشپزخونه بود. چند روزی بود که کارای خونه رو انجام می داد. دست پخت و خونه داریش هم مثل رانندگی و ورزش کردنش از من خیلی بهتر بود. تنها پیشرفتی که تو رابطه مون کرده بودیم این بود که جواب سلام من رو می داد. رفتم توی آشپزخونه و گفتم چه بوی خوبی. وای قرمه سبزی درست کردی. محشره. نمی دونی چقدر گشنمه و حوس قرمه سبزیم کرده… سارا بدون هیچ عکس العملی بهم گفت امشب مهمون دارم… تعجب کردم و گفتم از دوستاته؟؟؟ سارا پشتش رو کرد و گفت میاد می بینیش…خیلی کنجکاو شدم که چه کسی می تونه مهمون سارا باشه. حدس می زدم که حتما از دوستای قدیمیش باشه. حس خوبی بهم دست داد. اینکه تصمیم گرفته با یه دوست رابطه برقرار کنه خوبه. با روحیه لباسم رو عوض کردم. کلیپس موهام رو باز کردم و از هم بازشون کردم. صدای زنگ خونه اومد. سارا رفت سمت در و منم پشت سرش رفتم. در باز شد. سر جام خشکم زد. نفسم توی سینه حبس شد. نرگس بعد از احوال پرسی با سارا ، به من هم سلام کرد. بدون اینکه جواب نرگس رو بدم رو به سارا گفتم این بود مهمونت؟؟؟ سارا خیلی بی تفاوت گفت آره چطور مگه؟؟؟نرگس رو هدایت کرد به داخل خونه. شوکه شده بودم و کنترلی روی رفتارم نداشتم. رفتم سمت سارا. دستش رو گرفتم. برش گردوندم و گفتم می فهمی داری چیکار می کنی؟؟؟ سارا همچنان با یه لحن بی تفاوت گفت ایشون نرگس خانم ، خواهر شوهر سابق منه. جایی رو نداره که بره. اون آقا پسر جاسوس عوضی که برات خبر چینی می کرد ، ولش کرده. زهرا هم یک ماه پیش مرده. به هیچ قیمتی هم حاضر نیست برگرده و پاشو تو اون خونه بذاره و بشه یه تیکه گوشت برای تخلیه برادراش. چند شبه داره تو پارک می خوابه…خنده ای از سر عصبانیت کردم و گفتم برام مهم نیست جایی داره یا نه. به درک که هیچ جایی نداره. تو با چه اجازه ای این دختره رو آوردیش اینجا؟ از کجا معلوم که باز چه نقشه ای تو سرشه؟ همه چیزایی که برای اون دوست پسر احمقش گفته رو می دونم. خوب می دونم سر خود تو چه بلاهایی آورده و چقدر برات فیلم بازی کرده. حالا دلت براش سوخته؟ داری بهش اعتماد می کنی؟؟؟ سارا دستش رو از دستم خارج کرد. رو به نرگس گفت برو حموم. برات حوله و لباس میارم…نرگس رو راهی حموم کرد. برگشت و بهم گفت رابطه من با نرگس هیچ وقت قطع نشد. تو این مدت باهاش همیشه در رابطه بودم. نترس قرار نیست دائم اینجا باشه. نه اون و نه من. می خواییم با هم زندگی کنیم. چند روز دیگه می ریم…شوک وارد شده بهم چند برابر شد. جمله سارا رو چند بار توی ذهنم مرور کردم تا دقیق متوجه شدم چی میگه. توی آشپزخونه داشت میز شام رو می چید. سعی کردم آروم باشم. رفتم کنارش وایستادم و گفتم سارا جان ببخشید. من بد حرف زدم. اینجا دقیقا مثل خونه ی خودته. حق داری هر کسی رو که دوست داری بیاری و مهمون کنی. من فقط درک نمی کنم چرا نرگس؟ تو دیگه مجبور نیستی به زندگی گذشته برگردی. تو هیچ دِینی بهشون نداری…سارا هیچ جوابی به حرفام نداد و به کارش مشغول بود. سعی کردم مهربون تر باشم و بهش گفتم سارا عزیزم. قربونت برم. الهی من بمیرم برات. بگو من چیکار کنم؟ تو رو خدا بگو من چیکار کنم تا تو راضی باش. تا حس راحتی کنی. تا منو خواهر خودت بدونی و دوستم داشته باشی. من دیگه نمی خوام از دستت بدم. اگه تو بری…سارا حرفم رو قطع کرد و گفت اگه من برم هیچ اتفاقی نمیفته. نادر خان خوشحال میشه. محسن جونت یه نفس راحت می کشه. خانم دکتر از یه خطر بزرگ و حتمی نجات پیدا می کنه. من هیچ احساسی به تو ندارم. اون دختری که اون همه بلا سرم آورد رو بیشتر از تو می شناسم. اگه من نیاز به کمک داشته باشم ، اون خیلی بیشتر از من نیاز به کمک داره. کاری که تو باهاش کردی دست کمی از کارایی که برادراش و زهرا باهاش کرده بودن نداشت. نمی تونم ولش کنم تو خیابونا. باید یه کاری براش بکنم…رفتم جلو و دستاش رو به آرومی گرفتم و گفتم باشه عزیزم. هر چی تو بگی. ما نرگس رو تنها نمی ذاریم. فقط لطفا بهم وقت بده تا یه فکر درست و منطقی براش بکنیم. فعلا همینجا می مونه تا تصمیم بگیریم. یعنی با هم فکری هم تصمیم بگیریم. به خاطر تو هر کاری می کنم تا بهت ثابت بشه که چقدر برام مهمی… سارا کمی مردد نگاهم کرد و گفت حق نداری اذیتش کنی. حق نداری بهش طعنه بزنی. باید بهش احترام بذاری… سرم رو تکون دادم و گفتم چَشم. قبول. هر چی تو بگی قبول…سارا از لباسای خودش به نرگس داده بود. سعی کردم عادی برخورد کنم. موقع شام خوردن نا خواسته به نرگس خیره شدم. زیر چشماش سیاهی رفته بود. چشماش قرمز شده بود. دستاش موقع غذا خوردن می لرزید. اینقدر گشنه اش بود که سریع غذا می خورد و بدون جویدن قورت می داد. غذاش که تموم شد یه لیوان آب رو یه سره سَر کشید. از سارا اصلا تشکر نکرد اما سارا بهش گفت سیر شدی؟ بهتری؟؟؟ نرگس سرش رو تکون داد و گفت می خوام بخوابم… سارا بلند شد و گفت بیا بریم جات و بندازم بخواب… بردش توی اتاق و بعد از چند دقیقه برگشت. تو دلم آشوب بود اما ظاهر خودم رو حفظ کردم… آخر شب سارا که این چند وقت اخیر توی هال می خوابید ، جاش رو برد توی اتاق و پیش نرگس خوابید…توانایی اینکه اتفاقای افتاده رو برای محسن بگم نداشتم. هر چی بود رو براش پیام کردم. شب قبل از اینکه برم بخوابم به آرومی در اتاق سارا رو باز کردم. هنوز بیدار بود. به دیوار تکیه داده بود و سرش تو گوشیش بود. نرگس هم گوشه ی اتاق خوابیده بود و صدای خُر و پفش می اومد. سارا سرش رو چرخوند سمت من و نگام کرد. بهش چیزی نگفتم و برگشتم توی اتاق خودم. نا خواسته یاد زهرا افتادم. نمی دونستم از مُردنش باید خوشحال باشم یا ناراحت. توانایی اینکه قضاوتش کنم رو نداشتم. پایان اون لحظاتی که می اومد پیشم و داستان زندگیش رو می گفت ، اومد جلوی چشمم. هیچ وقت نتونستم یه حس ثابت بهش داشته باشم. از بچگی اسیر یه مشت خشک مذهبی روانی شده بود. اسیر آدمایی که تو این دنیا همه ی کارای احمقانه شون رو به اسم دین توجیه می کنن و درست می دونن. نتیجه اش میشه یه موجود خطرناک و عقده ای مثل زهرا. که سه تا پسراش رو طوری تربیت می کنه که اونا هم تبدیل میشن به یه هیولا…کل روز ذهنم آشفته بود و استرس ول کنم نبود. شب موقع برگشتن بدون این که خبر بدم یکراست رفتم در خونه ی لیلی. از توی آیفون صدای یک آقا اومد. بهش گفتم با لیلی کار دارم. بهش بگو بهار کارش داره… دست به سینه جلوی در خونه ی لیلی قدم می زدم. بلاخره بعد از چند دقیقه در باز شد. لیلی با تعجب گفت بهار چرا بهم زنگ نزدی. چیزی شده؟؟؟ از بوی دهنش و لباس مجلسیش فهمیدم که مهمون داشته. از همون مهمونی های مخصوص خودش. به آرومی بهش گفتم ببخشید. یه هویی به ذهنم رسید بیام پیشت… لیلی اطراف کوچه رو نگاه کرد. دستم رو گرفت و گفت بیا تو عزیزم. عیبی نداره…وارد هال که شدیم ، چند تا دختر و پسر که داشتن با هم حرف می زدن یه هو ساکت شدن. همه شون برگشتن سمت من و نگام کردن. بوی مشروب و سیگار اذیتم می کرد. پویا هم تو جمع بود. اومد سمت من و گفت سلام بهار. چی شده؟ رنگت پریده. حالت خوبه؟؟؟ لیلی نذاشت جواب بدم و گفت حالش خوب نیست. می برمش بالا. شما هم کم کم جمع و جور کنین و برین پی کارتون…لیلی هدایتم کرد طبقه بالای خونه دوبلکسش. بردم توی اتاق خواب خودش. نشوندم روی تخت و گفت بشین تا برات آب قند بیارم… تازه خودم متوجه شدم که کُل روز رو هیچی نخوردم و فشارم افتاده. برام آب قند آورد. بعد از اینکه کمی حالم جا اومد ، کنارم نشست و گفت داری با خودت چیکار می کنی بهار؟ داری خودتو از بین می بری… بدون اینکه به لیلی نگاه کنم بهش گفتم در مورد سارا حق با تو بود… گوشیم زنگ خورد. اومدم جواب بدم. لیلی فهمید که محسنه. گوشی رو ازم گرفت و گفت سلام محسن. بهار پیش منه. حالش خوبه. امشب نمیاد خونه. خودم فردا میارمش… بعدشم گوشی رو داد به من. محسن خیلی نگران بود. بهش گفتم تو حواست به سارا باشه محسن. امشب فکر نکنم بتونم بیام. نگران نباش. من خوبم…گوشی رو قطع کردم. رو به لیلی گفتم تو برو به مهمونات برس. من دراز می کشم تا بیایی… لیلی لبخند زد و گفت پویا پرتشون می کنه بیرون و خودش خونه رو مرتب می کنه. نگران مهمونا نباش… به سختی لبخند زدم و گفتم هنوز دوست داری خوشگلا رو دور خودت جمع کنی؟؟؟ لیلی اخم کرد و گفت نه فقط خوشگلا. هر خوشگلی که ارزش نداره. باهوشا. با استعدادا. آدمای خاص. تازه جدیدا سخت گیر تر شدم. هر کسی افتخار بودن تو محفل منو نداره عزیزم… از لحن لیلی خندم گرفت و گفت دقیقا مثل هوراس اسلاگهورن که فقط آدمای خاص رو توی محفل خاص خودش راه می داد… (اشاره به یک شخصیت در داستان هری پاتر و شاهزاده نیمه خالص)لیلی اخم کرد و گفت اما هنوز که هنوزه تو بهترین عضو محفلی. فقط حیف که… حرفش رو قطع کردم و گفتم بس کن لیلی. اومدم در مورد سارا حرف بزنم نه در مورد خودمون… لیلی عینکش رو برداشت و گفت هر چی بهار خانم بگه. امشب من تا صبح در اختیار تو اصلا… در اتاق رو زدن. پویا در و باز کرد و گفت بچه ها رفتن. پایین و مرتب می کنم و خودمم میرم… لیلی بهش گفت مرسی عزیزم. شب خوبی بود. فعلا بای… پویا نگاه معنی داری به من و لیلی کرد و رفت. یه نفس عمیق کشیدم و شروع کردم برای لیلی همه ی اتفاقای اخیر رو تعریف کردن…لیلی بعد از تموم شدن حرفام ، رفت سمت پنجره. پنجره رو باز کرد. از توی کشوی دراور یه نخ سیگار برداشت و روشن کرد. چند تا پُک زد و هم زمان به من نگاه می کرد. بلاخره به حرف اومد و گفت اسمش شبنمه. بعد از تو عجیب ترین دختریه که تو عمرم دیدم. برای اولین بار تو مهمونی یکی از دوستا دیدمش. خیلی زود من رو تحت تاثیر قرار داد. یه دختر فوق العاده باهوش و زرنگ. دوست داشتم بکشونمش سمت خودم که متوجه دو تا مورد شدم…بلند شدم و رفتم کنار لیلی و گفتم چی؟؟؟ لحن لیلی جدی تر شد و گفت مورد اول اینکه فهمیدم لزبینه. از اون لزبین هایی که یه کوه اعتماد به نفس هستن. کمی تو ذوقم خورد. چون خودت می دونی از همجنس بازا خوشم نمیاد. اما با این حال اینقدر جذاب بود که استثنا قائل بشم. اما مورد بعدی باعث شد نتونم به سمت خودم بکشونمش. اون استاد جونت بود که نه من ازش خوشم میومد و نه اون از من. یادمه که یه مثال جالبی میزد. اینکه بعضی بچه ها تو بازی های تیمی دوران بچگی میگن کی یار من میشه و بعضی از بچه ها میگن من یار کی بشم. شبنم خانم ما از اونایی نیست که بگه من یار کی بشم. خودش دنبال یار کشیه. اهل بازیه. حتی دورادور در جریانم که چقدر هم بی حس و بی رحمه. به غیر از یه پسر عموش که تنها آدم ثابت تو زندگیشه ، بقیه آدما براش سرگرمی هستن. سوژه هاش هر چی خاص تر ، جذاب تر. یه جورایی مثل منه اما نه به باهوشی من. و البته خیلی سنگدل تر از من…با تعجب به لیلی نگاه کردم و گفتم چطور اینقدر دقیق می شناسیش؟؟؟ سیگارش رو توی جاسیگاری روی دراور خاموش کرد و گفت بعد از چند تا مهمونی فهمید که من روانپزشکم. تو یه موردی ازم کمک خواست. پسر عموش پرده ی یه دختره رو زده بود. ازم خواست دختره رو هر طور شده راضی کنم که عمل کنه و بره پی کارش…پوزخند زدم و گفتم تو هم اینقدر کثیف هستی که دست رَد به این پیشنهاد نزنی… لیلی با صدای بلند خندید و گفت یه تیر با دو نشون بود. هم دختره ی بدبخت رو راضی کردم به ادامه ندادن این بازی احمقانه. هم فرصت خوبی برای بیشتر شناختن شبنم بود. در ضمن تا دلت بخواد من از این بیمارا دارم. مثلا مشکلات روحی دارن اما تهش مشخص میشه که گند زدن و موندن توش. یه آشنا هم دارم که می فرستمشون برای ترمیم بکارت…چشمام رو تنگ کردم و گفتم حیف این همه استعداد. کاش درست ازش استفاده می کردی… لیلی لبه ی پنجره نشست و گفت از نظر تو درست نیست. در ضمن اگه آدم کثیفی مثل من نبود تو الان از کی می خواستی کمک بگیری؟؟؟ لبخند محوی زدم و گفتم لذت می بری آره؟ از اینکه مجبورم ازت کمک بخوام… لیلی جدی شد و گفت از هر چی که باعث بشه تو به من نزدیک بشی استقبال می کنم…تحمل نگاه های سنگین لیلی رو نداشتم. حرف رو عوض کردم و گفتم خب چی می خوای به این شبنم خانم بگی؟؟؟ لیلی اخم کرد و گفت میشه اینقدر ساده به همه چی نگاه نکنی. مگه دیوونه ایم به شبنم چیزی بگیم یا درخواستی ازش بکنیم… با تعجب بهش گفتم پس چی؟؟؟ لحن لیلی مرموز شد و گفت وقتی پنیر و بذاری سر راه آقا موشه ، خودش برش می داره. لازم نیست ازش برای برداشتن پنیر درخواست کنی… یه نفس عمیق کشیدم و گفتم بعدش چی لیلی؟ یعنی سارا رو از دست یه عوضی نجات بدم و بسپرم به یه عوضی دیگه؟؟؟لیلی از جاش بلند شد. پشتش رو بهم کرد و گفت زیپ لباسمو باز کن… اصلا تغییر نکرده بود و همون آدمی بود که می شناختم. با بی میلی شروع کردم به باز کردن زیپ ماکسی سبز رنگش. همون طور که پشتش بهم بود ؛ گفت از دست یه عوضی کامل می سپریمش به دست یه عوضی قابل اعتماد تر و بهتر. مطمئنم سارا برای شبنم تبدیل به بهترین سوژه عمرش میشه. حتی شاید نتیجه اش چیزی بشه که ما ندونیم. فقط از یه چیز مطمئنم. سارا رو جوری تو مشتش می گیره و کنترل می کنه که شوهر و برادر شوهراش رو فراموش می کنه. حداقل برای یه زمان قابل توجهی که تو وقت داشته باشی یه فکر بهتر بکنی…لیلی همونطور که پشتش بود لباسش رو در آورد. از توی کشوش تاپ و شلوارک برداشت و تنش کرد. برگشت و بهم گفت لباس راحتی می خوایی؟؟؟ مانتوم رو در آوردم و گفتم نه همینطوری راحتم… دراز کشیدم روی تخت. به گوشیم نگاه کردم. ساعت سه صبح شده بود. خسته بودم و دوست داشتم بخوابم. لیلی صندلی میز آرایش رو گذاشت کنار تخت و نشست روش. پاش رو انداخت رو پاش و شروع کرد به نگاه کردن من. به پهلو شدم. عینکم رو گذاشتم روی پاتختی. کف دو تا دستم رو چسبیدم به هم و گذاشتم زیر سرم. منم به لیلی نگاه کردم. با صدای خسته و خواب آلود به لیلی گفتم یعنی از هیچی پشیمون نیستی؟؟؟ لیلی یه پِلک طولانی زد و گفت کدوم آدمی رو دیدی که هیچ پشیمونی ای تو زندگیش نداشته باشه. الانم اگه خوب دقت کنی بزرگ ترین پشیمونی زندگی من جلوم مثل فرشته ها دراز کشیده. با یه اشتباه احمقانه بهترین دوست دنیا رو از دست دادم. روزی که منشیم گفت تو با من کاری داری ، باورم نمی شد. وقتی قرار شد سر قرار همیشگی ببینمت استرس داشتم. باورت میشه؟ که من استرس داشته باشم؟ هیجان داشتم. دقیقا مثل یه دختر دبیرستانی ای که عاشق یه پسر خوشگل و خوشتیپ شده و منتظره برای اولین قرار. فکر می کردم برای همیشه رفتی. تنها کاری که از دستم بر می اومد این بود که به رفتنت احترام بذارم…لبخند زدم و گفتم تا صبح می خوای همینجا بشینی؟؟؟ لیلی هم لبخند زد و گفت صدات شبیه آدمای مَست شده. هر کی بشنوه حسابی تحریک میشه. الانم که بی حال افتادی رو تخت. چی بهتر از یه خانم خوشگل و بیحال مَست شده… خندم گرفت و گفتم خفه شو لیلی. حالم ازت به هم می خوره… لیلی از جاش بلند شد و به حالت طنز گفت اوکی بابا. نترس کاریت ندارم. اصلا میرم تا راحت بخوابی. خیلی دلت بخواد اصلا… چراغ رو خاموش کرد و موقع بستن در گفت تا هر وقت دلت خواست بخواب. من جایی کار دارم. تا قبل از ظهر میام. ناهار هم از بیرون می گیرم…نزدیکای ظهر از خواب بیدار شدم. بعد از شستن دست و صورتم رفتم پایین. لیلی هنوز نیومده بود. خونه ی لیلی مثل خودش شیک بود. داشتم خونه شو تماشا می کردم که چشمم به یه تابلو افتاد. البته یه تابلو که داخلش چند تا عکس به صورت نا منظم بود. بیشتر که دقت کردم دیدم همه ی عکسای این تابلو خودش و من هستیم. نا خواسته ته دلم لرزید. من همه ی عکسامون رو پاک کرده بودم اما لیلی هم نگهشون داشته بود و هم چاپشون کرده بود. از عکسای دانشگاه گرفته تا خیلی جاهای دیگه. تو همه ی عکسا دستامون گردن همدیگه بود. دست دیگه مون هم مثل عادت همیشگی انگشتای کوچیک هم رو گرفته بودیم. با دیدن عکسا پرت شدم به گذشته. خیلی زحمت کشیده بودم تا گذشته ام رو با لیلی پاک کنم اما حالا با قدرت و وضوح بیشتر تو ذهنم برگشت. اینقدر غرق دیدن عکسا بودم که متوجه نشدم لیلی کی وارد خونه شد. با صدای سلامش به خودم اومدم. هیچ واکنشی به اینکه داشتم عکسای خودمون رو نگاه می کردم نشون نداد. بهم گفت چیزی خوردی؟؟؟ با سرم بهش اشاره کردم که نه. رفت توی آشپزخونه و گفت چیزی تا ناهار نمونده. سفارش دادم تا دو ساعت دیگه میارن. فعلا بیا بیسکوییت بخور ضعف نکنی…هم زمان که جلوم چایی و بیسکوییت گذاشت ؛ گفت یه دوست قدیمی دارم که پانسیون شخصی داره. کُلی بهم بدهکاره. ازش خواستم نرگسو تو پانسیون نگه داره. رو هوا قبول کرد. در مورد شبنم هم دو تا راه هست که سارا رو بندازیم تو دامنش. شبنم تو اداره ی بیمه ای که برادرش مدیر هستش کار می کنه. تونستم یکی از دوستای صمیمی برادرش رو گیر بیارم. ازش خواستم برای سارا توی اداره یه کار گیر بیاره… چشمام رو تنگ کردم و گفتم خب راه دوم؟؟؟ لبخند زد و گفت باید امیدوار باشیم راه اول جواب بده. چون اصلا از راه دوم خوشت نمیاد… اخم کردم و گفتم سارا فقط دیپلم داره. آخه چه کاری می تونن توی یه اداره بهش بدن؟؟؟ لیلی مثلا نگاهش رو دقیق کرد و گفت برای همین گفتم باید امیدوار باشیم…از مکالمه شهروز متوجه شدم که دوستش داره باهاش در مورد کار جور کردن برای کسی حرف می زنه. شهروز وقتی فهمید طرف دیپلم داره ، مخالفت کرد و گفت اصلا نمیشه. اما نهایتا برای اینکه دوستش رو خیلی هم نا امید نکنه ، بهش گفت حالا بازم ببینم چی میشه… وقتی صحبتش تموم شد ، بهش گفتم آقای مدیر اگه من ضعف کردم و پَس افتادم وسط اینجا ، مقصر شما هستیا…شهروز خندش گرفت و گفت باشه الان می فرستم برامون صبحونه بگیرن… قبل از اینکه برم بهش گفتم جریان کار پیدا کردن چیه؟؟؟ هم زمان که زنگ آبدارچی رو زد بهم گفت دوستم بود. اصرار داشت برای یکی از آشناهاش اینجا کار جور کنم. میگه یه خانم مطلقه اس. چون بَر و رو داره هر جا میره ازش درخواستای دیگه می کنن. میگه می خواد یه جا که اطمینان داره براش کار جور کنه. اما مشکل اینه که دیپلمه اس…بلاخره برای چند دقیقه وقت شد که من و شهروز بریم توی آبدارخونه و صبحونه بخوریم. شهروز بهم گفت چرا اینقدر تو فکری؟ هنوز داری به شراره فکر می کنی؟؟؟ لبخند زدم و گفتم نه شراره باشه برای بعد. دارم به این فکر می کنم که چطوری به اون زنه کمک کنیم. گناه داره اینجوری که. همه جا اذیتش می کنن… شهروز رفت تو فکر و گفت میشه قسمت بایگانی رو بهش بسپریم اما از طرفی تا حالا ندیدم یه خانم توی بایگانی باشه… کمی به حرف شهروز فکر کردم و گفتم چه فکر خوبی. بایگانی اینجا طبقه سوم هستش. دقیقا جلوی اتاق من. منم که مسئول بررسی نهایی پرونده ها و تحویلش به بایگانی هستم. چی بهتر از اینکه طرف حسابم یه خانم باشه. محیطشم که خیلی تمیز و شیک ساخته شده. مثل بقیه ساختمون. خیلی هم کم پیش میاد بقیه کارمندا بخوان به بایگانی مراجعه کنن… شهروز دوباره رفت تو فکر و گفت راست میگی. به این قسمتش فکر نکرده بودم. به دوستم زنگ می خانمم طرف و بیاره ببینیم چی میشه…از لحظه ای که شهروز گفت یه خانم مطلقه خوش بر رو ، ته دلم لرزید. به شدت کنجکاو بودم که کیه و چه شکلیه. هر طور شده شهروز رو راضی کردم که زودتر با دوستش تماس بگیره تا طرف رو بیاره. سه روز گذشت و خبری ازش نشد. فکر کردم پشیمون شدن یا جای دیگه براش کار پیدا کردن…با هماهنگی شهروز یک ساعت دیرتر سر کار می رفتم. از تاکسی پیاده شدم. هم زمان یک ماشین جلوی شرکت بیمه نگه داشت. یه آقای کت و شلواری ازش پیاده شد که دوست شهروز بود و سریع شناختمش. پشت بندش یه خانم از ماشین پیاده شد. یه مانتوی جلو باز مشکی کوتاه که بیشتر شبیه کُت بود. زیرش یه تاپ مشکی تنگ و چسبون. همراه یه ساپورت مشکی. با یه شال مشکی و عینک دودی. هم تیپش و هم موهای بلندش که از زیر شال بیرون زده بود و هم اندام بی نظیرش باعث شد که حسابی جلب توجه کنه. خیلی سریع و زیر چشمی چند تا رهگذر رو نگاه کردم که چطور میخش شده بودن. پیش خودم گفتم این قطعا خودشه…با دوست شهروز احوال پرسی کردم و جواب سلام دختره رو خیلی معمولی و نسبتا بی تفاوت دادم. هدایتشون کردم به طرف میز شهروز. خودم هم یه سلام گرم به شهروز کردم و رفتم کنارش وایستادم. دوست شهروز رو بهش گفت ایشون همون سارا خانم هستن که در موردش باهات صحبت کرده بودم… دختره که حالا فهمیدم اسمش ساراست عینکش رو برداشت. چیزی که می دیدم رو باور نمی کردم. آخه با این همه خوشگلی اینجا چه غلطی می کرد؟به آرومی به شهروز سلام کرد. شهروز هم به گرمی جواب سلامش رو داد و ازشون خواست که بشینن. خیلی سریع فهمیدم که دختره اصلا هیجان و استرس اینکه کار بهش بدن یا نه رو نداره. جوری که اگه شهروز بهش می گفت شرمنده کاری براتون نداریم… مطمئن بودم بدون اینکه اصلا براش مهم باشه ، بلند میشه و میره…شهروز مثل همیشه کلی سخنرانی کرد و از حاشیه ها گفت. آخر سر بلاخره گفت که فقط چه کاری می تونیم به دختره بدیم. دوست شهروز داشت حرفای شهروز رو سبک سنگین می کرد که من پریدم وسط حرفشون و گفتم من از همه بیشتر با بخش بایگانی کار دارم. به ندرت کارمندای دیگه سر و کارشون به بایگانی میفته. از نظر کاری هم خیلی راحته و نهایتا تو یک هفته راه میفته. از این دو نظر خیالتون راحت… نگاه من کامل به سمت دوست شهروز بود اما می تونستم خط نگاه سارا رو روی خودم حس کنم. دوست شهروز با لبخند گفت چی از این بهتر شبنم خانم. اون کسی که سارا خانم رو سپرده دست من به شدت امنیت ایشون براش مهمه. اصلا برای همین مزاحم شهروز جان شدم. ایشالله بعدا جبران کنم… منم لبخند زدم و گفتم شما همیشه به ما لطف دارین. اما فکر کنم نظر خود سارا خانم هم باید مهم باشه… بعد از حرف من همگی به سارا نگاه کردیم که میخ من شده بود. با دستش قسمتی از موهاش که یه طرف صورتش رو گرفت بود ، زد کنار و گفت برای من فرقی نمی کنه. اگه میگین خوبه پس خوبه…قرار شد از شنبه هفته بعد سارا کارش رو شروع کنه. از اینکه سارا خیلی خوشگل تر و مخصوصا خاص تر از اونی بود که فکر می کردم ، بی نهایت هیجان داشتم و خوشحال بودم. یه چالش جدید. یه خانم مطلقه شکست خورده. ظاهرش به وضوح نشون می داد که بدجور هم شکست خورده. بهش به عنوان یه سرگرمی کوتاه مدت نگاه نمی کردم. می تونست تا مدت ها سرم رو گرم کنه. دل تو دلم نبود تا زودتر اشکان رو ببینم و براش جریان رو تعریف کنم…در کُل کارش راحت بود اما خیلی زودتر از اونی که فکر می کردم راه افتاد. خوش سلیقه و مرتب بود. توی زمزمه ها می شنیدم که همه ی شرکت دارن در موردش حرف می زنن. چون بی نهایت خوشگل و خوش اندام بود. وقتی شهروز ازش خواست که لباس فُرم بپوشه ، هیچ مخالفتی نکرد. فقط وقت خواست که برای خودش بدوزه. دورادور زیر نظرش داشتم. وقتی باهاش برخورد کاری داشتم خودم رو بی تفاوت نشون می دادم اما بدجور حواسم بهش بود. حتی کمی از رسیدن بهش نا امید هم شدم. چون همچین خوشگلی قطعا کُلی مرد و پسر هست که بخواد مخش رو بزنه و در گوشش چه رومانتیک ها که نخونه. پس باید قبل از هر چیزی از رابطه هاش سر در بیارم. به قیافه اش می خورد که اهل شیطنت باشه اما به شدت مرموز و ناشناخته بود…برای دومین بار به ملاقات دایی رفته بودم. حالش خیلی بهتر شده بود. موقع برگشتن ، اشکان من رو رسوند خونه. توی ماشین بودم و حسابی ذهنم درگیر سارا بود…-چیه تو فکری؟؟؟+آره بدجور…-در مورد دختره ست؟؟؟+آره اشکان. خیلی موجود پیچیده ایه. نمی دونم این جور رفتارای سرد و بی روحش از سر غرورشه یا شکستی که تو زندگی متاهلی داشته و طلاق گرفته. خیلی دوست دارم بدونم شوهرش کی بوده و چی شده که طلاق گرفتن از هم…-آره اگه اینو بفهمی خیلی جلو میفتی. اینقدر ازش گفتی که منم گنجکاوم ببینشم…+فکرشم نکن آشغال…-خب حالا. کی جرات داره طعمه جنابعالی رو قاپ بزنه…+نظرت چیه باهاش صمیمی بشم و خودم ازش بپرسم و سر از کارش در بیارم؟؟؟-فکر خوبیه اما نهایتا یک درصد هم فکر کن که اصلا نتونی مخشو بزنی…+اینو خودم می دونم اما دلیلی نمی بینم که شانسمو امتحان نکنم…چند روز گذشت و سارا با لباس فرم جدیدش که دوخته بود سر کار اومد. بهونه خوبی بود و همینکه وارد بخش بایگانی شد ، رفتم پیشش و گفتم مبارک باشه. لباس فرمت خیلی خوش دوخته… نیمچه لبخندی زد و گفت خیاطش خوب بوده… لبخند زدم و گفتم البته بهترین خیاط و بهترین لباس دنیا هم که باشه ، مهم اندام آدماست… همون لبخند زورکی قبلیش رو تحویلم داد. از دست خودم عصبانی شدم. همچین دختری اینقدر ازش تعریف شده که عمرا با این تعریفا وا بده و خودش رو رو کنه…راه های مختلف رو امتحان کردم. به هیچ وجه تمایل به دوستی و بر قراری رابطه نداشت. حتی یه بار به خودم جرات دادم و از گذشته اش و شوهرش پرسیدم که خیلی خونسرد گفت مشکل خاصی نبود. فقط دیگه با هم تفاهم نداشتیممطمئن شدم که هیچ راهی برای رسیدن بهش نیست. نه احساسی داشت و نه انگیزه ای برای رابطه. چه با من و چه با هر کَس دیگه ای. انگار که بخش بایگانی رو برای خودش ساخته بودن. تنها باشه و فقط با یه مشت کاغذ و پرونده بی زبون سر و کله بزنه. یه جورایی از دستش عصبانی بودم. من هر کسی رو می خواستم بهش می رسیدم و بلاخره یه راهی پیدا می کردم. حتی دخترایی که لِز نبودن رو شده برای یک بار هم به چنگ می آوردم. اما سارا هیچ راه نفوذی نداشت. هیچ نقطه ضعف و شیطونی ای نداشت. وسوسه رسیدن به همچین دختر خوشگلی دیوونم کرده بود و هر روز از به دست آوردنش نا امید تر می شدم. دیگه کاملا از سارا نا امید شده بودم و تصمیم گرفتم بیشتر از این براش انرژی نذارم…پایان وقت اداری بود. بازرس شرکت نیاز به یک پرونده داشت و کارش به شدت فوری بود. مطمئن بودم که پرونده رو دست سارا داده بودم. وقتی ازش خواستم که پرونده رو بیاره طول کشید. بازرس هم هِی با من تماس می گرفت و غُر میزد. کلافه شدم و خودم رفتم پیش سارا و گفتم کجاست این پرونده؟؟؟ هم زمان که داشت می گشت ؛ گفت الان پیداش می کنم… برگشتم و بعد از چند دقیقه باز بازرس زنگ زد. عصبی شدم. برگشتم پیش سارا و کاملا نا خواسته و با عصبانیت گفتم معلوم هست داری چیکار می کنی؟؟؟ هول شد و گفت ببخشید. آخه همینجا گذاشته بودم… زدمش کنار و گفتم برو اونور. خودم می گردم…حتی توی عصبانیت هم وقتی با پشت دستم قسمت کمی از سینه اش رو از زیر مانتو لمس کردم ، دلم لرزید. تصور اینکه لُخت و بدون لباس در اختیار من باشه درونم زنده شد. در عین حال یادم اومد که هر چی انرژی گذاشتم بهش برسم جواب نداد و باعث شد دوباره عصبانی بشم. برگشتم و با فریاد بهش گفتم این پرونده گور به گور شده کجاست. معلوم هست چه غلطی داری می کنی؟؟؟همیشه آدمای خوشگل پر از اعتماد به نفس هستن. از کسی کم نمیارن. غرور دارن و هیچ کسی رو آدم حساب نمی کنن. من به خوشگلی سارا نبودم. دلیلی نداشت که بخواد جلوم کم بیاره. بهش هم نمی خورد که این کار خیلی براش اهمیت داشته باشه. اصلا می تونست بشینه تو خونه اش و با اینکه مطلقه بود ، پولدار ترین خواستگارا رو داشته باشه. اما اومده بود اینجا تو بخش بایگانی. وقتی سرش داد زدم ، رنگش کاملا پرید. نگاهش دیگه اون نگاه سرد و بی روح نبود. انگاری ازم ترسید. اینقدر از واکنشش به فریاد زدنم تعجب کردم که نا خواسته بهش خیره شدم. آب دهنش رو قورت داد و گفت چ چ شم ه ه هر طور شده پ پ پیداش م م می کنم… اینقدر تعجبم بیشتر شد که برای یه لحظه یادم رفت برای چی اومدم پیشش. طبق ذهنیتی که ازش داشتم الان باید جوابم رو به سختی می داد. باید معترض میشد که چرا دارم سرش داد می زنم. باید بهم می گفت تو کی هستی که داری سر من داد می زنی؟؟؟ اما یه واکنش غیر عادی داشت. هول شد و حتی میشه گفت ترسید…همینکه برای خواب رفتم توی اتاقم ، گوشیم رو برداشتم و برای اشکان نوشتم بلاخره یه راه پیدا کردم. دختره به زودی تو مشتمه… اومدم پیام رو سِند کنم که مردد شدم. چهره ی هول شدن سارا اومد توی ذهنم. هر چی نوشته بودم رو پاک کردم و ترجیح دادم در این مورد فعلا به اشکان چیزی نگم…تا چند ساعت تو فکر سارا بودم و خیلی دیر خوابم برد. صبح روز بعد همینکه وارد اداره و بخش بایگانی شد ، رفتم پیشش. در رو پشت سرم بستم. وایستاده بود و داشت کیفش رو می ذاشت روی میز. من رو که دید متوقف شد. به آرومی سلام کرد. رفته بودم پیشش تا معذرت بخوام اما پشیمون شدم. نگاهم رو جدی کردم. چند قدم رفتم جلو و گفتم اگه بازم مثل دیروز گند بزنی ، میگم بندازنت بیرون… چند ثانیه نگام کرد و گفت هر جور صلاحه. حق با شماست… تو دلم به خودم گفتم گند زدی شبنم… یه نفس عمیق کشیدم. یه قدم دیگه بهش نزدیک شدم و گفتم اما دوست ندارم این کارو کنم. فهمیدی؟؟؟ سارا لبش رو گاز گرفت و شرایطی که توش بود ، کمی عصبیش کرد. باید طبق اون نظریه ای که تو ذهنم بود تیر خلاص رو می زدم. بادا باد یا تموم میشد و می رفت پی کارش یا دقیقا همونی بود که حدس می زدم. یک قدم دیگه نزدیک شدم. اینقدر که فقط چند سانتیمتری سارا وایستاده بودم. به چشمای در حال مقاومت مشکیش خیره شدم و گفتم ازت پرسیدم فهمیدی یا نه؟؟؟ آب دهنش رو قورت داد و گفت بله فهمیدم… خیلی سعی کردم جلوی پوزخند زدنم رو بگیرم. تو دلم غوغا بود. این دقیقا همون چیزی بود که یه عمر تو رویاش بودم. تا قبل از اینکه سوتی بدم ، برگشتم و از بایگانی اومدم بیرون…سریع خودم رو به آبدارخونه رسوندم. گوشیم رو برداشتم که به اشکان بگم چی شده. بهش بگم که چی فکر می کردم و چی از آب در اومد. سارا یه برده ی رام و مطیع و بی صاحابه. اما باز هم پشیمون شدم و ترجیح دادم تا به اشکان چیزی نگم. هیجان توی وجودم اینقدر بالا بود که اصلا تمرکز کار کردن نداشتم. یک درصد هم فکر نمی کردم خوشگل ترین دختری که تو عمرم دیدم ، همچین روحیه ای داشته باشه. برام مهم نبود چطوری و از کجا این روحیه رو داره. مهم این بود که الان می تونستم داشته باشمش. درست همون رویایی که همیشه داشتم. گاهی وقتا بهش نزدیک می شدم اما نهایتا هیچ کس اونی که تو رویاهام تصور می کردم ، نبود…آخر وقت دوباره رفتم پیشش. وقتی که در رو می بستم ، چهره اش عوض میشد. نشسته بود روی صندلی. رفتم کنارش و نشستم روی میز. پام رو انداختم روی پام و گفتم تو به حقوق اینجا نیاز نداری درسته؟؟؟ چند ثانیه بهم نگاه کرد و گفت اولش فکر می کردم نیاز ندارم. اما چون می خوام مستقل بشم ، نیاز دارم… چشمام رو تنگ کردم و گفتم پس برای همین سرت داد زدم هیچ اعتراضی نکردی؟؟؟ چشماش رو چند ثانیه بست و باز کرد. سعی کرد آروم باشه و بهم گفت آره… دیگه نتونستم جلوی پوزخند زدنم رو بگیرم و گفتم مطمئنی؟؟؟ صداش کمی لرزون شد و گفت چی دوست داری بشنوی؟؟؟ خیلی خونسرد بهش گفتم دوست دارم جواب چند تا سوالم رو بشنوم… یه نفس عمیق کشید و گفت بپرس… سعی کردم پوزخندم رو متوقف کنم و بهش گفتم وقت زیاده برای پرسیدن. عجله ای نیست…یک ماه گذشت. سارا سرگرم کننده ترین چیزی بود که تو عمرم تجربه کرده بودم. گاهی وقتا حس می کردم یه چیزی فرا تر از یه سرگرمی. هر روز تسلطم روش بیشتر میشد. هر بار می رفتم بخش بایگانی و در رو پشت سرم می بستم ، حس استرس و نگرانی رو توی چشماش می دیدم. از من می ترسید اما هیچ مقاومتی برای نجات خودش نداشت شبیه دخترایی که در برابر پسری که ازش خوششون اومده با دست پیش می کشن و با پا پس می زنن ازش خواسته بودم من رو شبنم صدام کنه. اولش سختش بود اما کم کم عادت کرد. بلاخره موفق شدم بهش نزدیک بشم. اونم از راهی که فکرش رو نمی کردم…پرونده هایی که بررسی کرده بودم خیلی زیاد شده بودن. به سارا زنگ زدم که برای جمع و جور کردن بیاد کمک. داشت اتاقم رو مرتب می کرد. لحظه ای نبود که جذب زیباییش نشم. بهش گفتم گفتی با خواهر بزرگت زندگی می کنی؟؟؟ بدون اینکه نگام کنه گفت آره… کمی مکث کردم و گفتم بلاخره که چی؟ تا آخرش می خوای با اونا زندگی کنی؟؟؟ یه لحظه متوقف شد و گفت آره می دونم. می خوام ازشون جدا بشم… بازم چند لحظه مکث کردم و گفتم تصمیم نداری ازدواج کنی؟؟؟ دوباره متوقف شد. اینبار برگشت و بهم نگاه کرد و گفت نه… خیلی جدی تو چشماش نگاه کردم و گفتم یعنی می خوای تا آخر عمرت تنها باشی؟؟؟ اون لرزش خفیف چشماش برگشت. مطمئن بودم که سوالای من داره اذیتش می کنه اما باز هم ازشون فرار نکرد. به سختی و حدودا با بغض گفت من همیشه تنها بودم. چیز جدیدی نیست برام…روی کاناپه نشسته بودم. شهروز قرصام رو گرفت جلوم و گفت باز یادت رفت… قرصا رو به همراه لیوان آب ازش گرفتم و گفتم مرسی عزیزم… همینطور وایستاده نگام کرد و گفت چت شده شبنم؟ چند وقته همش تو فکری؟؟؟ نا خواسته بهش اخم کردم و گفتم نه چیزی نیست… مردد و نگران نگام کرد و گفت به هر حال هر مشکلی هست من اینجام. یادت نره…با عصبانیت رفتم تو اتاقم. سرم رو بین دستام گرفتم. به خودم گفتم چِم شده من؟ چرا اینجوری شدم؟ سارا برای من فقط یه دختر خوشگل و خوش اندامه. بهش که رسیدم یه مدت باهاش هستم و مثل بقیه ازش خسته میشم و تموم. همین. آره همین… دیگه طاقت نداشتم و زنگ زدم به اشکان. همه چی رو براش تعریف کردم. حرفام که تموم شد ، بهش گفتم خب چرا ساکتی؟ دِ حرف بزن…اشکان بازم کمی سکوت کرد و بلاخره گفت باورم نمیشه… با تعجب گفتم چی رو باورت نمیشه؟؟؟ لحن صدای اشکان یه جوری شد و گفت تو داری عاشقش میشی… خندم گرفت و گفتم خفه شو اشکان. من چی دارم میگم تو چی برداشت کردی احمق… اشکان خیلی جدی گفت الان ساعت چنده؟؟؟ گوشیم رو گرفتم جلوی چشمم. دوباره گذاشتم کنار گوشم و گفتم ساعت سه و نیم صبحه… اشکان گفت تو ساعت دو بهم زنگ زدی. یک ساعت و نیمه داری حرف می زنی شبنم. اونم فقط در مورد یک نفر. یک جمله در میون از اسمش استفاده کردی. اصلا تو بهم زنگ نزدی که از شرایط خودت بگی. کلا فقط از سارا گفتی. تو حتی در مورد خودت هم اینقدر وقت نمی ذاری برای حرف زدن… از حرفای اشکان عصبی شدم و گفتم داری چِرت و پِرت میگی. منو بگو که بهت زنگ زدم یکمی آروم شم. سارا هم مثل بقیه ست. هیچ فرقی نداره. فقط چون روحیاتش خاصه و همونیه که همیشه دوست داشتم ، برام جالب تره. همین. دیگه هم در موردش باهات حرف نمی زنم. خدافظ…جمعه بود و مثلا پیش خودم قرار گذاشته بودم تا لنگ ظهر بخوابم. اما ساعت نه از خواب بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد. مثل همیشه با اشکان بد رفتار کرده بودم. اشکان تنها دوست یا آدمی بود که توی دنیا ، منِ واقعی رو می شناخت. از طرفی داشتم به حرفش فکر می کردم. تو عمرم هیچ وقت احساساتم درگیر کسی نشده بود. از احساسات فراری بودم و مطمئن بودم که بزرگ ترین نقطه ضعف آدمه. من یه تنوع گرای بی حس بودم و هستم. اگه قرار باشه سارا باهام اینکارو بکنه ، کلا بیخیالش میشم…ظهر زنگ زدم به اشکان. از دستم ناراحت بود. اومدم از دلش در بیارم که گفت بیخیال شبنم. به این رفتارات عادت دارم. من حرف بدی بهت نزدم. فقط تعجب کردم که آدم لوس و ناز پرورده و خودخواهی مثل تو که هیچی از حس نمی دونه ، چطور جذب یکی شده و حتی میشه گفت داره عاشقش میشه… اومدم با تندی جوابش رو بدم که خودم رو کنترل کردم. ترجیح دادم دیگه در مورد سارا باهاش حرف نزنم که گفت نظرت چیه امشب باهاش بریم بیرون. بهش زنگ بزن. شام دعوتش کن بیرون. دوست دارم ببینمش… طبق روال عادی باید سرش داد می زدم خفه شو اشکان. می فهمی؟ فقط خفه شو… اما خیلی سریع و حتی با هیجان ، پایان عصبانیتم از اشکان فراموشم شد و گفتم وای چه فکر خوبی باشه همین الان بهش زنگ می خانمم به سارا زنگ زدم. اولین بار بود که تو یه ساعت غیر کاری باهاش تماس می گرفتم…-الو…+سلام. شناختی؟؟؟-بله شناختم. سلام. خوبین؟؟؟+مرسی خوبم. می خوام امشب با هم بریم بیرون. مهمون من…-به چه مناسبت؟؟؟+به مناسبتی که من میگم…سارا چند ثانیه سکوت کرد و گفت اگه نیام چی میشه؟؟؟ خیلی جدی بهش گفتم مگه مشکلی هست؟ کاری داری؟؟؟ لحنش آروم تر شد و گفت نه. فقط نمی خوام مزاحم باشم… سریع گفتم ساعت هشت. قرارمون جلوی اداره…با اشکان تو ماشین نشسته بودیم. اشکان گفت مطمئنی میاد؟؟؟ با اینکه مردد بودم ، گفتم آره میاد… هشت و پنج دقیقه بود که پیداش شد. اشکان رفت جلوش. شیشه رو دادم پایین و گفتم سلام. بشین بریم… جواب سلامم رو داد. بعدش به اشکان سلام کرد. مردد بود که با وجود اشکان سوار ماشین بشه یا نه. با لبخند بهش گفتم خب بشین دیگه. راه و بستیم… خط نگاهش از اشکان برگشت سمت من. بلاخره در عقب ماشین رو به آرومی باز کرد و نشست…اشکان از قبل تو یه رستوران شیک میز رِزرو کرده بود. سارا ایندفعه کلا تیپ آبی زده بود. یه آبی پر رنگ و حدودا براق. شال آبی. مانتوش ایندفعه جلو باز نبود. بلند و اندامی که اتفاقا بیشتر بهش میومد. تاپ زیر مانتوش هم آبی بود. یه شلوار غواصی چسبون آبی. ایندفعه البته نسبتا آرایش بیشتری داشت. لطافت و زنانگی ازش می بارید. چند روزی میشد که جذب رگای بیرون زده ی پشت دستش شده بودم. هر کدوم مون یه گوشه از میز دایره ای شکل نشستیم. با لبخند به سارا نگاه کردم و گفتم اشکان. پسر عموم. بهترین پسر عموی دنیا و البته بهترین دوست دنیا. تو رو هم از قبل به اشکان معرفی کردم… سارا سعی کرد لبخند بزنه و گفت خوشبختم…فقط من و اشکان حرف می زدیم و سارا شنونده بود. مشخص بود که گاها زورکی لبخند می زنه. حتی نحوه غذا خوردنش هم جذاب و دیدنی بود برام. قاشقش رو به آرومی توی دهنش می ذاشت. لباش رو موقع جویدن به هم می چسبوند و به آرومی غذا رو توی دهنش می جوید. برای یه لحظه دوست داشتم یه لبخند واقعی بزنه. می خواستم صورتش رو موقعی که واقعا می خنده ببینم. تو نخ سارا بودم که اشکان با پاش زد به پام. از نگاهش متوجه منظورش شدم. بهش اخم کردم و سعی کردم از این بیشتر تابلو بازی در نیارم…بعد از اینکه سارا رو رسونیدم خونه خواهرش ، تو راه برگشت بی مقدمه به اشکان گفتم می خوام برم موهام رو فِر کنم… اشکان با تعجب گفت چرا؟ مگه چشه الان؟؟؟ خودم رو توی آینه کوچک آرایشم نگاه کردم و گفتم موهای من نه لَخته و نه فِره. خسته شدم از بس اتوش کردم. می خوام کامل فِر کنم. مطمئنم بهم میاد… اشکان گفت خوبه. یه تنوعی هم میشه. اونم تو که عاشق تنوعی… به خودم توی آینه بیشتر دقت کردم. خوشگل بودم اما نه به خوشگلی سارا. اینقدر خوب بودم که بتونم مخ هر کی رو می خوام بزنم. گرچه به نظر اشکان نقطه قوت من روحیه و رفتارم و اعتماد به نفسم بود. اما ایندفعه می خواستم ظاهرم رو هم بهتر کنم. سارا داشت هر لحظه بیشتر و بیشتر من رو تغییر میداد…همینکه وارد شرکت شدم همه ی همکارا متوجه تغییر موهام و حتی آرایش صورتم شدن. چند تا از همکارای خانم بهم گفتن که موی فِر خیلی بهم میاد. اما ته دلم نظر هیچ کدومشون برام مهم نبود. صبر کردم سارا بیاد. چند دقیقه بعد از اومدنش رفتم تو بخش بایگانی. ایندفعه بعد از بستن در ، قفلش کردم. از نوع نگاهش میشد فهمید که اونم متوجه تغییرم شده. بعد از سلام بهم گفت بابت اون شب نشد ازت تشکر کنم. ببخشید و ممنون. موهاتم قشنگ شده…لبخند زدم و گفتم تشکر لازم نیست. دوست داشتم اون شب با تو باشم. البته بازم دوست دارم. تو چی؟؟؟ حسابی رفت تو فکر. نمی دونم به چی فکر می کرد. نذاشتم جواب بده و گفتم دوست دارم موهاتو کامل ببینم… دستش رو گرفتم و بلندش کردم. بردمش بین قفسه های بایگانی. مقنعه اش رو به آرومی از سرش در آوردم. رفتم پشتش و موهاش رو که زیر مانتوی فرمش بود ، در آوردم. فقط با یه کِش مو و دُم اسبی بسته بودشون. کِش مو رو از موهاش باز کردم. هیچ اعتراضی نکرد. موهای لَخت و مشکیش. قشنگ تا روی باسنش بود. شروع کردم به آرومی دورش چرخیدن. دیگه لازم نبود تو ذهنم تاکید کنم که هیچ دختری تو دنیا اینجوری من رو مجذوب خودش نکرده. خودم می تونستم حس کنم که نگاهم پر از شهوت و احساسه. احساسی که همیشه باهاش غریبه بودم. حس و عشق رو احمقانه و آدمای عاشق رو کودن می دونستم. اما حالا مطمئن شدم که دارم احمق ترین و کودن ترین آدم دنیا میشم. دستم رو به آرومی بردم سمت مقنعه خودم. درش آوردم. بلندی موهام نهایتا یک سوم موهای سارا بود. که اونم فِر درشت کرده بودم. دستاشو گرفتم و باهاش چشم تو چشم شدم. غم و تنهایی توی چشماش تمومی نداشت. شاید همین باعث شده بود من به این روز بیفتم…شهروز رو مجبور کردم تعطیلی آخر هفته رو با دوستاش بزنه و بره شمال. باز هم منتظر جواب آره یا نه سارا نشده بودم. مثل همیشه تاکیدی و کمی امری ازش خواسته بودم باید آخر هفته بیاد پیش من. بهش گفتم به خواهرت بگو من تنهام. برای همین می خوایی بیایی پیشم… خدمتکار گرفتم و کُل خونه رو برام تمیز کرد. حتی ازش خواستم غذا هم درست کنه. اشکان رو فرستادم دنبال سارا. خودم هم کمی استرس داشتم. اینکه چی بپوشم و چجوری رفتار کنم. می ترسیدم اگه خط رفتاریم رو عوض کنم سارا از دستم لیز بخوره. یه شلوار سنبادی سبز همراه یه تیشرت بنفش تنم کردم. همیشه از این ترکیب رنگ خوشم میومد. آرایش کردم و مدل موهام که نیاز به درست کردن نداشت. اشکان کلید خونه ی مارو داشت اما با این حال زنگ زد. یه نفس عمیق کشیدم و در رو باز کردم. سارا بهم سلام کرد. بهش گفتم خوش اومدی. اشکان کجاست؟؟؟ یه نگاه سریع به سر تا پام کرد و گفت یادش رفت نوشابه بگیره… لبخند زدم و گفتم همیشه اش همینه. بیا تو…هدایتش کردم رو کاناپه بشینه. خودم رفتم تو آشپزخونه. اشکان هم بلاخره اومد. نوشابه رو گذاشت توی یخچال. اومد سمت من و خیلی آروم گفت بلاخره تورش کردی… بهش اخم کردم و گفتم خبری نیست. فقط یه مهمونی ساده ست… اشکان پوزخند زد و گفت منو رنگ نکن شبنم. تو رو من بزرگ کردم. بهت قول میدم تا سر شب هم دووم نمیاری و می بریش تو اتاقت… تصور اینکه سارا رو ببرم توی اتاقم ، دلم رو لرزوند. اما به خودم قول داده بودم فعلا این کارو نکنم. به اشکان گفتم برای اینکه روی تو رو هم کم کنم عمرا اگه بهش دست بزنم… اومدم سینی پذیرایی رو برای سارا ببرم که اشکان جلوم وایستاد و گفت ببینش فقط چه تیپی زده. چه عطری زده. این اگه الان تو خیابون بود برای یه ساعت کمتر از 500 نمی گرفت. حالا اومده پیش تو. دیگه به چه زبونی بگه خودش هم تنش می خواره. مگه دوست نداشتی بهش برسی. خب حالا چِت شده؟؟؟ آب دهنم رو قورت دادم. جوابی نداشتم که به سوال اشکان بدم. اخم کردم و بهش گفتم برو کنار اشکان…ادامه…نوشتهایلونا

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *