جدال با سرنوشت (1)

0 views
0%

با شنیدن صدای نازش سرمو بالا میگیرم میبینم زل زده تو چشمام . همون عشوه همیشگیش رو داره با عضب بانمکش بهم میگه_بابا جون الان ده باره که صدات زدم .چرا بهم نگاه نمیکنی؟لپ تاپ رو میبندم و میزارمش کنار . بلندش میکنم و رو پاهام آروم جا میگیره . موهای طلایی رنگشو نوازش میکنم و با تموم وجود میبوسمش و بهش میگم_ببخشید . پدر این روزا یه کم کار داره واسه همین حواسم نبود .تو دستاش یه چیزی قایم کرده بود . از رو پاهام اومد پایین و دستشو باز کرد گفت اینو واسه تو درست کردم.یه مچ بند که با حروف لاتین درستش کرده بود . حرف BوA که به صورت یک مکعب که وسطش سوراخ بود و کش سرش رو ازون سوراخ ها رد کرده بود . قشنگترین هدیه ای که تا الان گرفته بودم . چیزی که با خلاقیت تنها دخترم ساخته شده بود .دستم رو گرفت و خودش انداخت تو دستم . یه نگاه بهش انداختم .نوشته بود BABA . دخترم رو بغل کردم و واسه اینکه صدای خندشو بشنوم پهلوش رو قلقلک دادم و مشغول بازی با هم شدیم . وقتی خندش رو میدیدم حس میکردم خدا دنیا رو فقط واسه من آفریده . در واقع دنیا حاصل عشق من و آرزو بود و دنیای منو آرزو دنیا بود . شیرینی زندگیمون دنیا بود . به عشق دنیا وقتی کارم تموم میشد زود خودم رو میرسوندم خونه. دنیای پنج ساله ما زیباترین مخلوق خدا بود .مثل هر شب مشغول بازی با دخترم بودم و آرزو هم تو آشپزخونه نگامون میکرد و شاد بود از این خوشبختی . بالاخره زنگ شام به صدا درومد و دنیا دیگه بیخیال من شد و از کولم اومد پایین . آرزو به دنیا گفت بدو کمک مادر سفره رو پهن کن.دنیا با صدای نازش که قند تو دلم آب میکنه میگه مادر تو رو خدا رو میز غذا بخوریم .آرزو با نگاه به من منتظره که ببینه میام سر میز غذا بخورم یا نه که نگام به دنیا می افته و با دیدن صورت معصومش بلند میشم و رو میز مشغول خوردن شام میشم .نمیدونم چرا هیچوقت از مبل و میز غذاخوری خوشم نیومد . آرزو با شنیدن این حرف خندش گرفت و گفت آخه از بس دوست داری لم بدی رو زمین . دنیا بهم میگه بابایی لم یعنی چی ؟ با شنیدن این حرف با آرزو میزنیم زیر خنده و آرزو میگه لم دادن یعنی دراز کشیدن . دنیا هم چیزی نمیگه و غذاشو میخوره.با تموم شدن شام دنیا سریع میره جلو تلویزیون و مثل هرشب مشغول دیدن تام و جری میشه . طبق معمول بعد از گذشت ده دقیقه خوابش میبره و منم بلندش میکنم میبرمش تو تختش . یه کم نگاش میکنم و بر میگردم تو آشپزخونه پیش آرزو.در حالی که به ظرف شستن مشغوله دستام رو دور کمرش حلقه میکنم و گردنش رو میبوسم . متوجه کند شدن ظرف شستنش میشم. ازم میخواد که پنج دقیقه صبر کنم. منم که عاشق این لحظه ام شیطنت رو بیشتر میکنم و گرمای نفسم رو به گردنش میدمم . با گذشت هر لحظه حس شهوت هر دو مون شعله میکشه . تازه امروز سیکل قاعدگیش تموم شده بود و هر دومون تشنه یه سکس داغ بودیم . آرزو دیگه طاقت نمیاره و بر میگرده با تامل تو چشمام نگاه میکنه میتونم شوق درخواست سکس رو تو چشماش ببینم . صورتش رو بهم نزدیک میکنه و گرمای لبش رو لبام باعث میشه چشم هام بسته بشه . بغلش میکنم و از زمین جداش میکنم حس ناراحتیش باعث میشه بزارمش رو زمین . خودشو ازم جدا میکنه و با یه لحن زیبا میگه تو رو خدا بزار ظرفامو بشورم . در همین لحظه با شنیدن صدای زنگ در خونه به خواستش میرسه و مشغول آب کشیدن ظرف ها میشه.با تعجب به سمت در ورودی میرم و با سوال یعنی کی میتونه باشه این موقع شب به چشمی در نگاه میکنم . با ندیدن کسی تعجبم دو برابر میشه و در رو باز میکنم تا متوجه موضوع بشم . به محض باز شدن در فرصت پیدا نمیکنم عکس العمل نشون بدم و با ضربه چوب تو سرم نقش زمین میشم . دو نفر سریع میان تو و در حالی که منو رو شکم خوابوندند دستام رو از پشت با چسب میبندند و یه یه چسب هم به دهنم میزنند. آرزو که هنوز متوجه نشده بود با دیدن این صحنه جیغ میزه و به سمت اون دو نفر حمله ور میشه که که با اولین سیلی نقش زمین میشه و مثل من دست و دهنشو میبندند.نمیتونستم فریاد بزنم و از کسی کمک بخوام. فقط دوست داشتم سریع هرچی دوست دارن از خونه بدزدند و برن. النگو ها و زنجیر طلای آرزو رو به زور دراوردند . نفر اول که مشخص بود همه کارست به سمت من اومد . چاقوش رو از جیبش در آورد روبروم نشست و مستقم تو چشمام نگاه کرد چاقو رو تو پهلوم فرو کرد و بهم گفت سرنوشت اینو خواسته.سوزش دردناکی حس میکردم . با چشمام بهش التماس میکردم که کاری به همسرم نداشته باشه . تو چهره اش اثری از رحم نمیدیدم . آرزو که بی صدا فریاد میزد شاهد این صحنه بود. مرد دوم که رفته بود به اتاق خواب من و آرزو با برداشتن کمی پول و سرویس طلای آرزو اومد پیش ما و به رفیقش گفت تمومه زود بریم . اما دوستش گفت یه کم کار دارم و خنده شیطانی سر داد . کمربندش رو باز کرد و مشغول بازی کردن با پاهای آرزو شد. با دیدن این صحنه وجودم خرد شد . نمیتونستم کاری بکنم . فقط سرم رو میکوبیدم رو زمین. طاقت دیدن اینکه عشقم داره پر پر میشه رو نداشتم . مرد نشسته بود رو پاهای آرزو و پشت آرزو بهش بود. با چاقوش شلوار آرزو رو پاره کرد . آرزو که هر طور بود نمیخواست اجازه بده این اتفاق بی افته و ممانعت میکرد.مرد با بی رحمی پایان با چاقویی که تو دست داشت یه ضربه به پهلو آرزو وارد کرد . آرزو بعد از خوردن ضربه مثل آهو تو چنگال شیر آروم گرفت . مرد که آلتش راست شده بود با فشار اونو به مقعد آرزو وارد کرد . خون رو میدیدم که داره راه میگیره . هم از من و هم از آرزو. نمیتونستم صحنه تجاوز اون مرد به آرزو رو ببینم . با وجود اینکه بسته بودم زور زیادی زدم که خودم رو باز کنم ولی فقط درد و خونریزی بیشتر نصیبم میشد. تصور اینکه آرزو داره چه دردی رو متحمل میشه دیوونم میکرد.مرد دوم که ازین کار رفیقش خوشش نیومده بود فقط اصرار داشت زود که زود تمومش کنه و اونجا رو ترک کنند.آرزو تو فاصله دو متری من داشت جون میداد و من فقط شاهد ماجرا بودم . عشقی که برای به دست آوردنش حاضر بودم زندگیم رو بدم داشت جلو چشمم زندگیشرو از دست میداد . من فقط در اون لحظه میتونستم نگاه کنم . از خدا میخواستم که آرزو زنده بمونه . در همین موقع دنیا رو دیدم که مات و مبهوت با عروسکش تو چهار چوب در اتاقش وایساده و داره صحنه رو نگاه میکنه . مرد که دنیا رو دید از رو آرزو بلند شد و رو به من گفت بچه ها منو خیلی دوست دارن . راستی ناقلا تا حالا خوب چیزی میکردی ها و خنده وحشتناکش رو سر داد به رفیقش با غضب گفت چرا در مورد این بچه چبزی نگفتی؟ اونم گفت فکر کنم تو تختش خواب بوده و من ندیدمش.مرد به سمت دنیا رفت آرزو با اینکه نیمه جان بود چشماش رو باز کرد و به من نگاه کرد . با چشماش داشت التماس میکرد که دنیا رو نجات بدم . تموم اون التماس و خواهش به صورت یک قطره اشک از چشمش سرازیر شد و افتاد رو زمین و آرزو هم چشماش بسته شد . منم فقط بی صدا فریاد میزدم. مرد دنیا رو بغل کرد رفت تو اتاق و در رو بست. تو اون لحظه کم که دنیا رو دیدم متوجه شدم از شدت ترس نمیتونه گریه زاری کنه . نمیدونستم آرزو زنده ست یا نه . با افکار اینکه ای کاش زمان به عقب بر میگشت ای کاش درو باز نمیکردم و کلی آرزوی محال چشمام سنگین شد و بی هوش شدم .دوباره که چشمام باز شد نور مهتابی اذیتم کرد و یه کم به اطرافم نگاه کردم متوجه شدم که تو بیمارستانم . سعی کردم به یاد بیارم که چرا اینجام و یاد اتفاقی که تو خونم رخ داده بود افتادم . از رو تخت اومدم پایین و با سرگیجه راه افتادم کا دیدم لوله سرمی که بهم وصله باسوزنش همراه با درد و خون ریزی ازم جدا شد و منم افتادم رو زمین . پرستار ها با دیدن این صحنه به سمتم دویدند و با عصبانیت میگفتند این چه کاریه کردم. من که توان حرف زدن نداشتم فقط آرزو و دنیا رو صدا میزدم. و از پرستار ها میخواستم یه خبر خوب در مورد خانم و بچم بهم بدن.با تزریق یک آرام بخش به خواب رفتم . بعد از چند ساعت که به هوش اومدم دکترم بالا سرم بود . و با برگه ای که تو دستش بود بهم گفت خب آقای آرش حالتون چطوره ؟ میتونید صحبت کنید ؟ و من فقط گفتم خونوادم کجان . که دکتر رو به پرستار گفت خانوم نعیمی ایشون رو به بخش منتقل کنید. منو به یه اتاق بردند و اونجا رو ترک کردند . هر چی التماس میکردم کسی نمیگفت که سر خونوادم چی اومده. بعد از چند لحظه در باز شد و یه نفر که خودش رو سرگرد احمدی معرفی کرد کنارم نشست. دوست داشتم خبر خوش ازش بشنومبهم گفت واقعا متاسف هستم بابت این اتفاق که رخ داده . من و همکار هام تموم تلاشمون رو میکنیم که قاتلین رو بگیریم. ولی به کمک شما خیلی احتیاج داریممن با شنیدن کلمه قاتل گفتم چی به سر خونوادم اومده ؟ تو رو خدا بگید که زنده هستند. سرگرد ساکت بود و انگار نمیتونست چیزی بگه اما خودش رو جمو جور کرد و بهم گفت متاسفم وقتی آمبولانس به خونه شما اومد همسر و دختر شما مرده بودند.بعد از یه سکوت کوتاه نتونستم با موضوع کنار بیام و فریاد سر دادم . اون لحظه به خدا هم دشنام میدادم که با تزریق آرام بخش به خواب رفتم. بیدار که شدم مادرم رو دیدم که با چشمای گریون داره دستهامو نوازش میکنه. با دیدنش اشک هام سرازیر میشه و به مادرم میگم من دیگه نمیتونم به زندگی ادامه بدم .اونم با من گریه زاری میکنه و میگه تو رو به ارواح خاک بابات اینو نگو .پرستار میاد تو اتاق و از مادرم میخواد که اونجا رو ترک کنه . بعد از مدتی دکتر میاد و بهم میگه شانس آوردی اگه فقط دو میلیمتر چاقو بالا تر بود قلبت رو میشکافت . فردا مرخصی و میتونی اینجا رو ترک کنی.دوباره سرگرد احمدی پیشم اومد و ازم خواست کمک کنم تا قاتلین رو پیدا کنه.هر چی که میتونستم در اختیار پلیس قرار دادم و فردا هنگامی که مرخص شدم وسایلم رو تحویل دادند . ساعتم و یک دستبند که دخترم با عشق درست کرده بود. خیره به دستبند اشکام بند نمیومد . دسبند رو انداختم به دستم برادرم با دلداری کمکم کرد تا راه برم .بعد ترک بیمارستان به اداره آگاهی رفتم تا شاید بتونم پیدا شون کنم . اما تو عکسای مجرمین سابقه دار اثری ازشون نبود و چهره نگاری هم دردی رو دوا نکرد .دو روز تو بیمارستان بیهوش بودم و وقتی به خونه برگشتم فهمیدم که جنازه ها دفن شدند . برادرم میگفت یکی از همسایه ها دیده که دو نفر از واحد شما سراسیمه فرار کردند و رفتند . و اونم بعد از اینکه شما در رو باز نکردید به پلیس زنگ زده و اونا هم که رسیدند دیگه دیر شده بود . نمیدونستم چه جوابی به پدر و مادر آرزو بدم . طاقت نیووردم و شبونه به سمت بهشت زهرا راهی شدم . از برادرم آدرس قبر رو پرسیدم و تا صبح رو قبر دو تا شون دراز کشیدم و گریه زاری کردم. هوا که رو به روشنی میرفت یک مشت خاک برداشتم همین طور که از خشم خاک رو میفشردم رو به قبر گفتم عزیزانم میام پیشتون ولی یه کار واجب دارم . سرنوشت نمیتونه اینقدر بیرحم باشه .ادامه دارد…………………………………………………………………………………………………………………………….ممنونم که وقت گذاشتید و داستان رو خوندید . یه نکته عرض کنم که برخی از صحنه ها مربوط به یک فیلم میشه که با دیدن این فیلم جرقه نوشتن داستان تو ذهنم زده شد . ولی در ادامه موضوع داستان با اون فیلم فرق خواهد کرد .از دوستان خواهش دارم امتیاز رو فراموش نکنند . فکر نکنید امتیاز گدایی میکنم ولی به خاطر شیطنت بعضی ها مجبورم که بگمامتاز یادتون نره پس یادتون نره امتیاز . امتیاز امتیاز امتیازشاد باشید و سالم بمونیدادامه…نوشته آرش. sex and love

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *