سلام اسم من غلام علی حیدر پدر 15 ساله از شهرستان چیز هستم. یادمه دوران دبستان و راهنمایی ام یک جاهل(گنده لات)در مدرسمان بود به نام هاشم موش که هرروز پای دفتر مدرسه بود و میرفت به مدرسه دخترانه…خلاصه دلم برات بگه هاشم موش رو یک روز دیدم که آنقدر بزرگ شده بود که شده بود مثل فیل… هاشم وقتی انقلاب داشت پای میگرفت به جبهه جنگ رفته بود و تا سه سال در سنگر خدمت میکرد.خلاصه یک روز نیرو کم آوردن و مجبور شدن به زور هاشم را از سنگر بیرون کنند و به خط مقدم اعزام کنند.البته در وسط راه چند بارهم فرار کرد اما با دلاوری های من و دوستم او را شجاعانه گرفتیم.دیدم که هاشم موش ناراحته .گفتم چی شده نمیخوای بری خط مقدم؟گفت چراگفتم پس چرا فرار کردی؟گفتآخه گفتم بزار این دم آخری جلق آخری رو هم بزنم تا رو فرمانده شق نکنه.وسط راه برای همین رفتم پشت تپه که دیدم شما لاشی ها دارین مثل سگ میدوین و ترسیدم و زود کشیدم بالامن به دوستم گفتم که گناه داره بذاز یک جلق بزنه آرزو به دل نشه اونم قبول کرد.به هاشم موش گفتم که ما میریم پایین تو جلقتو بزن بعد بیا ماهم منتظرتیم اونم خوشحال شد و گفت باشه.خلاصه یک چند دقیقه گذشت دیدم هاشم نیومد.یک دقیقه دو دقیقه پنج دقیقه..ده دقیقه دیدم نه پدر پیداش نیست.رفتم بالای تپه دیدم لباساشو دراورده و در حالت سجده قمبول کرده و سر اسلحه ی کلاشو کرده تو کونش…گفتم هاشم چیکار داری میکنی؟حالا مارو میگی تو همون لحظات با دیدن کونه قمبل کرده هاشم کیرم داشت کم کم مل مل میکرد و هاشم از خجالت سرخ شده بود و سرشو انداخت پایین..سریع کلاشو از تو کونش در آورد و دیدم یک عالمه آب کمر از کونش اومد بیرون.گفتم اینا چیه دیگه؟گفتش وقتی جلق زدم گفتم حیف بریزم رو زمین برا همین ریختم تو کونم..تو همون لحظات یک فکر شیطانی به ذهنم خطور کرد..با خودم گفتم بیا تو هم تو این دم آخری یکم با این هاشم حال کن…به هاشم گفتم.هاشم یا به من کون میدی یا میرم به همه میگم که تو داشتی چیکار میکردی..اونم از خدا خواسته قبول کرد..من رفتم روی هاشم خوابیدم و شروع کردم لب گرفتن که حالم از هرچی لب بود بهم خورد لبای پیرزن از هاشم خوشمزه تر بود..گفتم هاشم این چه لب هایی هست که تو داری مزش مثل بوی سگ بود..خلاصه لب گرفتنو بیخیال شدم و رفتم سراغ سوراخ کونش ..صورتمو بردم جلو که دیدم بوی گح سگ میده..گفتم هاشم خدا لعنتت کنه .اون از دهنت که بوی سگ میده اینم از کونت که بوی گح سگ میده..خلاصه دیدم اصلا نمیشه با هاشم حال کرد برای همین بیخیال شدم و لباسمو پوشیدم و به اون هم گفتم که لباساتو بپوش و باهام رفتیم پایین که دوستم منتظر ما بود گفتش معلوم هست کجایید؟منم برای اینکه قضیه لو نره گفتم اون بالا چندتا مین بود داشتیم خنثی میکردیم گفت باشه سریع تر بریم که تا هوا تاریک نشده..خلاصه شب شد و رسیدم به یک روستا که توی شهر شلمچه بود رفتیم دم خونه یک از اهالی روستا و شب اونجا خوابیدیم و صبح بلند شدیم رفتیم نزدیک ظهر بود که رسیدم به یک جزیره که رسول(دوستم)گفتم برای ناهار همینجا باشیم..اونم قبول کرد..خلاصه من رفتم دنبال شکار و اون ها هم جنگولک بازیشون گل کرد..تعریف از خود نباشه ولی من شکارچی ماهری هستم وقتی که رفتم شکار دوتا خرس یک فیل و شش تا مار گرفتم.خلاصه وقتی داشتم برمیگشتم دیدم رسول داره لباساشو تنش میکنه و هاشم هم لخته و داره گریه زاری میکنه رفتم گفتم چیشده هاشم داری گریه زاری میکنی؟بعد رسول گفتش کردمش…من هم از تعجب سوراخم تنگ رفتگفتم رسول تو هم این کاره بودی ما خبر نداشتیم؟گفتش پدر من هم باید شهوتمو رو یکی خالی میکردم دیگه…خلاصه به هاشم گفتم که گریه زاری نکن دیگه ترکش که نخوردی یک توشی خوردی…دیدم نه پدر فایده نداره به رسول گفتم بیا آهنگ معین رو براش بخونیم اونم گفت باشه خلاصه شروع کردیم به خوندنمجنونم مجنونم عاشقونه میخونم مجنونم مجنونم به تو من نمیتونم و الا آخر…خلاصه هاشم آروم تر شد و نکته دیگه اینکه اون جزیره به خاطر آهنگی که ما خوندیم گذاشتن جزایر مجنون که یکی از افتخارات کوچیک ما بود.اگه خاطرمون جالب بود بگین تا خاطره های آزاد سازی خرمشهرخنثی سازی بمب در8ثانیهکردن میت با چتر سید و هزاران هزار خاطره ی دیگمونو براتون تعریف کنم.نوشته گروه ست یار
0 views
Date: November 25, 2018