سلام به همه ی دوستانمن نگین هستم و 24 سال از خدا عمر گرفتم.اون چیزی که می خوام براتون بگم یکم با بقیه خاطراتی که اینجا نوشته میشه متفاوته.داستانم سکسی نیست ولی می خوام چیزی رو بگم که شاید خیلی ها مثل من گرفتار اون شدن اما من …19 ساله وترم 2 دانشگاه بودم که اولین رابطه ی دوستی با جنس مخالفو تجربه کردم.برام فوق العاده جالب وهیجان انگیز بود اما همیشه ترس اینو داشتم که خانوادم متوجه بشن با این وجود انقدر زود عاشقش شدم و وابسته که دل کندن از اون مثل مرگ بود برام.ما با هم خیلی خوش بودیم اونو بهترین مرد دنیا می دیدم با اینکه حالا که فکر می کنم ازهیچ لحاظ به هم نمی خوردیم واقعا عشق کورم کرده بود .اسمش امین بودو 2سال از من بزرگتر. به واسطه ی دوستامون با هم اشنا شدیم روز به روز رابطمون بهترونزدیکتر شد از دیدن هم سیر نمی شدیم اون شاغل بود ولی زیاد همو میدیدیم.چند ماهی گذشته بود که از لب دادن شروع شدو … سکس اما نه کامل .ما همدیگرو برا ازدواج می خواستیم پس با خانوادهامون صحبت کردیمو بزرگترها قراره خواستگاریو گذاشتن امین مطمئنم کرد که دیگه مشکلی وجود نداره و تا اخر عمر مال هم هستیم هننوز به طور رسمی نامزد نبودیم که سکس کامل انجام دادیم به خاطر اختلاف خوانواده ها با هر بدبختی که بود بعد از 2 سالو نیم نامزد کردیم.ولی از یک طرف امین سرد شده بود نسبت به من و از طرفی ام خانوادش اذیتم می کردن من عاشق امین بودم تحمل می کردم حتی بهم خیانت کرد ولی به خاطر زندگیم و عشقی که بهش داشتم بخشیدمش ولی به جایی رسیدم که دیگه موندن جایز نبود …بهم گفت سرد شدم اما تنش داغ داغ بود نگاش کردم پتو رو کشیدم روی سرم که اشکامو نبینه. دااشت لباس می پوشید گفتم تموم ؟؟؟؟؟ گفت خیلی وقته که تموم شده-پس من چی ؟ ابروم ؟ حتی نگاهمم نکردتنها کاری که برام کرد این بود که با کلی منت پول ریخت به حسابم که عمل ترمیم پرده پرده انجام بدم.وقتی از هم جدا می شدیم بهم گفت به نظر من به کسی نگو چون ابروی خودت میره نه من بازم خوددانی و رفتچند ماه افسرده بودم و خونه نشین که پسر داییم یواش یواش پا گذاشت تو زندگیم اون موقع بود که از دختر داییم شنیدم که علیرضا از بچگی عاشقم بوده و وقتی متوجه میشه می خوام نامزد کنم یهو ناپدید میشه و چند روز بعد هم بهشون خبر میده که یه کار خوب تو یه شهر دیگه پیدا کرده و میخواد اونجا ساکن بشه یادم اومد که همون موقع کلی ازش ناراحت شدمو گله کردم که چرا برای جشنم نمی یادو از این حرفا حتی زنگ زدم بهش و یه عالمه نق نق کردم- الهی بمیرم نا خواسته چقدر باعث زجر کشیدنش شدم اینو که گفتم دختر داییم گفت هنوزم عاشقته یه چشمک بهم زدو گفت نمی خواد بمیریو داداشمو سیاه پوشش کنی جبران کنو سفید بختش کن .خندیدمو سرمو انداختم پایین گفت همین کارهارو کردی که دل داداشمو اینجوری بردی نگین خانمبه علی گفتم اول خانواده ها ولی ترس اصلیم بکارتم بود هنوز عمل نکرده بودم و دلمم نمی خواست که زندگیمو با دروغ شروع کنم.از خدا خواستم کمکم کنه که بتونم یه جوری همه چیو به علی بگم.همون شب واسم اس ام اس اومد خوندمش دیدم علی یه جک خیلی زشت فرستاده پشت سرش زنگ زد معذرت خواهی که اشتباه شد منم گفتم مرسی کلی خندیدمو شادم کردی دیدم فرصت خوبیه گفتم باز هم از این کارا بکن اونم گفت اگه بخوای می فرصتم خلاصه دم دمای صبح که وسط جکو مسخره بازی گفتم یه سوال کنم راستشو میگی ؟ گفت من تا الان بهت دروغ نگفتم .گفتم تا حالا سکس داشتی ؟ گفت یه بار .گفتم تو که خودتو نگه نداشتی چرا توقع داری زنت باکره باشه؟گفت این چیزا واسم اهمیت نداره بعد از من پرسید که سکس داشتم یا نه ؟ که منم همه چیو گفتم نیم ساعت طول کشید که جوابمو داد .گفت نمی گم ناراحت نشدم ولی خوشحالم که راستشو گفتی من باورم نمیشد که تو ایران همچین پسری باشه که از این مسئله بتونه بگذره و بعد گفتم می خوام عمل کنم که شدیدا مخالفت کرد اما گفتم که می خوام از اول با تو همه چیو شروع کنمو تجربه کنم گفتم حتی دردشم با تو واسم لذت اونم گفت قبول می کنم در صورتی که بگذاری باهات بیامنمی تونم بگم چقدر درد کشیدم من درد سست نیستم ولی وحشتناک بود.اول اسپری بی حسی بعد امپول بی حسی ک 5 جا زد بعدش با تیغ زخم کرد که دیگه جیغ زدم از درد که همون موقع یه صداهایی از بیرون پشت در اومد دکتر به دستیارش گفت ببین چی شده همزمان به منم امپول بی حسی زد که حالم از درد زیاد به هم خورد فشارم افتادو اوردم بالا از هوش رفتم با صدای داد علی چشامو باز کردم می گفت اگه بلایی سرش بیاد که گفتم علی برو بیرون گفت نگین گه خوردم نمی خوام پاشو بریم گفتم مرگ من دیگه هیچی نگفتو رفت بیرون به خاطر فشار پایینم دیگه نمیشد بی حسی بزنن واسم و بدون بی حسی بخیه زد مردمو زنده شدم .با این وضع خونه نمی تونستم برم علی برد منو خونه خواهرم و واسش همه چیو گفت و خواهش کرد مراقبم باشه و به کسی هم چیزی نگه هفته بعد که واسه معاینه رفتم منشی گفت علی هی قدم میزده و بی تابی می کرده جیغ که زدم می خواسته بیاد پیشم گفت معلومه خیلی دوستت داره 1 ماه بعد از عملم عقد کردیم اون قول داد و قسم خورد که هیچ وقت هیچ چیزی رو به روم نمیاره .ما عاشق همیم امیدوارم همیشه هم همین طور بمونیممن اشتباه کردم ولی با گفتن حقیقت به علی یکمی از اشتباهاتمو جبران کردم و تا اخر عمر این ترس باهام نیست که یه روز اگه اون بفهمه چی میشهممنون از اینکه تا اخرشو خوندین و معذرت اگه بد نوشتم چون بار اولم بود که دست به قلم شدمنوشته نگین
0 views
Date: November 25, 2018