توهم بر باد رفته ی سکس خانوادگی (1)

0 views
0%

فصل سوم داستان لذت واقعی سکس خانوادگی و رویای شیرین سکس خانوادگیمن سکوت خویش را گم کرده‌املاجرم در این هیاهو گم شدممن، که خود افسانه می‌پرداختم،عاقبت، افسانه‌ی مردم شدمای سکوت، ای مادر فریادها،ساز جانم از تو پرآوازه بود،تا در آغوش تو راهی داشتم،چون شراب کهنه، شعرم تازه بود.در پناهت برگ و بار من شکفتتو مرا بردی به شهر یادهامن ندیدم خوشتر از جادوی توای سکوت، ای مادر فریادهاگم شدم در این هیاهو، گم شدمتو کجایی تا بگیری داد من؟گر سکوت خویش را می‌داشتمزندگی پر بود از فریاد منکرج رو به خوبی تهران بلد نبودم. به سختی آدرس رو پیدا کردم. طبق قرارمون نباید با آژانس می اومدم. با تاکسی و خط به خط ، رسیدم به آدرس نوشته شده روی کاغذ. یه آپارتمان بزرگ بود. زنگ شماره ی هفده رو زدم. بدون هیچ حرفی در باز شد. توی آسانسور موزیک ملایم و آرامش بخشی پخش میشد. درست به آرومی درون من. تا حالا هیچ وقت اینقدر آروم و مطمئن نبودم. در آپارتمان باز بود. وقتی وارد شدم ، در رو پشت سر خودم بستم. نریمان با لبخند اومد به استقبالم و گفت به به بلاخره مفتخر شدیم…منم با لبخند رفتم به سمتش. من رو بغل گرفت و فشارم دادم. منم دستام رو حلقه کردم دور کمرش و به آرومی فشارش دادم. کمی سرش رو به عقب برد که بتونه نگام کنه. چند لحظه نگام کرد. چشماش موج می زد از لذت پیروزی. لباش رو چسبوند به لبام و یه لب طولانی ازم گرفت. منم همراهیش کردم. نا خواسته شالم تو این وضعیت افتاد. با صدای نوید به خودمون اومدیم. بهمون گفت بذارین برسین کبوترای عاشق… با لبخند از نریمان جدا شدم. سرم رو چرخوندم سمت نوید. به اونم لبخند زدم و رفتم سمتش. باهاش دست دادم و گفتم خب بلاخره من اینجام… نوید کمی نگاهش جدی شد و گفت سارا… مانتوم رو در آوردم. شالم رو از روی زمین برداشتم و همراه مانتوم گذاشتم روی دسته ی مبل. نشستم روی مبل و گفتم من سر قولم هستم. سارا برای شماست. یعنی بر می گرده به جمع خانواده…نریمان اومد حرف بزنه که نوید نذاشت و گفت فکر نکنم تو قرار گذاشتن آدم مطمئنی باشی. درسته؟؟؟ از حرفش خندم گرفت. بهش گفتم تو خیلی آدم باهوشی هستی. از تو بعیده این حرف. طرف حساب من تویی. خودتو داری با اون نعیم گاگول مقایسه می کنی؟؟؟تو همین حین مهدیس وارد هال شد. با صدای نسبتا لرزون بهم سلام کرد. با یه لحن مهربون بهش گفتم به به مهدیس خانم. چقدر رنگ جدید موهات بهت میاد. خیلی خوشگل تر شدی. خوبی یا نه؟؟؟ بهم نگاه کرد و جوابم رو نداد. نگاهم جدی شد. اینبار با یه لحن جدی بهش گفتم فکر کردی چون الان اینجایی می تونی برام دُم درازی کنی؟ مگه حالتو نپرسیدم؟ لال شدی؟؟؟ نریمان با عصبانیت به مهدیس گفت مگه نشنیدی بهار خانم چی گفت؟ جواب میدی یا نه؟؟؟ مهدیس با صدای لرزون تر از چند دقیقه قبلش گفت م م مرسی خ خ خوبم…رو به نریمان گفتم خب بسه. مهدیس جونو ول کن بره برامون یه چایی دبش بیاره. بیا بشین که با شما دو تا کُلی حرف دارم… نوید بازم پرید وسط حرف من و نریمان و تکرار کرد سارا… با کلافگی بهش گفتم دارم بهت می گم سارا رو برای خودتون بدون. هم من و هم سارا. جفتمون برای همیشه برای شما هستیم… نوید اومد نزدیک تر. دست راستش رو برد پشتم و گذاشت روی کمرم. با دست چپش پاهام رو کمی از هم باز کرد. دستش رو از روی ساپورتم گذاشت روی کُسم و یه فشار نسبتا محکم داد و گفت اینکه تو و سارا برای همیشه مال ما میشین شکی نیست. حالا هر شرایطی که پیش بیاد. فهمیدی یا نه؟؟؟ صورتم رو بهش نزدیک کردم. دستم رو گذاشتم روی دستش. با فشار دادن دستش بهش فهموندم که کُسم رو محکم تر چنگ بزنه. تا جایی که میشد لبام رو به لباش نزدیک کردم و گفتم هر چی شما بگی آقا نوید… نریمان گفت نوید جان اینقدر به بهار خانم سخت نگیر. ما مطمئن شدیم که بهار خانم سر حرفش هست. یعنی چاره ای نداره. الانم بهتره بشینیم و خیلی حرفا هست که باید با هم بزنیم…نزدیکای صبح بود که رسیدم به خونه. با اینکه همه ی تنم درد می کرد و همه جام بوی آب منی می داد اما حال حموم رفتن نداشتم. دراز کشیدم روی کاناپه. به هر حال می دونستم که اگه پام رو بذارم توی اون خونه ، چه اتفاقی برام میفته. اینقدر خسته بودم که خیلی زود خوابم برد…مدتی قبل…دست به سینه توی چهار چوب در وایستاده بودم. شراره با لبخند مثلا مهربونش نگام کرد و بعد از خداحافظی ، از کنارم رد شد و رفت. نگاهم رفت به سمت شهروز که کاملا متوجه عصبانیتم شده بود. خودش رو زد به اون راه. روزنامه اش رو برداشت و تکیه داد به صندلی مخصوصش. چند لحظه مکث کردم. آهسته به سمتش قدم برداشتم. روزنامه رو از دستش گرفتم. نگاهم رو عصبانی تر گرفتم و بهش گفتم قرارمون این بود؟؟؟ شهروز شبیه آدمایی که یه جُرم بزرگ مرتکب شدن بهم نگاه کرد و گفت خب باید چیکار می کردم؟؟؟ از حرصم روزنامه رو مچاله کردم و گفتم ما با هم قرار داشتیم شهروز. به جفتمون ثابت شده که شراره و شوهرش دارن از ما سو استفاده می کنن. تو ارث هر سه تامون رو تقسیم کردی و دیگه نه به من و نه به شراره ، هیچ تعهدی نداری. تازه به جفتمون با اینکه دختر بودیم ، ارث کامل پسری دادی. تازه به شراره بیشتر هم دادی. حالا درک نمی کنم که هی بیاد ازت پول بگیره. الانم باز با پُر رویی پایان ازت پول گرفت. تو هم…حرفم رو قورت دادم و دیگه ادامه ندادم. خوب می دونستم که شهروز لیاقت شنیدن این حرفا رو نداره. یک ماهم بود که به خاطر حال بدم ، پدر و مادرم شبونه و توی بارون ، من رو بردن بیمارستان. البته هیچ وقت به بیمارستان نرسیدیم. یک بچه یک ماهه زنده موند اما پدر و مامانش مُردن. شهروز اون موقع سیزده سالش بود. شراره پنج سالش بود. ما تحت حمایت داییم قرار گرفتیم اما شهروز خیلی زود مَرد شد. تو هفده سالگی مسئولیت کامل من و شراره رو به عهده گرفت. درسته که ارث پدریمون نسبتا زیاد بود اما تا جایی که میشد خودش کار می کرد. هم کار و هم درس و هم مسئولیت من و شراره. نذاشت آب تو دلمون تکون بخوره. همه حواشی و مشکلات رو به تنهایی به دوش کشید. فقط از ما خواست که درس بخونیم و آرامش داشته باشیم. حالا من یه دختر ۲۵ ساله شدم و دارم به خاطر دل رحم بودنش بازخواستش می کنم. اما از طرف دیگه طاقت زرنگ بازی های شراره و شوهرش رو نداشتم. از شهروز سو استفاده می کردن و می کنن و فقط مواقعی که بهش نیاز دارن ، میان پیشش. این پول لعنتی برام اهمیت نداشت و نداره. فقط از اینکه اینقدر نمک نشناسن ، عصبی شده بودم. با عصبانیت روزنانه رو پرت کردم گوشه ی اتاق و رفتم بیرون. یک لیوان آب خوردم و رفتم توی اتاق خودم.‌‌..یک ساعت گذشت که صدای در زدن اومد. بهش گفتم بیا تو… روی تخت نشسته بودم. شهروز وارد شد. شام املت درست کرده بود‌. یه سینی بزرگ که توش بشقاب و کنارش نون بود ، جلوم گذاشت. اومد برگرده که با صدای گرفته بهش گفتم از دستم ناراحتی؟؟؟ برگشت و نشست جلوم. لبخند زد و گفت کار بدی نکردی که ناراحت باشم. حق با تو بود. ما آخرین بار به این نتیجه رسیدیم که دیگه وقتشه شراره و شوهرش مستقل بشن و این کمک های مالی داره تنبلشون می کنه. اما امروز باز دلم سوخت و کمکش کردم. تو حق داشتی که عصبانی بشی…اومد بره که بهش گفتم تو شام نمی خوری؟؟؟ اخم کرد. یه دستی به شکمش کشید و گفت نخیر. من تو رژیمم… خندم گرفت و گفتم خودتو خسته نکن. تو عین بابایی. هر کاری کنی بازم شیکم داری و تپلی هستی. بعدشم چند بار بگم. چون قدت بلنده ، خیلی هم بهت میاد اینجوری بودن…شهروز کمی از حرفام دچار تردید شد. آخرش طاقت نیاورد و اومد نشست جلوم. مثل همیشه یه لقمه ی بزرگ گرفت. بازم خندم گرفت و گفتم اینکه خانم گیرت نمیاد به خاطر شیکمت نیست آقا شهروز. کم نشده دخترا خودشونو برات بکشن و جنابعالی همچنان عشق کارت باشی و بهشون محل ندی. الانم که بلاخره مدیر شدی. دیگه وقتشه شهروز. ۳8 سالت شده ها. پیر شدی دیوونه…شهروز به سختی لقمه ی بزرگ توی دهنش رو قورت داد و گفت تو لازم نکرده برای من لالایی بخونی. یکی باید برای خودت لالایی بخونه شبنم خانم… اخم کردم. تیکه نونی که تو دستش گرفته بود رو ازش قاپیدم و گفتم اصلا من دوست دارم تو خانم بگیری و بری گورتو گم کنی. می خوام بعد رفتنت مجردی و تنهایی حالشو ببرم. خانم بگیر برو دیگه… از حرفم خندش گرفت و گفت کاش حداقل یکمی عرضه شیطونی داشتی‌…اومدم سینی رو ببرم تو آشپزخونه که نذاشت. ازم گرفت و بردش. با یه لیوان آب برگشت. تو دستش قرصام بود. با اخم بهم گفت یعنی اگه من یه شب یادم نباشه تو قرصاتو نمی خوری؟؟؟ درست مثل بچگی هام قرصام رو بهم داد و منتظر موند تا بخورم. ازش تشکر کردم و گفتم فردا روز اول توی مکان جدیده… لبخند زد و گفت آره. بلاخره می بینی که چه شکلی شده. مطمئنم خوشت میاد. فعلا بگیر بخواب و خوب استراحت کن که فردا روز پُر کاری داریم… وقتی شهروز از اتاق رفت بیرون ، سریع گوشیم رو برداشتم. زنگ زدم به اشکان…+الو…-الو و کوفت. معلوم هست کدوم گوری هستی؟؟؟+او چه خبرته. خب حتما نشد که جواب بدم. می خواستم بهت زنگ بزنم…-حرف مفت نزن اشکان. معلوم نبود باز با کی سرت گرم بود. صد بار گفتم من بدم میاد که جواب پیامامو ندی…+خب قبول. ببخشید. دیگه تکرار نمیشه. حالا چیکارم داشتی؟؟؟-می بینی خودت تنت می خواره. باید فحش کِشِت کنم. مگه کور بودی نخوندی چی نوشتم برات…+چه بد اخلاق. اصلا نمیشه باهات شوخی کرد. آره خوندم. ترتیبش داده شد. اصلا نگران نباش…-من اصلا نگران نبودم که حالا بخوام نباشم. فقط می خواستم زودتر شَرش کم بشه. از این پیله شدنش عصبی شده بودم…+حالا هر چی. نگران یا عصبی. مثل همیشه آقا اشکان به داد شبنم خانم رسید. امشب رو آسوده بخواب. تشکر هم لازم نیست…-اینقدر زبون نریز اشکان. راستی حال بابات چطوره؟ بهتره؟؟؟+اگه منظورتون از پدر من همون عموی گرامی شما هستش که بله بهتر تشریف دارن. یه بیماری جزیی بود که داره رفع میشه. از اینکه با برادر عزیزتون اومدین ملاقاتش هم ممنونم…-عه اشکان میشه مثل آدم حرف بزنی. اینجوری بدم میاد. یه چیز دیگه هم می خواستم بگم. آهان یادم اومد. از مهمونی بعدی چه خبر؟؟؟+والا فعلا برنامه ای ندارن. اتفاقا مهرداد گفت که می خواد با تو برای مهمونی بعدی مشورت کنه و هماهنگ بشه…-اوکی. بابت جریان منیره هم ممنون. واقعا رو مخم بود. کاری نداری؟ من فردا کُلی کار دارم…+کجا با این عجله. همش من خبر دادم. حالا تو یکمی از خودت بگو. چه خبرا. انگاری یه چیزی شده اینقدر عصبی هستی…-شراره اومده بود اینجا. طبق معمول برای سر کیسه کردن…+شراره خانم و داستان های سرکیسه کردنش. نمی خوای کاری کنی؟؟؟-چرا یه فکرایی دارم برای خودشو اون شوهر گاوش. به وقتش دُم جفتشونو می چینم. من بیشتر دلم برای شهروز می سوزه که اینطور دارن ازش سو استفاده می کنن…+آره منم دلم برای پسر عموی عزیزم می سوزه. خودشو همه جوره وقف خواهرای گوگولیش کرده اما…-اما چی؟ اصلا چرا داری جمع می بندی؟ مگه من چیکار کردم؟؟؟+ولش کن. همینجوری یه چی گفتم…-حرفتو مثل آدم می زنی یا نه؟؟؟+تو هم فرق چندانی با شراره نداری. خودتو خواهر دلسوز تر و با معرفت تر نشون میدی اما من یکی که خبر دارم از زیر آبی رفتنات…-خفه شو اشکان. من هر گُهی می خورم به خودم مربوطه. کاری به شهروز ندارم. مثل اون شراره و شوهرش ازش سو استفاده هم نمی کنم. من و با شراره یکی ندون…+تا حالا فکر کردی که اگه شهروز بفهمه خواهر پاک و نجیب و مظلومش ، تو خفا و دور از چشمش چه کارایی می کنه ، چی میشه؟ چه حسی بهش دست میده؟؟؟-تو هم تا حالا فکر کردی که اگه پدر و مادر عزیز و محترمت بفهمن که آقا پسر گل و گلابشون چه گُها که نمی خوره ، چی میشه؟ آخرین بار این من بودم که اون دختره ایکبیری رو راضی کردم که بره گورشو گم کنه و پول عمل پرده شو دادم. گند کاری جناب عالی رو من جمع کردم. وگرنه میومد جلوی در خونه تون آبرو برات نمی ذاشت…+خب خب تسلیم. اصلا غلط کردم. زِر زیادی زدم شبنم خانم. لازم نکرده که بهم ثابت کنی چه موجود بی رحم و خود خواهی هستی. من به اون دختره گفته بودم که رابطه مون گذراست. خودش جوگیر شد و داشت گند میزد. اما تو به منیره نگفتی که قراره بعد از یه مدت که باهاش لاس زدی و حالشو بردی ، مثل تفاله بندازیش دور. آهان راستی از همون اول قرار بود اینکارو بکنی. به خودم گفتی اصلا. آره یادمه که گفتی می خوای با منیره یه مدت باشی و بعدش مثل دستمال کاغذی بندازیش سطل آشغال. و این من بودم که راضیش کردم پاشو از زندگیت بذاره بیرون…-اشکان داری به گفته ی خودت فقط زِر می زنی. اعصاب من به اندازه کافی خورد هست. بس می کنی یا نه؟؟؟+باشه. کاری نداری؟؟؟-به سلامت…چند دقیقه طول کشید تا خوابم ببره. صبح با صدای در اتاق بیدار شدم. موهام حسابی پریشون شده بود. در و باز کردم و یه راست رفتم دستشویی. وقتی برگشتم ، دیدم که شهروز کت و شلوار سرمه ای پوشیده و منتظر منه. بهش گفتم وا صبحونه چی؟؟؟ خیلی جدی گفت دیر شده. سر کار یه چیزی می خوریم…یه شلوار جین ساده مشکی پام کردم. مانتو و مقنعه هم که فُرم مشکی سر کار بود. نشستم توی ماشین. شهروز راه افتاد و من همونجا شروع کردم به آرایش کردن. به یه حالت جدی گفت شبنم… بهش گفتم حواسم هست بابا… منظورش این بود که آرایش غلیظ نکنم. هم سختش بود که تو چشم باشم و هم به خاطر سر کار می گفت…شهروز مدیر عامل یکی از دفتر های اصلی بیمه شده بود. من هم یک سالی میشد که تو همون بیمه و پیش شهروز کار می کردم. یه ساختمون جدید و بزرگ تر در اختیار دفتر مرکزی گذاشته بودن. وقتی وارد شدم واقعا سورپرایز شدم. پایان ام دی اف خوش رنگ و خوش سلیقه. صندلیهای ارباب رجوع هم مبله و شیک. پایان فایلا و قفسه ها جدید و خوشگل. همه کامپیوترا نو و جدید. کلا همه چی عوض شده بود…شهروز برای همه ی کارمندا یه سخنرانی کوتاه کرد. آخرش هم به من گفت خانم بذرپاش لطفا تا یک ربع دیگه بیایین پیش من… میزکارش گوشه ی سالن بود. همه به کار خودشون مشغول شدن. اومدم برم سمت میز شهروز که برای گوشیم پیام اومد. اشکان نوشته بود از بابت حرفای دیشب ببخشید. الکی عصبانی شدم. نمی خوام از دستم ناراحت باشی. دوسِت دارم… براش نوشتم به این بچه بازیات عادت دارم عوضی. منم دوسِت دارم. قرار مهمونی بعدی اوکی شد خبرت می کنم…رفتم سمت میزش و گفتم با من کارداشتین آقای مدیر… شهروز نزدیک بود از لحنم خندش بگیره. خودش رو کنترل کرد و به آرومی گفت گشنته؟؟؟ اخم کردم و گفتم دارم‌ می میرم. میگی گشنته؟؟؟ اومد جوابم رو بده که گوشیش زنگ خورد…مدتی قبل تر…همه ی انرژی و تمرکزم صرف سارا شده بود. دیگه برای مریضام تمرکز کافی نداشتم. ساناز متوجه تغییر روحیه ام شده بود و سعی می کرد توی مطب بیشتر کمک کنه. شب وقتی رسیدم خونه ، محسن مشغول آشپزی بود. سارا هم نشسته بود روی صندلی میز ناهار خوری. محسن در حین آشپزی داشت از خاطرات دانشجوییش براش می گفت. با لبخند وارد شدم. میوه خریده بودم و گذاشتم روی کابینت. بهشون سلام کردم و گفتم حدس بزنین چی گرفتم… محسن بدون اینکه نگام کنه ؛ گفت گوجه سبز؟؟؟ اخم کردم. به آرومی بازوش رو نیشگون گرفتم و گفتم عه تو از کجا فهمیدی؟؟؟ محسن خندش گرفت و گفت تو فقط برای گوجه سبز این همه هیجان زده میشی خب. خودت تابلویی چرا منو نیشگون می گیری…از حرفش خندم گرفت. پلاستیک گوجه سبز رو از توی پلاستیک بزرگ مشکی برداشتم. ریختمشون توی سبد و شستمشون. همراه با یه سینی و پیش دستی و نمک دون گذاشتم روی میز. خودم هم نشستم جلوی سارا و بهش گفتم چه خبرا خانم خوشگله؟ امروز چطور بود؟؟؟ بی تفاوت نگاهم کرد و گفت مثل چند روز قبل. اتفاق خاصی نیفتاد… محسن برگشت و بهم گفت لباس عوض نمی کنی؟؟؟ یه دونه گوجه سبز گذاشتم توی دهنم و گفتم فعلا حسش نیست… سارا بلند شد و گفت برای شام من گشنم نیست. میرم بخوابم…با نا امیدی به گوجه سبزا خیره شدم. محسن نشست جای سارا و به آرومی بهم گفت ناراحت نباش عزیزم. بلاخره درست میشه. بهت که گفتم. باید بهش وقت بدیم. خب از خودت چه خبر؟ امروز مطب چطور بود؟؟؟ بدون اینکه به محسن نگاه کنم ؛ گفتم روز خوبی نداشتم. اصلا تمرکز و انگیزه گذشته رو برای مریضام ندارم محسن…محسن دیگه چیزی نگفت. چند لقمه شام خوردیم. داشتیم تی وی نگاه می کردیم که به محسن گفتم میشه امشب زودتر بریم بخوابیم؟؟؟ نمی دونم منظورم رو گرفت یا نه. اما سریع تی وی رو خاموش کرد و گفت آره چرا که نه…خیلی سریع و بدون مقدمه شروع کردم باهاش ور رفتن. فکر می کردم شاید بتونم با سکس این همه انرژی منفی درونم رو دفع کنم. محسن هم زمان که سعی داشت همراهیم کنه ، بهم گفت حالت خوبه بهار؟؟؟ دستم رو گذاشتم جلوی دهنش. نشستم روی شکمش و تیشترش رو خیلی سریع در آوردم. بعد از درآوردن تاپم ، گیره های سوتینم رو باز کردم و درش آوردم. برام مهم نبود محسن همراهی کنه یا نه. باز اومد حرف بزنه که نذاشتم. یه حسی بهم می گفت که دارم بهش تجاوز می کنم اما برام مهم نبود. شلوار و شورت جفتمون رو در آوردم. مجبورش کردم که اونم تحریک بشه. تو همون حالت نشستم روش و بالا و پایین شدم. دوست نداشتم به این زودی ارضا بشم. چند بار با خشونت به سینه های محسن چنگ زدم. خودم رو با شدت بیشتر بالا و پایین کردم. همه ی بدنم عرق کرده بود و کم کم داشتم خسته می شدم. نمی دونم چند دقیقه طول کشید که بلاخره ارضا شدم. از خستگی زیاد و به خاطر ارضای عمیقی که داشتم روی بدن محسن ولو شدم…بلاخره به خودم اومدم و فهمیدم که چیکار کردم. روم نمیشد تو صورت محسن نگاه کنم. تو همون حالت که سرم روی سینه اش بود بهش گفتم ببخشید… چیزی بهم نگفت و شروع کرد به نوازش موهام. فکر می کردم سکس حالم رو بهتر کنه اما بهتر نشدم که هیچ حتی حالم بدتر هم شد. اشکام سرازیر شدن. خودم رو از روی محسن کشیدم کنارش. به پهلو و به پشت خودم رو جمع کردم. محسن از پشت بغلم کرد. تصمیم نداشتم جلوی گریه زاری کردنم رو بگیرم. نزدیک به نیم ساعت گریه زاری کردم. سرم روی بازوی محسن بود که تو همون حین گریه زاری کردن ، خوابم برد…یه هو از خواب پریدم. هوا هنوز تاریک بود و صبح نشده بود. نمی دونستم چقدر خوابیدم. اما گریه زاری کردن باعث شده بود کمی سبک بشم. حس کردم حالم بهتره. خودم رو از پشت بیشتر به محسن چسبوندم. محسن هم دست دیگه اش رو گذاشت روی شکمم و کامل بغلم کرد. شبیه یه خرگوش توی بغلش جا گرفته بودم. صورتم رو به بازوش مالوندم. اومدم دوباره چشمام رو ببندم که بخوابم. یه هو چشمم به آینه میز آرایش افتاد. نور تیر چراغ برق اینقدر اتاق خواب ما رو روشن می کرد که بتونم تصویر توی آینه رو ببینم. سارا دم در وایستاده بود و داشت ما رو نگاه می کرد. من و محسن جفتمون لخت بودیم. نمی دونم چرا بیشتر از اینکه خجالت بکشم ، ترسیده بودم. اگه هر حرکتی می کردم ، می فهمید که متوجه کارش شدم. دوست نداشتم روم به روش باز بشه. اونم تو همچین موردی. حتی جرات نداشتم که دقیق و واضح توی آینه نگاه کنم. شاید از طریق همون آینه می دید که چشمام بازه. خدایا باید چیکار کنم. نکنه از اولش بوده و داشته نگاه می کرده. من مطئنم که در اتاق رو بستم. در اتاق رو باز کرده. اصلا نکنه که بار اولش نباشه. نا خواسته دوباره به آینه نگاه کردم. چقدر حضورش ترسناک بود. شبیه یه روح ، توی تاریکی چهار چوب در وایستاده بود. ترس و استرسم از این شرایطی که توش بودم ، هر لحظه بیشتر میشد. دیگه تصمیم داشتم خودم رو مثلا تکون بدم تا بره که بلاخره خودش رفت. یه نفس عمیق کشیدم و دست محسن رو محکم فشار دادم. جوری که بیدار شد و سریع گفت خواب دیدی؟؟؟ با سرم بهش اشاره کردم که نه. دوست نداشتم در این مورد باهاش حرف بزنم. حداقل فعلا نمی خواستم چیزی بهش بگم…سر میز صبحونه ذهنم چندین برابر روزای قبل مشغول بود. چرا باید سارا این کارو می کرد؟ چه دلیلی داره که یکی هم خوابی خواهر خودش که خصوصی ترین رابطه ی هر آدمی هستش رو یواشکی دید بزنه…محسن دولا شد و گونه ام رو بوسید. بهم گفت صبحت بخیر عزیزم… لبخند نسبتا زورکی ای زدم و بهش گفتم صبح تو هم بخیر. امروز ساعت کارت عصره؟؟؟ محسن دولا شد و دستاش رو انداخت دور گردنم و دوباره گونه ام رو بوسید و گفت آره خانمی. امروز تا ظهر پیش همیم…با صدای سارا به خودمون اومدیم. حوله دستش بود و داشت صورتش رو خشک می کرد. به جفتمون سلام کرد. نا خواسته خیلی سریع محسن رو پس زدم. خودم رو جمع و جور کردم. سارا اومد جلوم نشست. بدون اینکه چیزی بگه ، شروع کرد به صبحونه خوردن. از نگاه محسن فهمیدم که متوجه دستپاچه شدن من شده. هنوز تصمیم نداشتم در مورد شب قبل چیزی بهش بگم. محسن هم نشست روی صندلی و گفت نظرت چیه امروز که توی مطب سرت خلوت تره ، سارا رو هم با خودت ببری؟؟؟چند ثانیه به محسن و بعدش به سارا نگاه کردم. بلاخره سرش رو آورد بالا و باهام چشم تو چشم شد. همیشه فکر می کردم با نگاه کردن به چشمای آدما می تونم بفهمم چه احساسی دارن یا حتی دارن به چی فکر می کنن. اما هیچی از چشمای سارا نمی تونستم بخونم. غریبه ترین چشمایی بود که تو زندگیم دیدم. بهش گفتم دوست داری باهام بیایی؟؟؟ کمی فکر کرد و گفت از بیکاری بهتره…تا ظهر که محسن خونه بود ، کامل به سارا دقت کردم. علنی و واضح خط نگاهش به من و محسن بود. حتی شَک کردم که شاید کُل این مدت ما رو با دقت تحت نظر داشته و من حواسم نبوده. محسن مرد با احساسی بود. عادت داشت به اینکه علاقه و محبت درونش رو ابراز کنه. اما حالا جلوی سارا هر بار که بهم ابراز محبت و علاقه می کرد ، معذب بودم و حس خوبی نداشتم. نگاه سارا به شدت برام سنگین بود…من و سارا سوار ماشین شدیم که بریم مطب. اینقدر تو فکر بودم که همون سر کوچه نزدیک بود تصادف کنم. بعدش هم توی خیابون نزدیک بود تصادف کنم. به ناچار زدم کنار. با دستام محکم فرمون رو چسبیدم. اصلا تمرکز رانندگی نداشتم. سارا بهم گفت می خوای من بشینم؟؟؟ خیلی سریع پیشنهادش رو قبول کردم…کل مسیر فقط سرم رو تکیه دادم به شیشه و سعی کردم آرامش خودم رو حفظ کنم. ورودی پارکینگ به سارا گفتم پارکینگ اینجا یه جوریه. سخته ماشین پارک کردن. همیشه میدم نگهبان ساختمون پارک کنه… بدون اینکه بهم نگاه کنه ، گفت اگه اون می تونه پارک کنه ، پس همه می تونن… بهش گفتم آخه… به حرفم گوش نداد و سراشیبی پارکینگ رو با سرعت رفت پایین. مطمئن بودم که یا تصادف می کنه یا ماشین رو به در و دیوار یا ستونا می مالونه. نا خواسته دستم رو گذاشتم روی داشبورد ماشین. پیچ ورودی پارکینگ رو رد کرد. ترمز کرد و گفت جات کجاست؟؟؟ با دستم اشاره کردم و گفتم اونجا. شماره هفت… چند لحظه مکث کرد. بازم به ماشین شتاب داد. آقا حشمت همیشه با سه تا فرمون ماشین رو پارک می کرد اما سارا با دو تا فرمون و خیلی سریع ماشین رو پارک کرد. باورم نمیشد که دست فرمونش اینقدر خوب باشه. نا خواسته با هیجان گفتم چه دست فرمونت خوبه. شاگرد قبول می کنی؟؟؟ هیچ واکنشی به حرفم نشون نداد. وقتی از ماشین پیاده شدیم بهم گفت پارک کردن اینجا دست فرمون آنچنانی نمی خواد. اونی که بلد نیست بی عرضه ست…ساناز همیشه فقط اسم سارا رو شنیده بود و هرگز در جریان جزییات و چگونگی پیدا شدن سارا نبود. فقط می دونست که پیدا شده. با گرمی هر چی بیشتر با سارا احوال پرسی کرد که با برخورد سرد و بی روح سارا مواجه شد. حسابی تو ذوقش خورد اما بازم من رو که دید سعی کرد لبخند بزنه. بهم گفت دو تا مریض اول نوبت دارین فقط… رو به سارا گفتم همینجا پیش ساناز باش. کار مریضام زود تموم میشه…اینقدر بدون حواس بودم که از هر دوتا مریضام خواستم که پول ویزیتشون رو از ساناز پس بگیرن. چون مطمئن بودم هیچی از حرفاشون رو متوجه نشدم و اصلا تمرکز نداشتم. بعد از رفتنشون در اتاقم رو باز کردم. دیدم که سارا همینطور نشسته و داره زمین رو نگاه می کنه. بهش گفتم بیا تو سارا. دیگه مریض ندارم… رو به ساناز گفتم اگه مریض بدون نوبت اومد ، قبول نکن…سارا بی تفاوت و با قدم های آهسته وارد اتاقم شد. بدون اینکه اطرافش رو نگاه کنه مستقیم رفت و روی کاناپه نشست. برای جفتمون دم نوش درست کردم. سینی رو گذاشتم روی میز. خودم هم نشستم جلوش. سکوت دیوانه کننده ای بینمون بر قرار بود. چی باید می گفتم؟ از چی باید صحبت می کردم. تو یک ماه گذشته از همه چی برای سارا گفته بودم. خلاصه ی همه ی زندگیم رو براش گفته بودم. از خوبی ها. از بدی ها. از سختی ها و خوشی ها. از خاطرات خوب و بد. از مریضام. از محسن و خانوادش. از نادر و دوستاش. از هر چی میشد گفته بودم تا بلکه سارا یه واکنشی نشون بده و اونم شروع کنه به حرف زدن. دیگه حرفام ته کشیده بود. از طرفی اتفاق شب قبل هنوز توی ذهنم بود. نمی دونستم باید از دست سارا عصبانی بشم یا این حرکتش رو بذارم رو حساب گذشته ای که داشته. حس می کردم که کنترل همه چی داره از دستم خارج میشه. از این حس متنفر بودم…غرق افکار خودم بودم که سارا گفت توی همین پارکینگی که ماشینت رو پارک کردیم ، می خواستن بدزدنت؟؟؟ از سوالش جا خوردم. حتی انتظار نداشتم که سارا شروع کننده ی یه مکالمه بین من و خودش باشه. این اولین بار بود. بعد از چند ثانیه مکث بهش گفتم آره… کامل تکیه داد به کاناپه. مانتوی نسبتا تنگ و اندامیش رو داد بالای باسنش که بتونه به راحتی پاش رو بذاره روی پای دیگه اش. با خونسردی بهم گفت به نظرت اگه موفق می شدن چی میشد؟؟؟ مثل هیپنوتیزم شده ها بهش خیره شدم. پوزخند زد و گفت یعنی می خوای بگی هیچ وقت بهش فکر نکردی؟؟؟ آب دهنم رو قورت دادم و گفتم چرا بهش فکر کردم… پوزخندش غلیظ تر شد و گفت خب…با اینکه شب قبل دقیق نمیشد صورت و چشماش رو ببینم اما انگار این نگاه ترسناک و بی روح ، دقیقا همون نگاه بود. انگار دوباره توی چهار چوب در وایستاده و داره من رو نگاه می کنه. به آرومی بهش گفتم نمی دونم چی میشد… خندش گرفت و گفت نمی دونی یا دوست نداری بهش فکر کنی؟؟؟ دوباره به آرومی بهش گفتم نمی دونم… پاش رو روی پاش عوض کرد و گفت دوست داری بهت بگم که چی میشد؟؟؟ بازم چند لحظه مکث کردم و گفتم فکر نکنم به جفتمون کمکی بکنه… لبخندش متوقف شد و خیلی جدی گفت مگه دوست نداری حرف بزنیم؟ مگه این مدت هر کاری نکردی که من باهات حرف بزنم و رابطه بر قرار کنم؟ خب اینم یه فرصت. می خوای از دستش بدی؟؟؟یه نفس عمیق کشیدم. نمی دونم چرا یاد زهرا افتادم. یاد لحظاتی که با حرفاش من رو گوشه ی رینگ گیر می انداخت و بی رحمانه بهم ضربه میزد و از عذاب کشیدنم لذت می برد. یه نفس عمیق دیگه کشیدم و گفتم باشه می شنوم…دوباره لبخند زد. جوری بهم نگاه می کرد که انگار موفق شده بزرگ ترین دشمن زندگیش رو اسیر کنه و انتقام بگیره. چند لحظه به چشمام خیره شد و گفت تو جز زنایی هستی که هر مرد و پسری آرزوی حتی یک بار داشتنتو داره. چون شبیه دخترای پاستوریزه ای هستی که هیچ وقت تو زندگیشون کسی بهشون نگفته بالای چشمت ابرو. هیچ وقت شیطونی نکردن. هیچ وقت زیر آبی نرفتن. تو یه راز مُهر و موم شده هستی بهار. همه دوست دارن این راز رو کشف کنن. حتی منم کنجاوم بدونم که توی واقعی کی هستی یا بهتر بگم چی هستی. یه قیافه مظلوم. یه خانم با وقار و متین و معصوم. یه خانم خوشگل که با اون عینکش مظلوم تر به نظر میاد. یه مجموعه از علامت سوال. که این بهار خانم دقیقا چیه؟ داشتنش چه لذتی داره؟ حتی یک هزارم درصد هم نمی تونی تصور کنی که نوید و نریمان بعد از اون روزی که تو رو دیدن ، چقدر شیفته تو شدن. چقدر وسوسه داشتن تو به سرشون زد. فکر کردی چون حالا بهشون ضربه زدی ، در امانی؟ فکر کردی نوید و نریمان وایمیستن و نگاه می کنن؟ فکر کردی باز نمی تونن تو رو بدزدن؟ فکر کردی اگه این بار به چنگت بیارن چه کارایی باهات می کنن؟ تو همه ی دلایل و انگیزه های لازم رو بهشون دادی. فکر نکن که اگه گیرت بیارن می کشنت. نه اصلا. بلایی به سرت میارن که بهشون التماس کنی که بکشنت. اما راه نجاتی نیست بهار خانم. از دست اونا هیچ راه نجاتی نیست…وقتی دیدم سکوت کرده اومدم حرف بزنم. که نذاشت و گفت وقتی به هوش می اومدی ، اولین چیزی که می فهمیدی این بود که هیچی تنت نیست. کامل لُختی. روی یه تخت دست و پات رو به گوشه های تخت بستن. بیشتر که دقت می کردی ، می دیدی که چند تا مرد حال به هم خانم که از بوی کثافت تنشون حالت به هم می خوره ، بالا سرت هستن و دارن بهت پوزخند می زنن. دست کثیف و گنده ی هر کدومشون یه جا از تنت بود. یکیشون با دست قوی و محکمش چونه ت رو محکم می گرفت و مجبورت می کرد که دهنت رو باز کنی. دهن کثیف و بد بوش رو می چسبوند به دهنت. زبونش رو می کرد توی دهنت. حتی نمی تونستی برای دفاع از خودت گازش بگیری. کم کم می تونستی یه دست زِبر و خشن رو روی شیار کُس ناز نازیت که کُل عمرش فقط یه کیر به خودش دیده ، حس کنی. اون وقت از شوک خارج می شدی و بغض می کردی. بهار خانم نجیب و پاک دامن. حالا تو این شرایط تو چنگال این موجودای وحشیه. همه شون مثل یه سگ بی ارزش بهت تجاوز می کردن. هر چی بیشتر التماس می کردی ، بیشتر خوششون می اومد. وقتی که همه شون خودشون رو خوب خالی کردن ، اونوقت نوید و نریمان رو بالای سر خودت می دیدی. لبخند زنان بهت نگاه می کردن. نوید خیلی خونسرد بهت می گفت گریه زاری نکن خوشگلم. این هنوز اولشه…برای یک ثانیه و به آرومی چشماش رو بست و باز کرد. پوزخند زد و از توی ظرف شکلات یه شکلات برداشت. به آرومی گذاشت توی دهنش. لیوان دمنوشش رو برداشت. یه جرعه نوشید و گفت سرد شده ها… برای حفظ تمرکزم یه نفس عمیق دیگه کشیدم و گفتم به خودم اجازه نمی دم که قضاوتت کنم سارا. هر چقدر که ازشون بترسی حق داری. اما… سارا چشماش رو تنگ کرد. به حالت خاصی لباش رو موقع خوردن شکلات تکون داد و کمی قنچه شون کرد. بعد از کمی مکث بهم گفت اما چی؟؟؟ با تردید بهش گفتم خیلی دست بالا گرفتیشون سارا. اونا دیگه هیچ قدرتی ندارن که بخوان هر غلطی که خواستن بکنن. من و محسن با همه ی وجودمون از تو محافظت می کنیم. بهت قول میدم…چند لحظه بهم نگاه کرد. یه هو زد زیر خنده. انگار که جوک شنیده باشه. سرش رو موقع خندیدن تکون داد و گفت تو خیلی با نمکی بهار. واقعا موجود سرگرم کننده ای هستی… از جام بلند شدم. رفتم کنارش نشستم. بازوهاش رو به آرومی گرفتم. کامل برش گردوندم به سمت خودم. بهش نگاه کردم و گفتم ازت خواهش می کنم سارا. به من اعتماد کن. من به هر قیمتی که شده بهت کمک می کنم. دیگه دست اون عوضیا به تو نمی رسه. باید از جنازه ی من رد بشن…سارا همچنان لبخند روی لباش بود و گفت احمق جون. انگار خوب به حرفام گوش ندادی. اصلا موضوع من نیستم. اصلا بحث من نیست. موضوع اصلی تویی. می فهمی. تو بهار خانم. تو نباید من رو از اونا می گرفتی. باید از فرصتی که داشتی استفاده می کردی. می رفتی و پشت سرت رو هم نگاه نمی کردی. حالا هم نگران من نباش عزیزم. نگران خودت باش…سعی کردم لحنم آروم باشه و بهش گفتم سارا جان من فکر می کنم تو هنوز… یه هو نگاهش جدی شد. لحنش عصبانی شد. بازوهاش رو از دستام خارج کرد. یه جورایی هولم داد به سمت عقب و گفت تا حالا توی عمرم آدمی به احمقی تو ندیده بودم. الان حتما خیلی حس خاص بودن و باهوش بودن می کنی که با اونا شاخ به شاخ شدی و مثلا شاخشون رو شیکوندی؟ مطمئنم حتی یک بار هم پیش خودت نگفتی خب بعدش چی؟ خواهر کوچک ترم را نجات دادم. خب بعدش چی بهار خانم؟ برنامه تو بگو. نقشه تو همین الان بهم بگو. دِ بگو دیگه. لال شدی؟ نه حرف نزن. همین لال بودن بهتره بهار خانم خوش شانس. فرق تو با من فقط یه کلمه ست. اونم شانس. تو داشتی و من نداشتم. می فهمی یا نه؟ تو یه خوک خوش شانسی. با افتخار میگی که می رفتی توی خونه ی مردم برای پرستاری بچه هاشون. یه بار فکر کردی اگه مرد یا پسر خونه می خواست بهت تجاوز کنه ، دقیقا چه غلطی می کردی؟ اصلا چه غلطی می تونستی بکنی؟ یه بار تا حالا فکر کردی که اگه به جای محسن عاشق پیشه ، خانم یه نامردی مثل نعیم می شدی ، چی میشد؟ هان فکر کردی؟ نه نیازی نیست که فکر کنی. تو همه چی داری. زندگی. شوهر. آرامش. اعتبار. احترام. عزت. دوستای خوب. آدمای خوب. چرا بخوای به این معادله های مسخره فکر کنی. حالا مثل یه موجود کودن احمق ، مثلا عذاب وجدانت بیدار شده و می خوای به خواهر کوچیکه کمک کنی؟ تو هیچی از من نمی دونی. هیچی بهار. هر روز بیشتر بهم ثابت میشه که تو هیچی از دنیای واقعی نمی دونی. کاش هیچ وقت پیدات نمیشد. کاش اون روز که بهت گفتم برو گورتو گم کن ، برای همیشه رفته بودی. تو نمی دونی خودت و منو تو چه دردسری انداختی. تو هیچی نمی دونی خانم دکتر…نا خواسته بغض کردم و اشکام سرازیر شد. با همون بغض بهش گفتم قبول من هیچی نمی دونم. آره راست میگی. به بعدش فکر نمی کردم. به اینکه قراره با موجودی که الان جلوم نشسته چیکار کنم ، فکر نکرده بودم. به اینکه منم بلاخره یه آدم هستم هم فکر نکردم. به اینکه من اون خانم مثلا نجیب و محکمی که نشون میدم ، نیستم هم فکر نکرده بودم. به اینکه دقیقا چه بلایی سرت آوردن فکر نکرده بودم و حتی الان هم درکی ازش ندارم. آره تو حق داری. حق داری از دستم عصبانی باشی. آره من یه خوک خوش شانسم. نمی دونم باور می کنی یا نه اما به همه ی اینایی که گفتی منم فکر کردم و می کنم. از روزی که زهرا پاش رو توی این مطب لعنتی گذاشت ، زندگی و دنیای من عوض شد. از اون خوابی که بودم بیدار شدم. فکر می کردم که از درد مردم و جامعه خبر دارم اما فهمیدم که از هیچی خبر ندارم. آره من هیچی نمی دونم. اما از یه چیز مطمئنم سارا. یه چیز رو خوب می دونم. اینکه دیگه حاضر نیستم تو رو از دست بدم. دیگه حاضر نیستم بیفتی تو دست اون موجودات رزل کثیف نامرد. حتی شده به قیمت جونم. حتی شده به قیمت زندگیم. به قیمت همه ی اون چیزای خوبی که با خوش شانسی بهشون رسیدم. اما تو رو خدا بهم اعتماد کن. بهت التماس می کنم سارا. به پات میفتم خواهر کوچیکه. اگه من رو خواهر و دوست خودت نمی دونی ، حداقل ازم متنفر نباش. بهم فرصت بده تا ثابت کنم که چقدر دوسِت دارم. به خاک مادر که به خاطر نبودن تو دِق کرد و مُرد ، قَسَمِت میدم سارا. فقط یه بار بهم فرصت بده…بلاخره برای اولین بار می تونستم معنی نگاهش رو بفهمم. به چشمایی که اصلا پلک نمی زدن خیره شدم. چشمایی انگار از دست من عصبانیه. انگار تصمیم من رو درست نمی دونه. و مهم تر و بدتر اینکه ، اصلا بهم اعتماد نداره. یه نفس عمیق کشید و گفت باید بیخیال من می شدی. الانم داری وقتتو هدر میدی. کاش این تنها خسارتی باشه که می بینی…چند ماه گذشت. رفتار سارا در ظاهر کمی بهتر شده بود اما حالت تهاجمی ای که به من گرفته بود ، من رو بیشتر نگران می کرد. یه آدم بی تفاوت نسبت به همه چی. که انگار فقط به من حساسیت داشت…هر کاری کردم خوابم نبرد. بازم تردید داشتم که جریان اون شب و حرفای سارا رو به محسن بگم یا نه. می ترسیدم نسبت به سارا بدبین بشه و شرایط از اینی که هست بدتر بشه. محسن فهمید که خوابم نبرده. به آرومی گفت حالت خوبه بهار؟؟؟ چشمام رو باز کردم و گفتم خوابم نمی بره. تو بخواب. سعی می کنم بخوابم…چشمام رو بستم و برای بار چندم حرفای سارا توی ذهنم تکرار شد. نمی دونستم از اینکه بلاخره به حرف اومده باید خوشحال باشم یا ناراحت. اما ته دلم از شنیدن این حرفا خالی شده بود. این چند ماه هر لحظه بیشتر به اون حرفا فکر می کردم و بیشتر دچار استرس می شدم. ترسیده بودم. تا حالا توی عمرم اینقدر نترسیده بودم. ترسم حتی از اون شبایی که تو خونه تنها بودم و به خاطر صدای بلند رعد و برق ، دستام رو روی گوشم می ذاشتم هم ، بیشتر بود. فقط یک سوال تو ذهنم تکرار میشد. اینکه باید چیکار کنم؟؟؟می دونستم که آقا نادر عاشق سبزی پلو ماهیه. ناهار دعوتش کردم بیاد خونه مون. محسن صبح همراهم بیدار شده بود و تو مرتب کردن خونه کمک کرد. بعدش هم قرار شد سالاد درست کنه. من وایستاده بودم و داشتم ماهی سرخ می کردم. تصمیم داشتم زودتر سرخ کنم که بتونم یه دوش سریع بگیرم. سارا وارد آشپزخونه شد. مثل همیشه یه تاپ و شلوارک کوتاه تنش بود. من و محسن به این مدل لباس پوشیدنش عادت داشتیم و چیزی بهش نمی گفتیم. رفت سمت محسن. گوشیش رو بهش داد و گفت این کلا هنگ کرده. می تونی درستش کنی؟؟؟ محسن هر دو تا دستش کثیف بود. سارا متوجه شد. صندلیش رو برد کنار محسن. نشست و بهش گفت من سالاد درست می کنم. تو گوشیمو نگاه کن… محسن گفت باشه. صبر دستمو بشورم…محسن بعد از خشک کردن دستش نشست و شروع کرد چِک کردن گوشی سارا. بهش گفت چاره ای نیست. باید ریسیت کنی… سارا گفت من بلد نیستم… محسن گفت اون که مشکلی نیست. فقط همه چی پاک میشه… سارا کمی مکث کرد و گفت چیز خاصی ندارم. می خوام فقط باهاش بازی کنم. فقط به خودمم یاد بده که اگه باز اینجوری شد بلد باشم ریسیت کنم…هم زمان که محسن سرش تو گوشی بود ، سارا صندلیش رو بازم بُرد نزدیک تر. اینقدر نزدیک که صندلیا کاملا به هم چسبید. سرش رو هم اینقدر نزدیک برد که فقط چند میلیمتر مونده بود که با محسن تماس داشته باشه. تو این حالت بازوش کاملا با بازوی محسن تماس داشت. با اینکه میز باعث میشد نبینم اما می تونستم حدس بزنم که الان پاش هم با پای محسن تماس داره. سرخ کردن ماهی رو فراموش کردم. نمی دونم چِم شد. چرا از دیدن این صحنه اینقدر به هم ریختم. قطعا هیچ منظوری در کار نبود. اما من چِم شده بود. محسن هم زمان که با گوشی کار می کرد ، به سارا توضیح هم می داد. سارا هم سرش رو به علامت تایید تکون می داد. تو همین لحظه سارا یک لحظه سرش رو آورد بالا و من رو نگاه کرد. سرش رو برگردوند و انگار که متوجه ی همه چی شده باشه ، دوباره سرش رو آورد بالا. چند ثانیه بهم نگاه کرد و پوزخند تمسخر آمیزی زد. خیلی واضح با پوزخندش بهم فهموند که فهمیده چرا اینجوری میخ نگاه کردنشون شدم. وقتی کار گوشی تموم شد ، سارا دوباره بهم پوزخند زد و با یه لحن کاملا متفاوت و خاص به محسن گفت مرسی عزیزم. بعدا برات جبران می کنم. الانم برو بشین استراحت کن. من خودم به خانم دکتر کمک میدم…محسن هم از لحن متفاوت سارا که تو این مدت هرگز ازش ندیده بودیم ، متعجب شد. از نگاهش فهمیدم که اونم متوجه شده که جریان چیه. هر سه تامون می دونستیم جریان چیه. من احمق به خاطر یه حساسیت الکی و مسخره ، دست سارا بهونه و نقطه ضعف دادم. سعی کردم خودم رو جمع و جور کنم و عادی باشم. اما نگاه خاص و پوزخندای تمسخر آمیز سارا تموم نشدنی بود…وقتی از حموم برگشتم ، سریع بدنم رو خشک کردم و لباس پوشیدم. هم زمان که داشتم با حوله موهام رو خشک می کردم ، رفتم توی اتاقی که در اختیار سارا گذاشته بودیم. نشسته بود گوشه ی اتاق و سرش تو گوشیش بود. رفتم رو به روش نشستم و با یه لحن خیلی ملایم و مودبانه بهش گفتم سارا جان میشه لطفا ازت یه خواهشی کنم؟؟؟ جوابی بهم نداد. دوباره همون لبخند و همون نگاه. بهش گفتم میشه لطفا یه لباس پوشیده تر بپوشی. منظورم اینه چون مهمون داریم. دوست ندارم فکر کنی که می خوام بهت امر و نهی کنم… حرفم رو قطع کرد و گفت چی بپوشم؟؟؟ توقع نداشتم که اینقدر سریع و بدون مکث درخواستم رو قبول کنه. می دونستم که هیچ کدوم از لباسای خودش مناسب نیست. یا تنگ و چسبون بود یا لُختی. با خوشحالی گفتم یه شلوار و سارافون رنگ روشن و زیر سارافونی بهت میدم. سایزمون هم که یکیه…حس خوبی داشتم که اینقدر راحت پیشنهادم رو قبول کرد. اصلا دوست نداشتم با اون سر و وضع جلوی نادر پیداش بشه. دیگه ظهر شده بود که نادر اومد. نشسته بودیم و داشتیم حال و احوال می کردیم که سارا از اتاق اومد بیرون. لباس من دقیقا اندازه اش بود. نه گشاد بود و نه چسب. خیلی ساده و معمولی با نادر احوال پرسی کرد. رفت نشست روی کاناپه تک نفره و سرش رفت تو گوشیش. از صدای گوشیش مشخص بود که داره بازی می کنه. من و نادر و محسن چند لحظه بهم نگاه کردیم و دوباره شروع کردیم به حرف زدن…ناهار رو روی میز ناهار خوری داخل آشپزخونه چیدم. موقع غذا خوردن ، نادر داشت برامون خاطره های طنز و خنده دار دوارن زندانش رو تعریف می کرد. با اینکه ذهنم درگیر سارا بود اما از بعضی خاطره هاش واقعا خندم می گرفت. تنها کسی که بین ما اصلا نمی خندید ، سارا بود. خیلی بی تفاوت داشت ناهارش رو به آرومی می خورد. نادر بلاخره خاطره تعریف کردنش تموم شد و گفت ممنون دخترم. واقعا ماهی خوشمزه ای بود. خیلی وقت بود غذا اینقدر بهم نچسبیده بود…سارا خیلی سریع حرفش رو قطع کرد. با یه لحن سرد و بی روح بهش گفت اصلا هم خوب نبود. باید خیلی بهتر از این درستش می کرد. هنوز بوی سار میده. کلا بهار آشپز خوبی نیست. البته حق داره. نمیشه که هم خانم دکتر بود و هم آشپز خوبی بود. مگه نه خانم دکتر… هر سه تامون از نظر سارا غافلگیر شدیم. سکوت کرده بودیم که سارا رو به محسن گفت محسن جون بهتر درک می کنه که من چی میگم. فکر کنم اصلا برای همین تو کارای خونه و آشپزی به خانم دکتر کمک می کنه. چون خانم دکتر اینکاره نیست. مگه نه؟؟؟ محسن که خنده رو لباش خشک شده بود ، به سارا نگاه کرد و حرفی برای گفتن نداشت…سارا پوزخند زد و بلند شد و رفت. این رفتارش یه اعلان جنگ مستقیم با من بود. چند ماه سکوت و حالا تصمیم به جنگیدن با من گرفته بود. همه برگشتیم تو هال. جَو همچنان به خاطر رفتار سارا سنگین بود. ظرف میوه رو گذاشتم روی میز عسلی و گفتم دیگه تعارف نمی کنم. راحت باشین…نادر که سعی داشت جَو رو عوض کنه ، رو به من گفت در مورد شرایط بچه گرفتن از بهزیستی کامل تحقیق کردم. فقط کافیه اقدام کنین. دیگه مثل قدیم نیست که خیلی سخت بگیرن. راحت تر از گذشته میشه کارا رو پیش بُرد… با لبخند به نادر گفتم من جز زحمت برای شما هیچی ندارم. راستش هنوز با محسن به یه نتیجه قطعی برای بچه نرسیدیم… سارا پرید وسط حرفم و گفت مشکل از کدومتونه؟؟؟به خاطر اطلاعش از جریان حمله به من توی پارگینگ ، فکر می کردم سارا از همه ی مکالمه های من و زهرا با خبره. اما از سوالش مشخص شد که همه چی رو هم بهش نگفتن. فقط قسمتایی که لازم بوده رو گفتن. به چشمای مهاجمش نگاه کردم و گفتم مشکل از منه…لبخند زد و گفت خب این که مشکلی نیست. نظرت چیه محسن جون منو حامله کنه. من براتون یه بچه میارم. من و تو که خیلی شبیه همیم. حالا چه فرقی می کنه بچه از کدوممون باشه. همینطوری که الان داریم خوش و خرم زندگی می کنیم ، بچه مون رو بزرگ می کنیم و… عصبانی شدم و بهش گفتم بس کن سارا… پوزخندش غلیظ تر شد. از جاش بلند شد و اومد کنارم نشست. دقیقا بین من و محسن. درست مثل اون روز توی مطب که من بازوهاش رو گرفتم ، بازوهای من رو گرفت و مجبورم کرد که نگاش کنم. بهم گفت مگه نگفتی حاضری برای من هر کاری بکنی؟ حالا چی میشه اگه محسن جون منو حامله کنه؟ من سالمم. اونا نمی ذاشتن بچه بیارم. فکر کنم محسن جون هم منو دوست داره و بهم فکر می کنه. اصلا مگه چی میشه که جفتمون رو…بغضم ترکید. بازوهام رو از دستاش خارج کردم. بلند شدم و با گریه زاری بهش گفتم بس کن سارا. تو رو خدا بس کن. من دشمن تو نیستم که داری باهام اینکارو می کنی. اینو بفهم که من دشمن تو نیستم… شدت گریه زاری ام شدید تر شد. دیگه روم نمیشد تو روی نادر نگاه کنم. خواستم برم توی اتاق که سارا گفت چرا گریه زاری می کنی خانم دکتر. من که چیز بدی نگفتم. من کِی گفتم که تو دشمنی. تو خواهر بزرگه منی. الانم می خوام بهت کمک کنم…نادر بلند شد و گفت بهتره من برم کم کم… ناچارا بهش نگاه کردم و گفتم کجا می خوایین برین. چیزی نبودین که. ببخشید که اینجوری شد… نادر هم از رفتار سارا ناراحت شده بود. می خواست با رفتنش و نبودنش به من کمتر فشار بیاد. رو بهم گفت تو کاری نکردی که بخوای معذرت خواهی کنی. کاش خواهرت اینقدر نمک شناس بود که درک می کرد. درک می کرد که تو به خاطرش چه سختی هایی کشیدی. تو چه خطری خودتو قرار دادی. دخترم دلیلی نداره که تو معذرت خواهی کنی…سارا با صدای بلند شروع کرد به خندیدن. هق هق گریه زاری من آروم تر شده بود اما هنوز داشتم اشک می ریختم. سارا از جاش بلند شد. رفت از روی اوپن آشپزخونه یه دستمال کاغذی برداشت. اومد جلوی من وایستاد. به آرومی شروع کرد به پاک کردن اشکام و گفت فکر کردی این واقعا پدرته؟ اونی که پدر واقعیت بود ، اون کارو باهات کرد. فکر کردی این دلسوز توعه؟ فکر کردی مفت و مجانی و برای رضای خدا داره ازت حمایت می کنه و اینجوری رگ غیرتش بالا زده؟ بهت میگه دخترم. اما فقط خودش می دونه که چقدر آروزی رسیدن به این دختر نازنین رو داره. چقدر تو ذهنش تو رو به دست آورده و هر جور که عشقش کشیده باهات سکس کرده. این یارو فقط منتظر یه فرصته. می فهمی؟ اینقدر کنارت هست تا بلاخره اون فرصت رو گیر بیاره. تو نمی دونی که آدما برای رسیدن به هدفشون چقدر صبر می کنن. چقدر فیلم بازی می کنن. اینقدر عقده و کمبود محبت داشتی و داری که باورش کردی. الانم خودش رو یه پیرمرد مظلوم و دلسوز نشون میده. به وقتش تو دستای این پیرمرد مظلوم دست و پا می زنی و بهش میگی ولم کن پدر عزیزم. اونم بهت میگه بلاخره بهت رسیدم دخترم. هر چی التماس هم که بکنی دیگه فایده نداره. پدر به دخترش می رسه بلاخره…سارا بعد از تموم شدن حرفاش برگشت و رفت توی اتاقش. محسن به آرومی دستم رو گرفت و برد نشوندم. از نادر هم خواست که بشینه. هیچ کدوم مون حرفی برای گفتن نداشتیم. دوباره گریم گرفت و نمی تونستم اشکام رو متوقف کنم. روم نمیشد تو صورت نادر نگاه کنم. سارا بدترین توهین هایی که می تونست رو بهش کرده بود. تو همون حالت گفتم سارا راست میگه. من هیچ برنامه ای برای بعد از نجاتش از دست اونا ندارم. من هیچی ازش نمی دونم. من نمی دونم باید چیکار کنم. اونا دارن می برن. زهرا از اولش یه برنده بود. الانم هست… نادر و محسن هیچی نگفتن. محسن فقط رفت برام یه لیوان آب آورد. اینقدر حال خودشونم گرفته شد که توانی برای آروم کردنم نداشتن. نادر کمی نشست و با یه خداحافظی غمگین از خونه رفت بیرون. بلند شدم. یه مُسَکن قوی خوردم و رفتم توی اتاق. دراز کشیدم روی تخت. حرفا و رفتارای سارا رو توی ذهنم مرور کردم و باز گریم گرفت…تا شب توی اتاق بودم و حتی برای شام هم بیرون نرفتم. محسن هم چون شیف صبح بود ، زودتر اومد که بخوابه. می دونست که اینطور مواقع تا خودم نخوام ، حرف زدن فایده نداره. کنارم دراز کشید و سکوت کرد. پشتم رو بهش چسبیدم و بهش رسوندم که بغلم کنه. به آرومی بغلم کرد. آغوش محسن ، کمی آروم ترم کرد. آغوش محسن شبیه یه نیاز بود و هست برای من. انگار که غذا نخورده باشی و گشنه ات باشه. انرژی ای که از طریق بدنش به بدنم منتقل میشد رو دقیقا مثل همون غذا خوردن حس می کردم. این آرامش نسبی باعث شد خوابم بگیره…نیمه شب بود. با یه صدای عجیب از خواب پریدم. محسن هم از خواب پرید. یه صدای ترسناک. خیلی ترسناک. با ترس به محسن گفتم این صدای چیه محسن؟؟؟ محسن هم کمی دستپاچه شده بود. سریع بلند شد و چراغ اتاق رو روشن کرد. صدا از بیرون اتاق بود. با استرس و ترس به محسن گفتم صدای جیغه. محسن صدای ساراست… هر دو دویدیم به سمت بیرون اتاق. صدا از اتاق سارا می اومد. محسن در اتاق رو باز کرد و سریع چراغ رو روشن کرد. چیزی که می دیدم ترس و وحشتم رو چند برابر کرد. سارا گوشه اتاق نشسته بود. خودش رو جمع کرده بود و هم زمان که اشک می ریخت ، جیغ میزد و می گفت تو مُردی. خودم دیدم که تو مُردی…خط نگاهش به سمت پنجره بود. کسی کنار پنجره نبود اما انگار داشت با یکی حرف می زد. سریع رفتم کنارش. نشستم و به آرومی گفتم بیدار شو سارا. داری خواب می بینی… تُن صداش پر از ترس و وحشت بود. با چشمای گریون و وحشت زده بهم نگاه کرد و گفت من بیدارم. من بیدارم. اومده بود اینجا. اون مُرده. اومده منو اذیت کنه. اومده منو…رو به محسن گفتم براش یه لیوان آب بیار… یه نفس همه ی لیوان آب رو خورد. به نفس نفس افتاد. حالش کم کم داشت بهتر میشد. هنوز داشت زمزمه می کرد. صحبت از کسی می کرد که مُرده اما حالا اومده جلوی چشمش. اجازه نداد که لمسش کنم. به آرومی گفتم کی رو دیدی سارا؟؟؟ هیچ جوابی بهم نداد و فقط زمزمه می کرد…نزدیک نیم ساعت گذشت. حالش خیلی بهتر شد. خودش به آرومی برگشت سر جاش و دراز کشید. با حرکت سرم به محسن رسوندم که بریم. موقع رفتن متوجه شدم که سارا داره من رو نگاه می کنه. بهش گفتم می خوای من پیشت بمونم؟؟؟ با سرش تایید کرد. محسن گفت پس من میرم بخوابم. دو ساعت دیگه باید برم سر کار…سارا که همچنان از تُن صداش میشد فهمید ترس تو وجودش هست ، بهم گفت چراغو خاموش کن… چراغ رو خاموش کردم و رفتم کنارش نشستم. به پهلو و به سمت من خوابیده بود. چند دقیقه گذشت که بهم گفت اینجوری خسته میشی… هموجا روی موکت دراز کشیدم. سارا خودش رو کشید عقب تر و گفت اونجا هم اذیت میشی. بیا اینجا…رفتم روی تُشک. حتی قسمتی از بالشتش رو خالی گذاشت که سرم رو روش بذارم. اینقدر ترسیده بود که حتی حاضر بود من کنارش باشم. منی که ازم متنفرم بود. چند دقیقه بهم نگاه کرد و به آرومی چشماش رو بست. چقدر تو این حالت معصوم بود. اینقدر دلم براش سوخت که باز دوباره می خواست گریم بگیره. با ترس و استرس زیاد دستم رو به آرومی بردم سمت موهاش. خیلی آروم شروع کردم نوازش موهای بلند و مشکیش. موهاش هم عین خودم بود. فقط از من خیلی بلند تر بود. اعتراضی نکرد. خوب که دقت کردم ، هنوز داشت دِل دِل میزد. یه دستم رو بردم زیر گردنش و دست دیگم رو بردم پشت کمرش. برای اولین بار موفق شدم بغلش کنم. صورتم رو گذاشتم روی صورتش. نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت. خوشحال از اینکه بلاخره بهم اجازه داد که بغلش کنم. تنها خواهر ای که تو دنیا داشتم. تنها خانواده ای که تو دنیا برام مونده بود. یا ناراحت بشم از اینکه تو این شرایط دارم بغلش می کنم. چند دقیقه گذشت که متوجه شدم خوابش برد…همینکه از پنجره اتاق ، آفتاب به صورتم خورد بیدار شدم. تاری چشمام که از بین رفت ، دیدم که سارا بیداره و داره نگام می کنه. بهش گفتم خیلی وقته بیداری؟؟؟ با بی حالی پایان بهم گفت تازه بیدار شدم… همینطور به چشمای هم نگاه می کردیم که سارا گفت تو خواب قابل تحمل تری… به خاطر حرفش لبخند زدم و گفتم همین قدرم خوبه… بعد از کمی سکوت گفت بابات چطوری مُرد؟؟؟دیگه کمتر از سوال ها و حرف های ناگهانی و بدون مقدمه اش سورپرایز می شدم. بهش گفتم توی یه خونه تیمی بود که پیداش کردن. الکل صنعتی خورده بود. همونجا هم تموم کرد… سارا بدون مقدمه گفت تو چند سالت بود؟؟؟ یه نفس عمیق کشیدم و گفتم 19 سالم بود… سارا کمی فکر کرد و گفت وقتایی که با هم تنها بودین اذیتت نمی کرد؟؟؟ لبخند زدم و گفتم تا منظورت از اذیت کردن چی باشه… سارا بازم کمی فکر کرد و گفت آخه تو خیلی خوشگلی. یه دختر خوشگل. یه موجود وحشی و همیشه مَست. با تو توی خونه تنها… سوالش باز باعث شد لبخند بزنم. بهش گفتم نمی دونم هنوز تصمیم داری من رو اذیت کنی یا واقعا کنجکاوی. درسته که پدرمون کارای بدی توی زندگیش کرد. درسته که هیچ وقت یه پدر خوب نبود. اما اینقدر شرف داشت که به دختر خودش نظر نداشته باشه. حتی وقتایی که مَست بود. خیلی وقتا مَست می اومد توی خونه. جوری که حتی نمی تونست تعادلش رو حفظ کنه. زیر شونه اش رو می گرفتم. می بردمش توی جاش. براش غذا می بردم و قاشق به قاشق توی دهنش می ذاشتم. بهم خیره میشد و گریه زاری می کرد. با دیدن من یاد همه ی گذشته اش می افتاد. یاد همه ی اشتباهاتش. از همه مهم تر، یاد تو می افتاد. درسته که پدرمون هیچ وقت برای من پدری نکرد. درسته که باعث مرگ مادرمون شد. درسته که تو رو از من گرفت و یه عمر حسرت توی دلم گذاشت. اما نمی دونم چرا بازم دوسِش داشتم. دلم نمی اومد ولش کنم و برم. وقتی که مُرد ، فکر می کردم دیگه هیچ خانواده ای ندارم. از تنهایی می ترسیدم. درسته که محسن تو مسیر زندگی من قرار گرفت اما حسرت نداشتن خانواده همیشه تو دلم بود. تا اینکه تو رو پیدا کردم. تو الان تنها خانواده ای هستی که دارم…چند روز گذشت و اتفاق خاصی نیفتاد. فکر می کردم به خاطر اون شب که پیش سارا بودم و صحبتای فردای اون روز ، رابطه مون بهتر شده اما هیچ فرقی نکرده بود. به پیشنهاد محسن سه تایی مون داشتیم فیلم می دیدیم. یه فیلم خسته کننده و بدون هیجان. سارا که اصلا نگاه نمی کرد و سرش تو گوشیش بود. کنترل تی وی رو برداشتم و خاموشش کردم. قبل از اینکه محسن حرفی بزنه ، خیلی بی مقدمه بهش گفتم می تونی برام شماره تماس پویا رو گیر بیاری؟؟؟ محسن تعجب کرد و گفت پویا؟ با سرم تایید کردم و گفتم آره پویا… محسن بازم با تعجب گفت با پویا چیکار داری؟؟؟ با لبخند گفتم با پویا کاری ندارم. با لیلی کار دارم. فقط از طریق پویا میشه لیلی رو پیدا کرد… تعجب محسن بیشتر شد و با یه لحن به شدت متعجب گفت لیلی از این همه تعجبش خندم گرفت و گفتم آره لیلی… محسن جوری تعجب کرد که سارا هم سرش رو از توی گوشیش در آورد و به من نگاه کرد. محسن گفت مطمئنی؟؟؟ سعی کردم دیگه نخندم و گفتم آره مطمئنم. می خوام لیلی رو پیداش کنم. باید ببینمش. فیلمت که مسخره بود. برم برا سه تامون چایی بریزم…تو آشپزخونه بودم. حالا نوبت من بود که تعجب کنم. اونم از کنجکاوی سارا که از محسن پرسید لیلی کیه؟؟؟ محسن سرش چرخید سمت من. تردید داشت که بگه یا نه. اما وقتی دید واکنشی نشون نمیدم به سارا نگاه کرد و گفت اولین و تنها ترین و بهترین و صمیمی ترین و آخرین دوست بهار تو کُل زندگیش… سارا که حسابی کنجکاویش فعال شده بود ، به محسن گفت یعنی چی آخرین؟؟؟ محسن گفت راستش منم دقیق نمی دونم. بهار هیچ وقت علتش رو بهم نگفته. فقط می دونم باهاش به هم زد. حتی دیگه هیچ وقت نخواست اسمش رو بشنوه. منم حتی اجازه نداشتم اسمش رو از وقتی ازدواج کردیم ببرم. الانم که دیدی. خودش اسمش رو آورد و می خواد ببینش…وقتی با سینی چایی برگشتم ، سارا همینطور نگام می کرد. انگار لیلی تنها موردی در مورد من بود که براش جالب اومد و واکنش نشون داد. همینکه نشستم بهم گفت چرا باهاش بهم زدی؟ چه علتی داشته که حتی به شوهرت هم نگفتی؟؟؟ جوابی نداشتم که بهش بدم. از شانس من درست موردی برای سارا جالب بود و پیگیری کرد که اصلا دوست نداشتم در موردش حرف بزنم. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم نمی خوام در موردش حرف بزنم… چشماش رو تنگ کرد و گفت پس برای چی می خوای ببینش؟؟؟ تو همون حالت نشسته ، کمی به سمت سارا دولا شدم و گفتم به خاطر تو… چهره سارا کمی تعجب کرد و گفت که چی بشه؟؟؟ ایندفعه من بودم که کمی چشمام رو تنگ کردم و گفتم من با همه ی عشق و علاقه ای که تو درس و رشته ی تحصیلیم داشتم ، هیچ وقت شاگرد اول نبودم. همیشه تلاش و پشتکارم باعث میشد که پیشرفت کنم. اما لیلی یه استعداد بزرگ بود. بهترین تو دانشگاه بود. حتی به نظرم در مقایسه با دانشجوهای دیگه و تو رشته های دیگه هم ، لیلی بهترین بود. اصلا شروع دوستی ما به خاطر همین بود. خیلی سعی کردم باهام دوست بشه. بلاخره موفق هم شدم. می خوام در مورد تو باهاش مشورت کنم. اون از من باهوش تر و بهتره. و اینکه…سارا با لبخند خاصی گفت و اینکه چی؟؟؟ یه نفس عمیق کشیدم و گفتم من رو هم خوب می شناسه. اگه قرار باشه بهم مشاوره ای بده ، با شناخت کاملی که از من داره ، میده… سارا پوزخند زنان گفت خوشگله؟؟؟ لبخند زدم و گفتم آره خوشگله. چشمای روشن آبی. موهای بلوند. پوست سفید. اما اگه فکر می کنی ما با هم رابطه خاصی داشتیم ، باید بگم که نه. ما با هم رابطه جنسی نداشتیم…محسن از اینکه من پیش دستی کرده بودم و قبل از اینکه سارا بهم حمله کنه ، حمله اش رو خنثی کرده بودم ، خندش گرفت. سارا که باز می خواست من رو اذیت کنه ، یه دستی خورده بود. خودش رو به بی تفاوتی زد و سرش رو برد توی گوشیش. اما حالا مطمئن بودم که بلاخره ذهنش برای یک موضوع هم که شده درگیر من شد. شاید برای اولین بار داره در مورد من فکر می کنه و کنجکاوه. از جام بلند شدم. چون سارا روی کاناپه تک نفره نشسته بود. رفتم رو دسته کاناپه نشستم و گفتم این بازیا که می کنی خیلی مسخره است. حداقل یه بازی درست بکن. ساناز منشی من عشق بازیه. یه روز که باهام اومدی مطب ازش بازی بگیر… سارا سرش رو آورد بالا. بهم نگاه کرد. تو این حالت که اکثر موهاش یه طرف ریخته بودن ، خیلی زیبا تر شده بود. با تکون سرش حرفم رو تایید کرد. گوشیش رو گذاشت کنار و رو به محسن گفت یه فیلم درست حسابی نداری. این چِرت بود… محسن چند لحظه به من نگاه کرد. بعدش به سارا نگاه کرد و گفت یه فیلم جنایی معمایی هست. بذارم؟؟؟ سارا گفت بذار… از جاش بلند شد و رفت جای من روی کاناپه سه نفره دراز کشید. منتظر موند که محسن فیلم بذاره…بعد از یک هفته بلاخره لیلی رو پیداش کردم. لیلی هم مثل من مطب زده بود. وقتی به منشیش زنگ زدم ، فهمیدم که خیلی سرش از من شلوغ تره. منشیش فکر کرد من مریضم و می خواست بعد از یک هفته بهم وقت بده. خودم رو معرفی کردم و گفتم لطفا به لیلی بگین هر وقت آزاد بود ، می خوام ببینمش… هنوز چند دقیقه نگذشته بود که منشیش بهم زنگ زد. کلا لحن صداش عوض شده بود و گفت ببخشید بهار خانم. من نمی دونستم شما دوست قدیمی لیلی خانم هستین. لیلی خانم گفتن هر لحظه که اومدین ، قدمتون روی چِشم… به منشی گفتم بهش بگو ساعت ده شب. جای همیشگی… لیلی عاشق میدون آزادی بود. همیشه با هم می اومدیم و کلی قدم می زدیم. بعدش هم یه جای دنج و مخصوص خودمون رو داشتیم. می نشستیم و استراحت می کردیم…داشتم قدم می زدم که لیلی پیداش شد. مثل همیشه یه تیپ خاص. موهای بلوندش که اکثرا بیرون از شالش بودن. تنها فرقی که با گذشته کرده بود ، این بود که مثل من عینکی شده بود. هر چی بیشتر بهم نزدیک می شد ، قدم هاش رو تند تر کرد. بهم که رسید ، محکم بغلم کرد و گفت سلام عزیزم. خیلی دلم برات تنگ شده بود. باورم نمیشه که دارم می بینمت…به ناچار مجبور شدم منم کمی باهاش صمیمی برخورد کنم. بعد از کمی خوش و بش کردن ، نشستیم روی چمن. مثل همیشه. رو به روی همدیگه. متوجه شدم که لیلی می خواد صحبت گذشته رو پیش بکشه. حرفش رو قطع کردم و گفتم لیلی من نیومدم که نبش قبر کنم. اصلا دوست ندارم در مورد گذشته حرف بزنیم. خواستم ببینمت چون به کمکت نیاز دارم…لیلی از اینکه شنید من ازش درخواست کمک کردم کمی جا خورد. عینکش رو برداشت. دقیق تر بهم نگاه کرد و گفت اما من دوست دارم از گذشته بگم. از اینکه تو چطور دلت اومد به همین راحتی همه چی رو فراموش کنی و بگذری؟ چطور اون همه مدت دوستی مون رو… بازم حرفش رو قطع کردم و گفتم بس کن لیلی. خودت جواب سوالتو می دونی. راستش رو بخوای الانم اگه اینجام ، چون مجبورم. چون بهت نیاز دارم. اگه نمی خوای یا نمی تونی کمک کنی ، بگو برم پی کارم…لیلی سرش رو تکون داد. لبخند زد و گفت هیچ فرقی نکردی. هنوز عوض نشدی. باشه من اینجام. چه مشکلی برات پیش اومده که حاضر شدی منو ببینی؟؟؟ یه نفس عمیق کشیدم و گفتم خواهر کوچیکم یادته؟؟؟ لیلی چشماش رو تنگ کرد و گفت مگه میشه یادم بره؟ منو خفه می کردی از بس در موردش حرف می زدی… منم عینکم رو برداشتم و گفتم پیداش کردم… لیلی از چیزی که شنیده بود شوکه شد. با تعجب گفت واقعا بهار؟ پیداش کردی؟ وای باورم نمیشه. خب این که عالیه. تو الان باید خوشبخت ترین موجود روی زمین باشی… یه نفس عمیق کشیدم و گفتم نه لیلی. منم مثل تو فکر می کردم. اما اونجور که می خواستم پیش نرفت. گیر کردم لیلی. بدجور گیر کردم…به خلاصه ترین شکل ممکن برای لیلی همه چی رو تعریف کردم. با دقت گوش داد و خیلی جاهاش اونم تعجب کرد. آخر حرفام بهش گفتم جفتمون خوب می دونیم که تو از من باهوش تری. تو شناختن آدما خیلی بهتر از منی. همه ی استادا همیشه تو رو بهترین می دونستن و بهترین هم بودی. اومدم ازت مشورت بگیرم لیلی. من دیگه مخم نمی کشه. دیگه راهی به ذهنم نمی رسه. سارا از خودش در برابر من محافظت می کنه. حتی بهم حمله می کنه. مطمئن شدم که از دست من کاری براش ساخته نیست…لیلی کمی فکر کرد و گفت مشکل اصلی اینجاست که تو آبجیش هستی. داره زندگی خودش و تو رو مقایسه می کنه. با دیدن زندگی تو بیشتر می فهمه که چقدر سرش کلاه رفته. طبیعیه که جلوی تو گارد بگیره. و قطعا هم دیگه کار تو نیست که بخوای درمانش کنی. حتی فکر می کنم کار منم نباشه. یعنی به صورت مستقیم و واضح نمیشه بهش کمک کرد. برای شروع یه پیشنهاد دارم. ترتیبی می دم که استاد مظفر ببینش…با تعجب گفتم استاد مظفر مگه ایرانه؟ یا اصلا مگه میشه به این زودی باهاش ملاقات کرد؟؟؟ لیلی لبخند زد و گفت اگه من بخوام میشه. من تنها شاگردش بودم که هنوز باهام رابطه داره. نگران نباش. خیلی زود ترتیب ملاقاتش رو با خواهرت میدم. بعدش اون می تونه بهمون دقیق بگه که چیکار کنیم…ادامه…نوشتهایلونا

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *