توهم بر باد رفته ی سکس خانوادگی (۳)

0 views
0%

…قسمت قبل+داری چیکار می کنی سارا؟؟؟-این چه سوالیه ازش می پرسی؟ داره همون کاری رو می کنه که باید بکنه. همونی که براش ساخته شده…+نه سارا. دیگه تحقیر و تو سَری خوردن بسه. دیگه شکنجه و آزار شدن بسه سارا. مجبور نیستی بری…-اتفاقا این تازه شروعشه سارا. لیاقت تو همینه. شبنم یه فرصت جدیده. ازت خوشش اومده. همه از تو خوششون میاد. تو چشماش می بینم که تو رو به چِشم یه طعمه چرب و نرم می بینه. چی بهتر از این؟ مگه خودت اینو دوست نداری؟ مگه ازش لذت نمی بری؟+نه سارا. تو از تحقیر شدن بدت میاد. از بَرده بودن بدت میاد. یادت رفته مگه؟ یادته که تو فوتبال دوست نداشتی کسی بهت دستور بده. دوست داشتی همیشه یه رهبر باشی…-دقیقا. برای همین فوتبالو گذاشتی کنار. آخرین چیزی که تو این دنیا بهت حس برتری و قدرت می داد رو گذاشتی کنار. چون اونی که لیاقتت هستش رو انتخاب کردی. اگه شبنم نباشه یکی دیگه. انتخاب تو مشخصه سارا…+سارا تو می تونی همه چی رو درست کنی. به بهار فکر کن. دقیقا همون خانواده واقعی ای که تو رویات بود. بهار بهترین فرصت تو هستش نه شبنم…-بهار هیچ کاری نمی تونه برات بکنه. تا کِی می تونه نگهت داره و مثلا ادای خواهرای دلسوز رو در بیاره؟ شوهرش تا کِی می تونه این وضعیت رو تحمل کنه؟ تو اینجا اضافی ای سارا. تو دنیای بهار جایی نداری. بهار خیلی دیر به تو رسید. اینقدر دیر که بودنش تو زندگیت هیچ فایده ای نداره. حتی بدتر عصبیت می کنه…+دعوت شبنم رو قبول نکن سارا. بهش زنگ بزن و بگو که نمی تونی بیایی. مگه ندیدی اون روز چطور مقنعه ات رو در آورد. مگه نگاه پر از شهوتش رو روی صورت و اندامت ندیدی؟ اگه بری معلوم نیست چه اتفاقی برات میفته. یادت رفته آخرین بار که با یک مرد و خانم تنها شدی چه بلایی سرت آوردن؟؟؟-زحمت نکش. اون انتخابش رو کرده. ببینش چجور خودش رو درست کرده. آرایش و مدل موهاش رو ببین. شلوار جین اسکینی جدیدی که خریده رو پاش کرده. بلوز توری اندامی. که بدنش کاملا مشخصه. فقط کافیه مانتوش رو در بیاره. خیلی خوشگل تر از اون شبی شده که با مهدیس رفتن خونه ی نریمان…با صدای بهار به خودم اومدم. بهم گفت سارا آژانس که زنگ زده بودی اومده ها… نمی دونم چقدر جلوی آینه بودم. اما وقتی دوباره به آینه نگاه کردم خبری از دو تا سارای دیگه که داشتن باهام حرف می زدن نبود. فقط خودم رو داخلش می دیدم. شالم رو گذاشتم روی سرم و مرتبش کردم. یه کلیپس بزرگ زده بودم به موهام. کیفم رو برداشتم و رفتم سمت در. موقع رفتن ، بهار دستم رو گرفت و گفت مواظب خودت باش عزیزم…چقدر نگاهش عجیب بود. انگار خبر داره که من چه تصمیمی گرفتم. حتی می تونستم خیسی غیر طبیعی تو چشماش رو ببینم. سرم رو تکون دادم و گفتم باشه مرسی…وقتی شبنم با لبخند روی لباش ازم پذیرایی کرد و خودش نشست ، می تونستم نگاه های معنی داری که با اشکان داره رو ببینم. یعنی می خواستن باهام چیکار کنن؟ چه نقشه ای برام داشتن…اولین بار بود که با نعیم می رفتم خونه شون. نعیم در مورد همه ی خانوادش باهام حرف زده بود. خیلی خوشحال بودم که دارم می بینمشون. این یعنی اینکه تصمیم نعیم برای ازدواج با من قطعیه. یعنی سو تفاهمی نشده و واقعا عاشق منه. بعد از احوال پرسی ، نشستم. نعیم بهم گفت چرا مانتوت رو در نمیاری خانمی. راحت باش عزیزم. مگه یادت رفته. اینجا قراره خونه ی تو باشه…با صدای شبنم به خودم اومدم. بهم گفت او چه تو فکری دختر. بیا تو جمع… خودم رو جمع و جور کردم و گفتم ببخشید. یه لحظه حواسم نبود… وقتی به اشکان دقت کردم ، متوجه شدم بیشتر از اینکه من رو نگاه کنه ، حواس و نگاهش به شبنمه. چرا هیچ کدومشون ازم نمی خوان مانتوم رو در بیارم و راحت باشم. خودم بلند شدم و گفتم میشه مانتوم رو در بیارم… شبنم که انگار تازه یادش اومده بود ، بهم گفت عه ببخشید. اصلا حواسم نبود دم در مانتوت رو بگیرم. درش بیار تا ببرم رو جا لباسی دم در آویزون کنم…تا شب هیچ اتفاقی نیفتاد. مثل یه مهمونی ساده سه نفره و حتی خسته کننده. باز هم بیشتر اون دو تا حرف می زدن و من شنونده بودم. یه ساعتایی هم ماهواره نگاه کردیم. گاهی وقتا حس می کردم اشکان عصبیه و از اینکه شبنم اینجور داره من رو نگاه می کنه خوشش نمیاد. رابطه شون عجیب بود. نمی تونستم درک کنم دقیقا چی بینشون هست. هوا تازه تاریک شده بود که شبنم گفت برای شام چیکار کنیم؟؟؟ اشکان گفت برم گوشت بگیرم ، کباب کنیم؟ میریم توی حیاط و حسابی حال میده… شبنم چهره اش رو شیطون کرد و گفت کباب خالی؟؟؟ اشکان خیلی جدی گفت شاید سارا اهلش نباشه… پریدم وسط حرفشون و گفتم چرا اهلشم. اتفاقا خیلی هم حوسم کرده… جفتشون از اینکه سریع فهمیدم منظورشون چیه و حتی نظر هم دادم ، سورپرایز شدن. اشکان داشت می رفت که شبنم بهش گفت از همونا بگیر که بعدش اصلا سر درد نمیاره. پولش مهم نیست. با من…وقتی اشکان رفت رو به شبنم گفتم از من خوشش نمیاد… شبنم اخم توام با تعجبی کرد و گفت داری اشتباه می کنی. اگه باهات مشکلی داشت همون شب اول که دیدت به من می گفت یا من حتما می فهمیدم… پوزخند زدم و گفتم تو اینقدر تو نخ منی که بعید می دونم ناراحتی اشکان رو ببینی…شبنم به شدت جا خورد. تا حالا اینجوری و از موضع ضعف بهم نگاه نکرده بود. همیشه شبیه یه رئیس و ارباب بهم نگاه می کرد و حتی حرف می زد. حالا نوبت من بود که تعجب کنم. خودم رو برای هر چیزی آماده کرده بودم به غیر از این حالت. شبنم اون هیولای بی رحمی که اصرار داشت نشون بده ، نبود…سعی کرد به خودش مسلط باشه. رفت داخل گوشیش و از داخلش یه آهنگ گذاشت که پخش بشه. شنیده بودمش. آهنگ La Calin از Serhat Durmus که اتفاقا معنیش رو توی نت خونده بودم…مرا بغل کن، مرا بغل کن، مرا بغل کنخيلي آرام بغلم کن و هيچوقت رهايم نکنمرا بغل کن، مرا بغل کن، مرا بغل کنخيلي آرام بغلم کن و هيچوقت رهايم نکنبذار بهارت بيايد…از توی کیفم پاکت سیگار رو برداشتم و رفتم توی حیاط. نشستم روی پله های بالکن و سیگارم رو روشن کردم. شبنم هم اومد توی حیاط و نشست کنارم. بهم گفت سیگار دندونات رو زرد نمی کنه؟؟؟ همونطور که نگاهم به محیط کوچک حیاط بود ، بهش گفتم اینقدر نمی کشم که از ریخت بیفتم… صدای خندش اومد و گفت پس اون طور که نشون میدی ، آدم بی تفاوتی نیستی. هنوز یه چیزایی برات مهمه… سرم رو چرخوندم و نگاش کردم و گفتم نمی دونم. شاید عادت کردم که همیشه حواسم به ظاهرم باشه…نگاهش جدی شد و گفت تو برای چی اینجایی؟ اصلا تو کی هستی دقیقا؟؟؟ یه پُک عمیق از سیگار زدم و گفتم تو اول بگو ما الان برای چی اینجاییم. مگه الان نباید تو اتاق خواب تو باشیم؟ اونم تو فرصتی که آقا اشکان عاشق پیشه حسود نیست و مزاحم نداریم…چند ثانیه شبیه مجسمه ها نگام کرد. بعدش هر دو تا دستش رو برد تو موهاش و خندش گرفت. سرش رو تکون داد و گفت نگران اشکان نباش. در هر حالتی ما به هم نمی رسیم. من یه لزبینم. نمی تونم با پسرا باشم. چند بار امتحان کردم نشد. تو هم که انگار هر کی و هر چی گیرت بیاد نه نمیگی…از حرفش خندم گرفت و گفتم چی رو خوب اومدی… یه هو جدی شد و گفت صبر کن ببینم. تو خندیدی. یعنی بلاخره راستکی خندیدی. خنده خودت بود. دیگه زورکی نبود. از این به بعد حق نداری جلوی من زورکی بخندی. فهمیدی یا نه؟؟؟ شبنم بعد از چند دقیقه که به خاطر حرفای من از ریتم و حالت خودش خارج شده بود ، دوباره برگشت به همون حالت رئیس گونه ی قبلیش. آخرین پُک سیگارم رو زدم و بهش گفتم چَشم هر چی شما بگی…چهرش جدی تر شد. اخم کرد و گفت فکر کردی این یه بازیه؟ فکر کردی حالا چون یکمی سورپرایزم کردی کنترل من دست توعه؟ داری مسخرم می کنی و میگی چشم رئیس. منم گوش دراز؟؟؟ سعی کردم آرومش کنم و گفتم من نمی خواستم مسخرت کنم…از جاش بلند شد. رفت پایین راه پله ها و جوری که بهم مسلط باشه وایستاد. دوباره اون نگاه بی رحم و عصبانیش برگشت. خیلی جدی گفت قانون اول اینکه دیگه دوست ندارم اینجوری سورپرایزم کنی. قانون دوم اینکه به تو ربطی نداره من کِی تو رو می برم تو اون اتاق خواب یا کِی نمی برم. قانون سوم اینکه اگه بخوای بازم باهام بازی کنی از همه جای زندگیم پرتت می کنم بیرون. حتی از توی شرکت. فهمیدی یا نه؟؟؟ از این تغییر رفتارش ترسیدم. حالت هر کسی نسبت به من تهاجمی میشد ، استرس و دلهره همه ی وجودم رو می گرفت. این در مورد شبنم خیلی شدید تر بود. چون واقعا اخماش ترسناک و لحن عصبانیش تاثیر گذار بود. انگار ساخته شده بود برای همین جدی بودن و ترسناک بودن. شبیه همونی شد که تجسم می کردم. لحنم رو ملایم کردم و گفتم من نمی خواستم با… حرفم رو قطع کرد و گفت خفه شو سارا. فقط بهم بگو حرفام رو فهمیدی یا نه؟؟؟ آب دهنم رو قورت دادم و گفتم بله فهمیدم…صورتش رو آورد نزدیک صورتم. اینقدر نزدیک که نفسش به صورتم می خورد. با حرص و عصبانیت گفت تو هم مثل یکی از همونایی هستی که یه مدت باهاشون هر کاری دلم خواست کردم و بعدش مثل یه دستمال کاغذی انداختمشون توی سطل آشغال. هیچ نقش دیگه ای تو زندگی من نداری. نه احساسی و نه علاقه ای. فقط افتخار این رو داری که دارم همین اول کار بهت میگم. تو برای من فقط یه سرگرمی هستی. نه بیشتر. فهمیدی یا نه؟؟؟سه روز از روزی که نعیم و برادراش بهم تجاوز کرده بودن می گذشت. همه ی بدنم درد می کرد. توی دستشویی هر نوع دفعی که داشتم ، آزارم می داد و می سوختم. به اصرار نوید رفتم حموم. خودش هم پشت سرم اومد. اولین بار بود که اون کیر لعنتیش رو ایستاده از پشت توی سوراخ داغون پشتم فرو می کرد. مثل چند روز قبل طاقت نیاوردم و گریم گرفت. شدت تلمبه زدنش رو آروم کرد و گفت زنداداش اینقدر گریه زاری نکن. آخرش که چی؟ حالا چه فرقی می کنه؟ شوهر عاشق پیشت اینجوری بکنت یا من؟ تهش مگه شما زنا برای همین نیستین؟ مادر من که یه عمر همین نقشو برای پدرم داشت و صداش در نیومد. این تازه اولشه. باید باهاش کنار بیایی خانم داداش. اینجوری داری زهر تن همه مون می کنی. تو به هر حال قرار نیست نقش دیگه ای تو این زندگی داشته باشی که برای از دست دادنش ناراحتی کنی و غصه بخوری…با صدای شبنم به خودم اومدم که خیلی محکم و جدی گفت مگه کری سارا؟ دارم بهت میگم فهمیدی یا نه؟؟؟ بغضم رو قورت دادم و گفتم بله فهمیدم… کمی ازم فاصله گرفت و گفت اگه فهمیدی هر چی گفتم تکرار کن… نا خواسته چند قطره اشک از چشمام سرازیر شد. صدام بغض آلود شد و گفتم من نهایتا برای تو نقش یه تیکه گوشت بی ارزشو دارم. اگه نخوام هم از فردا حق ندارم پام رو توی شرکت بذارم و جلوت سبز بشم… شبنم پوزخند پیروزمندانه ای زد و گفت خب انتخابت چیه؟؟؟ شدت جاری شدن اشکام بیشتر شد. چند ثانیه چشمام رو بستم. قبل از اینکه بیام مطمئن بودم که شبنم باهام همچین کاری می کنه. چیزی نبود که غافلگیرم کنه. چشمام رو باز کردم و گفتم نمی خوام کارمو از دست بدم… شبنم اومد یه چیزی بگه که در حیاط باز شد. اشکان که یه پلاستیک مشکی دستش بود وارد شد…اشکان من رو کشوند داخل خونه و گفت چیکارش کردی؟ چرا داره گریه زاری می کنه؟؟؟ سعی کردم خونسرد باشم و گفتم بهش فهموندم که رئیس کیه. همین… اشکان که انگار کلافه شده بود ؛ گفت شبنم معلوم هست آخرش می خوای چیکار کنی؟؟؟ سعی کردم با چند تا تنفس آروم ، خونسرد باشم. بهش گفتم نمی خوام عاشقش بشم. اینم یکیه مثل بقیه. راست میگی. تنش می خواره. بدجورم می خواره. با پای خودش اومده و از خداشه که بزنم تحقیرش کنم. اونی که اون بیرونه یا یه جنده لاشی ی هرزه ست که دوست داره همه بکننش یا یه روانی که دوست داره فقط تحقیر بشه. خر نیستم که عاشق همچین موجودی بشم… اشکان خیلی جدی گفت اونی که اون بیرونه اگه بی ارزش ترین موجود زنده ی دنیا هم که باشه ، تو عاشقش شدی شبنم. الکی باهاش نجنگ…وقتی برگشتیم تو حیاط ، سارا دیگه گریه زاری نمی کرد. اشکان شروع کرد روی باربیکیوی گوشه ی بالکن آتیش روشن کردن. من هم همه ی وسایل رو آوردم که نخوام هی برم و بیام. رو به سارا گفتم دیر بری نگران میشن؟ اصلا می تونی شب بمونی؟؟؟ سارا که دیگه اون اعتماد به نفس چند ساعت قبل رو نداشت ؛ گفت بهشون پیام میدم…هم زمان که داشتم وسایلی که آورده بودم رو جابجا می کردم ، بهش گفتم پیام بده که شب می مونی… همینطور من رو نگاه کرد و هیچی نگفت. بهش گفتم مگه با تو نیستم؟؟؟ گوشیش رو برداشت و گفت چَشم… بعد از چند دقیقه که پیام داد ، گوشیش زنگ خورد. گوشی به دست رفت داخل. منم شروع کردم گوشتا رو به سیخ کشیدن. اشکان به آرومی گفت لازم نیست اینقدر تند بری… پوزخند زدم و گفتم بهت نمیاد اینقدر دلسوز باشی. فکر نمی کنی باید دلت برای اون دختره بیچاره می سوخت؟؟؟ اشکان از سر حرص یه نفس کشید و گفت صد بار گفتم که اون یه اتفاق بود. من نمی خواستم اون جوری بشه. بعدشم من از اول بهش گفته بودم دوستی ما گذراست. بعدشم هر کاری حاضر شدم بکنم تا جبران کنم گندی رو که زدم. اما تو… با عصبانیت بهش گفتم بس می کنی یا نه؟ اولش گفتی تنش می خواره. حالا داری دلسوزی می کنی براش. این تویی که تکلیفت با خودت روشن نیست…سارا برگشت و چهره اش کمی تو فکر بود. بهش گفتم چیه داره برات بزرگ تر بازی در میاره؟؟؟ سارا گفت مهم نیست. کمک بدم؟؟؟ با سرم بهش اشاره کردم که آره. اومد جلوم و چهار زانو نشست. از من بهتر بلد بود گوشتا رو به سیخ بکشه. بعدشم که تموم شد همه سیخا رو برداشت و رفت پیش اشکان. منم تو همین فرصت سه تا شات مخصوص مشروب خوری رو همراه با یه سری خرت و پرت دیگه گذاشتم وسط. بعد از یک ربع اشکان و سارا اومدن و سه تایی نشستیم. سارا باز هم چهار زانو نشست. از چهار زانو نشستنش هم خوشم اومد. یه نمای جدید از رونای پاش میداد. جَو اصلا خوب نبود. اشکان از توی گوشیش آهنگ آینه از داریوش رو گذاشت که پخش بشه. سارا چند تا پیک خورده بود. نگاهش به سمت پاهاش بود و ما رو نگاه نمی کرد. وسطای آهنگ بود که پاهاش رو جمع کرد و بغل گرفت. متوجه شدیم داره گریه زاری می کنه…رو می کنم به آینه رو به خودم داد می زنمببین چقدر حقیر شده اوج بلند بودنمرو می کنم به آینه من جای آینه می شکنمرو به خودم داد می خانمم این آینه ست یا که منماشکان اومد یه چیزی بهش بگه که با اشاره دستم نذاشتم. مشروب خورده بود و اختیارش خیلی دست خودش نبود. بهترین کار برای آدمی که دلش پُره گریه زاری کردنه. نزدیک به نیم ساعت سارا گریه زاری کرد. می خواست بازم مشروب بخوره که اشکان نذاشت و گفت بسه سارا. بیشتر بخوری اذیت میشی. همین الانم حالت خوب نیست…اشکان کم کم می خواست بره که بهش گفتم سارا رو هم با خودت ببر. برسونش خونه آبجیش… اومد یه چیزی بگه که حرفش رو قورت داد. سارا گفت مگه نمی خواستی امشب اینجا باشم؟؟؟ بهش نگاه کردم و گفتم فعلا می خوام که بری…تصمیم گرفتم یه مدت سارا رو نبینم. وقتی شهروز برگشت ازش خواستم که چند روز سر کار نرم. هر چی گیر داد که چِت شده ، بهش جواب ندادم. حتی تصمیم گرفتم این چند روز رو برم پیش شراره. اما سارا دقیقا شبیه یه باتلاق بود. هر چی بیشتر تقلا می کردم که خودم رو ازش نجات بدم ، بیشتر غرق می شدم…بعد از چند روز رفتم سر کار. شهروز مطمئن شده بود یه طوریم شده و همچنان سوال پیچم می کرد. داشتم باهاش صحبت می کردم که سارا سر و کله اش پیدا شد. اومد جلوی میز شهروز. من رو که دید خیلی مودب سلام کرد. بعدش رو به شهروز گفت اگه اجازه بدین می خوام یکمی تو بخش بایگانی تغییر بدم. به نظرم می تونه مرتب تر از این هم باشه… شهروز که عاشق این جور پیشنهادا بود ، خوشحال شد و گفت هر چیزی که به منظم تر شدن کمک کنه باید انجام داد. آفرین سارا خانم. تو این مدت به سلیقه شما ایمان آوردم. هر کاری که لازمه انجام بدین… سارا از شهروز تشکر کرد. موقع رفتن باهام چشم تو چشم شد. جوری نگام کرد که همه ی وجودم لرزید. قرار بود من باهاش بازی کنم. اما انگار اون داشت با من بازی می کرد. با اینکه رفته بود اما خیره به اون نگاه شده بودم. انگار که هنوز وایستاده و داره نگاه می کنه. شهروز گفت شبنم می شنوی چی میگم؟؟؟ سریع برگشتم و گفتم جان نفهمیدم چی گفتی؟؟؟آخر وقت به ناچار باید پیگیر یه پرونده تو بایگانی می شدم. سارا چند تا قفسه رو ریخته بود بهم. من رو که دید متوقف شد. موردی که می خواستم رو بهش گفتم. دوباره باهام چشم تو چشم شد. نزدیک به یک دقیقه بهم نگاه کردیم. سارا شروع کرد قدم برداشتن به سمت من. از من رد شد و رفت به سمت در. در رو بست و قفلش کرد. برگشت و رو به روی من وایستاد. دستام رو گرفت و هدایتم کرد بین قفسه ها. نمی دونستم برای چی داره این کارو می کنه. حتی نمی دونستم چرا خودم رو بهش سپردم. دستام رو رها کرد. یک قدم رفت عقب. به آرومی مقنعه اش رو درآورد. کِش موهاش رو هم باز کرد. بعدشم دکمه های مانتوش رو باز کرد. دو طرف مانتوش رو داد کنار. زیرش یه تاپ زرشکی کوتاه پوشیده بود. تو پایان این مراحل باهام چشم تو چشم بود. یه قدم اومد نزدیک. دستم رو گرفت و گذاشت روی سینه اش. به آرومی و حتی میشه گفت مودبانه گفت چرا دست دست می کنی؟ من اینجام. برای تو. درست همونی که می خواستی. هر کاری دوست داری باهام بکن. آزادی هر کاری که دلت خواست باهام بکنی. من ارزش این همه تعلل و دو دِل بازی رو ندارم. هر وقتم که ازم خسته شدی از زندگیت پرتم کن بیرون. بهت قول میدم معترض نشم…اومدم بهش بگم مگه بهت نگفته بودم دیگه حق نداری غافلگیرم کنی… اما نتونستم. زبونم بند اومده بود. اومدم بزنم توی گوشش و هر چی دلم می خواد بارش کنم اما بازم نتونستم. این چه اتفاقی بود که داشت برام می افتاد. چرا نمی تونم به خودم مسلط باشم. چرا نمی تونم برای این همه فعل و انفعالی که درونم دارم ، توضیحی پیدا کنم. چرا درونم شبیه یه دریای طوفان زده شده که نمیشه امواجش رو کنترل کرد. اون شبنم خودخواه مغرور با یه کوه اعتماد به نفس ، شبیه یه کشتی در حال غرق شدن تو این طوفان لعنتی بود…صدام کمی به لرزش افتاد و بهش گفتم بس کن سارا. من نمی دونم تو کی هستی یا چی هستی؟؟؟ نه لبخند زد و نه ناراحت شد. هیچ احساسی توی صورت و چشماش نبود. دستم رو که گذاشته بود رو سینه اش ، فشار داد. مجبورم کرد به سینه اش چنگ بزنم و گفت من هیچی نیستم. یه موجود بی ارزش و پَست. نگران اینکه من کی یا چی هستم نباش. اون کاری که دوست داری رو انجام بده…دستم رو از روی سینه اش برداشتم. خواستم برگردم که دوباره دستم رو گرفت. بازم اومد نزدیک تر و مقنعه مو در آورد. همراه مقنعه خودش گذاشت روی قفسه. به آرومی دکمه های مانتوم رو باز کرد. مجبورم کرد تکیه بدم به قفسه. توانایی مقاومت نداشتم. این همون چیزی بود که ازش می خواستم و بارها با دخترای دیگه انجامش داده بودم. اما چرا حالا باید اینجور بشم؟ چرا تکلیف خودم رو با خودم نمی دونم؟؟؟لباش رو برد زیر گلو و روی گردنم. اولین بوسه بَس بود که یه نفس عمیق بکشم. لمس اون لبای قشنگ و خوش فرمش. دیگه لازم نبود چیزی رو تصور کنم. همه چی واقعی بود. جوری که گردنم رو می مکید ، مطمئن بودم جاش کبود میشه و می مونه اما برام مهم نبود. هم زمان دستش رو از روی تاپم گذاشت روی شکمم و شروع کرد به آرومی مالش دادن. خیلی آروم چنگ می زد و هر لحظه دستش بیشتر به سمت پایین می رفت. اینقدر که کامل گذاشت روی کُسم. اینبار یه نفس عمیق تر کشیدم. چشمام رو بستم و سرم رو به سمت عقب بردم. متوجه شدم که دو زانو نشست جلوم. دکمه های شلوار جینم رو باز کرد. بدون کمک من شلوار و شورتم رو با هم در آورد. فقط پاهام رو نوبتی کمی بالا بردم که بتونه شلوارم رو کامل در بیاره. بعد از در آوردن شلوارم خیلی سریع زبونش رو کشید در امتداد شیار کُسم. بارها این رو تجربه کرده بودم. اما هیچ وقت به این حد از شهوت و هیجان نرسیده بودم. دستش رو برد بین پاهام. یکی از پاهام رو هدایت کرد به سمت بالا و گذاشت روی طبقه پایین قفسه. حالا اینجوری کاملا به کُسم تسلط داشت. هیچ دختر یا پسری نمی تونه برای بار اول اینجوری با زبونش کار کنه. وقتی زبونش رو برد داخل ، نا خواسته دستم رفت به سمت موهاش…خیلی سخته که بعد از راضا شدن همچنان مجبور باشی وایستی. به سختی شورت و شلوارم رو پام کردم. سارا رفت سمت میزش. دستمال کاغذی برداشت و خیسی دور دهنش رو تمیز کرد. موقع راه رفتن ، پاهام کمی لرزش داشت. فقط چند بار ارضای به این عمیقی رو تجربه کرده بودم…شبنم هر لحظه از اون آدمی که فکر می کردم دور تر میشد. با پایان وجودش سعی داشت یه آدم بی رحم و بی حس باشه اما هر بار تو این کار ضعیف تر عمل می کرد. بهم ثابت شد که درگیر احساسات شده. بین دو راهی شهوت و حس گیر کرده بود. تنها نقطه مشترک ما همین بود. منم هرگز نمی خواستم اون درگیر حس بشه. خودم باید بهش کمک می کردم که از یه موجود بی ارزشی مثل من چطوری استفاده کنه. بدون ذره ای عذاب وجدان…شبیه آدمای وسواسی شده بودم. تصمیم گرفتم خونه ی بهار رو هم یه تغییر حسابی بدم. ازش اجازه گرفتم و محسن رو گرفتم به کار. هم زمان که دکوراسیون خونه شون رو عوض کردم ، یه خونه تکونی حسابی هم شد. بهار دیگه کمتر بهم گیر می داد که بخواد باهام صمیمی بشه. بهش چندین بار گفتم که به زودی از خونه اش میرم و می خوام مستقل باشم. توی آشپزخونه مشغول تمیز کاری بودم که شبنم بهم زنگ زد…-سلام…+سلام. آخر هفته بیا پیش من. شهروز نیست…-باشه…+می خوام که شب پیشم بمونی…-باشه…+می خوام که یه لباس آبی بپوشی…-باشه…+نگو باشه. بگو چَشم…-چَشم…+من و اشکان بعضی وقتا رابطه های همدیگه رو می بینیم. می خوام اشکان من و تو رو ببینه. حتی شاید بهش اجازه دادم اونم باهات سکس کنه. قبلا تجربه شو داشتیم…-هر چی تو بگی. هر چی تو بخوای…+فقط یه جنده لاشی ی خیابونی حاضر به این کار میشه…-می دونم. هر چی تو بگی…+قرار همون جای همیشگی. اشکان میاد دنبالت. لباس آبی یادت نره…بهار شب اومد خونه. خیلی خسته بود. حتی دیگه مثل همیشه توان لبخند زدن هم نداشت. براش چایی ریختم. چند بار به خاطر اینکه همه ی کارای خونه رو می کنم مخالفت کرد اما بهش گفته بودم خودم اینجوری راحت ترم… چایی رو گذاشتم جلوش و با طعنه گفتم از لیلی جون چه خبر؟؟؟ لبخند محوی زد و گفت بهت چند بار بگم. بین من و لیلی هیچ وقت اون چیزی که تو فکر می کنی نبوده… با دقت بیشتری نگاش کردم و گفتم پس چرا باهاش بهم زدی؟ آهان فکر کنم بهت پیشنهاد رابطه داده. تو هم بهت بر خورده…بهار کامل خندش گرفت. سرش رو تکون داد و گفت اون روزا اینقدر دوسِش داشتم که اگه پیشنهاد رابطه می داد ، شاید قبول می کردم… تکیه دادم به کاناپه و گفتم پس چرا کات کردی؟؟؟ بهار لیوان چاییش رو برداشت. کمی فوت کرد که زودتر خنک بشه. تو همون حالت بهم نگاه کرد و گفت تو بگو چه خبر؟ سر کارت چطور پیش میره؟؟؟ دیگه مطمئن شدم بهار امکان نداره از گذشته ای که با لیلی داشته بگه. یه نفس عمیق کشیدم و گفتم شبنم برای آخر هفته دعوتم کرده. ایندفعه شب قراره پیشش بمونم. تنهاست بازم…بهار بدون اینکه پِلک بزنه بهم خیره شد. هر بار که اسم شبنم می اومد واکنش خوبی نشون نمی داد. یه قُلپ از چاییش رو خورد و گفت حسابی باهاش جور شدی… پوزخند زدم و گفتم چیه فکر می کنی خبری بینمونه؟؟؟ سرش رو به اطراف تکون داد و گفت نه من هیچ فکری در موردت نمی کنم. فقط نگرانتم. همین…روز بعد شبنم اومد پیشم. یه بلوز یقه اسکی تنش کرده بود. فهمیدم که گردنش رو با مکیدنام کبود کردم. چند تا پرونده بهم داد و گفت دیگه دوست ندارم اینجا کاری کنیم… پرونده ها رو ازش گرفتم و گفتم چَشم. هر چی تو بگی… نمی دونم نگاهش واقعا جدی و بی رحم بود یا سعی داشت جدی و بی رحم باشه. چند ثانیه نگام کرد و رفت…شرکت عصر چهارشنبه دیرتر تعطیل میشد. اما شبنم ازم خواسته بود که از شهروز مرخصی ساعتی بگیرم و زودتر برم. لازم نبود علتش رو توضیح بده…تا رفتم حموم و آرایش کردم و حاضر شدم ، چند ساعت طول کشید و سر شب شده بود. محسن و بهار هر دو با هم اومدن خونه. هم زمان گوشیم زنگ خورد. از اتاق اومدم بیرون. اشکان بود و بهش گفتم تا یه ربع دیگه میام… متوجه شدم که محسن و بهار جفتشون دارن من رو نگاه می کنن. محسن لبخند زنان گفت لباست خیلی خوشگله. بعدا به بهار هم قرضش بده… بهار با آرنجش به آرومی زد به محسن. می خواست یه چیزی بهم بگه که منصرف شد. یه تونیک چسب آبی فیروزه ای تنم کرده بودم. بوی عطرم هم که خونه رو پُر کرده بود. موهام هم باز گذاشته بودم. یه شونه ساده و فرق از سمت چپ باز کرده بودم. فقط یه گیره زده بودم تا فرق موهام رو نگه داره. ناخونام هم لاک آبی زده بودم. خیلی وقت بود تیپ سکسی نزده بودم. مطمئن بودم که سنگ تموم گذاشتم و بهار حق داشت که اینجوری جا بخوره. اما جرات اینکه اعتراض کنه نداشت. لبخند زنان برگشتم توی اتاق. مانتوی بلندم رو پوشیدم. شال سرم کردم. اشکان قرار بود همین پایین آپارتمان بیاد دنبالم…شبنم ایندفعه یه ساپورت صورتی نازک همراه یه تاپ نسبتا لُختی تنش کرده بود که سریع فهمیدم زیرش سوتین نبسته. ساپورتش اینقدر نازک بود که میشد شورت قرمز رنگ زیرش رو دید. چهره خاصی داشت. از اونا که خیلی قشنگ نیستن اما جذابن و بیشتر تو چشم میان. موهای فِر درشت بهش می اومد. چشمای قهوه ای پر رنگ. فرم صورتش ساده بود و همین سادگی جذابش می کرد…شبنم و اشکان ایندفعه بیشتر از خودشون گفتن. فهمیدم که شبنم و اشکان از بچگی با هم دوست هستن. از همه چی هم خبر دارن. رابطه شون فرا تر از عشق و عاشقی بود. مسیر جنسیشون از هم جدا بود اما به شدت بهم وابسته بودن. شبنم که خیلی مشروب خورده بود و حسابی سر حال بود ، یه خاطره خنده دار از خودش و اشکان تعریف کرد. واقعا هم خنده دار بود و منم خندم گرفت. خندش که تموم شد رو به من گفت خب دیگه هر چی که در مورد من و اشکان بود و هست می دونی. همش ما تعریف کردیم. نوبت توعه. تو از خودت بگو…یه نخ سیگار روشن کردم و گفتم از چی دوست داری بگم؟؟؟ شبنم چند ثانیه به اشکان نگاه کرد. بعدش رو به من گفت از شوهرت. چرا جدا شدین؟؟؟ تکیه دادم به کاناپه. منم زیاد خورده بودم و چند نخ سیگار کشیده بودم. سرم سنگین شده بود. به سختی یه پُک از سیگار زدم. تو همون حالت که نگاهم به سقف بود ؛ گفتم بهش خیانت کردم. فهمید و طلاقم داد…شبنم چند ثانیه سکوت کرد و گفت واقعا؟؟؟ دوباره صاف نشستم. نگاش کردم و گفتم آره. واقعا… شبنم نگاهش دقیق تر شد و گفت دوست دارم جزییاتشو بدونم… یه پُک دیگه زدم و گفتم با برادر کوچیکترش ریختم رو هم. چند سالی بودیم با هم. تا بلاخره مردم فهمید…اشکان هم که انگار به کنجکاوی شبنم بود ؛ گفت چطوری فهمید؟؟؟ رو به اشکان گفتم اتفاقی اومد تو اتاق برادرش که طبقه پایین خونه مادریشون بود. ما طبقه بالاش زندگی می کردیم. قرار نبود اون روز خونه باشه. وسط سکس ما رو دید… شبنم شات مشروبم رو دوباره پُر کرد و گفت دقیق تر… سیگارم رو تو جا سیگاری خاموش کردم. شات مشروب رو سر کشیدم. سرم رو نا خواسته به خاطر تلخیش تکون دادم. یه نفس عمیق کشیدم و رو به شبنم گفتم رو تخت برادر مردم بودیم. اون خوابیده بود. منم روش نشسته بودم و بالا و پایین می شدم. از کیرش و اندامش تعریف می کردم. یادمه که خیلی شدید خودم رو روش حرکت می دادم. یه هو متوجه یه صدای عجیب شدم. وقتی برگشتم ، مردم دم در بود. نمی تونست حرف بزنه. می خواست یه چیزی بگه اما نمی تونست…اشکان که ظاهرش متعجب تر از شبنم بود ؛ گفت برادر شوهرتو بیشتر دوست داشتی؟؟؟ به خاطر سوالش نا خواسته لبخند زدم و گفتم نه ازش متنفر بودم. فقط بُکُن خوبی بود. بر عکس شوهرم… شبنم خودش هم یه شات دیگه مشروب خورد و گفت پس تو یه هرزه ی خائن بودی. شایدم هنوز باشی… نگاهم جدی شد و گفتم فقط این نبود… نگاه شبنم کمی متعجب شد و گفت خب… شاتم رو بردم به سمتش که پُر کنه. هم زمان بهش گفتم برادر مردم تازه نامزد کرده بود. یه دختر خیلی خوشگل. مثل خودت صورت گِرد با نمکی داشت. اما از تو خیلی خوشگل تر. خیلی دختر مظلوم و معصومی بود…اشکان گفت خب بعدش… چند لحظه چشمام رو بستم. بازشون کردم و گفتم اولاش مقاومت می کرد. التماس می کرد که کاری باهاش نداشته باشم. اما بلاخره مجبور شد کنار بیاد. یه بار هم پُر رو بازی درآورد. چنان بلایی سرش آوردم تا بلاخره خفه شد. یه بارم که نزدیک بود لو بریم ، مجبورش کردم خودشو بکشه که بی عرضه بازی درآورد. به هر حال معامله منصفانه ای بود. من به برادر مردم سرویس می دادم. زنش هم به من…شبنم که از صداش مشخص بود مَست شده ؛ گفت دیگه چی؟؟؟ یه نخ سیگار دیگه برداشتم و گفتم آره بازم هست… اشکان از جاش بلند شد. با عصبانیت رو به شبنم گفت عاشق این آشغال شدی؟ این همه آدم تو زندگیت اومد و رفت. اونوقت عاشق این پتیاره شدی؟ اینو دعوت کردی تو خونت؟ این به شوهر خودش هم رحم نکرده. به اون خانم بدبخت هم رحم نکرده. این حتی لیاقت یه دوستی گذرا هم نداره شبنم. من احمقو بگو که دلم براش سوخت. تا این جنده لاشی اینجاست ، جای من اینجا نیست…با اینکه اشکان داشت می رفت اما نگاه شبنم به من بود. با صدای محکم کوبیده شدن در ، پِلک زد. صداش کاملا کش دار شده بود. بهم گفت چطور میشه به آدمی مثل تو اعتماد کرد؟ یه دلیل بهم بده تا از خونه پرتت نکنم بیرون… سیگارم رو نصفه خاموش کردم. از روی کاناپه نشستم روی زمین. نمی تونستم وایستم. خودم رو نشسته رسوندم به شبنم. دستام رو گذاشتم روی پاهاش و گفتم رئیس تویی. اگه بندازیم بیرون هم مشکلی نیست. هر چی تو بگی…شبنم همیشه اصرار داشت نقش آدم بده رو بازی کنه. دوست داشت خودش رو به من یه دختر بی رحم و بی حس نشون بده. دوست داشت یه ارباب بی رحم باشه. اما به خاطر احساساتش نمی تونست. حالا داشتم کم کم بهش دلیل می دادم که بتونه همون ارباب بی رحم باشه. با حرص و عصبانیت گفت امشب منو خراب کردی. دوست دارم تلافی کنم… تُن صدای منم کش دار شده بود. بهش گفتم هر چی تو بگی رئیس…نزدیکای ظهر از خواب بیدار شدم. لُخت روی تخت بودم. شبنم نبود. سرم سنگین بود هنوز. چند دقیقه طول کشید تا دید چشمام واضح شد. وقتی نشستم درد و سوختگی باسنم یادم اومد. شب قبل شبنم ازم خواسته بود سجده کنم و با کمربند محکم و بی رحمانه میزد به باسنم. پایان حرص و عصبانیت اینکه چرا عاشقم شده رو سرم خالی کرد. بلاخره موفق شد همون ارباب بی رحمی که می خواست بشه. موفق شده بود لذت یک ارباب واقعی بودن و داشتن یه برده ی مطیع رو بچشه…بدون اینکه لباس بپوشم از اتاق اومدم بیرون. هر چی بیشتر حالم جا می اومد ، سوزش کبودی های باسنم بیشتر میشد. شبنم روی کاناپه نشسته بود. هدفون تو گوشش گذاشته بود و به پنجره خیره شده بود. اونم لُخت بود. رفتم پایین پاش نشستم. سرم رو گذاشتم روی پاش. متوجه شدم که هدفون رو از روی گوشش برداشت. از صدای هدفون فهمیدم که داره آهنگ رویا شاهین نجفی رو گوش میده. دستش رو گذاشت روی سرم. شروع کرد به نوازش موهام و گفت امروز وقتی بیدار شدم ، رد زخمای پشت کمرت رو دیدم. نمی تونم باور کنم اونی باشی که دیشب گفتی. یه حسی بهم میگه داستان دیشبت یه دروغ محض بود. اگه واقعا این زندگی رو داشتی ، آبجیت می دونه؟؟؟ لبام رو رسوندم به نرم ترین قسمت رون پاش. یه بوس ریز ازش کردم و گفتم آره می دونه. می خواد مثلا درستش کنه اما نمی تونه…چند دقیقه جفتمون تو همون وضعیت بودیم. یه هو سرم رو گرفتم به سمت صورتش و گفتم مگه قرار نبود دیشب اشکان… شبنم هم بهم نگاه کرد و گفت بهت دروغ گفتم. اشکان از تو متنفره. اینقدر متنفره که حتی حاضر نیست نگات کنه یا بهت دست بزنه. تو راست گفتی. اشکان از شرایطی که من توش گیر کردم خوشش نمیاد. به تو اعتماد نداره. از نظر اشکان تو یه موجود خطرناک و غیر قابل اعتمادی. می ترسه که با بودن تو ، این همه سال دوستیمون به خطر بیفته…با نگاهی که پر از تردید بود به چشمام خیره شد و گفت باهات چیکار کنم سارا؟ خودت بگو چیکار کنم؟؟؟ اینبار دستم رو گذاشتم همون جایی که بهش بوسه زده بودم. پوستش از من لطیف تر بود. مخصوصا پوست رون پاش. به آرومی نوازشش کردم و گفتم همون کاری که اون روز توی بالکن بهم گفتی. من از اون دستمال کاغذی ای که گفتی هم بی ارزش ترم. بازیتو ادامه بده. خسته که شدی پرتم کن تو سطل آشغال…لبام رو بردم به سمت شیار کُسش. بهش فرصت بیشتر از این فکر کردن ندادم. وادارش کردم بیشتر به کاناپه تکیه بده و پاهاش رو از هم باز کنه. اینقدر بلد بودم که باز وادارش کنم به موهام چنگ بزنه و بیشتر و بیشتر ازم بخواد که با زبونم بازی کنم…وقتی وارد خونه ی نادر شدم مثل همیشه تو حیاط وایستاده بود و داشت سیگار می کشید. بهش سلام کردم و گفتم آقا نادر لازم نیست هر بار به خاطر من معطل بشی اینجا. برو به کارت برس. من که کلید دارم. در ضمن به آرین هم اعتماد دارم. خود شما هم بهش اعتماد داری وگرنه اصلا اجازه نمی دادی باهام تمرین کنه…آرین با همون تیپ همیشگیش منتظر من بود. نه لبخندی نه احوال پرسی گرمی. دیگه به این مدل بودنش عادت کرده بودم. قدرت جسمانیم خیلی بهتر شده بود. دستام و پاهام قوی تر و حرکاتم سریع تر شده بود. اما هنوز تو اجرای تکنیک هایی که بهم می گفت مشکل داشتم. آرین به وضوح از دستم حرص می خورد و حتی عصبانی میشد. گاهی وقتا از تند حرف زدن و پریدناش ناراحت می شدم اما به روی خودم نمی آوردم…طبق معمول بعد از اجرای اشتباه یه تکنیک با دست ، آرین پخش زمینم کرد. عرق کرده بودم و به نفس نفس افتاده بودم. آرین با عصبانیت رهام کرد و رفت سمت بطری آب. کمی آب خورد و بطری رو پرت کرد گوشه هال و گفت معلوم هست داری چیکار می کنی؟؟؟ خسته بودم و حال نشستن نداشتم. تو همون حالت دستام رو گذاشتم روی پیشونیم و بهش گفتم ببخشید…آرین که هنوز لحنش عصبانی بود ؛ گفت ببخشید؟ این یعنی چی؟؟؟ به سختی از جام بلند شدم و وایستادم. رفتم سمت بطری آب و از گوشه ی هال برش داشتم. اومدم برم بذارمش توی آشپزخونه که آرین مُچ دستم رو گرفت و گفت اگه اونا گرفته بودنت با گفتن ببخشید ولت نمی کردن…هنوز داشتم نفس نفس می زدم. به آرومی بهش گفتم فکر نکنم یاد آوری اون اتفاق کمکی بهم بکنه. جز اینکه بیشتر استرسم رو زیاد می کنه… آرین نگاهش جدی تر شد و گفت اتفاقا باید هر لحظه و هر ثانیه یاد آوری کنی توی ذهنت. اتفاقا باید همیشه استرس داشته باشی. همیشه باید بترسی. چون اگه این نبود الان اینجا نبودی. منم اینجا نبودم. تنها چیزی که می تونه بهت انرژی و انگیزه بده ترسات هستن. اگه نترسی یه احمقی. اگه استرس نداشته باشی یه بازنده ای. می دونم شما روانشناسا همیشه شعار می دین که آدما نباید بترسن. نباید نگران باشن. باید همیشه شاد باشن و خونسردیشون رو حفظ کنن. زیاد شنیدم از این شعارای مسخره. اما وقتی پاتو بذاری اون بیرون. وقتی یکی نیت کنه که بهت صدمه بزنه. این شعارا دو زار ارزش ندارن. تو حواست یه جای دیگه ست بهار. نمی دونم داری به چی فکر می کنی. اما هر چی هست به خودت فکر نمی کنی. به اینکه اصلا برای چی اینجا هستی فکر نمی کنی. اینجوری به جایی نمی رسیم…مچ دستم رو از توی دستش در آوردم. رفتم توی آشپزخونه. صورتم رو آب زدم. برگشتم و رفتم نشستم گوشه ی هال روی زمین. نفسم کم کم داشت جا می اومد. آرین گرم کن ورزشیش رو تنش کرد. وسایلش رو گذاشت تو کوله پشتیش. هنوز در هال رو به حیاط رو باز نکرده بود که گفتم خسته شدم آرین…آرین مکث کرد. سرش رو کمی به سمت من چرخوند. یه نفس عمیق کشیدم و گفتم همیشه یاد گرفتم به همه بگم که نگن خسته شدیم. اما حالا خودم دارم میگم. دارم می جنگم اما نمی دونم با کی یا با چی. هر وقت می خوام یه چیزی رو درست کنم بدتر میشه. هر بار شَک می کنم که اصلا کار درستی دارم انجام میدم یا نه. محسن مردم به خاطر تصمیمای من تحت فشاره اما سکوت کرده. همه ی اطرافیانم رو یه جورایی اسیر شرایط خودم کردم. بدون اینکه به نتیجه مثبتی برسم. دلم بیشتر از خودم برای محسن می سوزه. چند وقته دیگه باهاش درد و دل نمی کنم. چون به اندازه کافی تو خونه موج منفی وجود داره. نادر هم هر روز بیشتر به تصمیمای من بدبین میشه. خیلی خنده داره. تو زندگیم دو تا مرد هستن که جونشون رو برای من میدن اما من دقیقا بینشون تنهام. هر روزم تنها تر میشم. به جایی رسیدم که حتی کسی نیست که باهاش به راحتی و با آرامش درد و دل کنم. حداقل برای سبک شدن. کنترل همه چی از دستم خارج شده. گذشته و حال و آینده برای من قاطی شده. نمی تونم بینشون مرز بندی کنم. پایان اون شعارای خوشگلی که ما روانشناسا می دیم ، روی خودم اثر نداره. با اینکه مهارت انجامش رو دارم اما توانایی انجامش نیست. شبیه یه فضا نوردی شدم که توی فضا رها شده. بدون اینکه به چیزی وصل باشه…آرین در هال رو باز کرد. یه نگاه تو حیاط کرد و گفت تو به نادر گفتی بره؟؟؟ سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم آره… آرین در و بست و برگشت تو خونه. کوله اش رو گذاشت زمین. اومد نشست کنارم و گفت فکر نمی کنی اینکارت خیلی احمقانه ست؟؟؟ بدون اینکه بهش نگاه کنم پوزخند زدم و گفتم اونقدرام احمق نیستم. تو حتی از خیلی از دخترا و زنا چشم پاک تر و مطمئن تری. به خاطر تمرینایی که می کنیم بهترین فرصته که هر جا از بدنم که خواستی رو لمس کنی و باهام لاس بزنی. روزی که از نادر خواستم برام یه مربی خوب گیر بیاره و اگه مرد هم بود مهم نیست ، مطمئن بودم که نادر چه جور آدمی رو انتخاب می کنه. اما با این حال تو یه موجود خاص و عجیب از آب در اومدی. راستش این مدت عادت کردم که تو زندگیم پُر باشه از آدمای عجیب و غریب. از آدمایی که نمی تونم حدسشون بزنم. حتی بعضی روزا برای انگیزه تمرین پیشت نمیام. برای اون حس امنیتی که پیشت دارم میام. پیش تو دیگه مجبور نیستم تظاهر کنم که همه چی داره خوب پیش میره…آرین نگاهش به زمین دوخته شده بود. بهش گفتم سر کارت دیر نشه… یه نفس عمیق کشید و گفت مهم نیست… نمی دونم داشت به چی فکر می کرد. بهش گفتم سخت نیست روزا بری باشگاه و عصرا تا دیر وقت کار کنی؟ اونم تو یه رستوران شلوغ که همش سر پایی… بهم نگاه کرد و گفت روزا برای دل خودم میرم باشگاه. وگرنه پولی توش نیست. خودم اینجوری راحت ترم. از یه جا ساکن بودن بدم میاد. اینجوری همش درگیرم… حرفش رو قطع کردم و گفتم کمتر فکر می کنی…برای اولین بار یه لبخند کوتاه زد. جفتمون سکوت کردیم. بلاخره آرین به حرف اومد و گفت همیشه دوست داشتم یه خواهر داشته باشم… لبخند زدم و گفتم منم همیشه دوست داشتم یه برادر داشته باشم… دوباره به خاطر حرفم لبخند زد. بهش گفتم داستانت چیه آرین؟ چرا وقتی بهت گفتم چند نفر بهم حمله کردن ، یه هو تصمیمت عوض شد؟ چرا اینقدر برات مهمه که یاد بگیرم از خودم دفاع کنم؟ چرا اینقدر غمگین و سردی؟ چی تو زندگیت هست که دوست نداری بهش فکر کنی؟؟؟لبخندش کم کم از بین رفت. از جاش بلند شد. کوله پشتیش رو دوباره برداشت و فقط گفت خدافظ… وقتی که رفت خندم گرفت. دغدغه ذهنی کم داشتم حالا آرین هم بهش اضافه شده بود. مطمئن بودم که اونم مثل من یا حتی شاید شدید تر از من داره از یه چیزی رنج می بره…با محسن تماس گرفتم و قرار شد بیاد دنبالم. هنوز خسته بودم و سرم رو تکیه داده بودم به صندلی ماشین. نگاهم به خیابون بود و به محسن گفتم روز اول آشناییمون یادته؟؟؟ محسن خندش گرفت و گفت مگه میشه یادم بره؟ یکی دیگه بهت تنه زد ، فکر کردی منم. بعدشم که…حرفش رو قطع کردم و گفتم نه نگو. هنوزم بخاطر اون قضاوت سریعم و اون حرفایی که زدم خجالت می کشم… محسن بعد از کمی سکوت گفت چی شد یاد اون روز افتادی؟؟؟ لبخند زدم و گفتم روزی نیست که یادش نیفتم. وقتی فهمیدم اشتباه کردم اینقدر ناراحت شدم که نزدیک بود گریم بگیره. تو می تونستی جوابم رو بدی اما هیچی نگفتی. حتی برای اینکه زودتر آروم شم و بقیه کمتر جمع بشن ، عذرخواهی کردی. وقتی با لیلی تنها شدم ، بهم گفت هر کی خانم این مرده بشه کُلی حال می کنه. تو خوابم نمی دیدم که چند ماه بعدش اونقدر غافلگیر کننده بیایی و ازم خواستگاری کنی… محسن اومد یه چیزی بگه که حرفش رو خورد. سرم رو برگردوندم سمتش و گفتم همون سوال همیشگی؟؟؟ لبخند زد و گفت دست خودم نبود. وگرنه به خودم قول داده بودم دیگه نپرسم…برای محسن همیشه سوال بود که اون روز چرا بعد از اینکه از من خواستگاری کرد ، عصبانی شدم. چرا گریم گرفت و با حرص از کنارش رد شدم. اولش فکر می کرد به خاطر در خواست خودشه اما چند روز بعدش که بهش جواب مثبت دادم ، فهمید که موضوع چیز دیگه ای بوده…وقتی وارد خونه شدیم سارا برای اولین بار زودتر از من بهم سلام کرد. نسبتا سر حال شده بود. قابل حدس بود که بین شبنم و سارا چی داره می گذره. وقتایی که باهاش تلفنی صحبت می کرد ، میشد فهمید که چه نوع رابطه ای دارن. دقیقا همونی که لیلی حدس زد و می خواست. ته دلم از شبنم خوشم نمی اومد. اما مطمئن بودم این تغییر به خاطر شبنمه. هنوز به خاطر تصمیمی که گرفته بودم عذاب وجدان داشتم. اگه یه روز سارا بفهمه این برنامه ریزی شده بوده چی؟ من دقیقا همون کاری رو باهاش کرده بودم که یه عمر بقیه آدمای زندگیش باهاش کرده بودن…سارا و محسن نشستن و برای هم از سر کارشون گفتن. محسن هم از تغییر زیاد سارا خوشحال بود. رابطه سارا با محسن خیلی بهتر از من بود. روی تختم نشسته بودم و داشتم حرفاشون رو گوش می دادم. محسن خاطرات سر کارش با همکاراش رو به صورت طنز تعریف می کرد. سارا دیگه اون آدمی نبود که نخنده. با صدای بلند به خاطرات محسن می خندید. شاید چند ماه قبل امید نداشتم که حتی لبخند سارا رو ببینم اما الان داشت می خندید. مگه من همین رو نمی خواستم؟ پس چرا خوشحال نیستم؟ چرا حس خوبی ندارم؟؟؟لباسم رو عوض کردم. سعی کردم خنده رو باشم. رو به جفتشون گفتم میوه می خورین بیارم؟؟؟ محسن اخم کرد و گفت این پرسیدن داره؟؟؟ بهش گفتم ببخشید. راس میگی. چیه من پرسیدم آخه… رفتم سمت آشپزخونه که سارا گفت خانم ورزشکار هیکلت ورزشکاری شده ها… برگشتم و گفتم واقعا؟ مشخصه یعنی؟؟؟ سارا سرش رو به علامت تایید تکون داد و گفت آره که مشخصه. خودت متوجه نمیشی اما بقیه می فهمن. من شدم بر عکس تو. تنبل شدم و دارم شیکم میارم. از فردا باهات میام سالن. دوست ندارم اینجوری باشم… خودم رو خوشحال گرفتم و گفتم چه خوب. عالیه…موقع شستن میوه ها به حرفای سارا فکر می کردم. مطمئن بودم این از دستورات شبنمه. من تصمیم داشتم سارا رو به شرایط عادی برگردونم. اما دوباره وارد یه بازی لعنتی دیگه کردمش. از دست خودم عصبانی شدم. شاید اگه خونسرد تر و قوی تر بودم لازم نبود از لیلی کمک بخوام. اما دیگه کاری نمیشد کرد. حداقل تو یه زمان کوتاه کاری از دستم بر نمی اومد جز صبر کردن…از باشگاه برگشته بودیم. به سارا گفتم ماشینو نبر داخل. همینجا پارک کن. دو ساعت دیگه باید برم مطب… از ماشین پیاده شدیم. نگاه سنگین یکی از همسایه ها رو روی خودم حس کردم. نگاهش طبیعی بود. هیچ وقت من رو با این مدل تیپ ندیده بود. اونم همراه سارا که با اون تیپ و وضعش همیشه تو چشم بود. خیلی سلام سرسنگینی هم باهام کرد. جوابش رو با یه لبخند کوتاه دادم. رفتم سمت در ساختمون. اومدم کلید بندازم که با صدای یکی سرم برگشت. دلم ریخت. وا رفتم. همیشه پیش بینی دیدن هر کسی رو می کردم غیر از این یکی. حتی گاهی وقتا فکر می کردم زهرا نمرده و یه روز میاد سر وقتم. اما هیچ وقت فکر نمی کردم مهدیس رو ببینم. اونم جلوی خونه خودم…با تمسخر و پوزخند گفت سلام بهار خانم… چند لحظه طول کشید تا به خودم بیام. با اخم بهش گفتم اینجا چیکار می کنی؟؟؟ به سارا نگاه کرد و گفت سلام عزیزم. دلم برات تنگ شده بود… سارا اگه اراده می کرد تلخ ترین نگاه و گزنده ترین زبون رو داشت. فکر می کردم الان بدجور جوابش رو بده. اما وقتی به سارا نگاه کردم شدت شوکه شدنم دو برابر شد. چهره ی شاداب سارا صد و هشتاد درجه برگشته بود. شبیه آدمایی که جِن و پَری دیدن. عجیب تر اینکه به مهدیس گفت سلام…عصبانیتم بیشتر شد و به مهدیس گفتم بهت گفتم اینجا چیکار داری؟ مگه… حرفم رو قطع کرد و گفت تند نرو بهار خانم. برات پیغام آوردم. نریمان و نوید ازت می خوان که سارا رو بهشون بر گردونی. به زبون خوش… تُن صدام رو بردم بالا و گفتم اون دو تا غلط کردن با تو. مثلا چه غلطی می خوان بکنن؟ تو هم یه بار دیگه اینورا پیدات بشه ، اون روی سگ من بالا میاد… مهدیس با خونسردی لبخند زد و گفت به هر حال من پیغامو رسوندم. البته یه پیغام هم برای سارا جون دارن…لرزش نگاه سارا هر لحظه بیشتر میشد. مهدیس یه قدم رفت به سمتش و گفت نوید ازم خواسته بهت بگم که اگه با پای خودت برگردی همه چی میشه مثل روز اول. همه اشتباهاتت رو می بخشن. البته به شرطی که خواهرتو برای همیشه رهاش کنی. تو که نوید رو می شناسی. همیشه پای حرفش هست. اون تو رو می خواد سارا. همیشه تو رو می خواسته. هزینه و غیمتش هم براش مهم نیست. به نفعته برگردی. شماره من همون قبلیه. منتظر تماستم…لیلی هر کاری می کرد نمی تونست آرومم کنه. همینطور فقط قدم می زدم و بهش گفتم نبودی لیلی. نبودی ببینی سارا چطور خودشو باخته بود. انگار یه قاتل روانی رو دیده… لیلی هم به خاطر من وایستاده بود. بهم گفت آروم باش بهار. الان خودتم دست کمی از سارا نداری. آروم باش دختر…رفتم سمت لیلی. بازوهاش رو گرفتم و گفتم نکنه که سارا بترسه و بره؟ نکنه اصلا خودش بخواد که بره؟ باید با شبنم حرف بزنیم. باید ازش بخواییم هر طور شده سارا رو حفظ کنه…لیلی با چشمای نگرانش بهم نگاه کرد و گفت ازت خواهش می کنم آروم باش بهار. رفتن پیش شبنم کاری رو حل نمی کنه. همینکه بفهمه همه چی طبق برنامه ریزی قبلی بوده ، معلوم نیست چه واکنشی نشون میده. مگه نگفتی که اونا دیگه هیچ قدرتی ندارن. پس یه تهدید تو خالی بوده. جدی نگیر بهار. در ضمن مگه نمی گی که رابطه ی سارا و شبنم هر روز داره عمیق تر میشه. پس شبنم رو هم به همین راحتی رهاش نمی کنه. بیا بشین تا برات یه لیوان آب خنک بیارم…نادر همین که شنید چه اتفاقی افتاده یکی از دوستاش رو گذاشت تا مدتی مواظب خونه ی ما باشه. محسن پیشنهاد داد که با پلیس موضوع رو مطرح کنیم. بهش گفتم خب بریم پیش پلیس پی بگیم دقیقا؟ نمی تونیم بگیم الکی باهامون دشمن شدن که… محسن هم سعی کرد آرومم کنه و گفت لازم نیست چیز خاصی بگیم. فقط می گیم که خانواده شوهر سابقش دارن مزاحم میشن. همین… محسن رفت آگاهی منطقه خودمون. در کل نتیجه خاصی نگرفت و بهش گفته بودن باید مدرک داشته باشین که کسی تهدیدتون کرده…دو هفته گذشت و خبری نشد. شرایط روحی و عصبیم کمی بهتر شد. قانع شدم که یه تهدید تو خالی بود. مشغول تمرین با آرین بودم. از اینکه می دید پیشرفت کردم خوشحال بود. بلاخره موفق شدم برای اولین بار این من باشم که کامل حمله شو دفاع کنم و حتی تونستم بزنمش زمین. جفتمون بلند شدیم. آرین لبخند زد و گفت دیگه می تونی تو خیلی از شرایط از خودت دفاع کنی. فقط چند جلسه دیگه لازمه. جلسه بعدی برات یه اسپری فلفلی و شوکر میارم. دیگه می تونی درست و به موقع ازشون استفاده کنی…هنوز استرس و ترس تهدیدای مهدیس توی وجودم بود. حالا از اینکه یه هو آرین گفت چند جلسه دیگه تمومه ، دلم گرفت. متوجه ناراحت شدنم شد و گفت چیزی شده؟؟؟ یه نفس عمیق کشیدم و گفتم نمی خوای هنوز علتشو بهم بگی؟؟؟دوباره با سوالم لبخند رو لباش خشک شد. فکر کردم الان باز ناراحت میشه و میره. رفت سمت بطری آب. هم زمان که داشت درش رو باز می کرد ؛ گفت من فرصت اینکه از خودم دفاع کنم نداشتم. خیلی بچه تر از این حرفا بودم که بدونم تو اون محله ی لعنتی لازمه بلد باشم از خودم دفاع کنم…تمام وجودم به خاطر حرفش لرزید. حرفی نداشتم که بهش بزنم. حتی گفتن کلمه ی متاسفم هم مسخره بود. حتی گفتن جمله ی ببخشید که ازت این سوال رو پرسیدم هم دیگه مسخره بود. حالا فهمیدم چرا وقتی بهش گفتم یکی بهم حمله کرده ، سریع نظرش برگشت. فهمیدم که چرا اینقدر براش مهم بود تا یاد بگیرم. چرا این همه حرص می خورد و عصبانی میشد. نشست و کُل بطری آب رو سر کشید. رفتم جلوش چهار زانو نشستم. بهش خیره شدم و گفتم وقتی که بزرگ و قوی شدی چی؟ ازشون انتقام گرفتی؟؟؟آرین پوزخند تلخی زد و گفت کسی که تسلیم میشه دیگه فایده نداره که انتقام بگیره. بعدش هر کاری کردم که مثلا آدم قوی ای باشم ، چیزی رو درست نکرد. تک تکشونو گیر انداختم. بدتر از بلایی که سرم آورده بودن رو سرشون آوردم. یه چیز بدتر از آلت توشون فرو کردم. مجبورشون کردم که به گه خوردن بیفتن. اما هیچی درست نشد. چون اون وقتی که باید قوی می بودم ، نبودم. اون وقتی که نباید تسلیم می شدم ، شدم. تو اون محله هر پسر بچه ای که حتی یه ذره قیافه داشت محکوم به اون سرنوشت بود. منم مثل بقیه تسلیم شدم…دلم براش سوخت. دلم برای مردی که تو بچگی غرورش رو ازش گرفته بودن سوخت. چند قطره اشک از چشمام سرازیر شد. بهش گفتم لحظه ای نیست که فکر نکنم. که اگه منو اون روز می بردن چی میشد. و اینکه چه بلایی سرم می آوردن. نمی تونم درکت کنم آرین. اینکه باید تا آخر عمرت با این حس لعنتی زندگی کنی. اینکه به قول خودت مثل یه دکتر روشن فکر بگم همه چی حل میشه. همه چی درست میشه. باید مبارزه کنی. باید بجنگی. باید به خودت تلقین کنی که کوفت و زهر مار. پایان دنیا که جمع بشن. پایان علما که جمع بشن. بازم نمیشه بعضی زخما رو خوب کرد. فقط میشه ظاهرشو بهتر کرد. اما عمق زخم درمون شدنی نیست…جفتمون با هم از در زدیم بیرون. چون ماشین آورده بودم ، رسوندمش رستورانی که کار می کرد. قبل از اینکه پیاده بشه ، بهش گفتم یعنی تا چند جلسه دیگه تموم میشه و دیگه نمی بینمت؟؟؟ آرین با یه لحن ملایم گفت من یا باشگام یا اینجام. هر لحظه هر کمکی که خواستی من هستم. مهم نیست چقدر خطرناک باشه. فقط به من بگو. اگه تا حالا دو تا مرد تو زندگیت داشتی. حالا شدن سه تا. از حالا به بعد یه برادر هم به زندگیت اضافه شد. رو من حساب کن بهار. همه جوره…ادامه…نوشتهایلونا

Date: April 24, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *