…قسمت قبلقبل از ظهر بود که برگشتم خونه. بیشتر از اونی که فکر می کردم توی آرایشگاه معطل شدم. سارا نهایتا قرار بود تا چند روز دیگه از شرکت اخراج بشه. دیگه وقت تصمیم نهایی بود. رفتم جلوی آینه. هیچ وقت خط چشم به این غلیظی نکشیده بودم. یه رُژ لب قرمز پر رنگ. موهام هم هدبند کشی زدم و پخش شون کردم اطراف سرم. حالا چهره م هم مثل تیپ چندین ماه گذشته ام عوض شده بود. دیگه دوست نداشتم قیافه ام شبیه آدمای مثبت باشه. عینکم رو هم برداشتم. وقتِ لیزر گرفته بودم و به زودی از شر این عینک لعنتی هم خلاص می شدم…در خونه رو زدن. با همون بلوز و دامنی که تا زانوم بود رفتم دم در و بازش کردم. داوود من رو هیچ وقت بدون روسری ندیده بود. نتونست قیافه جا خورده اش رو از دیدن این تیپ من مخفی کنه. با خوش رویی بهش سلام کردم و تعارف کردم که بیاد داخل…چاییم آماده بود. همراه چایی براش یه جا سیگاری هم آوردم. نشستم جلوش. پام رو روی پام انداختم. خط نگاهش سریع رفت سمت رونای پام که تو این وضعیت کمی دیده میشد. تو روزایی که نگاه زهرا به رونای پام بود ، تحت فشار بودم و خودم رو جمع و جور می کردم. اما الان برام مهم نبود چشم یه مرد غریبه کجای بدنم داره کار می کنه…داوود منتظر بود تا علت اینکه خواستم ببینمش رو بگم. یه نفس عمیق کشیدم و بهش گفتم من فکرامو کردم. تصمیم خودمو گرفتم. اما لازمه تو باهام همکاری کنی… داوود که از دیدن اندام و چهره ی سکسی من وا داده بود ، آب دهنش رو قورت داد و گفت خب می شنوم…به چشماش خیره شدم و گفتم اگه می خوای ازم حمایت کنی ، منو صیغه کن. لازم نیست بیام تو اون خونه تا ازم محافظت کنی. می خوام همینجا بمونم. در عوض سارا رو ببر اونجا و مخفیش کن. می خوام تا وقتی لازمه مخفی باشه. بعدشم می خوام به جای فرار از نوید و نریمان ، مجبورشون کنم از سوراخی که مخفی شدن بیان بیرون. فقط تو می تونی کمک کنی…داوود سعی کرد اخم کنه و گفت یعنی فکر می کنی چون بهت گفتم بیا تو اون خونه برای این بوده؟؟؟ خیلی خونسرد گفتم مهم نیست که فکر تو چی بوده. مهم نیست که من چه برداشتی کردم. به هر حال با این مرحله می رسیدیم. این روزا حال و حوصله پیچ دادن به مسائل رو ندارم داوود. وقتی اون روز من رو بردی تو ویلای داوودیه ، می تونستم نوع نگاهتو بفهمم. خودت هم خوب می دونی. هیچ گربه ای تو این زمونه محض رضای خدا موش نمی گیره داوود. رو این مورد زوم نکن لطفا. من دارم همون درخواستی رو می کنم که تو قراره چند ماه بعد بکنی. فقط بگو حاضری منو صیغه کنی یا نه؟؟؟داوود شبیه آدمایی که یه دستی خوردن ، شده بود. بیشتر از این مقاومت نکرد. خیلی سریع وا داد و گفت مطمئنی؟؟؟ پوزخند زدم و گفتم آره مطمئنم. یه خانم تنها نمی تونه تو این ممکلت جلوی یه مشت روانی خطرناک وایسته. باید یه حامی قوی داشته باشم. تنها راهی که می تونم لطف تو رو جبران کنم همینه. میشم خانم صیغه ایت. اونم کاملا مخفیانه. حال و حوصله اینکه زمان بگذره و با رودروایسی و لوس بازی به این مرحله برسیم رو ندارم. پس تو هم کشش نده و حرف آخرتو بزن… داوود یه نفس عمیق کشید. لبخند از سر لذت درونش رو نتونست مخفی کنه و گفت باشه. فقط بگو چه نقشه ای براشون داری…هر چی که تو ذهنم بود رو برای داوود شرح دادم. از نگاهش مشخص بود که همچنان در حال سورپرایز شدنه. من پایان چیزایی که باید می گفتم رو گفتم. حالا نوبت اون بود که تصمیم بگیره. می دونستم این تصمیم براش خیلی سخته. درسته که رسما خودم رو یه طرف معامله قرار دادم اما خواسته ای که داشتم سخت بود. اما ته دلم امیدوار بودم که داوود قبول کنه. کدوم مردیه که از یه خانم بیوه نازا بگذره؟ اونم من. نه هر خانم دیگه ای…داوود بعد از چند روز فکر کردن اومد پیشم. جوابش مثبت بود و گفت من حاضرم. شروع کنیم… لبخند زدم و گفتم قبل از هر چی منو ببر یه جا صیغه ام کن… داوود پوزخند زد و گفت خودم صیغه بلدم. لازم نیست جایی بریم…سارا وارد خونه شد و من رو با تاپ و شلوارک جلوی داوود دید. به داوود سلام کرد. خیلی جدی بهم گفت کارت دارم بهار… همینکه وارد اتاق شدم ، در رو بست و گفت این بود نقشه ای که داشتی؟ این بود همه ی فکرت خانم دکتر؟ خودتو بفروشی به این؟؟؟باورم نمیشد که سارا به خاطر من غیرتی شده. این احساسی ترین واکنشی بود که بهم داشت. بهش گفتم اخراجت کردن؟؟؟ سارا با کلافگی گفت آره. همونطور که گفتی شبنم هم بیشتر از همه باهام بد رفتاری کرد… دستام رو گذاشتم دو طرف صورتش و گفتم از امشب میری به همونجایی که من میگم. آدمای داوود حواسشون هست. درسته که یه جور زندانی بودنه اما بهت قول میدم موقتی باشه… سارا کلافه تر شد و گفت چیکار می خوای بکنی بهار. حداقل بهم بگو بدونم…چشماش پر از تردید و استرس بود. چند لحظه چشمام رو بستم و دوباره باز کردم. به چشماش خیره شدم و گفتم زهرا بهم قول داد که به هر غیمتی شده از پسراش حمایت می کنه. منم قول داده بودم که به هر قیمتی شده از تو محافظت می کنم. همونطور که اون سر قولش بود ، منم می خوام سر قولم باشم. فقط ازت خواهش می کنم بهم اعتماد کن…اشک تو چشمای سارا جمع شد و گفت من ارزش شو ندارم بهار. هیچ وقت نداشتم. تو نمی دونی داری چه بلایی سر خودت میاری… بهش لبخند زدم و گفتم چرا تو ارزش شو داری سارا. خیلی بیشتر از اونی که فکرشو کنی ارزش شو داری. دیگه باید بری. وسایلاتو جمع کن. من حالا حالاها نمی تونم ببینمت. نمی تونم ریسک کنم و بیام به دیدنت. فقط بهم قول بده که مواظب خودت باشی…راننده ای که قرار بود سارا رو ببره اومد. برای اولین بار سارا جوری نگام می کرد که انگار نگرانمه. و برای اولین بار با خواست خودش اومد تو بغلم. و برای اولین بار تو بغل من گریه زاری کرد. منم نتونستم جلوی خودم رو بگیرم. محکم بغلش کردم و گریم گرفت. بلاخره به آرزوم رسیدم. سارا بغلم کرده بود. اونم تو روزایی که تشنه ی بغل شدن بودم…وقتی برگشتم تو خونه ، صورتم رو شستم. رفتم تو اتاق و دوباره صورتم رو آرایش کردم. سعی کردم لبخند رو لبام باشه. برگشتم تو هال و به داوود گفتم چیزی می خوری برات بیارم؟؟؟ داوود که متوجه حالم شده بود ، بهم گفت اگه راحت نیستی من فعلا میرم… لبخند زنان رفتم کنارش نشستم. دستم رو گذاشتم روی دستش و گفتم اتفاقا چون حالم خوب نیست نیاز دارم یکی کنارم باشه…نمی دونستم دارم نقش بازی می کنم یا واقعا به یکی نیاز دارم. داوود دستم رو فشار داد و گفت می دونم پایان این خونه برات خاطره شوهرته. می دونم که الان چقدر حس خاص و حتی بدیه که کمتر از 6 ماه یک مرد دیگه رو داری جای شوهرت کنار خودت می بینی و باهاش تنها شدی…خودم رو کشیدم رو داوود. نشستم رو پاهاش و هر کدوم از پاهام رو یک طرفش گذاشتم. دستام رو حلقه کردم دور گردنش و گفتم نمی خوام به این چیزا فکر کنم داوود. حتی الان نمی خوام به سارا و کارایی که قراره من و تو با هم بکنیم فکر کنم. الان اینجا و با تو. فقط می خوام به خودمون فکر کنم…توی حموم دستام رو تکیه داده بودم به دیوار. زیر دوش بودم و سرم رو به پایین بود. موهام اینقدر بود که دو طرف صورتم رو بپوشونه. درنم از غم و ناراحتی داشت از هم می پاشید. اینقدر برای حفظ ظاهرم و اینکه واقعا دارم از سکس لذت می برم انرژی گذاشته بودم که به مرز متلاشی شدن رسیده بودم. برای یه لحظه از داوود متنفر شدم. آخر قصه ی ما همین بود. داوود اون روز عمدا من رو برد تو اون ویلا و مشخص بود خواسته ش چیه. من فقط سرعتش رو بیشتر کرده بودم. داوود هرگز مفت و مجانی حاضر نمیشد برای من کاری انجام بده. و من به هر حال باید این زجر لعنتی رو یه روزی تحمل می کردم…داوود سه روز تموم تو خونه ی من بود. با سارا تلفنی در تماس بودم و خیالم از اینکه جاش امنه راحت شد. آدمای داوود شبنم رو زیر نظر داشتن و متوجه شدن که اصلا کسی زیر نظرش نداره. اما با این حال هنوز زود بود که بره پیش سارا. می دونستم که الان چی داره به سارا می گذره اما چاره ای نبود و باید تحمل می کرد…برای چندمین بار تو سه روز گذشته رفته بودم حموم. حتی برای یه لحظه هم موفق نشده بودم تحریک بشم ، چه برسه به اینکه ارضا بشم. یه شورت آبی فیروزه ای پام کردم. بدون سوتین یه تیشرت پوشیدم. دقیقا همون تیپی که داوود دوست داشت. همونطوری برگشتم تو هال. داوود که حوله ی محسن تنش بود ، نشسته بود رو کاناپه. پاش رو روی پاش انداخته بود و داشت سیگار می کشید. رفتم کنارش و یه سری کاغذ گذاشتم جلوش. بهش گفتم آدرس نرگس رو دقیقا می دونم. نعیم هم که مشخصه. مهدیس هم که احتمالا تو آپارتمان خودش زندگی می کنه. نازی هم که گفتی می تونی برام پیداش کنی. البته اینا بلاخره یه جوری باهم رابطه دارن. پلیس فقط دنبال نوید و نریمانه که اونم دیگه مثل اوایل سخت نمی گیرن و پیگیر نیستن. حتی نوید و نریمان می تونن با کمی احتیاط ، تو اون خونه رفت و آمد داشته باشن… داوود به مواردی که نوشته بودم دقیق نگاه کرد و گفت خب از کدوم شروع می کنی؟؟؟ بدون مکث گفتم نرگس. از همه دم دست تره…نمی دونم چطوری اما طبق قرارمون تو یکی از باغ های اطراف پاکدشت ، نرگس رو دست و پا بسته توی یه زیر زمین بزرگ و مرطوب، تحویل من دادن. انتهای زیر زمین ، روی صندلی بسته بودنش. دهنش هم بسته بود و سعی داشت یه چیزی بگه. بهش توجه نکردم. شروع کردم قدم زدن و با دقت زیر زمین رو بررسی کردم. برای شروع فهمیدم که نور این قسمت کمه. تو یادداشتام نوشتم. چندین مورد دیگه بود که لازم داشتم و نوشتم. نرگس از اینکه می دید اصلا بهش توجه نمی کنم عصبی شده بود. تقلا می کرد و همچنان سعی داشت یه چیزی بگه…فرداش برگشتم و همه ی مواردی که گفته بودم تهیه شده بود. بقیه تجهیزاتی که خودم تهیه کرده بودم رو تو چند نوبت وارد زیر زمین کردم. نور کافی بود. پایه دوربین رو گوشه ی اتاق تنظیم کردم. دوربین رو روی پایه تنظیم کردم. دقیقا جایی که فقط نرگس دیده بشه. ترس و وحشت نرگس هر لحظه بیشتر میشد. مانتو و شالم رو در آوردم. همون ساپورت و تاپ مشکی موقع تمرین تنم بود. موهام هم دم اسبی بسته بودم…فعلا به روشن کردن دوربین نیازی نبود. صندلی دیگه رو برداشتم. گذاشتم جلوی نرگس. نشستم و از توی کیفم یه دفتر برداشتم. کیفم رو گذاشتم روی زمین. به چشمای وحشت زده نرگس نگاه کردم و گفتم چند ماهی میشه که دارم تو این دفتر می نویسم. یه جورایی دقیقا از یک هفته بعد از اینکه برادرات ، شوهر من رو کشتن. برای اینکه بیشتر از این کنجکاو نشی بهت بگم که این نوشته ها چیه. اینا آموزش دقیق و کاربردی شکنجه ی آدما هستش. حتی به صورت تخصصی در مورد خانم و مرد. نتیجه کلی تحقیق از کتابا و اینترنت هستش. خیلی براش زحمت کشیدم. حتی بیشتر از سالایی که تو دانشگاه بودم. فقط مواردی رو نوشتم که آسیب ظاهری نرسونه. چون جلوی دوربین و وقتی که داری همه چیز رو اعتراف می کنی ، نیاز به یه نرگس سالم و سر حال دارم. البته از نظر ظاهری…قطرات اشک از گونه های نرگس سرازیر شد. بهش لبخند زدم و گفتم گریه زاری نکن عزیزم. این نتیجه ی کارای برادرات هستش. این نتیجه اون همه سال بلایی که سر سارا آوردین هستش… کنترلم رو از دست دادم. با پایان توان خودکاری که تو دستم بود رو فرو کردم توی رون پاش و با فریاد گفتم این نتیجه گرفتن عشق زندگیمه. گرفتن همه ی زندگیم. می فهمی؟ همه ی زندگیم. پس نه گریه زاری کن و نه از دستم ناراحت باش…صدای جیغ و فریاد نرگس توی گلوش خفه شده بود و شدت گریه زاری اش بیشتر. چند دقیقه گذشت تا آروم شدم. شلوارش رو درآوردم و با بتادین زخمش رو شستم و بانداژ کردم. پایان تجهیزات پزشکی اولیه رو آورده بودم. برای هر احتمالی خودم رو آماده کرده بودم. حتی از داوود هم برای شکنجه دادن و حرف کشیدن ، مشورت گرفته بودم…با اینکه نرگس خیلی زود شروع کرد به حرف زدن اما دلیل نشد که شکنجه هایی که تو ذهنم بود رو ، روش انجام ندم. لحظاتی ازش اعتراف می گرفتم که اصلا مشخص نشه که حالش بده و داره شکنجه میشه. اعترافاتش بیشتر و بیشتر من رو عصبانی می کرد. اینکه چه بلاهایی سر سارا آوردن. اینکه برای بار اول چطور کتکش زدن و تا چندین ماه بهش تجاوز کردن تا بلاخره تسلیم شده. اینکه خودش چطور برنامه ریزی شده با احساسات سارا بازی می کرده…نفر بعدی نازی بود. حالا با غیب شدن نرگس و نازی ، باید کَم کَم شک می کردن که داره یه اتفاقایی میفته. نازی دیر تر از نرگس به حرف اومد. فهمیدم که از خیلی وقت پیش با نعیم رابطه جنسی داشته. فهمیدم که چطور چندین بار به سارا و احساساتش خیانت کرده. تو اعترافاتش گفت که چطور با یه داروی بیهوشی قوی بی هوش شده. که حتی ضربان قلب رو هم کُند می کنه و برای همین سارا فکر کرده مُرده. نهایتا فهمیدم که نازی چه هنرپیشه قهار و پست فطرتی بوده…دیگه حس بدی نداشتم. به طرز معجزه آسایی سر حال شده بودم. وارد خونه شدم. تمامی لباسای محسن رو ریختم تو یه پلاستیک زباله ی بزرگ. رو تختی رو عوض کردم. همه ی عکسامون رو از توی آلبوم جمع کردم و ریختم تو یه جعبه و گذاشتم توی انباری. کلا هر چیزی که من رو یاد محسن می انداخت رو از جلوی چشمم یا برداشتم یا انداختم دور. شب وقتی داوود اومد با خوشحالی رفتم تو بغلش. خودش هم متوجه شد که اینبار واقعا خوشحالم و دیگه نقش بازی کردن در کار نیست…ایندفعه یه شورت قرمز و یه تیشرت اندامی صورتی تنم بود. با خوش رویی برای داوود چایی آوردم. نشستم روی پاش و گفتم مرسی عزیزم. همه چی داره دقیقا اون طور که می خوام پیش میره. اگه تو نبودی امکانش نبود… دستش رو گذاشت بین پاهام و یه چنگ ملایم از رونم زد و گفت همش به خاطر خودته. همش طرح و نقشه ی خودته. اینجوری کم کم اون دوتا عوضی رو گیر می اندازیم. با دست خودم و جلوی چشم خودت از صحنه روزگار محوشون می کنم…لبام رو بردم سمت گوشش. صدام رو نازک کردم و گفتم داوود دلم سکس می خواد… بعدش به آرومی لاله ی گوشش رو گرفتم بین لبام. هیچ مقاومتی نمی تونست در برابر من بکنه. وادارش کردم رو همون کاناپه و تو حالتی که من روش نشستم ، باهام سکس بکنه. از بالا و پایین زیاد شدن و ارضای عمیقی که داشتم ، خسته و بی حال شدم. سرم رو تکیه دادم به شونه اش. هنوز نفس نفس می زدم و گفتم نفر بعدی مهدیسه. نازی همینقدر می دونست که با خواهرش خیلی رابطه خوبی داره و تو آپارتمان خودش داره ازش نگهداری می کنه…به خواست من ، نرگس و نازی رو تو یه اتاق تو همون باغ نگه می داشتن. اینقدر بهشون غذا می دادن تا نمیرن. بهشون گفته بودم که تا نوید و نریمان پیدا نشن اوضاع همینه. تنها نقطه مشترکشون این بود که از جای نوید و نریمان خبر نداشتن. نازی کمابیش از مهدیس خبر داشت و بیشترین رابطه اش با نعیم بود…مهدیس وقتی من رو دید چشماش از تعجب گرد شد. گفته بودم که دهنش رو نبندن. با عصبانیت گفت با چه جراتی منو گرفتی. کثافت آشغال عوضی… هم زمان که داشتم حاضر می شدم ، گذاشتم قشنگ فحش بده. وقتی دید دارم لُخت میشم و فقط با یه شورت و سوتین هستم ، تعجبش بیشتر شد. پوزخند زدم و گفتم آخه این لباسمو خیلی دوست دارم. نمی خوام خونی بشه…نگاهش وحشت زده شد. وقتی دید جیغ و داد و توهین فایده نداره ، شروع کرد به التماس کردن و گفت من هیچ کاره ام. به خدا منو تهدید کردن که اگه بهتون پیغام نرسونم خانوادم رو می کشن… خیلی خونسرد رفتم جلوش نشستم و گفتم فقط یه مشکل کوچیک هست. برای اعتراف لازم دارم که یه مهدیس سالم و سر حال جلوی اون دوربین حرف بزنه. البته کادر دوربین فقط از نمای بالا تنه هستش. اما خب برای محکم کاری ترجیح میدم قبل از اینکه شروع کنیم ، تو به زبون خوش همه چی رو اعتراف کنی. همه ی بلاهایی که سر سارا آوردی رو دقیق و مو به مو بگی. اما از اونجایی که می دونم چه موجود دو رو و پُر رویی هستی ، یه روش مسالمت آمیز برای اینکه مثل آدم حرف بزنی انتخاب کردم…رفتم گوشه ی تاریک زیر زمین. صندلی چرخ داری که روش یه ملحفه کشیده بودم و اصلا تو دید مهدیس نبود رو آوردم جلوش. وقتی ملحفه رو برداشتم ، برای چند ثانیه شوکه شد. بعدش صورتش از شدت عصبانیت قرمز شد. با همه ی توانش شروع کرد به تقلا کردن و فحش دادن به من…طبق زمان بندیم دیگه وقت به هوش اومدن خواهر فلجش بود. یه ظرف آب آوردم و با چند تا کشیده ی محکم به هوش اومد. دهن خواهرش رو بسته بودم و نمی تونست حرف بزنه. چشماش بیشتر از چشمای مهدیس وحشت کرده بودن. باز هم خونسرد نشستم تا فحشای مهدیس تموم بشه و دوباره شروع کنه به التماس کردن. وقتی آروم تر شد ، صندلیم رو بردم نزدیک تر و گفتم با هم معامله می کنیم. بدون اینکه ذره ای به خواهرت صدمه برسه به همه چی اعتراف می کنی. خیلی خونسرد و بدون گریه. هر لحظه که وقتم رو بگیری یه بلای خیلی بد سَر خواهرت میارم…عصبی شد و تُف کرد تو صورتم. لبخند زدم و با دستم صورتم رو پاک کردم. فکر می کرد همش در حد شعاره و بهم نمی خوره که کاری بکنم. از جام بلند شدم. تو وسایلم یه چاقوی جراحی انتخاب کردم. اینقدر بلد بودم که کدوم عضله دست رو اگه ببری ، دست کاملا از کار میفته. رفتم پشت سر خواهر مهدیس. از شدت ترس داشت گریه زاری می کرد. چاقوی جراحی رو بردم سمت دستش و اون عضله ای که مد نظرم بود رو با خونسردی بریدم. رو به مهدیس گفتم پاهاش که کار نمی کنه. حالا دستاشم کار نکنه چیز مهمی نیست. مگه نه…مهدیس با صدای بلند ضجه می زد و التماس می کرد. بازم صبر کردم تا کمی آروم بشه. بهش گفتم زیاد وقت نداری. چون تا اعتراف نکنی نمی تونم جلوی خون ریزیشو بگیرم. ببین چطور داره تقلا می کنه و زجر می کشه؟ نمی خوای بهش کمک کنی؟؟؟پرده ی سفید رو بردم گذاشتم پشت سرش که مکان مون مشخص نشه. دو بار وسط فیلم گریه زاری اش گرفت. فیلم رو پاک کردم و بهش گفتم اینجوری فایده نداره. داری وقت و هدر میدی… همه ی توانش رو به کار برد که درست اعتراف کنه. وسطای اعتراف کردنش بود که رفتم و زخم خواهرش رو پانسمان کردم. گرچه می دونستم دستش به این زودیا دست بشو نیست…بعد از تموم شدن حرفای مهدیس ، خواهرش رو بردم دم در زیر زمین. به داوود زنگ زدم که بیاد ببرش. کارم باهاش تموم شده بود و نیازی بهش نداشتم. برگشتم داخل. فیلم رو گذاشتم تو همون دوربین پخش بشه. رفتم سمت مهدیس. وقتی دید تو دستم همون چاقوی جراحی هستش ترسید و شروع کرد به التماس کردن. به حرفاش توجه نکردم و همه ی لباساش رو تو تنش پاره کردم. حتی شورت و سوتینش رو. از روی صندلی بلندش کردم و پرتش کردم روی زمین. دستاش چون از پشت بسته شده بود ، دردش اومد…تمام بلاهایی که سر سارا آورده بود رو ، چندین برابر بدتر سر خودش آوردم. حدسم درست بود و چند جای بدنم خونی و کثیف شد. مهدیس حتی دیگه توان ضجه و التماس هم نداشت. یه تشک کهنه و قدیمی گوشه ی زیر زمین بود. کمکش کردم که بره روش دراز بکشه. تو سوراخ عقب و حتی جلوش آب نمک و مایع ضد عفونی کننده ریختم که عفونت نکنه. هنوز چند روز دیگه باهاش کار داشتم و قرار نبود به این زودی رهاش کنم. از شدت درد آب نمک ، دوباره جون گرفت و جیغ کشید…وقتی داوود فهمید که مهدیس هم از جای نوید و نریمان با خبر نیست ، عصبی شد. با یه لگد محکم کوبید به در باغ. روی مهدیس خیلی حساب می کردیم که از جاشون با خبر باشه. حالا فقط یه امید دیگه داشتیم و اونم نعیم بود…لازم بود که شبنم حتما سارا رو ببینه. تنها کسی می تونست مانع هر حرکت احمقانه از سمت سارا باشه. هر بار که با سارا تماس می گرفتم ، از شدت بی حوصلگی و کلافگی داشت دیوونه میشد. بلاخره هماهنگ کردیم و شبنم رو بردیم پیشش. سارا از هیچی خبر نداشت و نمی دونست من دارم چیکار می کنم…گرفتن نعیم و نشوندنش رو اون صندلی ، مثل بقیه برای داوود کار سختی نبود. به غیر از داوود فقط جواد از جزییات خبر داشت. بقیه فکر می کردن این موردا امنیتی هست و از جزییات بی خبر بودن و حتی متوجه شدم داوود اکثر کارا رو خودش انجام میده و تا جایی که میشه از کسی کمک نمی خواد. اینجا بود که فهمیدم داوود چقدر فضا و اجازه ی زیر آبی رفتن داره و در عین حال چقدر محتاطه. چقدر راحت می تونه از قدرتش برای منافع شخصیش استفاده کنه و در عین حال چقدر مخفی کاری می کنه. حس دوگانه ای به داوود داشتم. از طرفی به نوعی مردم بود و واقعا ازم حمایت می کرد و از طرفی هیچ فرقی با نوید و نریمان نداشت. هیچ کدومشون جون آدما براشون ارزش نداشت. فقط چیزی که خودشون می خواستن براشون مهم بود…تو اتاقم بودم و داشتم آرایش می کردم. داوود اومد پشت سرم و گفت تو بدون آرایش هم خوشگلی عزیزم… لبخند زدم و گفتم کنجاوم عکس زنتو ببینم. می خوام ببینم چه شکلیه… داوود از تو گوشیش عکس زنش رو نشونم داد. باورم نمیشد که زنش تا این اندازه زشت و بد قواره باشه. با تعجب بهش گفتم تو ذهنم این بود که سلیقه ات بهتر از اینا باشه… داوود دولا شد. سرش رو گذاشت رو شونه ام. گردنم رو کمی خم کرد که بتونه بوسش کنه. هم زمان گفت آدم باید یه خانم زندگی بگیره و قیافه اش مهم نیست. خانم خوشگل همیشه و همه جا هست… پوزخند زدم و گفتم پس بگو فقط نقش یه کلفت و خدمکار بچه هاتو داره. تازه خیالتم راحته که اگه بفهمه خیانت کردی کاری نمی کنه. برای همین اسمش خانم زندگیه. تازه بیشتر خیالت راحته که تلافی هم نمی تونه بکنه. کی طرف همچین خانم بی ریختی می ره… شدت بوسه های داوود از گردنم بیشتر شد و گفت قربون آدم چیز فهم…برای چند ثانیه نگاهم تو آینه جدی شد. چقدر یک آدم می تونه پَست باشه. خدا می دونه تا الان با چند تا مثل من بوده. دوباره سعی کردم لبخند بزنم و گفتم من چندمی هستم؟؟؟ دستاش رو گذاشت رو سینه هام. محکم چنگ زد و گفت ول کن این حرفا رو. قربون سینه هات بشم من…ازشون خواسته بودم که چشما و دهن نعیم رو ببندن. چندین ساعت تو همون حالت تنهاش گذاشتم. فقط می تونست صدای ناله های مهدیس رو بشنوه. وقتی چشماش رو باز کردم ، مثل بقیه شون وحشت کرد. حتی بیشتر. وقتی اوضاع داغون مهدیس رو دید ، اینقدر ترسید که خودش رو خیس کرد. زدم تو سرش و گفتم خاک تو سرت. به تو هم میگن مرد؟؟؟باز هم مجبور بودم لخت بشم. یک چوب شکسته شده ی پر از براده و یک میله آهنی نوک تیز و یک چوب بیسبال گذاشتم جلوش. دهن بندش رو باز کردم و خیلی خونسرد گفتم کدوم و انتخاب می کنی عزیزم؟؟؟ مثل مهدیس اول شروع کرد به فحش و تهدید. اما کم کم شروع کرد به خواهش و التماس. چاغوی جراهیم رو برداشتم. بدون معطلی انگشت کوچیک پاش رو بردیم و با عصبانیت و حرص و کینه جیغ زدم دارم بهت میگم اول کدومو انتخاب می کنی؟ مگه خودتون این بازی رو دوست نداشتین. مگه با سارا همین بازی رو نکردین…نعیم شروع کرد به نعره زدن و گریه زاری کردن. التماس و خواهش هاش تموم شدنی نبود. تیغ جراحی رو بردم سمت انگشت دیگه اش و گفتم تا نگی ، دونه به دونه شو می برم. بعدشم میرم سر وقت انگشتای دستت… هر چی بیشتر ضجه میزد ، سعی می کردم بیشتر یاد جنازه ی محسن بیفتم. بیشتر یاد اعترافایی که از اون سه تا آشغال گرفتم بیفتم. اومدم انگشت دیگه پاش رو ببرم که با دستش به چوب بیسبال اشاره کرد… مکث کردم. بهش نگاه کردم. پوزخند زدم و گفتم برای شروع انتخاب خوبی بود. خیلی خوش سلیقه ای عزیزم. حتی از سارا هم خوش سلیقه تری. اما بدون به هر حال باید سه تاشو پذیرا باشی گُلم…با دستمال خیس کل بدنم رو تمیز کردم. همه جام پُر کثافت و خون بود. چنان بوی بدی توی زیر زمین پیچیده بود که داشتم بالا می آوردم. لباس پوشیدم و از زیر زمین اومدم بیرون. به داوود زنگ زدم و گفتم فکر کنم زیاده روی کردم. اوضاع جفتشون خرابه. یه دکتر جور کن…بعد از چند روز بهم ثابت شد که نعیم هم از مکان نوید و نریمان خبر نداره. عصبی بودم و کلافه. داوود منتظر تصمیم من بود. داشتم جلوش قدم می زدم. همونطور که قدم می زدم ، بهش گفتم غیر از مهدیس بقیه رو آزاد کن برن. اینقدر اعتراف ازشون گرفتم که جرات ندارن پیش کسی برن. مگه فقط بخوان با نوید و نریمان رابطه بر قرار کنن…یک ماه گذشت و مهدیس حالش بهتر شده بود. پاهاش رو زنجیر کرده بودم. بلندی زنجیر در حدی بود که فقط بتونه از دستشویی فرنگی گوشه ی زیر زمین استفاده کنه. روی صندلی نشسته بودم و داشتم نگاش می کردم. بغضش برای چندمین بار ترکید و گفت می خوای باهام چیکار کنی؟ تو رو خدا ولم کن برم. تو که تلافی همه چی رو درآوردی…پام رو انداختم روی پام. خیلی خونسرد بهش گفتم خودت خوب می دونی نرگس و نعیم و اون نازی آشغال ، ارزش چندانی برای نوید و نریمان ندارن. چه برای تلافی کردن و انتقام و چه برای تصاحب کردن. سارا پیش منه. تو هم پیش منی. با ارزش ترین دارایی های اون دو تا. که تا الان حتما فهمیدن که تو چه شرایطی هستی. در ضمن اگه یادت باشه بهم گفتی که می خواستی از سارا یه حیوون دست آموز خونگی درست کنی. واقعا داشتن یه حیوون دست آموز وسوسه انگیزه. باعث شد منم به فکرش بیفتم. خیلی دوست دارم تجربه اش کنم… شدت گریه زاری مهدیس بیشتر شد و گفت تو یه روانی جنده لاشی ای. تو یه کثافت سادیسمی هستی…چند ماه گذشت و خبری از نوید و نریمان نشد. برای چندمین بار ، چند تا افغانستانی کارگر رو بردم تو زیر زمین و ازشون خواستم که به مهدیس تجاوز کنن. بعدش وادارش می کردم قرص بخوره که حامله نشه. هر روز ضعیف تر و ضعیف تر میشد. دیگه نه التماس می کرد و نه فحش می داد. تبدیل شده بود به همون حیوونی که تو رویاهاش بود از سارا درست کنه…چند باری میشد که به دیدن سارا می رفتم. از شرایطش کلافه ، پرخاشگر و عصبی شده بود. باید یه جوری آرومش می کردم. آخرین باری که رفتم پیشش ، فیلم اعترافات همه ی اونا رو نشونش دادم. شوکه شد و گفت داری چیکار می کنی بهار؟ داری چیکار می کنی؟؟؟ همچنان خونسرد بودم و گفتم دارم از ریشه همه چی رو حل می کنم. حذف نوید و نریمان یعنی حل همه ی مشکلات…اشک تو چشمای سارا جمع شد و گفت با نرگس چیکار کردی؟؟؟ با یه لحن بی تفاوت گفتم برگردونمش سر جاش. خودش می دونه اگه فرار کنه و دوباره گیرم بیفته چی میشه… اشکای سارا روی گونه هاش سرازیر شدن و گفت نرگس هیچ گناهی نداشت. اون بچه بود که مجبورش می کردن. می فهمی بهار؟؟؟ بازم بی تفاوت بهش گفتم برام مهم نیست. مهم اینه که اون دو تا عوضی رو گیر بندازم… سارا تازه فهمید تو این مدت داشتم چیکار می کردم. یه جوری نگام می کرد. نمی تونستم معنی نگاهش رو بفهمم…از اون چیزی که فکر می کردم خیلی بیشتر داشت طول می کشید. طبق محاسباتم بلاخره نوید و نریمان باید خودشون رو نشون می دادن. رابطه ام با داوود خیلی صمیمی شده بود. این صمیمیت باعث میشد بیشتر بشناسمش. یه بار که جلوی جواد بدون روسری بودم ، باهام برخورد بدی کرد. اوایل فکر می کردم یه متعصب دینی هستش. اما به مرور فهمیدم هیچ کدوم از عقاید داوود ربطی به دین نداره. تظاهر به دین دار بودن می کنه. داوود یه مرد شکاک و وسواسی بود. کم کم روی تیپ و ظاهرم هم گیر می داد که من به هیچ وجه زیر بار نرفتم. رفتارای داوود هر روز غیر قابل تحمل تر میشد. بعضی سخت گیریاش و بعضی حرفاش من رو یاد حرفای زهرا در مورد ابراهیم می انداخت. ازم قول گرفت که تا پیدا شدن نوید و نریمان می تونم این تیپ و ظاهر رو داشته باشم. یا حتی مهدیس رو داشته باشم. قرار شد بعد از تموم شدن ماجرا هر چی میگه گوش کنم. به قول زهرا بشم یه زندانی تو خونه که داوود هر وقت دلش خواست بیاد خودش رو تو من خالی کنه و بره و مطمئن باشه که غیر خودش کسی بهم دست نمی زنه و حتی نگاهم نمی کنه…داوود از همه چی خبر داشت به غیر از رابطه ی من با آرین. اصلا بهش نگفته بودم که یه مربی پسر مدتی باهام تمرین می کرده. گه گاه با هم قرار می ذاشتیم و می رفتیم خونه ی نادر و تمرین می کردیم. داوود فکر می کرد تنهایی میرم خونه ی نادر برای روحیه ام. بهش گفته بودم محله پدریم هست و آرامش می گیرم از اونجا… از آرین خواسته بودم یواشکی وارد خونه نادر بشه که احیانا کسی نفهمه ما دو تا تو خونه تنها هستیم. حوصله ی برخورد های متعصبانه داوود رو نداشتم…آرین هر بار که می دید چقدر سریع تر شدم و پیشرفت کردم ، سورپرایز میشد. آرین مطمئن بود که تو هر شرایطی می تونم از خودم دفاع کنم. از جزییات اتفاقای زندگیم براش نگفته بودم. فقط می دونست که دنبال قاتل مردم هستم. تصویر جنازه ی محسن و حضور آرین ، بزرگ ترین انگیزه ها بودن برای جنگیدن. آرین بود که بهم اطمینان می داد که نباید تسلیم بشم. نباید کوتاه بیام. آرامش بخش ترین لحظاتم رو پیش آرین داشتم. به معنای واقعی تبدیل به برادرم شده بود…ملاقات با نادر راحت تر شده بود. هنوز نتونسته بودن چیزی رو در موردش ثابت کنن. دوستاش به هر قیمتی شده وکیل گرفته بودن و نذاشته بودن کار به جای باریک بکشه. برای نادر از هیچ کدوم از اتفاقای بیرون زندان روتعریف نکرده بودم. اما بهم شَک کرده بود. وقتی داشتم ازش خداحافظی می کردم ، بهم گفت گاهی وقتا فکر می کنم تو اون نیستی؟؟؟ با مهربونی بهش لبخند زدم و گفتم کدوم؟؟؟ نادر با ناراحتی گفت اون بهاری که می شناختم…اکثرا سر ظهرا جور میشد که برم و با آرین تمرین کنم. عمدا ماشین نمی بردم. همیشه از آخرین ایستگاه ، پیاده می اومدم خونه. به ورزش کردن معتاد شده بودم. اگه تحرکم کم میشد ، عصبی و کلافه می شدم. هندزفری تو گوشم بود و داشتم قدم می زدم. صداش رو نشنیدم. فقط دیدم که جلوم وایستاده. مدتها بود که منتظر این لحظه بودم. هزاران بار به خاطرش تمرین کرده بودم. ضربه ی اول با آرنج تو صورت. ضربه دوم با آرنج تو پهلو. ضربه سوم با زانو تو بیضه هاش. ضربه چهارم با آرنج پشت گردنش…با بی رحمی و با سرعت همینطور ضربات بود که روونه نوید می کردم. یادم رفته بود که ممکنه دو نفر باشن. نریمان اینقدر محکم از پشت زد تو سرم که کوبیده شدم به دیوار. یه کوچه ی خلوت رو انتخاب کرده بودن. اما با این حال دو تا خانم در حال رد شدن بودن. تا بخوان به خودشون بیان و به پلیس زنگ بزنن ، نریمان مشت بعدی رو محکم توی سرم زد. اینقدر سرم گیج رفت که نمی تونستم حرکت کنم و برای سوار کردنم تو ماشین مشکلی نداشتن…وقتی سوار ماشین شدم ، نوید از عصبانیتش چند تا مشت محکم تو شکم و پهلوم کوبید. نریمان با سرعت رانندگی می کرد. فقط متوجه شدم رفتم سمت کرج. بعدش وارد یه ساختمون نیمه ساز شدن. دیگه اینجا خبری از هیچ کس نبود. جفتشون پیاده شدن. نریمان رفت سمت نوید. داشت بررسیش می کرد که دقیقا چقدر صدمه دیده. نوید با عصبانیت گفت تخم سگ اینا رو از کجا بلد بود. حروم زاده ی آشغال…هم سرم درد می کرد و هم پهلو هام. به سختی از ماشین پیاده شدم. می دونستم راه فراری نیست. پوزخند زنان گفتم این بود همه ی زرنگیتون. بعد از این همه مدت که مثل یه شغال ترسو قایم شدین ، پیداتون شده و این بود همه ی کاری که از دست تون بر می اومد…نوید مشتش رو گره کرد و با قدرت بهم حمله کرد. نریمان جلوش رو گرفت و گفت آروم باش نوید… بعدشم با عصبانیت به من نگاه کرد و گفت تا حالا صد بار می تونستم بگیرمت. فکر کردی چون شدی هرزه ی اون سپاهی آشغال می تونی از دست من فرار کنی؟؟؟خندم گرفت و نمی تونستم جلوی خندم رو بگیرم. با خنده گفتم چقدر بدبختین شما دو تا… نوید با فریاد گفت سارا و مهدیس کجان؟؟؟ همچنان خنده رو لبام بود. بهش گفتم مگه نگفتی که منو می خوای؟ خب بیا من اینجام. از نهایت بلایی که قراره سرم بیارین خبر دارم. اما خواب اینو ببینی که به سارا برسی. مهدیس جونتم اگه من نباشم از گشنگی و تشنگی مثل سگ جون میده و می میره. در ضمن بعد از گم شدن من ، سارا بلاخره می تونه همه ی حرفاش رو ثابت کنه. اونم بعد از اینکه فیلمای اعتراف همه ی اعضای خانواده ، ضمینه ی پرونده بشه…نریمان چند لحظه به نوید نگاه کرد. اومد سمت من. دستش رو بلند کرد. فکر کردم می خواد بزنه. اما مشتش رو محکم کوبید کنار گوشم و به بدنه ی ماشین. سعی کرد آروم باشه و گفت شوهرتو ما نکشتیم… صورتم فقط چند سانتیمتر با صورتش فاصله داشت. پوزخندم هر لحظه محو تر میشد و گفتم اینقدر بدبخت شدین که حتی تو این شرایط هم دارین مثل سگ دروغ می گین. شما دقیقا همون کاری رو کردین که قول داده بودین…نریمان همچنان سعی داشت خونسرد باشه و گفت دارم بهت میگم ما شوهرت رو نکشتیم. اون تهدیدا فقط برای ترسوندنت بود که سارا رو پس بدی. وقتی که شوهرت مُرد من و نوید اصلا ایران نبودیم. می تونم خیلی راحت بهت ثابت کنم. اگه تو ایران بودیم و شرایطشو داشتم که برم سر کار شوهرت و بکشمش ، یه راست می رفتم تو مسیر کار سارا و می دزدیدمش. من دقیق از محل کارش با خبر بودم. حتی از مهدیس خواستم که فیلم سکس خواهرت رو با اون دو تا عرب بفرسته محل کارش که بندازنش بیرون. که بترسه و خودشو تسلیم مهدیس کنه. این یعنی خود عوضیم تو این خراب شده نبودم احمق. اگه بودم که لازم به این کارا نبود. مثل سگ می انداختمش تو گونی و می بردمش همونجایی که هیچ کس نتونست مارو پیدامون کنه…از سر حرص و عصبانیت یه نفس عمیق کشیدم و گفتم حرفاتو باور نمی کنم… نوید اومد سمت من. بازوم رو گرفت. پرتم کرد تو ماشین. خودش هم نشست کنارم و از نریمان خواست که راه بیفتیم. صورت و بینیش خونی بود و یه دستش رو گذاشته بود رو صورتش. مطمئن بودم کارم تمومه. داشتم به جنازه ی محسن فکر می کردم…به خودم که اومدم ، دقیقا همونجایی بودیم که من رو به زور سوار ماشین کردن. نوید در ماشین رو باز کرد. پرتم کرد بیرون و گفت فکراتو بکن. اگه شوهر نجس تو رو کشته بودیم ، دلیلی نداشت که دروغ بگیم. تو یه دشمن دیگه داری که ازش بی خبری. برو اول تکیف خودتو روشن کن. بعدش میام سر وقتت. تا سارا رو ازت نگیرم ولت نمی کنم. در ضمن پلاک این ماشین جعلیه. زحمت یادداشت کردن نکش…خودم رو رسوندم خونه و زنگ زدم به داوود. خودش رو سریع رسوند. سرم از شدت مشتای نریمان درد می کرد. جواد هم همراهش بود. مشخصات ماشین و حتی پلاک ماشین رو بهشون دادم. گرچه مطمئن بودم اون دوتا اینقدر ناشی نیستن که گیر بیفتن. همینطور که این همه مدت مخفی بودن ، باز هم می تونستن مخفی باشن. داوود کمکم کرد که رو تخت دراز بکشم. کنارم نشست و با نگرانی نگام کرد. بهش گفتم اونا دنبال سارا و مهدیس هستن. همه چی رو باختن. حالا فقط اون دو تا براشون مونده. برای همین منو ولم کردن… داوود که حسابی عصبی شده بود ؛ گفت آره دقیقا. از این به بعد باید بیشتر مواظب باشیم… دستم رو گذاشتم روی دستش و گفتم تا دستشون به سارا و مهدیس نرسه کاری با من ندارن…چند روز گذشت و خبری از نریمان و نوید نشد. نمی دونم چرا دیگه ازشون نمی ترسیدم. اون همه ترس و استرسی که ازشون داشتم تبدیل به عصبانیت و کینه شده بود. بدنم هنوز درد می کرد. به پیاده روی قناعت کردم. رفتم رستورانی که آرین کار می کرد. تا حالا نرفته بودم اونجا. وقتی وارد شدم ، سریع دیدمش. تازه متوجه شدم که اینجا گارسون هستش. با تیپ گارسونی ، خیلی خوش تیپ تر شده بود. من رو که دید کمی تعجب کرد. اما به روی خودش نیاورد که همدیگه رو می شناسیم. منم به درخواست غیر مستقیمش احترام گذاشتم. رفتم یه گوشه نشستم. خیلی رسمی و سنگین و رنگین بهم خوش آمد گفت و منوی غذا رو داد به دستم. منوی غذا رو با مکث ازش گرفتم. به چشمای کمی خجالت زده اش خیره شدم. با لحن نسبتا خاصی ازش تشکر کردم. برای گرفتن سفارش یه گارسون دیگه اومد. اما همه ی حواس من به آرین بود. اشتها نداشتم و فقط کمی از غذام رو خوردم. آرین اومد سمت من و گفت همه چی خوبه خانم؟ درخواستی ندارین؟؟؟لبخند خفیفی زدم و گفتم ممنون آقا. همه چی خوبه. از این بهتر نمیشه… متوجه کاغذ زیر انگشتام شد. دستم رو برداشتم. کاغذ رو خیلی سریع برداشت و رفت. براش نوشته بودم باید باهات حرف بزنم. همین امشب…آخر شب بود. به خاطر سخت گیری های داوود ، همچنان دوست نداشتم از وجود آرین تو زندگی من با خبر باشه. آرین برای من نقش یه جزیره ی گمنام و مخفی رو داشت که دوست نداشتم کسی کشفش کنه. برای همین نمیشد که ببرمش خونه. مثل همیشه رفتیم خونه ی نادر. نشستم روی مبل های قدیمی خونه که صدای فنراشون در اومده بود…وقتی برای آرین گفتم که بهم حمله شده ، هم شوکه شد و هم عصبانی. دیگه وقتش بود که به صورت کامل از همه ی اتفاقا براش بگم. همیشه می دونستم کنجکاوه بدونه که دقیقا داستان من چیه. حالا پایان قطعات پازلی که جست و گریخته بهش گفته بودم رو می تونست تو ذهنش بچینه. می تونست بیشتر و بیشتر من رو درک کنه. سرش رو به مبل تکیه داد و برای چند دقیقه به سقف خیره شد. من رفتم تو آشپزخونه که چایی دم کنم. وقتی برگشتم بهم نگاه کرد و گفت برای همین صیغه ی این یارو سپاهی شدی؟؟؟سوالش برام قابل پیش بینی بود. سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم خودشم می دونه. چیزی نیست که ازش مخفی کرده باشم… بدون مکث گفت بعدش چی؟ یعنی می خوای تا آخر عمرت زنش بمونی؟؟؟ سوالاش دقیقا شبیه یه برادر غیرتی بود. همون دلسوزی و عصبانیت نهان تو سوالاش موج میزد. لبخند زدم و گفتم نه. صیغه من و داوود مدت داره. تمدیدش نمی کنم…آرین همچنان داشت به حرفام فکر می کرد و گفت مطمئنی که شوهرت رو اون دو تا کشتن؟؟؟ با تعجب نگاش کردم و گفتم غیر از اون دوتا هیچ کس نمی تونه این کارو کرده باشه. چون دلیلی وجود نداشته. نکنه تو هم به نادر مشکوکی؟؟؟ آرین سریع گفت نه اصلا. نادر از وقتی از زندان آزاد شد ، تبدیل به یه آدم دیگه شده. همه می دونن. همه بهش اعتماد دارن. اگه نداشتن اینجور پشتش نبودن… نشستم سر جام و گفتم پس با این حساب کار کس دیگه ای نمی تونه باشه. اونا الان دنبال سارا و مهدیس هستن. دیگه چیزی برای از دست دادن ندارن به غیر از این دوتا… آرین یه جور خاصی نگاه کرد و گفت شاید دنبال تو هم باشن… پوزخند زدم و گفتم به اونجا نمی رسن. تا بخوان برسن ، جفتشون مُردن…برای جفتمون چایی ریختم. گوشیم زنگ خورد. یکی از دوستای نادر بود. صداش گرفته و ناراحت بود و گفت بهار خانم. بدبخت شدیم. بیچاره شدیم. نادر محکوم به قتل شوهر شما شده. قاضی حکم قصاص داده… لیوان چایی از دستم افتاد. چطور همچین چیزی ممکن بود. با دستای لرزون به وکیل نادر زنگ زدم. بغض گلوم رو گرفته بود و گفتم این یعنی چی؟ مگه نگفتی زمان خریدی؟؟؟ وکیل نادر هم بدجور ناراحت بود و گفت نمی دونم چی شد. نفهمیدم چی شد. بازپرس پرونده عوض شد. تاریخ دادگاه رو عوض کردن. بد موقع به من خبر دادن. تا اومدم به خودم بجنبم همه چی رو جلو بردن. تا حالا همچین موردی رو تجربه نکرده بودم. خانواده شوهرتون هم به شدت دنبال محکوم کردن نادر بودن. حتی بعدش می خوان از شما شکایت کنن. نمی دونم کی و چجوری اینجور پُرشون کرده…هر چقدر به اعضای خانواده محسن زنگ زدم ، هیچ کدوم جواب ندادن. از شدت عصبانیت نمی دونستم باید چیکار کنم. آرین سعی کرد آرومم کنه. گرچه حال اونم بهتر از من نبود…وقتی برگشتم داوود تو خونه بود. خیلی طلبکارانه گفت تا این وقت شب کجا بودی؟ چرا چشمات قرمزه؟؟؟ از طلبکار بودنش عصبانی شدم و گفتم به تو ربطی نداره کجا بودم. تو معلوم هست چه غلطی داری می کنی؟ حکم اعدام نادر و دادن… داوود از جاش بلند شد. اومد جلوی من و یه کشیده ی محکم زد توی گوشم و گفت زنیکه هرجایی. گُه می خوری به من میگی که ربطی بهم نداره. هر چی دارم کوتاه میام تو آدم بشو نیستی. به درک که اعدامش کنن. از همون اول باید می فهمیدی نتیجه دوستی با یه خلافکار چیه. در ضمن من فقط قول داده بودم شر اون دو تا نر خر رو از زندگیت کم کنم. یه بار دیگه اینجوری باهام حرف بزنی ، من می دونم و تو…دستم رو گوشم بود. باورم نمیشد که اینقدر محکم و تو این شرایط بزنه تو گوشم. سعی کردم جلوش گریه زاری نکنم. رفتم تو اتاقم و در و پشت سرم بستم. دوست داشتم با همه ی توانم فریاد بزنم. نشستم گوشه ی اتاقم. گریم گرفت. دستم رو گرفتم جلوی دهنم تا صدای گریم بیرون نره…چند روز گذشت. هر کاری کردم به من اجازه ی دیدن نادر رو ندادن. خانواده محسن حتی جواب سلام من رو نمی دادن. هر چقدر سعی کردم بهشون بفهمونم که نادر بی گناهه فایده نداشت. حتی بازپرس جدید بهم رسوند که خود من هم می تونم متهم باشم…چراغای خونه رو خاموش کرده بودم. وقتی داوود نبود بیشتر حس امنیت داشتم. دراز کشیده بودم رو کاناپه. دستم رو گذاشته بودم روی چشمام و داشتم آهنگ Rememance از Balmorhea رو گوش می دادم. با اینکه هندزفری تو گوشم بود ، ضربات شدیدی که به در خونه می خورد رو شنیدم. هم پشت هم زنگ خونه و هم ضربه به در. فقط با شورت و سوتین بودم. سریع رفتم لباس تنم کردم. آخر شب بود و با استرس گفتم کیه؟؟؟ صدای سارا بود که گفت باز کن بهار. منم بهار باز کن… وقتی در رو باز کردم و قیافه ی وحشت زده ی سارا رو دیدم ، بیشتر ترسیدم. داشت نفس نفس میزد. در خونه رو از دستم گرفت و بست. تو همون حالت که نمی تونست خوب حرف بزنه ؛ گفت کار نوید و نریمان نیست. اونا محسنو نکشتن…از چیزی که می شنیدم بیشتر تعجب کردم. دست سارا رو گرفتم. بردمش تو هال و نشوندمش رو کاناپه. سریع از توی یخچال براش یه لیوان آب بردم. لیوان رو گذاشتم توی دستش و گفتم بخور سارا. نفس بگیر ببینم چی داری میگی…حال سارا کمی جا اومد و گفت مگه نشنیدی چی گفتم. اونا شوهرتو نکشتن. کار اونا نیست… عصبی شدم و گفتم میشه دقیق بگی چی شده؟؟؟ سارا دستاش رو کرد تو موهاش. یه نفس عمیق کشید و گفت اینقدر منو تو اون خونه زندانی کردی که دیگه حوصلم سر رفت. روزا می رفتم توی باغ و قدم می زدم. یه درخت بزرگ بود که ازش بالا می رفتم. یه جای خوب برای خودم درست کرده بودم که می تونستم روی درخت دراز بکشم. جریان درخت رو فقط به شبنم گفته بودم. کم کم ترسم ریخت و شبا هم می رفتم. امشب که بالای درخت بودم ، داوود و جواد وارد باغ شدن. فاصله اون درخت تا ساختمون خیلی زیاده. داشتن با هم حرف می زدن و اصلا نمی دونستن ، من بالا سرشون هستم. یه جورایی دقیقا زیر درخت وایستادن. هم سیگار می کشیدن و هم حرف می زدن…نفس سارا هنوز کامل جا نیومده بود. بهش گفتم خب بقیه شو بگو سارا. نصف عمرم کردی… سارا بغض کرد. گریش گرفت و گفت داوود محسنو کشته. یعنی جواد در اصل کشته. داوود ازش خواسته. الانم می خواد از طریق تو ، نوید و نریمان رو گیر بندازه و درجا بکشه جفتشون رو. اینطور که فهمیدم نوید و نریمان تونستن یه سری نقطه ضعف از داوود گیر بیارن. موی دماغ شدن برای داوود. تازه یه چیز دیگه هم…آب دهنم رو قورت دادم و گفتم چه چیز دیگه ای سارا؟ با تو ام سارا. حرف بزن… شدت گریه زاری سارا بیشتر شد و گفت داوود اینجوری هم از شَر نوید و نریمان خلاص میشه. هم از شَر نادر. هم از شَر من. و هم اینکه… عصبی شدم و گفتم چرا حرفتو کامل نمی زنی؟؟؟ سارا گریه زاری کنان گفت هم اینکه برای همیشه تو رو صاحب میشه. اصلا انگیزه اصلیش از کشتن محسن همین بوده بهار. که به تو برسه. اون همسایه لعنتی رو به روییت همیشه تو رو تحت نظر داشته. اون روز شنید که مهدیس ما رو تهدید کرد. بهترین فرصت بوده که داوود محسن رو بکشه و گردن نوید و نریمان بندازه…وایستادم و صورتم رو با دستام پوشوندم. سرم داشت گیج می رفت. یه هو یاد حرفای نوید و نریمان افتادم. حق داشتم و واقعا تو اون شرایط دلیلی نداشت که بخوان دروغ بگن. دلیلی نداشت که بخوان بهم ثابت کنن ، موقع مرگ محسن اصلا ایران نبودن. نوید و نریمان نمی تونستن چنین نفوذی تو پرونده نادر داشته باشن. اگه نفوذ داشتن که اوضاع خودشون این نبود. فقط می تونست کار داوود باشه. یک ساعت تموم تو هال خونه قدم زدم. پایان پازل لعنتی ای که چشمای کورم ندیده بود رو کنار هم گذاشتم…سارا وقتی حالش بهتر شد با جزییات بیشتر از حرفای داوود و جواد گفت. حس کردم که دنیا داره دور سرم می چرخه. نا خواسته روی زانوهام افتادم زمین. فکر اینکه چه کلاهی سرم رفته. فکر اینکه این همه مدت چطور بازیچه ی داوود بودم. بهم پیشنهاد زندگی تو اون ویلا رو داد تا بلاخره بتونه بهم برسه. و من سرعت رسیدن به هدفش رو بیشتر کردم…فکر می کردم بدترین لحظه زندگیم ، موقعی بود که خبر مرگ محسن رو شنیدم. اما اون حس هیچی نبود در برابر حس لعنتی ای که الان داشتم. سارا اومد کنارم. دو زانو نشست و گفت چیکار کنیم بهار؟؟؟ بغض لعنتی گلوم رو داشت خفه می کرد. به سختی سرم رو آوردم بالا و گفتم چطوری اومدی اینجا؟ کسی هم دیدت؟؟؟ سارا سریع گفت نه کسی ندید. یه جوری رفتم تو ساختمون که داوود و جواد اصلا متوجه نشدن من کجا بودم. چند تا سوال ازم پرسیدن و بعدش رفتن. وقتی اومدم که مطمئن شدم نیستن. الانم که دیدم ماشینشون نیست اومدم بالا…چند قطره اشکی که روی گونه هام بود رو پاک کردم و گفتم باید برگردی سارا. داوود نباید بفهمه که ما می دونیم. اون از همه چیز ما خبر داره. از همه ی دوستامون. رابطه هامون. مکانایی که می تونیم قایم شیم. نباید بذاریم بفهمه… سارا که حالش بهتر از من نبود ؛ گفت بعدش می خوای چیکار کنی؟؟؟ سرم رو تکون دادم و گفتم نمی دونم. هیچی نمی دونم. تو فقط برو. اگه هم اومدن جوری رفتار نکن که تابلو بشه…توی آینه به خودم نگاه کردم. فکر انتقام کورم کرده بود. داوود به بهترین شکل ممکن من رو آنالیز کرده بود. هر قدمی که برداشتم برای اون بود. یعنی باخته بودم؟ یعنی یه بازنده ی بزرگ بودم؟ یعنی همه چی تموم شده بود؟ یه طرف داوود و یه طرف نوید و نریمان. هیچ شانسی جلوی هیچ کدومشون نداشتم. خودم به درک. سر سارا چی می اومد؟؟؟صبح زنگ زدم به داوود. همه ی انرژیم رو صرف کردم که طبیعی باشم. بهش گفتم یه فکر جدید دارم داوود. می خوام مهدیس رو آزاد کنم. تو هم بسپار که مهدیس رو زیر نظر بگیرن. بلاخره سعی می کنن با مهدیس رابطه بر قرار کن… داوود کمی فکر کرد و گفت اوکی انجامش بده…یه دست لباس برای مهدیس بردم. من رو که می دید از ترس خودش رو جمع می کرد. ظرف آب و چند تا دستمال تمیز بهش دادم و گفتم خودتو تمیز کن… زنجیر پاهاش رو باز کردم. بهش لباس دادم و گفتم بعدشم اینا رو تنت کن… مهدیس با دستای لرزون خودش رو تمیز کرد و لباس تنش کرد. دستش رو گرفتم و آوردمش بیرون. روشنایی روز چشماش رو اذیت می کرد. ازش خواستم سوار ماشین بشه. بهش گفتم خانوادت فکر می کنن تو و خواهرت رفتین سفر خارج. خواهرت تا الان تو آپارتمانت زندانی بود. یه خدمتکار گرفته بودم تا ازش مراقبت کنه. دستش هم بهتره. به نفع جفت تونه که همینو به خانوادتون بگین. الانم دارم آزادت می کنم تا به نوید و نریمان یه پیغام برسونی. بهشون بگو که تو طعمه هستی برای گرفتن اونا. و اینکه باید هر طور شده ببینمشون… مهدیس از شنیدن حرفای من تعجب کرد. نمی تونست درک کنه چرا دارم به نوید و نریمان اخطار میدم…توی بالکن داشتم غروب آفتاب رو نگاه می کردم. صدای زنگ خونه اومد. در رو که باز کردم کسی پشت در نبود. اما متوجه افتادن یه تیکه کاغذ از بین در شدم. داخلش نوشته بود همون کوچه… منظورش رو گرفتم. حاضر شدم و رفتم تو همون کوچه ای که اون سری باهاشون درگیر شده بودم. با یه ماشین دیگه بودن. بدون هیچ صحبتی سوار ماشین شدم. دوباره رفتیم همون ساختمون نیمه کاره ای که اون سری رفته بودیم…از ماشین پیاده شدم. چند قدم برداشتم. اون دوتا هم پیاده شدن. برگشتم و بهشون گفتم حق با شما بود. محسنو داوود کشته… نوید پوزخند زنان گفت ما می دونستیم کار اونه. اما اگه می گفتیم باور نمی کردی. باید خودت بهش می رسیدی… سرد و بی روح به نوید نگاه کردم و گفتم از کجا می دونستین؟؟؟ نوید یه قدم نزدیک تر شد و گفت چند وقتی طول کشید تا اصلا بفهمیم از کجا خوردیم. همه ی سرنخا به داوود می رسید. ما نمی دونستیم پدرمون همچین دوستی داشته. اونم مثل ابراهیم تو پوشش یه سپاهی در اصل کار اطلاعاتی می کرده. از خبرچینی شروع کرده و کم کم کله گنده شده. اینقدر نفوذ داشت که پایان رابطه های ما رو خفه کنه. نصف بیشترشون رو با تهدید ساکت کرد. چون از همه شون آتو داشت. اینجوری شد که همه چی از دست رفت. اما ما ساکت نشستیم. شروع کردیم به تحقیق در مورد آقا داوود قهرمان. خیلی از اونایی که داوود خفه شون کرده بود ، دلشون خون بود از دستش و حتی نمی خواستن و نمی خوان که سر به تنش باشه. تا اینکه یکی شون علنی اعلام کرد حاضره که حداقل بهمون اطلاعات بده. اینا تو سازمانشون اونقدرام هم پشت هم نیستن. هر کی چاپلوس تر ، عزیز تر. هر کی عوضی تر ، وفادار تر. اونایی که عقب موندن کینه شونو تو دلشون نگه می دارن برای برنده ها. این یارو هم جز همین آدما ست. کلی اطلاعات داد که داوود چطور از سازمان برای کارای شخصیش استفاده می کنه. تازه فقط به جریان تو ختم نمیشه. آقا داوود خودش سر دسته ی هر چی زیر آبی برو هستش. به اسم امنیت ملی هر کی رو دلش می خواد گیر می اندازه. به هر دختر و زنی که دلش می خواد تجاوز می کنه و پرونده سازی می کنه براشون. اینقدر جلو رفتیم تا به سر نخای پرونده قتل شوهر تو رسیدیم. اینکه این می تونه کار داوود باشه. اوضاع اونجا جالب میشه که بالادستای داوود خبر از خیلی از کثافتکاریاش ندارن یا اگه دارن براشون اهمیت نداره. یکیش همین جریان خودت. اما دشمنای داوود بدجور دنبال زمین زدنش هستن. داوود داره زیر پاش خالی میشه. ما به یه تیر خلاص نیاز داریم. تیر خلاص بخوره به پیشونی داوود ، همه ی اعتبار گذشته ی ما بر می گرده. تنها مانع عقب کشیدن همه ی دوستای پر نفوذ ما داوود هستش که با نبودش ، دیگه خبری از این مانع نیست. چون دوستامون هم برای خیلی از معامله ها و سوداشون به ما نیاز دارن. تو هم برای در افتادن با ما ، به بد کسی اعتماد کردی…سکوت کردم و ذهنم هنوز چیزایی که شنیده بودم رو هضم نکرده بود. نوید تمسخر آمیز ترین پوزخندی که تو عمرم دیده بودم رو زد و گفت شنیدم شدی خانم صیغه ایش. عجب زرنگه طرف. شوهرتو کشته. تو کمتر از شیش ماه خوابیدی زیر کیرش. خدا می دونه چقدر تو دلش بهت خندیده باشه. موقع کردنت ، تو چشمات نگاه کرده و تو دلش گفته عجب احمقی گیرم افتاده. هم شوهرشو کشتم و هم الان زیرمه…جفتشون بهم پوزخند می زدن. جفتشون خوب می دونستن که چقدر تحقیر شدم. اینکه به قاتل شوهرت تن بدی. اینقدر تحقیر کننده ست که هیچ غروری برای آدم نمی ذاره. اینقدر حقارت انگیزه که هیچ کلمه یا جمله ای نمی تونه توصیفش کنه. درونم هر لحظه بیشتر متلاشی میشد. سعی کردم خودم رو کنترل کنم. رو به جفتشون گفتم اگه اینطور که میگین باشه ، حذف داوود خیلی هم سخت نیست. فقط باید تو یه شرایط خوب گیرش بندازین. که من می تونم براتون شرایط رو محیا کنم. داوود و جواد جفتشون بهم اعتماد دارن و بر عکس به هیچ کسی اعتماد ندارن. پایان کارای مهم رو خودشون شخصا انجام میدن. من تنها کسی هستم که از یه سری کاراشون و شیوه هاشون خبر دارم و می تونم براتون گیرشون بندازم. وقتی هم که حذف شدن ، به اون دوست عزیزتون بگین هر چی مدرک بر علیه داوود داره رو کنه و خلاص. محکوم کردن یه آدم مرده کاری نداره. شما هم بر می گردین به گذشته. البته به شرطی که بهم قول بدین داوود و جواد رو بکشین. اونم جلوی چشمای خودم. در ضمن من سارا نیستم که نتونم کُند شدن ضربان قلب رو با ایستادنش تشخیص ندم…نریمان که انگار از پیشنهادم خوشحال شد ، اومد طرف من. دستش رو گذاشت روی صورتم و گفت فکر نمی کنی داری خیلی سود می کنی تو این معامله؟؟؟ دستش رو به آرومی از روی صورتم پَس زدم و گفتم دیگه چی می خوایین؟؟؟ نریمان گفت اونی که می خواییم جلومون وایستاده… نوید از پشت سر گفت بعلاوه ی سارا…چند لحظه سکوت کردم. جسمم اونجا بود اما برای چند لحظه حس کردم روحم داره از تنم خارج میشه. آب دهنم رو به سختی قورت دادم. رو به نریمان گفتم قبوله. همه چی بهتون بر می گرده. منو هم دارین. سارا رو هم براتون میارم… نریمان دستش رو برد بین پاهام. کُسم رو لمس کرد و گفت تو میشی خانم خودم. عشق خودم. سارا هم به نعیم رجوع می کنه. مهدیس هم بر می گرده پیش نوید. دوباره خانواده دور هم جمع میشه. یه خانواده ی کامل… با صدای لرزون بهش گفتم همونی میشه که شما می خوایین اما شرطم سر جاشه وگرنه خواب من و سارا رو باید ببینین…نوید روی کاغذ برام یه آدرس نوشت و گفت این محل موقت زندگی ماست. بیا اینجا و دقیقا مشخص می کنیم که باید چیکار کنیم…چند روز بعد وقتی رفتم به آدرسی که بهم داده بودن ، کسی نبود. از طریق کاغذ هایی که جلوی خونه ام می ذاشتن که بعدا فهمیدم یه بچه اینکارو می کنه ، باز یه آدرس جدید بهم می دادن. هر بار می رفتم کسی نبود. فهمیدم که دارن من رو امتحان می کنن. بلاخره وقتی مطمئن شدن من واقعا ریگی تو کفشم نیست ، بهم آدرس واقعیشون رو گفتن…موقع حاضر شدن می دونستم که اگه برم تو اون خونه و باهاشون تنها بشم چه اتفاقی برام میفته. به آرزوشون می رسن. عامل پایان بدبختیاشون تو چنگشون میفته و هر کاری که دوست دارن می تونن باهاش بکنن. تک تک تهدیدای زهرا رو عملی می کنن. قبل از رفتن توی آینه به خودم نگاه کردم و گفتم تو بُردی زهرا…زمان حالمطمئن شده بودم داوود فقط یکی از همسایه ها رو مسئول زیر نظر گرفتن من گذاشته. فقط می تونست بفهمه کِی رفتم بیرون و کِی بر می گردم. شب قبل هم که به داوود زنگ زده بودم و گفته بودم میرم دیدن سارا و صبح بر می گردم. با کمک سارا از دیوار پشتی ویلا زدم بیرون. موقع برگشتن هم سارا کمک کرد و از همون دیوار وارد ویلا شدم. و از اونجا اومدم خونه. نزدیکای ظهر از خواب بیدار شدم. داوود بهم گفته بود که میره ماموریت و چند روزی نیست. خیالم راحت بود که خبری ازش نیست. رفتم حموم و خودم رو شستم. یاد آوری چندین باری که نوید و نریمان باهام سکس کردن ، اصلا اذیتم نمی کرد. یعنی اصلا حسی نداشتم که بخواد اذیتم کنه. درون من دیگه چیزی روشن نبود که نگران خاموش شدنش باشم…مطمئن بودم داوود همچنان از وجود آرین بی خبره. این یعنی اینکه تحت نظر دائم داوود نبودم. اگه از وجود آرین با خبر میشد تا حالا صد بار فهمیده بودم. این یعنی خیلی من رو دست کم گرفته. وقتی رسیدم خونه ی نادر ، آرین هم طبق قرار از قبل اونجا بود…از وقتی که فهمیده بودم قتل محسن کار داووده باهاش سکس نداشتم. وقتی وارد خونه شد از نگاهش فهمیدم که تشنه ی سکس با منه. طاقت نداشت و همونجا روی کاناپه لختم کرد. فکر می کردم که الان باید کُلی زجر بکشم. عذاب بکشم و شکنجه بشم. که دارم با قاتل مردم سکس می کنم. اما هیچ احساسی نداشتم. اصلا برام مهم نبود. بدون اینکه تحریک بشم ، موفق شدم بهترین نقش ممکن رو بازی کنم. حتی از مواقعی که واقعا از سکس لذت می بردم ، بیشتر شبیه یک خانم شهوتی شده بودم. داوود عاشق حالتی بود که روی کاناپه بشینه و من روش بالا و پایین بشم و دستام رو دور گردنش حلقه کنم…اینطوری می تونست هم قیافه ی من رو ببینه و هم تسلط کامل روی سینه هام داشته باشه. گردن و سینه هایی که حالا به خاطر تحرک زیاد ، عرق کرده بودن. به چشمای خمارم نگاه کنه و تصور کنه که الان کیرش تو کُس صاحب این چهره و چشماست. تصور کنه که چطور تونسته من رو صاحب بشه. چطور تونسته از حماقتم استفاده کنه. اما به هر حال من هر چی که می خواست رو بهش دادم. بهتر از همه ی دفعاتی که باهاش بودم. این آخرین سکس من و داوود بود. یا اصلا آخرین سکس من. یکی از ما و یا احتمالا جفتمون فردای این سکس دیگه زنده نبودیم. زهرا می گفت من نباید این بازی رو شروع می کردم. شاید راست می گفت. اما حالا تصمیم داشتم برای همیشه این بازی رو تموم کنم…به خواست داوود نرفتم حموم. دوست داشت تا عرق سکس روی بدنم هست ، همونطوری جلوش باشم. رفتم و از توی اتاق اون تیکه کاغذ رو آوردم. حتی طوری راه می رفتم که از دیدنم لذت ببره. چند تا تیکه کاغذ رو نشونش دادم و گفتم وقتی نبودی انداخته بودن جلوی در…داوود با تعجب به کاغذا نگاه کرد و گفت اینا چیه؟؟؟ وانمود کردم که کمی ترسیدم و بهش گفتم این مکالمه ی من با نریمان و نویده. از طریق این کاغذا که یه پسر بچه می آورد و می برد…داوود با دقت کاغذا رو خوند. با تردید و تعجب اخم کرد و گفت تو چی براشون نوشتی؟؟؟ نشستم کنار داوود. پام رو انداختم روی پام و خودم رو متمایل به داوود کردم. دستم رو گذاشتم روی کیر خوابیده و همچنان خیسش و گفتم براشون نوشتم هر چی که اونا بگن…قبل از اینکه داوود حرفی بزنه ؛ گفتم اونا فقط و فقط حاضرن تو یه مکان عمومی باهامون ملاقات کنن. به هیچ وجه حاضر نیستن که تو یه جای خلوت باهامون مذاکره کنن. بهم این آدرس رو دادن. آدرس یه رستورانه. قراره فردا شب اونجا همدیگه رو ببینیم. و تو می تونی برای همیشه شَرشون رو کم کنی یا اصلا دستگیرشون کنی. این بهترین فرصته…داوود چند ثانیه مکث کرد و گفت تو باید با من مشورت می کردی. باید صبر می کردی من می اومدم… اخم کردم و گفتم عه بد اخلاق. فکر کردم الان خوشحال میشی… داوود دستم رو از روی کیرش پس زد. با عصبانیت بلند شد و گفت یک جای عمومی قرار گذاشتی؟ فکر کردی اینجوری کارو راحت کردی؟ این بدترین تصمیم ممکنه…لبخند زنان از جام بلند شدم. رفتم جلوش. خودم رو چسبیدم بهش. دستام رو حلقه کردم دور گردنش و گفتم داوود باز منو دست کم گرفتی؟ فکر کردی من احمقم؟ قراره تو قسمت وی آی پی رستوران همدیگه رو ببینیم. که طبقه ی دوم رستورانه. که کاملا از طبقه ی پایین عمومی مجزاست. یه پنجره هم رو به کوچه ی باریک کنار رستوران داره. دقیقا زیر پنجره یه طاقچه هستش که میشه به راحتی از پنجره فرار کرد. وقتی بهم آدرس رستوران رو دادن ، چندین بار رفتم اونجا و غذا خوردم و بررسیش کردم. می خواستم خودم تو این جریان مشارکت مستقیم داشته باشم. من مطمئنم تو اون رستوران می تونیم گیرشون بندازیم. یعنی می خوای بگی همچین کاری برای آدمات سخته؟؟؟تو دلم خوب می دونستم که داوود برای اینکار از آدماش کمک نمی گیره. حتی ریسک دستگیری نوید و نریمان رو هم نمی کنه. فقط خودش و جواد می تونن این کارو انجام بدن. باز من رو پس زد و رفت توی فکر. بهش گفتم این تنها فرصت ماست داوود. اگه از دستش بدیم متوجه میشن که قراره چه بلایی سرشون بیاریم. اگه ایندفعه گم و گور بشن دیگه پیدا نمیشن. اونوقت من مجبورم برای ثابت کردن ماجرای قتل مردم اون اعترافا رو بدم به پلیس. نگو که ترسیدی. اون دوتا نباید زنده از اون رستوران بیرون بیان. همونطوری که شوهر من زنده از بیمارستان بیرون نیومد…وقتی خواستیم وارد رستوران بشیم ، داوود بهم گفت اینجا که شلوغه… از نگهبان دم در پرسیدم من کُل قسمت وی آی پی رو چند روز پیش برای امشب رِزرو کرده بودم… نگهبان دم در گفت آره بالا رِزروه. مشکلی نیست. پایین هم کلا جشن تولده و کاری با بالا نداره…با لبخند به داوود گفتم هر چی شلوغ تر بهتر. کل حواسشون به پایینه. شانس از این بهتر… داوود و جواد چند لحظه بهم نگاه کردن. داوود با علامت تایید سرش رو تکون داد و وارد شدیم. رفتیم طبقه ی دوم و قسمت وی آی پی. گارسون ازمون به خاطر سر و صدای جشن تولد عذر خواهی کرد و گفت اگه مشکلی نیست در اینجا رو می بندم که سر و صدا کمتر بیاد بالا… رو به گارسون گفتم خیلی هم عالی. در ضمن سری بعد که کسی وی آی پی رو رِزرو کرد ، بهش بگین که قسمت عمومی چه خبره… گارسون دوباره معذرت خواهی کرد و گفت بله حق با شماست خانم. همیشه گفته میشده. ایندفعه کمی تداخل برنامه پیش اومد. حق با شماست…قسمت وی آی پی کلا مبلمان بود. نشستم روی مبل و سرم رو گرفتم بین دستام. داوود اومد نشست کنارم و گفت چت شده بهار؟؟؟ با ناراحتی نگاش کردم و گفتم استرس دارم داوود. می ترسم… داوود پوزخند زد و گفت نترس. خودم شخصا بررسی کردم. همه ی بررسی های تو درست و دقیقه. جفتشون اینجا می میرن. همین امشب. همینجا. این تیپ و قیافه ای که ما سه تا داریم به هیچ وجه برای کسی قابل شناسایی نیست. همین الان اگه این عینک رو برداری و گریم صورتت رو پاک کنی و مدل موهات رو برگردونی به حالت قبل ، همین گارسونی که تو نخت بود و داشت باهات لاس می زد ، نمی تونه بشناست…دستای داوود رو فشار دادم و گفتم مرسی عزیزم. فقط تو می تونستی من رو به آرزوم برسونی… در وی آی پی باز شد. به گارسون گفته بودم که دو تا مهمون دیگه هم دارم. گارسون نوید و نریمان رو هدایت کرد به سمت داخل وی آی پی و در رو پشت سرشون بست…یک هفته قبل-چطور می تونم چهار تا مرد رو با هم بکشم؟؟؟+می فهمی چی داری میگی بهار؟ هم زمان با هم؟؟؟-آره دقیقا…+این کار خودکشیه بهار. بهت قول دادم تو هر کاری کمک کنم. کمک هم می کنم اما در هیچ شرایطی ما حریف چهار نفر نمیشیم…-یادت باشه که یه چهار نفر متحد نیستن. میشه جوری برنامه ریزی کرد که نقشه قتل همدیگه رو بکشن. من شاید مجبور بشم دو تاشون رو بکشم…+چطوری می خوای همچین شرایطی رو مهیا کنی؟؟؟-سخت نیست. نوید و نریمان یه جور نیاز به از بین بردن داوود دارن. داوود هم یه جور دیگه نیاز به حذف اون دوتا داره. داوود مدتها از من استفاده کرد تا به این دو تا برسه. وقتشه به هدفش برسه. نوید و نریمان هم در آرزوی برگشت به دوران گذشته شون هستن…+نیاز به یه فضای بسته داری. چون بلاخره همه شون می فهمن نقشه ات چیه. اگه یکیشون هم فرار کنه ، هیچ فرقی به حالت نمی کنه…-باید جوری برنامه ریزی کنیم که اصلا بهم شَک نکنن. یه مکان عمومی می تونه بهترین انتخاب باشه. اگه هدایتشون کنم به یه مکان خلوت ، شَک می کنن. کدومشون می تونن فکر کنن که من نقشه ی کشتنشون رو تو یه مکان عمومی کشیدم. به نوید و نریمان میگم که داوود منتظره تا تو یه مکان خلوت سرشون رو زیر آب کنه. اینطوری بیشتر بهم اعتماد می کنن و راغب میشن به یه مکان شلوغ و عمومی. اونا همه چی رو از دست دادن. قطعا رسیک اعتماد به من نباید براشون کار سختی باشه…+یکشنبه هفته ی دیگه کُل رستوران رِزرو شده برای یه جشن تولد. از این خر پولان. قراره هر غلطی خواستن بکنن. حتی پول دادن که اگه بازرس از شلوغی شاکی شد ، صاحب رستوران بهش رشوه بده…-خب این چه ربطی داره؟؟؟+طبقه ی بالا وی آی پی داریم. مخصوص مشتری کله گنده ها. زیاد پیش اومده که بخش وی آی پی رو هم رِزرو کنن…-یعنی ببریمشون اونجا؟؟؟+آره. دقیقا همون شب. اینقدر سر و صدا هست که پایین کسی متوجه نشه. اکثر بچه ها هم درگیر پذیرایی از جشن تولد هستن. می مونه یه گارسون که فقط باید به وی آی پی سرویس بده…-واقعا می خوای تا این حد به خاطر من تو خطر بیفتی؟؟؟+از این حدم بیشتر. فکر کردی الکی بهت گفتم حاضرم هر کاری برات بکنم؟ تو فقط بیارشون اونجا…-اگه بفهمن هیچ کدوم مون زنده نمی مونیم…+آره می دونم. اونوقت خواهرت چی میشه؟؟؟-یه فکرایی براش کردم. از ایران فراریش میدم. کسی که بهش اطمینان دارم این کارو می کنه…زمان حالآرین سفارش غذامون رو آورد. داوود و جواد یه طرف نشسته بودن و نوید رو نریمان طرف دیگه. نمی دونستم چی تو کله شون می گذره. وقتی آرین داشت می رفت ، داوود خیلی جدی و محکم بهش گفت لطفا در رو ببندین و دیگه وارد نشین. می خواییم راحت باشیم… آرین با خوش رویی گفت حتما آقا. راحت باشین…بعد از بسته شدن در ، داوود خیلی سریع از توی کتش ، اسلحه کمریش رو برداشت و گرفت به سمت نوید و نریمان. با نگاهم به نوید فهموندم که نترسه. نوید خیلی خونسرد تکیه داد و گفت فقط همین؟؟؟ داوود از اینکه دید نوید اینقدر خونسرد واکنش نشون داد ، جا خورد. بدون مقدمه گفتم خالیه. خبری از فشنگای داخلش نیست…داوود و جواد سراشون برگشت سمت من. از جام بلند شدم و گفتم وقتی داشتین گریم می کردین و لباس عوض می کردین. وقت خوبی بود برای درآوردن فشنگای اسلحه هاتون. البته یکمی در آوردن خشاب سخت بودا اما از پسش بر اومدم…چشمای داوود از تعجب و عصبانیت گرد شد. وقتی نریمان یه اسلحه کمری از توی کتش در آورد ، عصبانیت داوود بیشتر شد. اینقدر عصبانی شد که چشما و اندام صورتش به لرزش افتاد. اومد حرف بزنه که نذاشتم و گفتم هیچ کس کامل نیست. هیچ کس خدا نیست. همه بلاخره یه جایی و یه جوری یه اشتباه می کنن. مثل یه گفتگویی که هرگز فکرش رو نمی کنن تو اون وقت شب یکی بالای درخت باشه و بشنوه که چی میگن. راستش واقعا خیلی عجیبه. اون وقت شب روی درخت. کدوم آدم عاقلی آخه این کارو می کنه؟؟؟نوید ابروهاش رو بالا انداخت و گفت موقعی که شوهرش رو کشتی ما اصلا ایران نبودیم… ثابت کردنش کار سختی نبود. داوود باز اومد حرف بزنه که گفتم هیچی نگو داوود. لطفا هیچی نگو… نریمان از جاش بلند شد. جواد خیلی بیشتر از داوود ترسیده بود. انگار عادت نداشت که کسی به روش اسلحه بکشه. همیشه عادت کرده بود که به روی بقیه اسلحه بکشه و تهدید کنه. نریمان رفت پشت سرشون وایستاد. اول یه ضربه ی محکم به گردن جواد زد. جوری که تا چند دقیقه نتونه هیچ حرکتی بکنه. بعدش هم تا داوود اومد به خودش بیاد دستاش رو دور گردن داوود حلقه کرد. من هم سریع از توی کیفم بسته های ریزی که از سیانور پُر کرده بودم رو برداشتم. چشمای داوود پُر از التماس و خواهش بود. یکی از بسته ها رو برداشتم و توی دهنش با ناخونم باز کردم. دوست داشتم موقع جون دادن ، تو چشماش نگاه کنم. همین که مجبور شد سیانور رو قورت بده ، خیلی سریع جون داد. تا جواد به خودش بیاد نریمان سر وقت اونم رفت. به سختی حرف زد و گفت کار داوود بود. به من ربطی نداره… به حرفش توجه نکردم و یه بسته سیانور رو تو دهن جواد خالی کردم و دقیقا مثل داوود جون داد…شنیده بودم که سرعت مرگ سیانور زیاده. اما حالا با چشم خودم می دیدم. ته دلم آشوب بود. ترس و استرس بهم حمله کرده بود. اما فقط و فقط سعی کردم به جنازه محسن فکر کنم و اینکه چطور توی سرویس بهداشتی ، بی رحمانه و بی گناه کشته بودنش. نوید رو به نریمان گفت به جایی که دست نزدی؟؟؟ نریمان گفت نه خیالت راحت… جفتشون به پیشنهاد من برای تغییر چهره عینک زده بودن و از ریش مصنوعی استفاده کرده بودن. نریمان اومد ریش مصنوعیش رو بکنه که نوید گفت اینجا نه احمق… متوجه شدم که اونا هم استرس دارن و نگرانن. نوید رفت سمت پنجره که بازش کنه. داشت با پنجره کلنجار می رفت و گفت این چرا باز نمیشه…هم زمان در وی آی پی باز شد. نریمان تا اومد برگرده ، از تو کیفم شوکر رو برداشتم و زدم بهش. شوکر از دستم افتاد و نریمان به سمت عقب پرت شد. نوید هم تا اومد به خودش بجنبه ، با دست دیگه ام اسپری فلفلی رو گرفتم سمتش و زدم تو چشماش. چندین و چند بار تمرین کرده بودم. ایندفعه دیگه می دونستم طرف حسابم دو نفره. آرین در و بست و رفت سر وقت نریمان. من هم چندین ضربه ی محکم و کاری به نوید زدم. محکم تر و حساب شده تر از سری قبل. چشماش خوب نمی دید و نمی تونست از خودش دفاع کنه. تا می تونستم به جاهای حساسش ضربه های کاری زدم. اینقدر بود که بتونم خودم تنهایی از پشت گلوش رو بگیرم و سیانور رو تو دهنش خالی کنم. دوست نداشتم آرین کسی رو بکشه. فقط نریمان رو نگه داشت که بتونم همون بلا رو سرش بیارم. نقشه مون بدون ذره ای اشتباه پیش رفت. نریمان و نوید دقیقا همونطور که پیش بینی کرده بودم ، کمک کردن تا داوود و جواد رو بکشم. و منو و آرین هم موفق شدیم نوید و نریمان رو بکشیم. کشتن هر چهار تاشون تو کمتر از یک ربع طول کشید…وقتی همه شون مردن ، خودم رو رها کردم روی مبل. پایین هنوز شلوغ بود. همه شون شاد بودن و صدای آهنگ و جیغ شادی می اومد. از استرس زیاد دیگه هیچ توانی نداشتم. آرین گفت زود باش بهار. فرار کن… به صورت وحشت زده اش نگاه کردم و گفتم برو آرین. هنوز کسی نمی دونه تو چه نقشی داشتی و داری. برو و خودتو پایین مشغول کن. بذار یکی دیگه بیاد بالا و اینجا رو ببینه…آرین اومد رو به روم. روی دو تا زانوهاش نشست. با صدای لرزون بهم گفت می خوای چیکار کنی بهار؟؟؟ دستم رو گذاشتم روی صورتش و گفتم مطمئنم اگه یه برادر واقعی داشتم به خوبی تو نبود. نگران من نباش. بلاخره می فهمن کار من بوده. ازت خواهش می کنم برو. برو آرین. اگه واقعا منو خواهر بزرگ ترت می دونی ، برو. نذار بیشتر از این عذاب از دست دادن عزیزام رو بکشم. بهت التماس می کنم برو. این بازی لعنتی باید بلاخره یه پایان داشته باشه. تنها پایانش من می تونم باشم…آرین گریه زاری ش گرفت. تا حالا گریه زاری کردنش رو ندیده بودم. انگار نمی خواست بره. کمی دولا شدم. پیشونیم رو چسبیدم به پیشونیش و گفتم مگه نگفتی برادر واقعی منی. پس می تونی برادر سارا هم باشی. پس برو آرین. برو و بهم قول بده برای همیشه و حتی شده دورادور مراقب سارا می مونی. لازمه بازم التماس کنم…می خواست حرف بزنه اما نمی تونست. انگار به دست و پاهاش وزنه های چند تُنی آویزون کردن. موقع رفتن بهش گفتم اشکاتو پاک کن لعنتی. کسی نباید شک کنه. سارا الان فقط تو رو داره. می فهمی؟؟؟ چند ثانیه بهم نگاه کرد. انگار نمی تونست جلوی اشکاش رو بگیره. با عصبانیت سرش فریاد زدم آرین میشه برای یه بار توی عمرت تسلیم نشی… بازم چند ثانیه مکث کرد. برای آخرین بار نگام کرد. سوزناک ترین نگاهی بود که تو عمرم می دیدم. در و بست و رفت. به سختی بلند شدم. پشت سرش در رو قفل کردم. برگشتم سر جام و نشستم. یه جنازه ی هر چهار تاشون نگاه کردم. استرس و ترسم کمتر شده بود. هنوز نمی دونستم حس انتقام خوبه یا بده. هنوز نمی دونستم اون حقارتی که داوود بهم تحمیل کرد ، با کشتنش جبران میشه یا نه. هنوز نمی دونستم بلاهایی که سر سارا اومده با کشتن نوید و نریمان ، جبران میشه یا نه. گوشیم رو برداشتم. زنگ زدم به سارا…-سلام…+سلام. بهار تویی؟؟؟-الان پیش دوست نادر هستی؟؟؟+آره اینجام. میشه بگی چه خبره؟؟؟-آروم باش عزیزم. زنگ زدم بهت یه رازی رو بگم…+چی شده بهار؟ چه رازی؟؟؟-دوست داری بدونی چرا با لیلی کات کردم؟؟؟+چِت شده بهار؟ دارم از دلشوره می میرم. گور بابای لیلی. فقط بهم بگو کجایی الان؟؟؟مکث کردم. صدای سارا چقدر پر استرس و نگران بود. یعنی برای من این همه نگران بود؟ یعنی بلاخره منم براش مهم شدم؟ یه نفس عمیق کشیدم و گفتم لیلی فقط دوستم نبود. دقیقا تبدیل به خواهرم شده بود. خواهری که جلوی چشمم ازم دزدیدنش. خواهری که هر لحظه از زندگیم بهش فکر می کردم. به لیلی معتاد شده بودم. به دیدنش. به حرف زدن باهاش. به محبتاش. به خاطر اخلاقای خاصی که داشت زیاد بودن که از لیلی بدشون می اومد اما برای من مهم نبود. یه روز عالی با هم داشتیم. یه روز پُر انرژی. از همون روزا که حس می کنی الان خوشبخت ترین آدم روی زمین هستی. داشتم به جوک لیلی می خندیدم که بدون مقدمه بهم گفت یه چیزی بهت بگم ناراحت نمیشی؟؟؟ کی فکرش رو می کرد که لیلی چی می خواد بگه. با خنده گفتم بگو چرا ناراحت بشم؟؟؟ لیلی گفت دوست پسرم از تو خیلی خوشش اومده. میگه برای زدن پرده ت هر چقدر بخوای بهت میده… فکر کردم لیلی داره شوخی می کنه. با خنده گفتم احمق نفهم الان باید بخندم؟؟؟ اما لیلی جدی شد و گفت نه شوخی نمی کنم. جفتمون می دونیم که شرایط مالی تو خوب نیست بهار. این فکر خوبیه. یه پول حسابی برای زدن پرده ت می گیری. بعدشم حسابی ساپورت مالیت می کنه. از اون خر پولاس بهار. حیفه از دستش بدی…سکوت کردم و نتونستم بقیه شو ادامه بدم. سارا هم سکوت کرده بود. فقط صدای تنفس همدیگه بود که به گوش مون می رسید. سارا سکوت رو شکست و گفت برای همین ازش متنفر شدی؟؟؟ یه نفس عمیق کشیدم و گفتم اینقدر محکم زدم تو گوشش که دست خودم تا چند روز درد گرفت. آروم تر که شدم و بهتر که فکر کردم دیدم از لیلی خیلی هم نباید ناراحت باشم. اون افکارش خاص و عجیب بود. اصلا به نجابت و تعهد و این چیزا اعتقاد نداشت. طبق همین افکار این پیشنهاد رو به من داد. تصمیم گرفتم دوستیم رو باهاش قطع کنم اما ازش متنفر نباشم. اما شرایط بد شد. هر روز که بزرگ تر و خوشگل تر می شدم ، شرایط بدتر میشد. استادم مُرده بود و دیگه کسی رو نداشتم که راهنماییم کنه. پیش خودم گفتم خب که چی؟ یه دختر پاک و نجیب باشم که چی؟ چی بهم میدن؟ مگه سرنوشت من غیر از اینه؟ کدوم پسر احمقی میاد با من بی کس و کار ازدواج کنه؟ کدوم خانواده ای دختر یه قمار باز رو قبول می کنن؟ مرده می خواست یه پول درشت و حسابی بهم بده. تازه بعدش هم ساپورت مالیم کنه. چرا این همه بخوام مثل کلفتا کار کنم؟ این همه کار کردم چی شد؟ که فقط دلم خوش باشه که دختر نجیبی هستم؟؟؟ تصمیم خودمو گرفتم. از خوابگاه زدم بیرون که برم پیش لیلی. برم و بهش بگم که به دوست پسرت بگو حله. توی راه محسن سر راهم سبز شد. درست همون موقع. درست موقعی که من تصمیم خودم رو گرفته بودم. تصمیم گرفته بودم که یه جنده لاشی باشم. تصمیم گرفته بودم که خودم رو در ازای پول بفروشم. محسن ازم خواستگاری کرد. گفت عاشق من شده. گفت می خواد تا آخر عمرش با من زندگی کنه…سارا سکوت کرد. اما انگار جلوم نشسته و می تونستم چهره ی نگران و حتی کمی متعجبش رو حدس بزنم. منم چند دقیقه سکوت کردم و گفتم تو راست میگی سارا. من یه خوک خوش شانس بودم. تو رو به اجبار تبدیل کردن به چیزی که نمی خواستی. اما من خودم با اختیار خودم انتخاب کردم. من هیچ وقت از لیلی متنفر نبودم و نیستم. از خودم متنفرم سارا. لیلی باعث میشه شدت تنفرم از خودم یادم بیاد. یادم بیاد که دقیقا پشت این نقاب چه آدمی هستم. یادم بیاد که چه تصمیمی گرفته بودم. درسته که من نهایتا خودم رو نفروختم و خانم محسن شدم. اما خوب می دونم که اگه اون روز محسن سر راه من سبز نمیشد ، چه سرنوشتی در انتظارم بود…سارا که انگار متوجه شده بود یه اتفاقی افتاده گریه زاری ش گرفت و گفت حالا چرا داری اینا رو میگی؟ الان کجایی بهار؟ داری چیکار می کنی؟ تو رو خدا بگو. به خاک مادرمون بگو. به جون من بگو خواهر الان کجایی تو؟؟؟منم گریم گرفت و گفتم بهم گفتی آبجی؟ بلاخره گفتی. فدای خواهر گفتنت… شدت گریه زاری سارا بیشتر شد و گفت چرا داری گریه زاری می کنی بهار؟ دارم از دلشوره می میرم. دارم سکته می کنم… سعی کردم آروم بشم. اما نمی تونستم جلوی گریه زاری کردنم رو بگیرم. بهش گفتم همه چی تموم شد سارا. داوود و نوچه اش با نوید و نریمان. همه شون مردن. دیگه نه کسی تهدیدت می کنه و نه کسی اذیتت می کنه. خونه رو زدم به نامت. نعیم و مجبور کردم خونه مادریش رو بفروشه و حق تو رو بده. اینقدر بدبخت و ترسو بود که انجامش داد. پولش تو حسابته. می تونی با خیال راحت زندگی کنی. چه با شبنم چه بی شبنم. مهم اینه که حالا حق انتخاب داری. زندگی تو بکن سارا. تو به اندازه کافی سختی کشیدی و منم به اندازه کافی بهم خوش گذشته. وقتشه حالا تو زندگی کنی. دیگه نوبت توعه…صبر نکردم که سارا جواب بده. تماس رو قطع کردم. گوشی رو خاموش کردم. صدای دَر بخش وی آی پی اومد. یکی از گارسونا متوجه شده بود که دَر رو قفل کردم. هر چی صدا زد توجه نکردم. رو کاناپه دراز کشیدم. یکی از بسته های سیانور رو گرفتم توی دستم و بهش خیره شدم. یاد کس و شعر فروغ افتادم…چه گریزیت ز من؟چه شتابیت به راه؟به چه خواهی بردندر شبی این همه تاریک پناه؟مرمرین پلهء آن غرفه عاجای دریغا که ز ما بس دور استلحظه ها را دریابچشم فردا کورست…پایانسخن پایانی این داستان با تایتل سکس خانوادگی به پایان رسید. همچنان می تونه ادامه داشته باشه اما به خاطر قوانین سایت داستان سکسی و تاکید ادمین ، دیگه اجازه ادامه دادنش در بخش داستان سایت رو ندارم. با توجه به اینکه هر داستان نهایتا پنج قسمت می تونه باشه ، طولانی بودن قسمت ها و فصل بندی کاملا اجتناب ناپذیر بود. گرچه من سعی کردم هر فصل قواره و موضوع جدیدی داشته باشه. و صرفا برای ادامه دادنش فصل بندی نکردم. به هر حال این داستان در بخش داستان سایت سایت داستان سکسی دیگه اجازه ادامه داده شدن نداره. فقط در آینده دو داستات متفاوت و مجزا از فلش بک زندگی آرین و فلش بک زندگی شبنم می نویسم که هیچ ربطی به این داستان نداره. بازم معذرت می خوام که جواب کامنتای پر محبت شما رو که چندین و چند بار خوندم ، ندادم. ممنون از همه تون…نوشته ایلونا
0 views
Date: December 9, 2018