بیشتر از 6 ماهه که بعد از داستان سقفی که فرو ریخت داستانی ننوشتم. ظاهرا خیلی چیزا تغییر کرده. به عنوان یکی از اولین کسانی که تو این سایت شروع کرد به نوشتن داستانای سریالی باید بگم خوشحالم که حالا داستانای سریالی توی سایت جا افتاده و گذشته دوره ای که به خاطر سریالی شدن داستانا یا گاها کمتر بودن بار سکسی داستانا بمباران می شدیم. با این که مدت زیادیه که نبودم اما کمابیش از لطف دوستانی که همیشه داستانامو دنبال می کردن یا دوستانی که نمی شناسم و بعدها داستانامو خوندن و هرزگاهی یادی ازم می کنن، با خبرم و ازشون سپاسگزارم.تا جایی که یادمه بیشتر بچه ها دوست داشتن در ادامه سری داستانای پریچهر که اولیش اولین سکس پریچهر و پاتریس لومومبا بود، بیشتر در مورد سرنوشت پریچهر و منصور بدونن. شاید ادامه بعضی داستانا نیاز به کمی زمان داشته باشه. امیدوارم کسانی هم که داستانای قبلی پریچهر رو نخوندن بتونن با این داستان رابطه برقرار کنن، در غیر این صورت داستانای قبلی احتمالا باید تو آرشیو سایت در دسترس باشه……………………………………………………………………………………………………………………………………صدایی از اونور خط نمیاد اما گوشی توی مشت من انگار خشک شده. قاعدتا باید خوشحال میشدم وقتی اون همه اشتیاق توی صداش موج می زد، شده بود همون دختر شر و شیطون و شاد همیشگی اما حتا نتونستم بهش تبریک بگم یا از خوشحالیش ابراز رضایت کنم. یه زندگی به چه قیمتی درست شد و یه زندگی به چه قیمتی از هم پاشید؟ کجا اشتباه کردم؟ عاشق شدنم اشتباه بود یا ازدواجم؟ ادامه تحصیل و بلند پروازیم اشتباه بود یا کار کردن تو دفتر بهترین استاد دانشکده؟ شاید هم… از کجا مهره های این دومینو شروع کرد به فرو ریختن؟نمی دونم لرزم به خاطر یادآوری اتفاقات افتاده است یا سرمای بهمن ماه. بخاری ماشینو روشن می کنم. دلم می خواد برگردم توی رختخوابم. به آغوش گرم فرزین. دلم می خواد زمان به عقب برگرده. به اون غروب کم رنگی که موکلم با پالتو و بوت زرشکی و رنگ پریده اومد توی دفترم و گفت طلاقشو از شوهرش بگیرم. یا نه برگرده به یه کم جلوتر به صبحی که شوهرشو دست کم گرفتم و براش توی دلم خط و نشون کشیدم. به همون صبح کذایی که فرزین می خواست تو بغلش نگهم داره و من نذاشتم. چقدر احمق بودم. همون صبحی که از فکر دادگاهِ روز بعدش همچنان توی رختخواب از بی خوابی تقلا می کردم تا این که زنگ ساعت مثل پتک کوبیده شد توی سرم. 6 صبح شده بود بدون اینکه حتی چند دقیقه خوابیده باشم. چشمامو به سختی از هم باز کردم. کورمال کورمال پیش از این که فرزین از خواب بیدار بشه زنگ ساعت رو بستم. هنوز بعد از سال ها عادت های زندگی دانشجویی رو ترک نکرده بودم. توی تاریک و روشن اتاق صدای نفس های منظمش رو می شنیدم. مثل همیشه حسودیم شد به آرامش و خواب راحتش. همیشه هم در جوابم می گفت ول کن این کار کوفتی پر استرسو. والا به خدا همه جوره به من ثابت شده که تو هم می تونی رو پای خودت وایسی ولی جان من بیا دو روز مثل یه خانوم بدون فکر کار بشین تو خونه ببینم بازم بی خواب می شی حق با فرزین بود اما عاشق کارم بودم و متنفر از نشستن توی خونه.آباژور روی پاتختی رو روشن کردم. طاق باز خوابیده بود و سینش آروم بالا و پایین می شد. در آستانه 40 سالگی حتی یک تار موی سفید هم نداشت. مشکی یک دست. مثل چشم و ابروش. از پدرش به ارث برده بود. اولین تار موی سفیدی که توی 33 سالگی روی سرم سبز شد کلی سر به سرم گذاشته بود. جمعه بود. با اخمای در هم جلوی آینه نشسته بودم که اومد پشت سرم یه دستشو زد به کمرش و یه دستشم گرفت زیر چونش، چشماشو یه نمه تنگ کرد و گفت دیگه پیر شدی مهتاب، باید کم کم به فکر خودم باشم. بذار ببینم دست و پات لق نشده؟ دستامو که داشت بالا و پایین می کرد توی آینه نگاهمون افتاد به هم. لبخندش محو شد. خم شد و گونه زبرشو چسبوند به گونه ام. از کشیده شدن ته ریشش به پوست صورتم دلم غنج رفت. کمی که صورتشو به صورتم مالید، گفت مهتاب جان یه تار موی سفید بغض کردن داره؟ پاشو دختر پاشو تا من اصلاح کنم آماده شو بریم رودهن برات زخالخته بخرم. می دونست عاشق زخالخته ام. ناخودآگاه لبام به خنده باز شد. دوباره خندید و گفت آهان این شد یه چیزی. دیگه نبینم مهتابم بره پشت ابرا. پاشو حاضر شو تا پشیمون نشدم.پیش از خاموش کردن آباژور آروم خم شدم و توی خواب گونشو بوسیدم. خواستم پتو رو کنار بزنم که دستشو انداخت دور کمرم و افتادم تو بغلش. تنش طبق معمول گرمتر از تن من بود. بدون این که چشماشو باز کنه سرشو فرو کرد تو گردنم و فشارم داد به خودش. آروم گفتم فرزین جان دیرم می شه باید برم با صدای بم و خوابالودش غرغر کنان گفت ای تو روح این کار کردن تو که دو دقیقه نمی شه زنمو تو بغلم نگه دارم. شب زود میام دیر نیایا خودمو آروم از بین بازوهاش کشیدم بیرون. آباژور رو خاموش کردم و از اتاق بیرون رفتم. هنوز در یخچال رو باز نکرده بودم که چشمم افتاد به دستخط فرزین. نوشته بود اولا بابت دیر اومدن دیشب هزار تا معذرت و هر چی هم خانومم بخواد رو چشمم، دوما دیروز موکل جدیدت زنگ زد گفت قرارِ پس فردا (الان که داری یادداشتمو می خونی دیگه یعنی فردا عزیزم) قطعیه که فردا (یعنی دیگه امروز) بیاد تهران؟ یه زنگ بزن بهش اخمام رفت تو هم. آرزو به دلم مونده بود یک بار فرزین پیغامای مربوط به منو به موقع بهم برسونه. گاهی که کار واجب داشت یا منتظر تماس خارج از کشور بود تلفن خونه رو هم روی موبایلش دایورت می کرد و بیشتر وقتا پیغامای منو با تاخیر بهم می رسوند. گاهی فکر می کردم فرزین عمدا این کار رو می کنه تا من یا قید کارمو بزنم یا گوشی خرابمو که هر موقع خودش دلش می خواست درست کار می کرد، عوض کنم. ولی عوض کردن گوشی برام به اندازه یه اسباب کشی سخت بود.تا به دفتر برسم موکلم خودش زنگ زد. هر بار که تماس می گرفت یا هر بار که می دیدمش یا چشمم به پرونده اش می افتاد ته دلم خالی می شد و احساسات ضد و نقیض همراه با عذاب وجدان روی شونه هام سنگینی می کرد. باید طلاق دختری رو از شوهرش می گرفتم که به پدرش مدیون بودم. پدرش نه تنها توی دانشگاه که بعدها در دفتر کارش هم استادم بود. حالا چند سالی بود که با کوله باری پر از تجربه که همه رو هم مدیون دکتر بودم، برای خودم کار می کردم. پایان حس رضایت و غرور ناشی از موفقیت در کارم در یک بعد از ظهر پاییزی کم رنگ با ورود دختری به دفترم که یقه بارونی زرشکیشو تا گردنش بالا کشیده بود، از بین رفت. امکان نداشت کسی یک بار این دختر رو ببینه و بعد بتونه چشم های سرشار از شیطنتش رو فراموش کنه. اگرچه اون روز از برق چشماش خبری نبود و آرایش غلیظش هم نتونسته بود رنگ پریدگی چهرشو پنهان کنه. با دیدنش تو اون حال یاد روزایی افتادم که دکتر اعتمادی مثل مرغ سر کنده توی بیمارستان بالای سرش بود و به ندرت توی دفتر پیداش می شد. اون روزا مسئولیت من توی دفتر بیشتر شده بود. چطور می شد اون روزا رو فراموش کرد. دکتر پیر شد تا پریچهر رو به زندگی عادی برگردونه. نفسش به نفس راحت و خوشبختی این دختر بسته بود. دختری که از من خواسته بود بی سر و صدا بدون این که پدر و مامانش بفهمن طلاقش رو از شوهرش بگیرم. شوهری که به وضوح هنوز برای پری می مرد. یادآوری صدای فریاد شوهرش اون روز تو دفتر هنوز هم رعشه به اندامم میندازه.اون روز صبح بعد از خوندن یادداشت فرزین بدون خوردن صبحانه از خونه زدم بیرون. می دونستم پریچهر باید توی راه باشه. همین که توی پارکینگ پارک کردم امان مثل جن بالای سرم ظاهر شد. مثل همیشه سریع گفت سلام خانم دکتر خبری نشد؟ از هول بودن همیشگیش خندم گرفت و گفتم اسمت امانه اما امون نمی دی که به آدم. بذار برسم آخه. خبری بشه خبرت می کنم. گفتم که یه کم صبر داشته باش تا به دفتر برسم تو آسانسور مخمو خورد. اهل کابل بود و سرایدار مجتمع بود. بعد از حامله شدن زنش میفتن دنبال سقط جنین که تصادف می کنن و جنین حاصل از هماغوشی شتابزده امان و عفیفه یه جایی وسط خیابون مولوی سقط می شه. ازم خواهش کرد پیگیر کاراش بشم و این روزا منتظر دیه جنین سقط شده ای بود که زندگی محقرشونو از این رو به اون رو کنه.تو دفتر یادم اومد که سهراب تا غروب کلاس داره و نمیاد. سال آخر فوق بود. دکتر اعتمادی ازم خواسته بود تو دفتر من مشغول بشه. منو یاد دوران دانشجویی خودم تو دفتر دکتر مینداخت. با خیال راحت مانتو و مقنعمو آویزون کردم و زدم تو سر چایی ساز تا آب جوش بیاد. مانتوم گوشه اتاق بهم دهن کجی می کرد. منو یاد این مینداخت که هیچ وقت باب دل فرزین لباس نپوشیدم. دوست داشت شیک و پیک و خوشبو باشم اما به خاطر کارم به چند دست مانتو شلوار پارچه ای تو تونالیته های مشکی و خاکستری و سورمه ای ضمیمه شده بودم. تو دادگاهایی هم که سگ می زد و گربه می رقصید و همینجوریشم دید خوبی نسبت به وکیل خانم نداشتن همین مونده بود که تبپ بزنم و ادکلن نایت رُز سوغاتی فرزین از دبی رو هم استفاده کنم. انقدر گاهی وقتا کارم طول می کشید که با همون سر رو ریخت تو مهمونیا فرزینو همراهی می کردم و صدای اعتراض فرزین به وضوح از نگاه رنجیدش هویدا بود. از ته نگاهش می خوندم که دلش می خواد داد بزنه آخه مهتاب طوری می شه یه دست لباس مرتب و یه شیشه ادکلن تو اون دفتر کوفتیت بذاری واسه مواقعی که نمی تونی بری خونه آماده بشی؟ اما همیشه زور پرونده های زیر دستم به دوام قول های مکرر من به فرزین می چربید و لذت حاصل از کارم تو زندگی شخصی کورم می کرد.با صدای زنگ دفتر از جام پریدم. سهراب کلید داشت و اون روز هم کلاس داشت. به جای فکر کردن هول هولکی مانتو و مقنعه رو تنم کردم. در باز شده و نشده یه مرد با قد و هیکل متوسط و تیپ مردونه با قدم های محکم وارد دفترم شد و انگشت اشارشو به نشونه تهدید به سمتم گرفت و گفت گوش کن خانم وکیل اگه ساکت نشستم و سراغ باباش نمی رم فقط به خاطر به هم نخوردن آرامش اون خانوادست. مطمئن باشید این داستان بی سر و صدا اما به نفع من تموم می شه. اگر فکر کردید با این چند سال سابقه می تونید پریچهر رو از زندگی من بیرون بکشید اشتباه کردید. دارین وقتتونو تلف می کنید خانم وکیل من طلاق نمی دم زنمو، بهتره خودتون پاتونو از وسط این ماجرا بیرون بکشید وگرنه مجبور می شم به روش خودم عمل کنمصدای کوبیده شدن در اتاق منو متوجه رفتنش کرد و از بهت بیرونم کشید. اصلا نفهمیدم چطور شد چایی ساز از جوش افتاده بود. روی صندلیم ولو شدم. چشمم روی میز به گواهی پزشکی قانونی و درصد کبودی های روی تن پریچهر افتاد و احساسات زنانه ام در همدردی با همجنسم زد بالا. همیشه حالم به هم می خورد از مردایی که زنشونو مثل کیسه بکس محل فرود آوردن مشتاشون می کردن و بعد هم مرد بازی در میاردن که طلاق نمی دم توی دلم دستامو برای مهندس منصور برومند مشت کردم و گفتم فردا توی دادگاه دارم برات آقای مهندس.زنگ زدم به پریچهر. صدای محیط نشون می داد که باید رسیده باشه تهران. دختره دیوانه حتما کله سحر راه افتاده بوده تو جاده. صداشو شنیدم که داشت فحش می داد مرتیکه عوضی بزنم داغون کنم ماشینشو رانندگی از یادش بره از قلدر بازیش پشت ماشین شاسی بلندی که هنوز نمی دونستم منصور انداخته زیر پاش تعجب نکردم، اگر غیر از این بود و آروم بود باید تعجب می کردم. با عصبانیت گفت مهتاب اعصاب ندارم. تهران پارسم تا یک ساعت دیگه می رسم دفترت. منصور اگه زنگ زد تو از من بی خبریا تو دلم گفتم خبر نداری که چند دقیقه پیش شازده شوهرت داشت این جا منو تهدید می کرد.اون روز بعد از اومدن پریچهر تا غروب پایان مدارک رو دوباره چک کردم تا طبق معمول تو دادگاه مو لای درز کارم نره. پری از این که منصور صبح تو دفتر من اونجوری گرد و خاک کرده بود به وضوح ضعف رفته بود. با خودم فکر کردم اینم شده مثل درصد زیادی از زنای ایرانی که از یه طرف از شوهره کتک می خورن از طرف دیگه واسش غش و ضعف می کنن.شب فرزین برنامه داشت برام. از من زودتر رسیده بود خونه. به محض این که رسیدم از دم در بغلم کرد و لباش رفت رو لبام. این اواخر انقدر درگیر کار شده بودم که برای فرزین کمتر وقت میذاشتم. حق داشت بعد از اون همه بد اخلاقی و گرفتاری من این همه تشنه باشه. خوشم نمیومد یهویی غافلگیرم کنه اما با همون تماس اول. با حس نرمی لباش با لبام ولو شدم تو آغوشش. زبونشو که فرستاد تو دهنم مثل تشنه ای که به آب رسیده شروع کردم به مکیدنش. همزمان که لبای همو می خوردیم دستاش لپای کونمو فشار داد و لباشو با گفتن یه جووونِ کشیده از لبام جدا کرد و دوباره شروع کرد به مکیدن. مقنعه ای که ازش متنفر بود از عقب افتاد دور گردنم. داشتم فکر می کردم که وای الانه که سر درآوردن مقنعه کفری بشه. اگه شال سرم کرده بودم نیازی به درآوردنش نبود. اما بی توجه به مقنعه که پیچیده بود دور گردنم مانتومو بالا زد و دستش رفت سمت زیپ شلوارم. سعی کردم فکرای بیخود رو دور بریزم و باهاش همراهی کنم و از مردی که مدتی بود از خودم دریغش کرده بودم لذت ببرم و بهش لذت بدم. زبونمو کشیدم روی لبش و اونم با ولع بیشتری شروع کرد به مکیدن لبم. دستش آروم آروم رفت توی شورتم. انگشتای گرمش که به چوچولم خورد خیس کردم خودمو. تازه انگار یادم اومد چقدر دلم فرزینو می خواست. انگشتام فرو رفت توی موهاش. دستشو که خواست از شورتم در بیاره با ناله و اعتراض با یه لحن کشدار و حشری گفتم درش نیااار فرزییین… یه لبخند از سر رضایت زد و دستشو انداخت زیر زانوم و بلندم کرد. دهنمو با دهنش بست و رفت سمت اتاق خواب و آروم گذاشتم روی تخت. مقنعمو خودم در آوردم و پرتش کردم گوشه اتاق که از چشمش دور نموند اما به روش نیاورد و به درآوردن بقیه لباسام ادامه داد. وقتی لخت روم دراز کشید، وقتی گرمای تنشو با پایان تنم حس کردم، وقتی شروع کرد به مالوندن وسط پاش به وسط پاهام دلم می خواست همون موقع محکم پایان کیرشو فرو کنه توم و به اوج برسم و راحت بشم. داشتم پر پر می زدم براش اما انگار فرزین هیچ عجله ای نداشت. شاید می خواست یه جوری بهم بفهمونه بیش از حد این مدت بهش بی توجهی کردم. با یه دستش دستامو کشید بالای سرم و با دست دیگه اش شروع کرد به مالوندن سینه های تپل و نرمم. همین که لبامو ول کرد صدای آه و ناله کشدارم بلند شد. دستاشو دو طرف سرم روی بالش تکیه داد و خیره شد تو چشمام و گفت چطوره؟ سرمو بلند کردم و لباشو مکیدم. یه کم خودشو بلند کرد و کیر شق شدش آروم آروم راه خودشو پیدا کرد و فرو رفت توی کس خیس و داغم. وقتی حس کردم سر کیرش به جی اسپاتم خورد گفتم همون جا نگهش داره. همه تنم داغ شد و تنم خیلی خفیف لرزید و برای بار اول ارضا شدم. مهلت نفس کشیدن بهم نداد. شروع کرد به کمر زدن و منم همزمان با عقب جلو کردنش کمرمو هماهنگ باهاش حرکت می دادم. حس کیر داغش توی کسم بند بند تنمو غرق لذت کرده بود و صدای آه و ناله فرزین با هر بار کمر زدنش حس خوبی بهم می داد. حس خوب یکی شدن با کسی که دوسش داشتم و دوسم داشت. دلم می خواست زمان همون جا وامیستاد و تو اوج لذت باقی می موندیم. صدای آه کشیدنم با تندتر شدن حرکت کمر فرزین به ناله های بلند تبدیل شده بود. وقتی کسم دور کیرش شروع کرد به دل دل زدن همون جا نگهش داشت تا تمرکزمو از بین نبره و بتونم اوج لذت رو تجربه کنم. می دونست تو آخرین لحظات ارضا شدنم دلم می خواد نگهش داره و کمر نزنه. وقتی از حال رفتم و آب کسم راه افتاد آروم کیرشو کشید بیرون. شروع کرد به بوسیدن گردن و سینه هام. وقتی نوک زبونشو دور حلقه قهوه ای سینه هام چرخوند باز تحریک شدم و صدای آهم بلند شد. چرخیدم به شکم تا از پشت بذاره تو کسم. عاشق این پوزیشن بود و می گفت اینطوری تنگ تر می شی. بالش خودشو گذاشت زیر شکمم و آروم از پشت گذاشت تو کسم. پشت گردنمو گازای کوچیک می زد و قربون صدقم می رفت. آروم دم گوشم گفت بریزم آبمو تو کونت؟ طبق معمول گفتم نه دردم میاد و طبق معمول جواب داد فقط سرشو می کنم با این که سعی کرد آروم سر کیرشو بکنه تو کونم ولی درد تو پایان تنم پیچید. پشت گردنمو یه گاز محکم گرفت و بعد از چند دقیقه بازی کردن با سوراخ کونم سر کیرشو فرو کرد تو سوراخ تنگش و یه کم نگهش داشت. حالم که جا اومد آروم آروم فشار داد و درد کم کم با لذت همراه شد و بعد از چند دقیقه کمر زدن کیرش شروع کرد به دل زدن و پایان آبشو توی کونم خالی کرد و بی حال افتاد کنارم. خیس عرق شده بودیم. انگار کوه کندیم. اون شب بعد از مدت ها بی خوابی و درگیری فکری، تو آغوش امن و گرم فرزین بدون فکر دادگاه فردای اون روز از هوش رفتم. دادگاهی که ای کاش خواب می موندم و هیچ وقت پام بهش نمی رسید.گرمای بخاری ماشین یه کم حال خرابمو بهتر کرد. آهسته شروع کردم به رانندگی. به جز شرکت جای دیگه ای به ذهنم نمی رسید که بتونم شب رو توش بگذرونم. هیچ جوری هم نمی شد زمان رو به عقب برگردوند. اون شبی که بعد از مدت ها با لذت سکس و هم آغوشی فرزین صبح شد، حتا نمی تونستم فکرشم بکنم که منصور برومند چه خوابی برام دیده و چطور می تونه منو با سابقه درخشان کاریم در عرض چند دقیقه تو دادگاه خلع سلاح کنه. اون روز تو دادگاه به محض وارد شدن خودش و وکیلش دنیا دور سرم چرخید. پوزخند گوشه لب حامد و حالت احمقانه و شوک زده صورتم حالمو از خودم به هم می زنه هر موقع که یادم میاد. نگاه منصور داد می زد یک هیچ به نفع من خانم وکیل طول کشید تا تونستم خودمو جمع و جور کنم. به تته پته افتاده بودم. حالم افتضاح بود. حس می کردم فشارم داره میاد پایین. حامد ولی مصمم نشسته بود کنار منصور و خیره تو چشمای وغ زده من انگار که مطمئن بود بازی رو می بره.وقتی حامد به راحتی با شاهد و مدرک ثابت کرد که منصور روی پریچهر دست بلند نکرده و اصلا تو حول و حوش تاریخ جراحت ها شمال نبوده و همیشه پایان و کمال خرج و مخارج زنشو پرداخت کرده و حتی هیچ وقت کوچکترین بی احترامی یا توهینی به همسرش نکرده، خیس عرق شدم. تازه یکی یکی دروغای شاخ دار پری برام روشن شد. پری فراموش کرده بود که سرایدار ویلا و زنش به سفارش منصور پایان حواسشون به عشق و زندگی آقاست مبادا خم به ابروی خانم بیاد. فراموش کرده بود که میان تو دادگاه و چه راست و چه دروغ به نفع منصور شهادت می دن. گرچه از شواهد و مدارک و نگاه پریچهر مشخص بود که بندگان خدا دروغ نمی گن.منصور باهوش تر از چیزی بود که پری تو ذهن من ساخته بود. از پایان کارای زنش تو اون مدت که ما دنبال جمع کردن مدارک طلاق بودیم خبر داشت و به اندازه کافی فرصت داشت تا بگرده دنبال نقطه ضعف وکیل زنش. می تونستم حدس بزنم که این یکی از آسون ترین پرونده های حامد بوده. فقط منتظر بودم دادگاه تموم بشه تا از پری بپرسم چی باعث شده که برای طلاق از منصور به جایی برسه که خود زنی کنه و خودشو آش و لاش کنه تا بتونه سر پزشکی قانونی و وکیلشو شیره بماله که طلاقشو از منصور بگیره. از دستش عصبانی بودم که با دروغاش اعتبار حرفه ای منو به بازی گرفت و خرابش کرد. عصبانی بودم که باعث شده بود بعد از اون همه سال حامد دوباره سر راهم قرار بگیره و به راحتی به زانوم در بیاره. حامدی که روزگاری عشق اول و آخرم بود و جونشو هم برام می داد حالا هم به لحاظ حرفه ای و هم روحی چنان ضربه فنیم کرده بود که می دونستم تا مدت ها نمی تونم از جام بلند بشم. نگاه پیروزمندانه منصور تا عمق استخونمو از درد سوراخ کرد. خانم وکیل گفتنش با اون لحن تمسخر آمیز روی مخم رژه می رفت. مردی که فکر می کردم زده زنشو لِه کرده حالا پاک و مبرا از هر تهمتی رو به روم بهم پوزخند می زد. با این که منصور در برابر پریچهر نامرد نبود اما در مورد من کم نامردی نکرد. رفت دنبال وکیلی که می دونست من با دیدنش قافیه رو می بازم. فقط به این مسئله فکر نکرد که ممکنه سر این نامردیش زندگیمو هم به باد بدم. به چه قیمتی؟ به قیمت از دست ندادن زنش. پریچهری که هنوز اصرار داشت از منصور جدا بشه. هنوز صدای التماسش به منصور تو حیاط دادگاه تو گوشم زنگ می زنه منصور اگه واقعا دوسم داری طلاقم بده و راحتم کن. اگه عاشقمی راضی به عذابم نباش و بذار برم…خواهش می کنم منصور…نگاه خیره حامد نگاهمو به سمتش برگردوند. اومد روبروم ایستاد. تک و توک تار موی سفید تو موهاش داشت. هنوزم خوش قیافه بود. برعکس دوران دانشجوییمون که آه نداشت با ناله سودا کنه اتو کشیده و شیک بود. ولی عطرش همون ادکلن همیشگی بود. عطری که اولین بار خودم برای تولدش خریده بودم و هر موقع ازش استفاده می کرد یه جایی رو پیدا می کردیم که سرمو فرو کنم تو گردنش و ببوسمش. حالا اما بعد از چند سال با حس دوباره اون ادکلن دیگه دلم نمی خواست سرم فرو بره تو گردنش، حالا عطرش داشت دنیا رو روی سرم خراب می کرد. سرم به دوران افتاده بود. دوباره دیدنش، نگاهش و یادآوری خاطرات مشترکمون داشت با خنجر توی قلبم یه چاله بزرگ می کند. با استیصال خیره شدم تو چشمای کشیده قهوه ایش. کم مونده بود اشکم در بیاد. حرف نمی تونستم بزنم. حرف زدنم برابر می شد با زار زار گریه زاری کردنم. یه نگاه به ساعت مچی گرون قیمتش کرد و دوباره خیره شد تو چشمام. پوزخند زد و خیلی مطمئن و مصمم بدون این که حتی صداش بلرزه گفت بعضی زخما خیلی درد داره مهتاب. دردش خوب می شه کم کم اما جاش واسه همیشه می مونه با مهتاب گفتنش قلبم ریخت. حرفشو زد و رفت و ندید که چطوری تو حیاط دادگاه فرو ریختم. نگاهم به پشت سرش خیره موند. از پریچهر و منصور هم خبری نبود. مونده بودم وسط حیاط شلوغ دادگاه با یه دل، پر از غم عالم و یه عالمه سوال بی جواب که تا به جوابشون نمی رسیدم بازم از یه خواب راحت خبری نبود. من مونده بودم یا یه اعصاب داغون و یه شخصیت شکست خورده که اگه با خودم می بردمشون خونه حتما کفر فرزین در میومد و باز ازم می خواست کارمو رها کنم. می دونستم هنرپیشه خوبی واسه پنهانکاری نیستم و چشمام پیش از زبونم غم توی دلمو لو می ده اونم برای شوهری که از چشماش بهم بیشتر اعتماد داشت و حتی روحش هم از داستان من و حامد و دل لعنتیم خبر نداشت…ادامه…پریچهر
0 views
Date: November 25, 2018