…قسمت قبلاز نوع نگاه و مدل حرف زدن شهروز مشخص بود که یه اتفاقی افتاده. با یه لحن به شدت خاصی بهم گفت بیا کارت دارم شبنم… حتی یه لحظه دچار استرس شدم. نکنه خبر دار شده؟ نکنه بلاخره فهمیده؟ ظاهرم رو حفظ کردم و رفتم پیشش. پشت میزش نشست. منم جلوی میزش وایستاده بودم. پشت سرم رو خوب نگاه کرد که کسی نباشه. با دقت و یواشکی یه بسته ی پاکتی از توی کشوی میزش درآورد. با دستش و به آرومی هولش داد به سمت من و گفت همین یه ساعت پیش به دستم رسیده…با کنجکاوی در پاکت رو باز کردم. توش یه فلش مموری همراه یه کاغذ بود. کاغذ رو باز کردم. داخلش نوشته بود اگه جای شما بودم یه هرزه ی غیر قابل اعتماد رو تو اون شرکت نمی پذیرفتم. اون می تونه همه ی شرکتت رو خراب کنه. تا هنوز وقت هست بندازش بیرون…با تعجب به شهروز نگاه کردم و گفتم این فلش مموری چیه؟؟؟ شهروز گفت گفتم که تازه یه ساعته این بسته رسیده دستم… دلم شور افتاد. پیش خودم گفتم نکنه یکی جریان من و سارا رو فهمیده… رفتم یه جای خلوت و سریع زنگ زدم به اشکان. همه چی رو براش تعریف کردم. اشکان بعد از کمی فکر کردن ؛ گفت خیلی بعیده جریان تو و سارا رو کسی فهمیده باشه. الان نزدیک سه ماهه باهاش رابطه داری. غیر از ما سه تا هیچ کس نمی دونه. تو هیچ کدوم از مهمونی ها هم که نبردیش هنوز. نگران نباش شبنم. هر چی هست مربوط به گذشته اش میشه. مگه یادت رفته اون شب چیا در مورد خودش بهمون گفت…حرفای اشکان کمی آروم ترم کرد و بهش گفتم من باورم نمیشه سارا اونی باشه که اصرار داره نشون بده. اتفاقا هر چی بیشتر گذشت ، بیشتر شناختمش. ته دلش یه دختر مهربونه اشکان… صدای هه گفتن اشکان رو از پشت گوشی شنیدم. بهم گفت پس چرا هر بلایی سرش میاری هیچی نمیگه؟ چرا از خداشه که بهش صدمه بزنی؟ چرا اصلا تصمیم گرفته بشه برده ی بی چون و چرای تو؟؟؟ با حرص بهش گفتم هیچ کدومش دلیل نمیشه که آدم بد ذاتی باشه. من نمی تونم باور کنم که سارا اون عوضی ای باشه که میگه… اشکان هم صداش کمی عصبی شد و گفت مشکل تو اینه که دوست داری اونی باشه که تو می خوای. تو سارا رو دوست داری. هر روز بیشتر بهش وابسته میشی. برای تو این رابطه صرفا یه رابطه ارباب و برده ای نیست. تو هر روز بیشتر عاشقش میشی. اصلا می دونی چیه شبنم. من دیدم که خیلیا این نوع رابطه رو دارن. اتفاقا آدمای سالمی هستن و همدیگه رو دوست دارن. اصلا هم به ظاهرشون نمی خوره. راست میگی این جور تمایلات ربطی به ذات خوب یا بد بودن آدما نداره. اما مشکل اصلی سارا اینه که دقیقا مثل همون نوشته هشدار آمیز یه هرزه ی غیر قابل اعتماده. حرکاتش و رفتارش اینو میگه. بهت قول میدم حتی منم برم سمتش بهم نه نمی گه. خودتم اینو خوب می دونی. اون ارزششو نداره شبنم. وقتشه بندازیش دور…نزدیک نیم ساعت تو آبدار خونه نشسته بودم و فکر می کردم. آبدارچی اومد. من رو که دید تعجب کرد و گفت حالتون خوبه شبنم خانم؟؟؟ بهش گفتم یکمی فشارم افتاده. آب قند خوردم بهتر شدم… بلند شدم و رفتم پیش شهروز. همینکه سرش خلوت شد ، بهش گفتم میشه مورد سارا رو به من بسپری. من بیشتر از هرکس دیگه ای تو شرکت بهش نزدیکم… شهروز که درگیر یکی از بازرسای بیمه بود ، پاکت رو بهم داد و گفت فقط منو در جریان جزییات بذار…توی اتاقم یه تلوزیون داشتم که فلش مموری می خورد. در اتاق رو قفل کردم. استرس و هیجان داشتم که چی می تونه تو این فلش مموری باشه…نمی دونستم باید به شهروز چی بگم. بدتر از اون نمی دونستم باید در مورد سارا چیکار کنم. چیزی که دیده بودم دقیقا همون چیزی رو تایید می کرد که خودش اصرار داشت باشه. همون اخطار توی کاغذ. وقتی آوردمش تو اتاق و فیلم سکس خودش رو با دو تا مرد و توی ماشین دید ، اصلا واکنش خاصی نداشت. با دقت فیلم رو نگاه کرد. بعدشم بهم لبخند زد و گفت این چیزی نیست که تو ندونی. اگه لازمه به برادرت هم نشون بده. هر وقت گفتین وسایلمو جمع می کنم و میرم…نزدیک به یک ساعت فکر می کردم. دیگه آخر وقت بود. رفتم قسمت بایگانی. سارا پشت میزش نبود. حتی تصور اینکه سارا دیگه اینجا نباشه ، غمگینم می کرد. رفتم بین قفسه ها. اونجا هم نبود. به انتهای بایگانی که رسیدم ، دیدمش. روی زمین نشسته بود. پاهاش رو بغل کرده بود و داشت گریه زاری می کرد. از بازوهاش گرفتم و به آرومی بلندش کردم. بهش نگاه کردم و گفتم گریه زاری نکن سارا… نمی تونست جلوی گریه زاری خودش رو بگیره. خیلی جدی بهش گفتم مگه با تو نیستم… با هق هق گریه زاری گفت نمی تونم. دست خودم نیست… سعی کردم آروم باشم و بهش گفتم توی اون فیلم هم داشتی گریه زاری می کردی. حس می کنم اونا داشتن بهت تجاوز می کردن… شدت گریه زاری سارا بیشتر شد و گفت نه خودم خواستم. مگه بهت نگفته بودم که دوست دارم بقیه بهم صدمه بزنن. ازش لذت می برم. اصلا زور نبود. خواست خودم بود…با دو تا دستم صورتش رو گرفتم. مجبورش کردم دقیق تو چشمام نگاه کنه. حالا صدای منم لرزش پیدا کرده بود. اما سعی کردم محکم باشم. بهش گفتم باشه هر چی تو بگی. اصلا تو یه پتیاره هرزه. یه جنده لاشی به پایان معنا. قبول تو راست میگی. اما فکر می کنی بقیه هرزه نیستن؟ بقیه جنده لاشی نیستن؟ یکیش دقیقا جلوت وایستاده. می دونی تا حالا با احساسات چند تا دختر بازی کردم. دقیقا شبیه بعضی از پسرا فکر می کردم که هر کی پا میده باید باهاش حال کرد. خسته که شدی بندازش دور. آخریش اسمش منیره بود. می دونی چقدر گریه زاری کرد؟ چقدر التماس کرد که ولش نکنم؟ اما من هیچ احساسی بهش نداشتم. فقط یه لذت جنسی بود. من یه موجود خودخواه متکبر بودم. الانم هنوز هستم. حتی اشکان که این همه دوستش دارم از سو استفاده های من در امان نبوده و نیست. حتی برادرم که همه ی زندگیمه همینطور. اون بیرون پُر از آدمایی مثل منه. حتی بدتر از من. تو این مملکت همه هرزه ایم. همه دزدیم. همه یه مشت حیوون بی رحمیم. خب تو هم یکیش. منم یکیش. دیگه برام مهم نیست تو کی هستی یا کی بودی. به درک که هر کاری کردی. به من چه که چی بودی. فقط یه چیز به من ربط داره. اینکه از روزی که تو رو دیدم عوض شدم. اون احساسات لعنتی ای که ازش متنفر بودم و فراری بودم ، درونم فعال شد. تو اینقدر دوست داشتنی و خواستنی هستی که نمی تونم ازش فرار کنم. خودت شاهدی که چقدر سعی کردم بی رحم باشم. چقدر سعی کردم وانمود کنم که…حالا منم بغض کرده بودم. نمی تونستم حرف بزنم. گریم گرفت. حالا منم با گریه زاری باید ادامه می دادم. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم سعی کردم وانمود کنم که تو یه دستمال کاغذی بی ارزش بیشتر نیستی. اما هر چی زمان رفت جلو ، ضعیف تر شدم. دیگه دوست ندارم سر دوراهی باشم. از این کشمکش لعنتی خسته شدم. حالا وقت انتخابه. انتخاب من تویی سارا. می فهمی؟ هر چی می خواد بشه ، بشه. بلاخره وقتشه که شهروز گرایش جنسی خواهرش رو بدونه. و اینکه بدونه که خواهرش هیچ وقت با یه مرد ازدواج نمی کنه. و اینکه بدونه که خواهرش عاشق یه دختر شده. و باید به پایان تمایلات من و احساساتم احترام بذاره. اشکان هم همینطور. اونم باید با این موضوع کنار بیاد. به نفع جفتشونه که کنار بیان. تو هم برگرد سر کارت. خودم این موضوع رو حل می کنم…وقتی وارد مطب شدم ، ساناز از تعجب چشماش گرد شد. بلند شد و دستاش رو جلوی دهنش گرفت و گفت وای خانم دکتر… از تعجبش خندم گرفت. اولین بار بود که با تیپ جدیدم می اومدم مطب. ساناز همیشه من رو با تیپ های سرسنگین. مانتوهای نسبتا بلند ، شلوار های ساده ، کیف و کفش های کاملا زنونه و روسری هایی که کاملا به اون مدل تیپم می اومد ، می دید. حالا یه مانتوی کوتاه اندامی کمی پایین تر از باسنم با آستین سه ربع، یه ساپورت مشکی ضخیم ، یه شال مشکی که اکثر موهام بیرون بود و کفشهای اسپورت. همراه یه کیف اسپورت که اسپری و شوکری که آرین بهم داده بود رو توش گذاشته بودم. تا حالا با این تیپ مطب نیومده بودم. جوابی به تعجب ساناز ندادم و رفتم توی اتاق خودم…هنوز لباسم رو عوض نکرده بودم که تلفن زنگ خورد. ساناز پشت خط بود و گفت خانم دکتر یه آقایی اصرار دارن با شما حرف بزنن. گفتن بهتون بگم که اسمش نویده… دلم لرزید. همون استرس و دلشوره همیشگی با قدرت بیشتر برگشت توی وجودم. با تردید به ساناز گفتم وصلش کن…-سلام خانم دکتر. چه عجب بلاخره افتخار دادین…+اول زنتو می فرستی. حالا خودت زنگ زدی. اگه می خواستی غلطی بکنی تا حالا کرده بودی. به زنت گفتم که اون روی سگ منو بالا نیارین…-اوه اوه چه عصبانی. من عاشق دخترای سر سختم. سارا هم خیلی سرسخت بود. اصلا برای همین ازش خوشم اومد. زنگ نزدم که دعوا کنیم خانم دکتر خوشگله. زنگ زدم دو کلام مثل دو تا آدم با هم حرف بزنیم…+کدوم دو تا آدم؟ الان یعنی تو آدمی؟؟؟-اوه بس کن خوشگله. می ذاری حرفمو بزنم یا نه؟؟؟+ما با هم حرفی نداریم. سارا دیگه عضو خانواده شما نیست. تو هم دیگه نمی تونی هر غلطی که دلت خواست بکنی…-سرسخت تر از اونی هستی که فکرشو می کردم. عیب نداره. هر چی سخت تر لذتش بیشتر. فقط خواستم بدونی که همه چی رو فهمیدم. دقیق می دونم که چیکار کردی. پیش کی رفتی. و اون کسی که پیشش رفتی چطوری دست و پای ما رو قطع کرد. اینو بدون که شرایط اینطور نمی مونه. شاید تو ظاهر پیش خوب کسی رفتی اما بدون پیش بد کسی رفتی. آقا داوود قهرمان بیشتر از اونی که فکر کنی دشمن داره. بیشتر از اونی که فکرش رو بکنی سر از خیلی کاراش در آوردم. بیشتر از اونی که فکر کنی نقطه ضعف داره. سرشو که بکنم زیر آب همه اعتبارم بر می گرده. اون وقت میام سر وقتت. بهت زنگ زدم که منتظرم باشی. هر لحظه و هر ثانیه منتظرم باش عزیزم…با حرص تلفن رو کوبیدم سر جاش. اینقدر از تهدیدش ترسیدم که دستام به لرزش افتاد. سارا راست می گفت و اینا ول کن نبودن. با استرس رفتم پیش ساناز و گفتم از این به بعد هر وقت این آقا زنگ زد ، در جا قطع کن… ساناز با تعجب گفت چَشم خانم…چند روز گذشت و هر لحظه عصبی تر می شدم. با هیچ کس در مورد تهدید تلفنی نوید صحبت نکردم. سارا هم چند روزی بود که تو فکر بود. از نبود محسن استفاده کردم. سارا توی بالکن بود و داشت بیرون رو نگاه می کرد. رفتم کنارش و گفتم باهات تماس گرفتن؟؟؟ سارا کمی با تعجب نگاهم کرد و گفت مگه با تو تماس گرفتن… سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم لطفا باهام صادق باش سارا. بهت زنگ زدن یا شده اصلا ببیننت… سرش رو به علامت نه تکون داد و گفت نه…با عصبانیت بهش گفتم دارم بهت میگم راستشو بگو. هیچ دلیلی نداره که ازشون بترسی. اگه باهات تماس گرفتن من باید بدونم… سارا از نوع حرف زدن من جا خورد و گفت اگه هم بدونی چیکار می خوای بکنی؟ به نادر بگی؟ به محسن بگی؟ به پلیس بگی؟ سری قبل که گفتی چی شد مثلا؟؟؟از اینکه با عصبانیت سرش داد زدم پشیمون شدم. لحنم رو آروم کردم و گفتم ببخشید. تند حرف زدم… یه نفس عمیق کشیدم که آروم تر بشم. قبل از رفتن بهش گفتم رابطه ت با شبنم چطور پیش میره؟؟؟ بهم خیره شد و جوابی نداد. به آرومی گفتم فهمیدن اینکه یه خبرایی بین شما هست خیلی سخت نیست سارا. نمی خوام مُچ گیری یا دخالت کنم. فقط می خوام بدونم… سارا کمی مکث کرد. نگاهش رو برد سمت خیابون و گفت دوسِش دارم. اونم منو دوست داره. اما نمی خوام درگیر زندگی من بشه…برای یه لحظه توی دلم به شبنم حسودیم شد. حتی ازش یه لحظه متنفر شدم. من آروزی شنیدن این رو داشتم که سارا فقط یک بار بهم بگه آبجی. یا بگه دوستم داره. حالا فقط تو چند ماه به شبنم حس داره. اما این خیلی بیشتر از اونی بود که من و لیلی فکر می کردیم. نقشه لیلی جواب داده بود. خیلی بیشتر از اونی که توقع داشتیم جواب داده بود. شبنم که همیشه ازش می ترسیدم و تحمیل شده از سمت لیلی می دونستمش حالا تنها نقطه امید من برای حفظ سارا بود…با صدای زنگ موبایل از خواب پریدم. محسن بود. قبل از اینکه جواب بدم ساعت گوشی رو نگاه کردم. سه نصفه شب بود. هیچ وقت سابقه نداشت این موقع شب زنگ بزنه. وقتی جواب دادم خود محسن نبود. یکی از همکاراش بود. صداش به شدت می لرزید و بهم گفت بهار خانم خودتو سریع برسون بیمارستان…حتی اجازه نداد بپرسم چی شده. گیج شدم. این یعنی چی؟ هر چی زنگ زدم دیگه جواب نداد. اومدم از اتاق برم بیرون که محکم خوردم به در و خوردم زمین. سریع بلند شدم. یه چرخ تو هال زدم. اصلا برای چی اومدم توی هال. لباسام که تو اتاق بود. باز برگشتم توی اتاق. نفهمیدم چطوری لباس تنم کردم. سارا هم که از خواب پریده بود ، اومد دم در اتاق و گفت چی شده؟ داری کجا میری این وقت شب؟؟؟داشتم دنبال سوییچ ماشین توی کیفم می گشتم. بهش گفتم ن ن نمی دونم. از گ گ گوشی محسن ز ز زنگ زدن. خ خ خودش نبود. ی ی یه اتفاقی افتاده… سوییچ ماشین رو پیدا کردم. خواستم برم که سارا گفت با این حالت نمی تونی رانندگی کنی. صبر کن منم بیام… سریع بهش گفتم ف ف فقط ز ز ود باش…توی بیمارستان نزدیک بود باز بخورم زمین. تعادل خودم رو حفظ کردم. خودم رو رسوندم پذیرش. همه شون رو می شناختم. اونا هم من رو می شناختن. به یکی از همکارای محسن که پشت پیشخون بخش پذیرش بود ، گفتم م م محسن کجاست؟؟؟از دیدن من هول شد. حرفی که می خواست بزنه رو خورد و گفت سلام بهار خانم. خوب هستین؟ شما بشینین تا… کنترل خودم رو از دست دادم و با همه ی توانم جیغ زدم دارم بهت میگم محسن کجاست؟؟؟ چند تا از همکارای محسن دورم جمع شدن. هیچ کدوم درست حرف نمی زدن که بفهمم چی شده. به گریه زاری افتادم و گفتم تو رو خدا بگین محسن کجاست؟؟؟ سارا هم عصبی شد و گفت ای بابا. نصفه شبی با گوشی شوهرش بهش زنگ زدین. بهش بگین چی شده خب… بلاخره یکی از همکارای محسن گفت محسن مُرده بهار خانم. یعنی در اصل کشته شده…بهار رو اصلا نمیشد کنترل کرد. شروع کرد به جیغ زدن داری حرف مفت می زنی. این یه شوخی مسخره ست. آره دارین شوخی می کنین. حتما یه مناسبتیه و محسن می خواد اینجوری سورپرایزم کنه. آره آره همینه… چند نفری نمی تونستن بهار رو آروم کنن. کُل بیمارستان رو گذاشته بود روی سرش. همه جمع شده بودن. یه آقای مُسن که فهمیدم رئیس بیمارستانه اومد و بلاخره هر طور شده بهار رو بردن توی اتاق پرستارا تا آرومش کنن. منم از چیزی که شنیده بودم شوکه شده بودم. مطمئنم که گفت محسن کشته شده…دست نوید روی دهنم بود و هیچ حرفی نمی تونستم بزنم. فقط اشک می ریختم و دستای نوید خیس اشک من شده بود. چشمای وحشت زده و نا امید نازی که تو چنگال نریمان داشت جون می داد ، به چشمای من خیره شده بودهمون پرستار بخش پذیرش بود که بهم گفت خانم. خانم. شما حالتون خوبه؟ فکر کنم خواهر بهار خانم باشین… به خودم اومدم و گفتم بله من خواهرشم… بهم گفت شما هم انگار حالتون خوب نیست. بیایین بشینین خانم. براتون الان آب قند میارم… بهش نگاه کردم و گفتم گفتین کشته شده؟؟؟ گریش گرفته بود و گفت آره خانم. توی سرویس بهداشتی رگ گردنشو زدن. همین یه ساعت پیش یکی از پرستارا پیداش کرد…پرستار رو کنار زدم. برگشتم سمت حیاط بیمارستان. نمی تونستم نفس بکشم. حتی توی این هوای باز هم نمی تونستم نفس بکشم. منم دوست داشتم مثل بهار جیغ بزنم. پایان خاطراتم با محسن مثل یک فیلم ، توی مغزم اکران شد…-می دونم که از من بدت میاد و داری تحملم می کنی…+مگه ذهن خونم هستی ما خبر نداشتیم دختر. اگه من واقعا عاشق بهار باشم پس چطور می تونم از خواهرش متنفر باشم…-من یه خواهر معمولی نیستم. یه عوضی غیر قابل تحملم…+تو اصرار داری که عوضی باشی اما من همون معصومیتِ تو چشمای بهار رو تو چشمای تو هم می بینم. حتی تو از بهار هم معصوم تری…یه پرستار دیگه دستش رو گذاشت رو شونه ام و گفت خانم بیایین آب قند بخورین. رنگتون پریده. حال بهار خانم هم اصلا خوب نیست. ما با خانواده آقا محسن هم تماس گرفتیم. الان می رسن. شما هم بیایین داخل لطفا. درست نیست اینجا تنها باشین…بهار تا 24 ساعت حالش بد بود. بهش سِرُم زده بودن. خانواده محسن از پلیس شکایت کرده بودن. همه ی شواهد نشون می داد که این یه قتل بوده. چون کیف پول و جیبای محسن خالی شده بود ، یکی از احتمالا ، دزدی بود. اما من خوب می دونستم این کار کی می تونه باشه. نوید و نریمان تهدید خودشون رو عملی کرده بودن. حالا یه آدم دیگه هم به خاطر من کشته بودن. کینه و دشمنی اونا تمومی نداشت. بازی اونا تمومی نداشت. وحشی گری اونا تمومی نداشت. وقتی بهار به هوش اومد ، بالا سرش بودم. به سختی حرف می زد و از من پرسید محسن کجاست؟؟؟وقتی دید جوابی بهش نمی دم ، فهمید که همه چی واقعی بوده. خبری از کابوس و خواب بد نیست. سعی کرد از جاش بلند بشه. بهش گفتم بهار حالت خوب نیست. نمی تونی بلند شی… به حرفم گوش نداد و گفت باید جنازه شو ببینم تا باور کنم… به حرف هیچ کس گوش نداد. اینقدر اصرار کرد تا رئیس بیمارستان از ترس اینکه بهار باز بیمارستان رو بهم نریزه ، دستور داد تا ببرنش پیش محسن…مسئول سردخونه من و بهار رو هدایت کرد داخل. جنازه محسن رو کشید بیرون و خودش رفت. بهار وقتی ملحفه سفید روی محسن رو کنار زد ، نتونست روی پاهاش وایسته. روی زانوهاش نشست. دستاش رو گذاشت روی بدن محسن. حتی توان و انرژی ای برای گریه زاری هم نداشت…بدون اینکه فکر کنم به حرفم ؛ گفتم کار اوناست. یه نفر دیگه هم به خاطر من کشتن… بعد از چند ثانیه صورت بهار برگشت به سمت من. این ترسناک ترین نگاهی بود که تو عمرم می دیدم. به سختی از جاش بلند شد. اومد طرف من و گفت چ چ چی گ گ گفتی؟ ی ی یه یکی د د دیگه؟؟؟ از حرفی که زدم پشیمون شدم. موندم که الان باید چی بگم. بهار با دو تا دستش محکم کوبید تخت سینه ام و گفت با تو ام سارا. معنی این حرفت چیه؟؟؟از نگاه بهار ترسیدم. صحنه کشته شدن نازی مثل هزاران بار دیگه که توی ذهنم تکرار میشد ، بازم تو ذهنم تکرار شد. آب دهنم رو قورت دادم. نمی تونستم حرف بزنم. بهار عصبانی تر شد. محکم زد توی گوشم و گفت حرف می زنی یا نه… از ترس به نفس نفس افتاده بودم. قرار نبود در این مورد هیچ وقت به کسی چیزی بگم. بهار یکی دیگه زد تو گوشم. هر لحظه عصبانی تر میشد. خودم رو کشیدم عقب و گفتم اونا دوست منم کشتن. شب قبل از اینکه تو بیایی اونجا. تهدیدم کردن اگه خواسته شون رو انجام ندم ، با تو هم همین کارو می کنن…بهار از شنیدن حرفم شوکه شد. حتی جنازه ی محسن رو هم فراموش کرد. با دقت نگام کرد و گفت تو اینو می دونستی؟ تو مورد به این مهمی رو می دونستی و تا حالا خفه شده بودی؟؟؟ جوابی نداشتم که بهش بدم. بهار با پایان قدرتش جیغ زد توی عوضی می دونستی که اونا یه آدم کشتن و باز هم می تونن تکرارش کنن؟ چرا به من نگفتی؟ چرا بهم نگفتی سارا؟ من باید می دونستم که اونا تا چه حد می تونن خطرناک باشن. چرا لال مونی گرفتی و نگفتی؟؟؟کنترل خودم رو از دست دادم. منم سرش جیغ زدم چون ترسیده بودم. چون نعیم به همین شرط اون روز من رو آورد محضر که طلاقم بده. تهدیدم کرده بود اگه چیزی از این جریان بگم ، هم تو و هم شوهرت رو می کشه…بهار خشکش زده بود. لحن صدام رو آروم تر کردم و گفتم من می دونم باید چیکار کنیم. مهم نیست که چی به سر من میاد. می دونم باید کجا بریم و با کی حرف بزنیم…رفتم و ماموری که داشت در مورد قتل محسن تحقیق می کرد رو پیداش کردم. وقتی خودم رو بهش معرفی کردم ؛ گفت بله اسم و مشخصات شما رو دقیقا می دونم. اتفاقا با شما هم لازمه حرف بزنم. منتظر بودم کمی شرایط روحیتون بهتر بشه… بهش گفتم من می دونم کار کیه… تعجب کرد و گفت چی فرمودین؟؟؟ خیلی محکم بهش گفتم می دونم محسن رو کی کشته. اما باید با هم بریم جایی تا حرف بزنم…من و بهار و مامور رفتیم همون پاسگاهی که یه بار برای اعتراف رفته بودم. بهار کلا تو خودش بود. دیگه حتی گریه زاری هم نمی کرد. رئیس پاسگاه خیلی سریع من رو شناخت. دستام رو گذاشتم روی میزش و گفتم اومدم هر چیزی که اون سری نتونستم ثابت کنم رو ثابت کنم…دوباره و اینبار خیلی محکم تر همه چی رو برای رئیس پاسگاه تعریف کردم. اینکه مهدیس بهم یه دستی زده بوده. اینکه چطوری ازم سو استفاده کردن. و نهایتا اینکه نازنین رو جلوی چشم خودم کُشتن. جسدش یک شب تا صبح کنارم بود. اینکه بعدش چه اتفاقی براشون افتاد و مسببش بهار بود. و نهایتا اینکه محسن رو هم به قتل رسوندن…مامور تحقیق از تعجب دهنش باز مونده بود. رئیس پاسگاه خیلی خونسرد گفت که اینطور. پس خواهر شما یه تیم نجات تشکیل داده بودن. شوهرتون هم مجبور شدن که شما رو طلاق بدن. بعدش هم برای انتقام شوهر خواهرتون رو کشتن… از لحنش خوشم نیومد. اما سعی کردم خونسرد باشم و بهش گفتم آره دقیقا همینطوره. حتی ما یک شاهد دیگه هم داریم. که در جریان پایان تهدیدا و حمله ای که به بهار تو پارکینگ محل کارش شده بود ، هست. اسمش نادره. از دوستای قدیمی پدرمون…مامور تحقیق مشخصات کامل نادر رو گرفت. پرونده قبلی و اعترافات قبلی من رو هم از پاسگاه گرفت. چندین و چند تا سوال دیگه هم پرسید. رئیس پاسگاه رو به مامور تحقیق گفت اجازه بدین اول یه مامور بفرستم در خونه شوهر سابق این خانم…یک ساعت گذشت. نعیم وارد اتاق رئیس پاسگاه شد. وقتی من و بهار رو دید بدجور جا خورد. رئیس پاسگاه ازش خواست بشینه و جریان رو به صورت مختصر تعریف کرد. نهایتا هم گفت من تو پرونده قتل شوهر خواهر همسر سابق شما دخالت و نقشی ندارم. اما ایشون مدعیه که شما و برادراتون شخصی به اسم نازی رو به قتل رسوندین. به خاطر سابقه قبلی همسر شما ترجیح دادم قبل از هر اقدامی با خودتون صحبت کنم…نعیم که هنوز توی شوک بود ؛ گفت این خانم یه روانی به پایان معناست. یعنی همون یک بار بهتون ثابت نشد؟؟؟ رئیس پاسگاه گفت شرایط فرق کرده. شوهر خواهر ایشون به قتل رسیده. ایشون هم مامور مستقیم رسیدگی به پرونده قتل شوهر خواهر ایشونه… نعیم یه نفس عمیق کشید و گفت اون سری تهمت زد که عروس دیگه خانواده کشته شده. حالا داره تهمت می زنه که دوستش به قتل رسیده. اوکی جناب سروان. ممنون که قبل از هر چیزی به خودم خبر دادین…نعیم گوشیش رو برداشت و از اتاق رفت بیرون. بعد از چند دقیقه برگشت توی اتاق. توی گوش رئیس پاسگاه یه چیزی گفت و رفت نشست. دست به سینه شد و خیلی خونسرد بود. نیم ساعت طول کشید. بعد از نیم ساعت در اتاق باز شد. چیزی که می دیدم امکان نداشت. نه امکان نداشت. حتما خواب بودم. حتما همه ی اینا یه خواب بوده. باید بیدار شم. آره باید بیدار شدم. یکی باید بزنه توی گوشم تا بیدار شم…از جام بلند شدم و چند قدم رفتم عقب. اینقدر که از عقب به دیوار اتاق رئیس پاسگاه خوردم. به نازی خیره شدم و گفتم من خودم دیدم. جلوی چشم من تو رو کشتن. تا صبح سرم رو سینه ت بود. تو نفس نمی کشیدی. تو رو خفه کردن. جلوی چشم من خفه ت کردن…نازی با عصبانیت رو به رئیس پاسگاه گفت جناب سروان میشه تکلیف این آدم روانی رو روشن کنین. من کاملا این خانواده رو می شناسم و باهاشون رابطه خیلی صمیمی ای دارم. همه کاری برای درمان سارا انجام دادن. آخرش نشد که نشد. نعیم هم خسته شد و طلاقش داد. حالا باز اومده یه داستان دیگه براتون تعریف کرده. تو قوانین شما چیزی برای برخورد با همچین آدمایی نیست…بعد از نازی نعیم هم با عصبانیت گفت جناب سروان دیگه بسه. این خانم کم بود. حالا خواهرش هم اضافه شده. اول خانم برادر خودمون رو کشتیم. بعدش دوست خانوادگی مون رو کشتیم. به خواهرشون حمله کردیم. هزار تا تهمت کثیف دیگه. الانم نمی دونم سر شوهر خواهرش چه بلایی اومده. البته اگه کار خود روانیش نباشه. خواهر همین خانم قبل از طلاق کُلی باج از من می خواست بگیره. اینم جواب باج ندادن به همچین آدمایی…بهار بلاخره به حرف اومد. با صدای گرفته و لرزون به نعیم گفت حرف مفت نزن نامرد. من کِی از تو باج خواستم. همین آدمای تو و داداشت بودین که توی پارکینگ بهم حمله کردین. برای اون که دیگه شاهد هست و نمی تونین ازش فرار کنین…مامور تحقیق قتل محسن چند تا تماس گرفت که نادر رو پیداش کنه. بعد از چند دقیقه باهاش تماس گرفتن. پای گوشی یه سری حرفا زد. بعد از قطع کردن گوشی رو به رئیس پاسگاه گفت موردی که میگن دستگیر شده. به جرم حمل مواد مخدر. تو ماشینش پنج کیلو شیشه پیدا کردن… نعیم پوزخند زد و گفت این بود شاهدتون؟ یه معتاد مواد فروش خلاف کار؟؟؟یک ماه تموم می رفتم آگاهی. رو دستی ای که سارا خورده بود ، خیلی برامون بد تموم شد. مامور تحقیق یه گزارش بلند بالا از مشکلات روحی سارا تهیه کرد و به بازپرس داد. حتی نزدیک بود به جرم دروغ گویی و ایجاد خلل در رسیدگی به پرونده و تهمت زدن بازداشتش کنن. کار به جایی رسیده بود که به خود من و سارا هم مشکوک بودن. هنوز موفق نشده بودم نادر رو ببینم. اجازه ملاقات نمی دادن. مطمئن بودم که این یه حمله حساب شده است. حالا به معنای واقعی تنها شده بودیم…وقتی داشتم وسایلم رو از مطب جمع می کردم ، ساناز بی وقفه گریه زاری می کرد. موفق شدم با کُلی رایزنی تو مطب یکی از همکارا براش کار جور کنم. مطب رو برای همیشه بستم و دیگه تصمیم نداشتم که یک دکتر روانشناس باشم…لیلی اومد خونه. هر کاری کرد که تصمیمم رو عوض کنم ، موفق نشد. همینطور داشت حرف می زد. حرفش رو قطع کردم و گفتم بس کن لیلی. من تصمیم خودمو گرفتم. اون مطب برای همیشه بسته شد… لیلی کلافه شد و گفت باشه قبول. فقط به من بگو تصمیمت برای آینده چیه؟ می خوای چیکار کنی بهار؟ تو و خواهرت تو خطرین. هیچ کس حرفاتون رو باور نمی کنه. سارا بازم از اونا یه دستی خورد. بازم باهاش بازی کردن. فقط به من بگو بدون محسن می خوای چیکار کنی بهار؟؟؟ پوزخند زدم و گفتم تو که نباید بدت بیاد. تو هیچ وقت از محسن خوشت نمی اومد. مگه نه؟؟؟لیلی بعد از شنیدن حرف من سکوت کرد. جوابی نداشت که بده. رنگ پوست صورتش رو به قرمزی رفت. بغض کرد و گفت تمومش کن بهار. این همه کینه و عصبانیتو تموم کن. داری خودتو نابود می کنی. اگه کسی بهت صدمه نزنه ، این خودتی که داری تبدیل به خطرناک ترین دشمن خودت میشی و معلوم نیست چه بلایی سر خودت میاری…وقتی لیلی رفت ، سارا از اتاق اومد بیرون. چشماش قرمز بود. بهش گفتم رنگت پریده سارا. ضعف کردی. برو یه چیزی بخور… طبق معمول نصف موهاش نصف صورتش رو پوشنده بود. با دست زدشون کنار و گفت لیلی راست میگه. می خوای چیکار کنی بهار؟ ما هیچ شانسی نداریم. دیگه کسی رو هم نداریم…رفتم سمت آشپزخونه تا یه چیزی براش درست کنم. دنبالم اومد و نشست روی صندلی. منتظر جواب من بود. چند تا تخم مرغ نیمرو کردم. گذاشتم رو میز. خودم هم نشستم جلوش و بهش گفتم بخور سارا… هنوز داشت نگام می کرد و گفت نمی خوای از اون دوست ابراهیم کمک بگیری؟؟؟دستم رو فرو کردم تو موهام و گفتم نتونستم پیداش کنم. با همکارش که اسمش جواده تونستم تماس بگیرم. بهم گفت داوود رفته ماموریت و نیست. بعدشم گفت چون جریان رو به پلیس کشوندیم ، خیلی بعیده داوود کاری بکنه…سارا کمی فکر کرد و گفت می خوام با مهدیس تماس… حرفش رو قطع کردم و گفتم تو با هیچ کس تماس نمی گیری… سارا کلافه شد و گفت ما هیچ شانسی نداریم بهار. اینو بفهم. از روز اول بهت گفتم که نوید و نریمان اگه بخوان به چیزی برسن ، می رسن. ابراهیم هم که اون سری ازت حمایت کرد و از داوود خواست که کمکت کنه مرده. داوود هم که گم و گور شده. پیش پلیس هم که شانسمون رو از دست دادیم. نادر جونت هم که الان زندانه. شک نکن حکمش اعدامه. تو هیچ کسی رو نداری بهار. اینو بفهم…دوش حموم باز بود. گوشه ی حموم نشستم. تکیه دادم به دیوار حموم و پاهام رو تو خودم جمع کردم. خودم رو بغل کردم. صحبتای زهرا. صحبتای نوید. همینطور توی ذهنم تکرار میشد. هر تهدیدی که کرده بودن رو انجامش دادن. حالا باید منتظر می موندم که کِی میان سر وقتم…از حموم اومدم بیرون. سارا سر کار بود. بعد از خشک کردن خودم ، می تونستم لُخت رو تخت دراز بکشم. از تو کشوی لباسای محسن ، پیراهش رو برداشتم. رفتم روی تخت. حداقل هنوز بوی محسن رو می تونستم داشته باشم. به پهلو شدم. پیراهن محسن رو بغل کردم. آرزو کردم کاش همین الان این زندگی لعنتی تموم بشه…با صدای زنگ گوشی از خواب بیدار شدم. صدا از تو هال می اومد. نمی دونم چرا موقع بیدار شدن های یه هویی سرم گیج می رفت. تلو تلو خوران رفتم تو هال. گوشیم روی کاناپه بود. هیچ شماره ای نیفتاده بود. با همون سلام اولش شناختمش..-سلام…+آقا داوود خودتی؟؟؟-آره خودمم. از جواد همه چی رو شنیدم. خیلی متاسفم. اینجا پای گوشی نمیشه حرف زد. باید ببینمت…+حتما. یه ماهه دارم دنبال شما می گردم…-بیا همون جایی که اولین بار جواد اومد دنبالت…با شنیدن صدای داوود تو این شرایط بُنبست ، موجی از امید توی دلم روشن شد. صدای سارا رو از پشت سرم شنیدم که گفت همون یارو دوست ابراهیم بود؟؟؟ قبل از اینکه جوابش رو بدم ، یادم اومد که کاملا لُختم. برای اینکه کمتر دیده بشم ، سریع نشستم و خودم رو تو کاناپه جمع کردم. سارا فهمید اما توجهی نکرد. همچنان بهم خیره شده بود تا جوابش رو بدم. بهش گفتم آره خودش بود. می خواد ببینه منو…ایندفعه خود داوود اومد دنبالم. نشستم جلو و سلام کردم. جوابم رو داد و راه افتاد. بهم گفت با سیگار تو ماشین مشکلی نداری؟؟؟ بهش گفتم نه راحت باش… نصف سیگارش رو کشید و گفت کمابیش در جریان همه چی هستم. نباید پیش پلیس می رفتین. باید با یه مدرک محکم می رفتین. سارا قبلا هم مدعی این مسائل شده بود و نتونسته بود ثابت کنه. با مسئول پرونده قتل شوهرت غیر مستقیم صحبت کردم. بدجور نسبت به تو و سارا بدبینه. تو گزارش اولیه خیلی تُند و تیز در مورد جفتتون نوشته. حتی رابطه نادر با شما هم زیر سوال برده. حتی احتمال اینکه قتل کار نادر باشه هم میده…با تعجب گفتم چی؟ نادر؟ اونا تو ماشینش مواد گذاشتن. براش پاپوش درست کردن. حالا قتل هم به نادر مشکوکن؟؟؟ داوود سیگارش رو تو جاسیگاری ماشین خاموش کرد و گفت اثر انگشت نادر روی دستگیره سرویس بهداشتی بیمارستان پیدا شده. در ضمن فردای اون روز دستگیر شده. اینکه ساعت قتل کجا بوده رو نتونسته ثابت کنه…سکوت کردم. نگاهم به جلو بود اما هیچ چیزی رو نمی دیدم. نادر اثر انگشت حتی نمی دونستم چه حسی باید داشته باشم. به داوود نگاه کردم و گفتم نه امکان نداره. اینم یه پاپوش دیگه س. خودت خوب می دونی نادر چقدر به من علاقه داره. از پدرم بیشتر بهش اعتماد دارم. کار اوناست داوود. شک نکن کار اوناست. خود نوید منو تهدید کرد. حتی تو رو هم می شناخت. حتی تو رو هم تهدید کرد که یه بلایی سرت میاره. کار اوناست…داوود حسابی رفت تو فکر. دستی به ریش نسبتا کوتاه سفیدش کشید و گفت می دونم که تا یه جاهایی بهم نزدیک شدن. اما مهم نیست. کار من همینه. که به هیچ کس اعتماد نداشته باشم. هیچ چیزی رو باور نکنم مگه خلافش ثابت بشه. شَک منم بیشتر از همه به خانواده شوهر ساراست. اما یادت باشه که مدارک همه بر علیه نادر و حتی شماست. نادر پیشینه خوبی نداره. حتی یه آدم نا شناس به خانواده شوهرت گفته که بین تو و نادر خبرایی بوده. خانواده محسن هم تو پرونده از روابط صمیمی تو و نادر حرف زدن. حتی پای پدرت هم پیش کشیدن. اینکه با سارا چیکار کرده. یا اینکه یه قمار باز الکلی بوده. اوضاع خیلی خرابه بهار. این یه حمله همه جانبه و حساب شده ست. خود منم یه جاهاییش شوکه شدم…از چیزایی که می شنیدم خندم گرفت. در عین حال اینکه تو دلم خالی میشد و ترس بیشتر و بیشتر همه ی وجودم رو می گرفت اما نا خواسته خندم گرفت. داوود من رو بُرد داوودیه. وارد یه باغ ویلای بزرگ شدیم که پُر از درخت بود. بیشتر از همه درخت بزرگ ورودی باغ توجه من رو جلب کرد. رفتم سمت درختا. فکر می کردم با پیدا شدن داوود شرایط بهتر بشه اما تازه فهمیدم که چقدر اوضاع خرابه. من و سارا رو از ریشه زده بودن…داوود اومد سمت من. با نا امیدی بهش گفتم تو می تونی شهادت بدی. تو با چشم خودت دیدی که ابراهیم چیا گفت… داوود یه سیگار دیگه روشن کرد و گفت اونوقت نمی گن که چرا تا الان چیزی نگفتی؟ در ضمن خبر داری ابراهیم چطوری مُرد؟؟؟ چند لحظه فکر کردم و گفتم هر چی اصرار کردم بهم نگفتن… داوود با دقت نگام کرد و گفت زنش کشتش. بعدشم خودشو کشت. به درخواست مقامات نوع مردن جفتشون مخفی موند. فقط یه تشیح جنازه خوب برای داوود و زنش گرفتن و تموم…تکیه دادم به درخت. یادمه که زهرا گفته بود برای حفظ پسرام هر کاری که لازم باشه می کنم… بازم پوزخند زدم و گفتم باهام تماس گرفتی که فقط بگی کارم تمومه؟؟؟ داوود یه نفس عمیق کشید. چهرش ناراحت بود و بهم گفت نه. من می تونم از تو و خواهرت تو این شرایط حمایت کنم. اما نمیشه برای نادر کاری کرد. نریمان و نوید هم که هنوز گم و گور هستن. با اونا هم نمیشه کاری کرد. من فقط می تونم از تو و سارا دفاع کنم و نذارم آسیبی بهتون برسه…چند دقیقه سکوت مطلق بینمون بود. سکوت رو شکستم و گفتم برای چی منو آوردی اینجا؟؟؟ داوود نگام کرد و گفت برای اینکه از این به بعد باید اینجا زندگی کنین. دیگه جاتون اونجا امن نیست. کسی که می تونه توی بیمارستان و به راحتی شوهرت رو بکشه ، جاهای دیگه هم می تونه بهتون آسیب بزنه…ایندفعه منم با دقت بهش نگاه کردم و گفتم برای چی داری این کارو می کنی؟؟؟ داوود خیلی خونسرد گفت برای همون دلیلی که دفعه قبل کمکت کردم. در ضمن اشتباه محاسباتی من بود که کار به اینجا کشید. الان هم همه ی بچه های مورد اعتماد رو گذاشتم برای پیدا کردن نوید و نریمان. اون دوتا رو پیدا کنیم ، همه چی مشخص میشه. همین الانم دارم با یه وکیل خوب صحبت می کنم تا بتونیم از تو و سارا دفاع کنیم. تو این دو روزی که اومدم بیکار نبودم…با روابط پنهای داوود بلاخره موفق شدم با نادر ملاقات کنم. تو یه اتاق کوچیک. دست و پای نادر رو با دستبند و پابند بسته بودن. بعد از دیدن جنازه محسن ، دیگه گریه زاری نکرده بودم. با دیدن نادر بغضم ترکید. جفتمون گریه زاری مون گرفت. طاقت دیدن نادر تو این شرایط رو نداشتم. جفتمون سعی کردیم آروم باشیم. نادر قسم خورد که براش پاپوش درست کردن. تو اینترنت خونده بودم که جابجا کردن اثر انگشت کار سختی نیست. فقط لازمه اثر انگشت کسی رو داشته باشی. برداشتن اثر انگشت نادر از روی دستگیره ماشین و جابجا کردنش روی دستگیره در سرویس بهداشتی کار سختی نبود. اونم برای نوید و نریمان که ریز ترین جزییات من رو زیر نظر داشتن. زهرا خودش رو فدای بچه هاش کرد. هم ابراهیم رو کُشت و هم خودش رو. آخرین مدرک معتبر رو از بین برد. محافظه کاری داوود بیشتر از این بهش اجازه ی دخالت نمی داد. به هر حال اون سری به خواست من قانونی با جریان برخورد نکرده بود و از درگیر شدن با سازمان پلیس به شدت پرهیز می کرد. این یعنی ما از طریق پلیس هرگز نمی تونستیم به حقمون برسیم. آخر مکالمه ام با نادر دوباره گریم گرفت و گفتم فقط کم نیار آقا نادر. به هیچ اتهامی اعتراف نکن. ازت خواهش می کنم کم نیار. طاقت از دست دادن تو رو دیگه ندارم…طبق پیش بینی داوود ، پلیس من رو خواست. مامور تحقیق علنی در مورد روابطم با نادر می پرسید. اینقدر سوالاش مسخره و تابلو بود که عصبیم کرد. کنترل خودم رو از دست دادم و سرش داد زدم چیه می خوای ازم بشنوی که با یکی که سن بابای منو داره رابطه جنسی داشتم؟ بس کن این سوالای مسخر رو. نادر شوهر منو نکشته. دارین اشتباه می کنین. قاتل اصلی راست راست داره می چرخه و شما یه بی گناه رو گرفتین…حرف زدن فایده نداشت. هیچ کس به حرفام گوش نمی داد. از بس حرف زده بودم و توضیح داده بودم خسته شدم. از طرفی داوود بهم پیشنهاد کمک داده بود. اما اینقدر احمق نبودم که منظورش رو از اینکه بیا تو این خونه زندگی کن نفهمم. ریشه ی همه این اتفاقا به خاطر ابراهیم و امثال داوود بود. همون دفعه هم حس خوبی نداشتم که ازش کمک خواستم. حالا برای حفظ جونم باید بهش پناه می بردم. باید انتخاب می کردم. بلاخره آب ها از آسیاب می افتاد و نوید و نریمان تهدیدشون رو عملی می کردن…توی سالن باشگاه اینقدر دویده بودم که از خستگی توان وایستادن نداشتم. به سارا زنگ زدم و اومد دنبالم. شبنم هم همراهش بود. برای اولین بار بود که شبنم رو می دیدم. با خوش رویی باهام دست داد. دستش رو توی دستم نگه داشتم و تو چشماش خیره شدم. برای چند لحظه خنده رو لباش خشک شد. لبخند زورکی ای زدم و بهش گفتم خیلی دوست داشتم زودتر از اینا ببینمت…وقتی من رو رسوندن خونه ، متوجه شدم که می خوان با هم حرف بزنن. ازشون خداحافظی کردم. بعد از دوش گرفتن ، رفتم توی اتاق خودم. بیشتر از سه ماه از مرگ محسن می گذشت. هنوز هیچ جوابی به داوود نداده بودم. هر روز کارم شده بود فکر کردن و فکر کردن. از توی کشوی محسن یکی دیگه از پیراهناش رو برداشتم. بوی بدنش هر روز کمتر میشد. پیراهن محسن رو توی دستام فشار دادم و به چشمای خودم توی آینه نگاه کردم…گوشیم رو برداشتم. به سارا زنگ زدم و گفتم اگه شبنم هنوز نرفته بیارش بالا. با جفت تون کار دارم… بعد از چند دقیقه ، جفتشون اومدن بالا. یه تیشرت و شلوار تنم کردم. موهام هنوز خیس بود و خشک نکرده بودم. از جفتشون خواستم بشینن رو به روم. بدون مقدمه رو به جفتشون گفتم برنامه تون برای آینده چیه؟؟؟جفتشون از سوالم تعجب کردن. سارا گفت منظورت چیه بهار؟؟؟ رو به سارا گفتم سوالم مشخصه سارا. دوستی و رابطه تون شبیه این رابطه های بچه دبیرستانیه یا قراره حالا حالا ها با هم باشین… شبنم چشماش رو تنگ کرد. اینقدر باهوش بود که بفهمه دقیقا چی دارم میگم. وقتی دیدم جفتشون دارن سکوت می کنن ؛ گفتم اینکه شما الان اینجا هستین علتش من هستم. اینکه با هم دوست شدین تا این حد به خاطر منه…تمام جریان نحوه ی آشناییشون با هم. اینکه شبنم رو لیلی معرفی کرده و بقیه جزییات رو براشون گفتم. آخر سر هم گفتم اگه قراره از کسی ناراحت باشین ، اون منم. من برای خواهرم این کارو کردم. تنها راهی بود که میشد ته مونده انسانیت داخلش رو زنده نگه داشت. تنها راهی بود که میشد براش یه وابستگی جدید درست کرد تا بر نگرده پیش خانواده شوهرش. حالا هم انتخاب کنین. چون تصمیم من در مورد آینده بستگی به انتخاب شما داره و دیگه از مخفی کاری خسته شدم…جفتشون شوکه شده بودن. سارا اومد حرف بزنه که شبنم نذاشت و گفت برای من مهم نیست چطوری با سارا آشنا شدم. اگه قرار بود تا الان کات کنم ، تا حالا صد بار کرده بودم. من عاشق سارا هستم. بچه نیستم که ندونم توی دلم چه خبره. حتی به خاطر سارا با برادرم حرف زدم. برای اولین بار گرایش جنسیم رو بهش گفتم. حتی با بهترین دوستم که اسمش اشکانه دعوام شد. بدترین دعوایی که حتی تصورشم نمی کردم. حالا هم که صحبتش شد در جریان باشین که سارا می خواد کات کنه. می خواد رجوع کنه به شوهرش…سارا باز هم اومد حرف زنه که ایندفعه من نذاشتم. بهش گفتم می دونم که نگران امنیت شبنم هستی. منم هستم و بهش فکر کردم. اما از رابطه شما کسی خبر نداره. نهایتا از محل کار تو با خبر هستن. از این رابطه فقط من و لیلی با خبریم. از خودم بیشتر به لیلی اعتماد دارم. پس نتیجه اینکه کسی اصلا خبر نداره که تو با شبنم چه رابطه ای داری که بخواد به شبنم صدمه بزنه. می مونه خودت. اونا دارن با من و تو بازی می کنن. جفتمون خوب می دونیم اگه قرار بود بهمون صدمه بزنن ، تا الان هزار بار زده بودن…سارا باز اومد حرف زنه که نذاشتم. رو به شبنم گفتم می تونم سارا رو بهت بسپرم؟؟؟ شبنم که انگار از خداش بود ، گفت آره حتما. چرا که نه… خیلی جدی بهش گفتم سارا فقط سنش بالا رفته. اما عقلش اندازه یه بچه هم نیست. حتی یه ذره هم سیاست نداره. باید کاملا حواست بهش باشه تا یه تصمیم بچگانه و احمقانه نگیره. فقط تا می تونین باید این رابطه مخفیانه بمونه. برای شروع باید سارا رو از شرکت اخراج کنین. من می خوام سارا رو جایی مخفی کنم که هیچ کس نتونه پیداش کنه. فقط تو مکانش رو خواهی دونست. شبنم فقط مواقعی که من مطمئن شدم تحت نظر نیستی باید به سارا سر بزنی. این جریان ادامه داره تا وقتی که من بگم. بعدش هم تو و سارا برای همیشه برای هم میشین…شبنم سرش رو به علامت تایید تکون داد و گفت آره دقیقا… سارا که کلافه شده بود ؛ گفت میشه بگی چی تو سرت می گذره؟؟؟ نگاهم و لحنم جدی تر از چند دقیقه قبل شد و گفتم دیگه دفاعی بازی کردن بسه. می خوام بهشون حمله کنم. مثل خودشون. اینقدر تا بلاخره نوید و نریمان از اون سوراخ لعنتی ای که هستن ، بیان بیرون. تو فقط به حرف من گوش بده سارا. یا اینکه برگرد به همون کثافت دونی ای که توش بودی. فقط یادت باشه زهرا به خاطر پسراش خودش رو کُشت. فکر نکن نوید و نریمان فقط با کُشتن محسن کوتاه میان و کینه هاشون تموم میشه…سارا و شبنم رو تنها گذاشتم و رفتم توی اتاق و در و بستم. داشتن با هم پچ پچ می کردن و جفتشون به نوعی عصبی بودن. تو چشمای شبنم دیدم که چقدر تو عشق به سارا مصممه. این نگاه رو قبلا تو چشمای خودم نسبت به محسن دیده بودم. دوباره توی آینه به خودم خیره شدم. این چشما دیگه اون چشمای گذشته نبود. برای تصمیمی که داشتم دیگه نیاز به اون چشما نداشتم…ادامه…نوشته ایلونا
0 views
Date: June 4, 2019