یه دوستی داشتم پرستو.هم دوست بودیم هم همسایه بودیم.از کوچیکی با هم بزرگ شده بودیم.همه بهمون میگفتن چاق و لاغر.من تپل بودم و پرستو دراز و لاغر.تا اینکه بعد از دیپلم با بدبختی و رژیم و باشگاه کلی وزن کم کردم.اما باز هم من تپله بودم.پرستو یه برادر داشت که دو سال از خودش بزرگتر بود.فرض کنیم اسمش پرهام بود.پرهام خیلی پسر خوبی بود.هم خونگرم بود هم سرش تو کار خودش بود.من و پرستو تا دیپلم با هم بودیم تا اینکه اون دانشگاه نور ،معماری قبول شد و رفت.منم ترم بعد قبول شدم اما شهر خودمون.دیگه کمتر همدیگه رو میدیدیم.مادر پرستو فرهنگی بود.معلم دبستان پسرانه.باباشم همینطور.معاون یه هنرستان پسرانه بود.هم پدر هم مادر پرستو خیلی باحال بودن. خانم و شوهر هر دو خوش تیپ بودن.من رو هم خیلی دوست داشتن.با من و پرستو و پرهام خیلی راحت برخورد میکردن.مثلا میدونستن پرهام دوست دختر داره.تازه حتی دیده بودنش.بابای پرستو هم هروقت منو میدید میگفت راستشو بگو.چندتا دوست پسر داری؟منم فقط میخندیدم میگفتم آقا رضا کی میاد آخه با من دوست شه؟اونم کلی تحویلم میگرفت که پسرا خیلی دلشونم بخواد.هم تو دل برویی هم چشم و ابروت خوشگله هم تپلی.بعد دستی به سرم میکشید و میرفت.بعد از اینکه کلاسها شروع شدن من و پرستو فقط تلفنی با هم در تماس بودیم و فقط زمانی که پرستو میومد شیراز تا سری به مادر باباش بزنه قراری میزاشتیم و همدیگه رو میدیدیم.یه روز زنگ زد که سلام آنا من شیرازم وقت کردی یه سری به من بزن.منم عصر همون روز بدون هماهنگی قبلی رفتم بهش سر بزنم.زنگ در رو زدم و در باز شد و رفتم تو.بابای پرستو رو دیدم که با خوشحالی اومد و ازم استقبال کرد.همونطوری که به سمتم میومد غر میزد که آخه دختر تو چه دوستی هستی.پرستو نیست یه سر نباید به ما بزنی؟سلام و احوال پرسی کردیم و نشستم.پرسیدم پرستو نیست؟-نه.رفته با مامانش پارچه بخرن.گفتم کاش قبلش خبر میدادم.گفت عیب نداره میشینیم گپ میزنیم تا بیان.گفتم نه مزاحم شما نمیشم.گفت نه.منم تنهام.کاری ندارم.تابستون شده و هنرستان هم گهگداری سر میزنم.بعد بلند شد و رفت سمت آشپزخونه و گفت هوا گرمه بذار برات یه شربت خنک بیارم.با اینکه باهاشون صمیمی بودم اما موذب شده بودم.دنبالش رفتم تا آشپزخونه گفتم زحمت نکشید.من شربت نمیخورم.رژیم دارم.لیوانهای شربت رو روی میز آشپزخونه گذاشت و صندلی رو برام بیرون کشید تا بشینم و گفت.آره.فهمیدم که رژیم گرفتی.خیلی تغییر کردی.سمت صندلی رفتم که بشینم از پشت پهلوهام رو گرفت و گفت البته روی این دستگیره هات باید کار کنی.همونطور که پهلوهامو ماساژ میداد از پشت بهم نزدیک شد.اما نه خیلی تابلو.ولی دستشم از روی پهلوهام برنمیداشت.از کارش بدم نمیومد.همونطور وایستاده بودم اونم پشت سرم ایستاده بود و حرف میزد.تا اینکه یهو گفت دوست پسر داری؟گفتم آره یکی هست نصفه نیمه…گفت یعنی چی؟گفتم یعنی هم سر اون شلوغه با کارش هم سر من با درسام.زیاد همو نمیبینیم.گفت عیب نداره.کمیت مهم نیست اصل کیفیته.بهت میرسه؟بهت حال میده؟منظورشو فهمیدم.اما خودمو زدم به اون راه.گفتم آره.پسر خوبیه.خیلی تحویلم میگیره.هم مهربونه هم با معرفت.بهش نگفتم باهاش رابطه سکسی کامل دارم.رفته بودم دکتر زنان و میدونستم پردم ارتجاعیه.برای همین راحت بودم.وقتی مدتی سکس نمیکردم دوباره تنگ میشد و برمیگشت به حالت اولش…بهم گفت یه لحظه برگرد سمت من.منم برگشتم.دستاشو از زیر بغلم رد کرد و محکم منو چسبوند به خودش.سینه هام کاملا بهش چسبیده بودن.صورتشو آورد جلو و خیلی آروم گفت چه خوبه.تو هرچیزیکه یه مرد از یه خانم میخواد رو داری.وای داشتم دیوونه میشدم.هم استرس داشتم.هم هیجان.هم یه کمکی خوشم میومد.تا حالا اینطوری خفت نشده بودم.اما مقاومت کردم.دستام رو از بین دستاش رد کردم و بین سینه خودم و اون سپر کردم.گفتم ولم کنید لطفا.من باید برم دیگه.گفت کجا؟دوست نداری یکم با هم خلوت کنیم؟گفتم یعنی چی؟من دوست پرستوم.جای دخترتونم.گفت با این اندام برجسته و تحریک کنندت فقط مثل یه بره آهوی کوچولویی که گیر یه ببر گرسنه افتاده.نترس.یه جوری میخورمت که نه تنها دردت نمیاد بلکه خوشتم میاد.(راستی اینو اضافه کنم که مادر پرستو از همون زمان که من دانشگاه قبول شدم ام اس گرفته بود و یه جورایی افسرده شده بود.بخاطر همین حدس زدم شاید بخاطر اینکه رابطه ی خاصی بینشون نیست بابای پرستو یهو از خود بیخود شده بود و به من گیر داده بود.البته ناگفته نمونه که قبلا یه زمزمه هایی از پرستو در رابطه با شیطونیهای باباش شنیده بودم.یکی دوبار هم به شوخی به من گفته بود از پدرم بترس…عاشق دخترای ترگل و تپله. خلاصه…من همچنان تقلا میکردم که خودمو از بازوهاش بکشم بیرون.اما اون سفت منو چسبیده بود و مدام میگفت جوووون.وقتی اینطوری تلاش میکنی که از دستم در بری بیشتر تحریک میشم.اینقدر زور نزن.زورت به من نمیرسه و صورتشو آورد جلو تا منو ببوسه.با دست صورتشو عقب نگه داشتم و سعی کردم همونطور که اسیر شدم توی بغلش بچرخم تا به دستاش که پشتم قلاب شده بود مسلط بشم.تا چرخیدم و پشت به من شد سینه هامو تو دستش گرفت و همزمان با نفسی که میزد میگفت جووووووونم….توی دستام به زور جا میشن. و وحشیانه سینه هامو میمالوند.کیر سیخ شدش و لای کونم حس میکردم.با یک دست دو تا دستامو پایین نگه داشت و با دست دیگش یقه لباسمو با سوتینم کشید پایین.منم همش تقلا میکردم و میگفتم نه.لطفا…لطفا به لباسام دست نزن.با لحن ملتمسانه ای لبهاشو به گردنم نزدیک کرده بود و آروم میگفت توروخدا…اذیتم نکن.کاریت ندارم.فقط یه نگاه کوچولو میندازم.یه کوچولو.توروخدا.یکم خودمو شل کردم.همونطور که از پشت دستامو گرفته بود و سینه هام از یقه ام بیرون زده بود منو به سمت آینه قدی که یک متری اونطرفتر بود برد و جلوی اون نگه داشت.از توی آینه همونطور که نگاهم میکرد آروم دکمه های لباسم رو باز کرد و شروع کرد به مالوندن سینه هام.یواش یواش دستامو ول کرد و دستاشو برد سمت شلوارم تا کمربندم رو باز کنه.دو دستی مچ دستاشو گرفتم.اما زورم بهش نمیرسید.تو یه لحظه شورت و شلوارم رو تا زانو پایین کشید و شروع کرد به مالوندن کسم.همونطور که جلوی آینه نگهم داشته بود با دو تا انگشتش لای کسمو باز کرده بود و داشت نگاه میکرد.دستش از هیجان آشکارا میلرزید و نفس نفس میزد.منم نفس میزدم اما نفس من از تلاش و تقلاهای بی فایده بود که خودمو از بغلش بیرون بکشم…همونطور که منو جلوی آینه نگه داشته بود از زیر دستش سریدم و خودم رو کشوندم پایین.اونم با من اومد پایین…تقریبا دو زانو روی زمین بودم دستش هنوز در حال مالوندن کس خیسم بود و زمزمه هاو نفس های داغش بیخ گوشم…یک ریز بدون اینکه منتظر جواب یا عکس العملی از من باشه قربون کس و سینه هام میرفت…یک لحظه که سرم رو چرخوندم سمتش تا ازش بخوام تمومش کنه یهو جلو اومد و لبهاش که زیر اون سیبیلای شاه عباسیش قایم شده بودن رو به لبهام چسبوند…دقیقا نمیتونم بگم چه حسی داشتم…اگه دختری بودم که به قصد سکس داشتن پیشش رفته بودم قطعا بیشترین لذتها نصیبم میشد.شاید همون موقع هم میتونستم از بودن در کنار آقا رضا لذت ببرم اما یک سری خط قرمز ها و باید نباید ها بهم فقط حس گناه رو میداد.وقتی شروع کرد به بوسیدنم با دو دستش منو گرفت و کامل چرخوند به سمت خودش.همونطور که روی زمین نشسته بودیم تکیه منو داد به دیوار و شلوار و شورتمو از پام درآورد و پاهای منو باز کرد و خودشو بین پاهام جا داد…دیگه ازین بدتر نمیشد.من و بین دیوار و خودش قفل کرده بود.از پایین کیرشو که از شلوار بیرون آورده بود روی کسم میکشید و از بالا دو تا سینه هامو میمالوند و زبونشو توی دهنم میچرخوند.کیرش بزرگ نبود.اما خوش فرم بود.کلاهکش نسبت به خودش بزرگتر بود.یکم که به همین صورت ادامه داد سر کیرشو رو سوراخ کسم فشار داد.باید وانمود میکردم که تا حالا کیری تو کسم نرفته و نمیتونه این کارو کنه.نمیتونستم خودمو عقب بکشم.همون طور که سر کیرشو رو کسم فشار میداد نگاهم کرد و گفت واااااای نمیدونی چقدر دلم میخواست با یه فشار کوچولو کس ناااازتو جر بدم…ولی نمیشه…نمیشه…و دستشو برد سمت کونم…از کون دادن متنفرم و تا حالا امتحانش نکردم.ناخوداگاه کمرمو به سمت جلو حرکت دادم که چند سانت از کیرش رفت تو…با تعجب و هیجان نگاهم کرد و گفت واااای بره آهوی من…شیطونی هم که میکنی…پس معلوم شد دوست پسرت تو این مدت همچینم بیکار نبوده…منو باش چی فکر میکردم و همزمان با گفتن این جمله کیرشو تا ته فرو کرد و با چشمای بسته آآآآه بلندی کشید.تند تند تلمبه میزد و سینه هامو تو دستاش فشار میداد و میگفت آنای من.آنا کوچولوی من…یعنی تو همون آنا کوچولویی که میومد رو پاهام مینشست؟دستام دور گردنش بود و ناخواسته داشتم حال میکردم.یهو دستاشو انداخت زیر کونم و همونطور که کیرش تو کسم بود بلندم کرد و منو برد تو اتاق و آروم گذاشت روی تخت…یکم که عقب جلو کرد کیرشو درآورد و همونطور که به چشمای خمار شده ی من چشم دوخته بود رفت پایین…واااای اینقدر خوب و ماهرانه کسمو میخورد که منم به آه و اوووه افتاده بودم…دقیقا میدونست باید کجا رو بخوره.همزمان که چوچولمو زبون میزد دو تا انگشتشم تو کسم عقب جلو میکرد…وقتی حس کردم که میخوام ارضا شم کشیدمش بالا و گفتم بکن تو…اونم که حسابی ازینکه همپا شده بودم حال میکرد گفت معلومه که میکنم.تا ته میکنم تا حسابی حااال کنی عسل…همچین جرت بدم که به جیغ و داااااد بیفتی آهوی من….و کیرشو فرو کرد و با انگشتش شروع کرد به مالوندن چوچولم و هرچی میگذشت تلمبه زدنش رو سریع تر میکرد…تقریبا با آه کشیدن و ارضا شدن من اونم کیرشو بیرون کشید و آبشو ریخت رو شکمم…اما موقع ارضا شدن آه و اوه نکرد…بعدشم دراز کشید پیشم و شروع کرد به نوازش موهام و بوسیدن گردنم…گفت اگه میدونستم پرستو و مامانش حالا حالاها نمیان چند دست دیگه میکردمت که از الان تا بار دیگه ای که میای پیشم نا نداشته باشی به اون دوست پسرت بدی…هروقت پرستو رفت میای؟هروقت مامانش نبود و تنها بودم میای تا بکنمت؟با اینکه خیلی بهم فاز داده بود بدون جواب نگاهش کردم اما تو دلم گفتم نه…و واقعا هم دیگه نرفتمنوشته آنا
0 views
Date: November 25, 2018