…قسمت قبلبا چشم های پر از اشک سینه ای پر از درد و حس انتقام بی نهایت قبرستون رو ترک میکنم و راهی خونه میشم. اونقدر شوک از دست دادن عزیزانم زیاده که پشت فرمون بی اختیار فریاد میزنم و گریه زاری سر میدم . تو اتوبان متوجه میشم با رفتار غیر عادیم نظر ماشین های دیگه رو جلب کردم. خودمو کنترل میکنم و به رانندگیم بیشتر اهمیت میدم . ساعت هفت صبح بود که رسیدم دم خونه و مشغول پارک کردن ماشین شدم . بیست متر با خونه فاصله داشتم به سوی خونه میرفتم یه ماشین ون که داشت از کنارم رد میشد زد رو ترمز و در بغل باز شد فرصت عکس العمل نداشتم که با یه شوک الکتریکی بی حس شدم و دو نفر منو به داخل ون کشوندند و در رو بستند . حتی یک پرنده هم تو کوچه پر نمیزد . حالم که بیشتر جا اومد چشمام به رو راننده ون باز شد . یکی ازون دو مردی بود که به خونم حمله کردند. میخواستم بهش حمله کنم ولی نمیتونستم بدنم لمس و دستام از پشت بسته شده بود. یه نفس عمیق میکشم و سعی می کنم تا آرامشم رو حفظ کنم . در ون باز میشه و دو نفر میان تو یکیشون روبروم میشینه .از بوی عطرش میشناسمش و اون یه ذره ابهامی که در مورد قاتلین دنیا و آرزو داشتم از بین میره . و تا ته ماجرا رو میفهمم . سرم رو بالا نمیارم و به صورتش نگاه نمیکنم . با غضب و دستان سنگینش یک کشیده محک ازش می خورم که دهنم رو از خون پر میکنه . یکی از نوچه هاش سرم رو بالا نگه میداره تا باهاش فیس تو فیس بشم . با اینکه سنی ازش گذشته بود ولی خیلی جذبه داشت . تو دلم خالی شد ولی ظاهرم رو حفظ کردم .بهم میگه آرش من حاضر بودم همه چیزم رو به تو بدم. تو رو اندازه پسرم دوست داشتم. با هوش و نقشه های تو میتونستیم دو سال پیش پامون به اروپا باز بشه و جنسامون رو اونجا بفروشیم . اما تو لگد زدی به بخت خودت و من . فکر کردی با خراب کردن لابراتوار و از هم پاشوندن باند میتونی منو نابود کنی . ولی من قدرتم بیش تر از اینهاست. دیدی که برگشتم و چه بلایی سر خونواده عزیزت آوردم.هرچی خون تو دهنم بود تف کردم تو صورتش و بهش گفتم من میدونستم که چه قدر پستی ولی نه تا این حد . یالا منتظر چی هستی کثافت منو بکش . منو بکش وگرنه بد بلایی سرت میارم . پست فطرت منو بکش .با دستمالی که از جیبش آورد بیرون مشغول پاک کردن صورتش شد و رو بهم گفت _شنیدم دخترت از ترس زبونش بند اومده . صابر میگفت اگه بزرگ میشد خوب جنده لاشی ای ازش میساختم اسمش چی بود؟خون جلو چشمام رو میگیره و سعی میکنم که خودم رو از صندلی جدا کنم که دو باره با یک شوک سر جام میمونم و فقط میتونم شاهد دیدن خنده های شیطانی داود خان بشم .خندش یهو قطع شد و دوباره رو به من گفت از صابر شنیدم زنتم یه جنده لاشی ناز بوده. ببینم اون جنده لاشی ارزششو داشت که به من خیانت کنی . آره لعنتی .حتی نمیتونستم لب هام رو تکون بدم. به راننده دستور داد که حرکت کنه . شیشه های ون دودی بودند . سر کوچمون توقف کرد بعد از چند دقیقه یه نفر دیگه بهمون ملحق شد . خودش بود همونی که دنیا و آرزو رو ازم گرفته بود. نگاهمون بهم گره خورد . با چنان نفرت و خشمی تو چشماش نگاه میکردم که متوجه ترسیدنش شدم . یه سلیی بهم زد و گفت بار آخرت باشه اینجوری بهم نگاه میکنی. به نگاه کردن ادامه دادم که یه مشت تو صورتم زد و گفت نشونت میدم با کی طرفی . صورتش رو بر میگردونه به داود خان میگه آقا دستورتون انجام شد . داود رو به من گفت مسبب مرگ زنو بچت خودت هستی . و همچنین مادر و برادرت . یک ریموت از جیبش بیرون آورد و مجبورم کردند که به خونه نگاه کنم . مادرم رو دیدم که داشت با دو تا نون وارد خونه میشد . حتی توان فریاد زدن نداشتم . صابر دو باره در گوشم گفت سرنوشت اینو خواسته تو نمیتونی باهاش مبارزه کنی. به زور لبهام باز شد .با التماس گفتم داود خان این کارو نکن . به پات می افتم هر کاری بخوای میکنم . اما بهم گفت دیره خیلی دیره پسر .بعد از چند ثانیه که از ورود مادرم به خونه گذشت داود دکمه ریموت رو زد با اینکه حدود پنجاه متر با خونه فاصله داشتیم باز از صدای انفجار گیج شدم . خونه با خاک یکسان شد . مادرم برادرم و زنو بچش چیزی ازشون باقی نموند. تو شوک بودم که ون راه افتاد . آرزوی مرگ داشتم. با توقف ون داود و صابر پیاده شدند . حرفاشون رو میشنیدم . داود میگفت حواستو جمع کن من امشب پرواز دارم . هفته دیگه تو استانبول میبینمت . این مرده رو هم بکشید یه جا گمو گورش کنید. صابر بهش میگه چشم آقا میدونم چیکارش کنم . خاکسترش میکنم.داود سوار یه ماشین دیگه شد و رفت . صابر هم رو به راننده گفت . وحید ببرش کوره . میدونی که باید چیکار کنی . وحید گفت حله صابر خان خیالت راحت. صابر هم رفت و من با دو نفر و راننده که اسمش وحید بود راه افتادیم . به سمت بیرون از شهر میرفتیم. میدونستم اگه ماشین به مقصد برسه تو کوره آجر پزی سوزونده میشم. خودم رو به بیهوشی زده بودم . ماشین داشت تو جاده با سرعت حرکت میکرد. توان بدنیم رو بدست آورده بودم . با هزار بدبختی دستم رو باز کردم. اون دونفر حواسشون به من نبود . یکیشون با گوشیش ور میرفت و اون یکی هم هفتیرش رو تمیز میکرد. خیز برداشتم و پریدم رو وحید . فرمون رو با سرعت چرخوندم ون از جاده خارج شد و تو اون سرعت چپ کرد . هفت یا هشت پشتک زد و ایستاد . سقفش رو زمین بود. من هوشیار بودم . خودمو با درد سر زیاد از ماشین کشیدم بیرون . هیچ کس تو جاده نبود . وحید رو دیدم که تقلا میکرد از ماشین بیاد بیرون ولی کمربندش گیر کرده بود . از ماشین داشت بنزین میچکید . وحید ازم تقاضای کمک کرد ولی من از رو زمین سنگی برداشتم و با قدرت به صورتش پرتاب کردم. با حرص میگفتم بمیر لعنتی . وحید بیهوش شد . مردی که اسلحه داشت به هوش اومد و شاهد ماجرا بود . به سمتم نشونه رفت ولی تیرش خطا رفت . خواستم فرار کنم که ماشین منفجر شد و دو سه متری پرتم کرد . هنوز هوشیار بودم و سریع اونجا رو ترک کردم و رفتم سمت بیابون . حدود دو کیلومتر که رفتم بیهوش شدم و همه چی تیره و تار شد .دنیا .. دنیای پدر صبر کن بهت برسم چرا ازم فرار میکنی ؟ وایسا … هر چی تند تر میرم بهش نمیرسم . انگار تو فاصله یک متری ازم داره فرار میکنه ولی نمیتونم بگیرمش . از پا می افتم و از دنبال کردن خسته میشم . تو یه دشت بزرگ و بی انتها نمیتونم دنیا رو لمس کنم و ناتوان نگاهش میکنم . ازم دور میشه و میره پیش آرزو . با هم بهم نگاه میکنند ولی صورتشون و لباساشون خونیه . دست در دست هم ازمن فاصله میگیرند و اصلا به خواهش های من گوش نمیکنند. التماس میکنم که به آغوشم بیان ولی تو چشماشون که نگاه میکنم انگار منو مقصر میدونند . فریاد میزنم بمونید ولی کم کم محو میشن .روی صورتم حس سرما میکنم و با یه سیلی آهسته چشمام باز میشه . یه فرد آفغانی رو میبینم که بهم میگه آقا خوب هستید . باید ببرمت بیمارستان . .ازش آب خواستم و گفتم لازم نیست برم بیمارستان. ازت خواهش میکنم یهم آب بده. کمی آب نوشیدم و خواستم راه بیوفتم که دوباره بیهوش شدم. چشمام رو که باز کردم دیدم تو یک کلبه محقر خوابیدم . بلند شدم .احساس ضعف میکردم. میخواستم برم که فرد افغانستانی وارد شد . گفت آقا از دیروز تا حالا بیهوش بودی . زنگ زدم اورژانس نیومد. شما تو اون ماشینه که منفجر شد بودید؟ ازش تشکر کردم و راه خروج به سمت جاده اصلی رو پرسیدم . گفت چیزی نیست پیاده بری یه ساعت دیگه کنار جاده ای . اومدم بیرون . دست کردم تو جیبم و مقداری پول بهش دادم اول قبول نمیکرد ولی با اسرار من پول رو قبول کرد . به سمت شهر راه افتادم. دودکش های کوره های آجر پزی رو میدیدم و حس خرسندی که اون تو پودر نشدم . هوا تاریک بود که رسیدم به محل. سر کوچه اعلامیه خودم به همراه تموم خانوادم رو دیدم . دلم میخواست زار بزنم . در یک چشم به هم زدن پایان خانوادم نابود شدند. اما باید در اون لحظه خودم رو نمیباختم .من مرده بودم یعنی همه فکر میکردند که من مردم . سریع اونجارو ترک کردم . تو خیابون ها قدم میزدم و سیگار پشت سیگار حروم میکردم . آنچنان ناراحت و درمانده بودم که فکر خودکشی دائم از سرم رد میشد. باید یه کاری میکردم .فقط یک نفر بود که میتونستم ازش کمک بخوام . اون یه نفر به من بدهکار بود. چیز گرانبهایی هم بدهکار بود. میدونستم کجا باید پیداش کنم . یه شرکت بزرگ داشت که به اسم شرکت پول شویی میکرد . و شرکت فقط یه پرده بود که جلو کارهای غیر قانونی قرار داشت. اون شب رو تا صبح تو خیابون ها سر کردم.ساعت نه صبح رفتم تو دفترش . منشیش با دیدن سرو وضع داغونم تعجب کرد و پرسید با کی کار دارید ؟ بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم با مدیر اینجا . با حالت تمسخر بهم گفت ایشون جلسه دارند باید وقت قبلی بگیرید . بدون اینکه به حرفش گوش بدم رفتم سمت اتاقش و منشی دوید طرف من و با خشونت خواست مانعم بشه . که گوشی بهش ندادم و در رو باز کردم . به محض باز شدن در منشی گفت ببخشید قربان نتونستم جلوش رو بگیرم . رضا با دیدن من جا خورد و لحظه ای به هم خیره شدیم . سکوت سنگینی حاکم شد که رضا با اشاره به منشیش این سکوت رو شکست. رو بهش گفتم چه جلسه شلوغی یه نفره راه انداختی.اضطراب رو تو صورتش میدیدم . زبون باز کرد و گفت چی شده یادی از فقیر فقرا کردی . به سمتش رفتم و گفتم نگو از حالو روزم خبر نداری که باورم نمیشه . با اشاره به روزنامه تو دستش گفت والا اینا میگن که نشت گاز باعث انفجار شده و تو مردی . شدت انفجار اونقدر زیاد بوده که خونه های همجوار هم ویران کرده . من میدونستم که تو خیلی سگ جونیو به این راحتی جون به عزرائیل نمیدی.با عصبانیت بهش گفتم ببین رضا تو به من بدهکاری الان به کمکت احتیاج دارم ._ آرش واسه من شر درست نکن .بذار زندگیم رو بکنم_رضا اونا دختر و زنمو جلو چشمام کشتند. فقط یه ذره خودت رو بذار جای من_تو نمیتونی با اونا در بی افتی. اگه بدونن که کمکت کردم منم میکشن_مثل این که یادت رفته . تو جونت رو به من بدهکاریبا شنیدن این حرف کمی مکث کرد و گفت چی میخوای؟چیز زیادی نمیخوام . یه هویت جدید یه صورت جدید و پول . بعدشم واسه همیشه ازینجا میرم . دیگه منو نمیبینی.یه آدرس رو کاغذ نوشت و گفت برو اینجا . من هماهنگ میکنم. تو یه هفته به تموم خواسته هات میرسی .با یه عمل جراحی صورتم عوض شد. اولین بار که بعد از عمل پشت آینه رفتم با دیدن صورتم عصبی شدم ولی کم کم بهش عادت کردم.یه هویت نو داشتم . دیگه آرش مرده بود . آرشی که به آرزو قول داده تا دست از کارهای خلاف بکشه مرده بود . من از این به بعد امیر بودم . امیر متولد شده تا انتقام آرش رو بگیره . باید یه نقشه میکشیدم تا داود خان رو به سزای کار هاش برسونم ولی فقط میدونستم که تو استانبول باید دنبالش بگردم . . .ادامه دارد…تشکر میکنم از دوستان عزیزم و پایان کسانی که داستان رو خوندند .بابت وقت گذاشتن برای این داستان ممنونم.معذرت میخوام بابت اینکه این قسمت دیر آپ شد.باز هم تاکید میکنم که امتیاز رو فراموش نکنید دیگه توضیح نمیدم چرا حتما امتیاز بدید چون زیاد گفتم.باز هم تشکر میکنم از همه شما. شاد باشید و سالم بمانیدنوشته آرش. sex and love
0 views
Date: November 25, 2018