جزوه با برکت

0 views
0%

دختر داییم مهرنوش رو خیلی دوستش داشتم ، همیشه خوابشو می دیدم ، وقتی می رفتم خونشون و اون با اون دامن صورتی و پاهای سفیدش دراز می کشید و تلویزیون نگاه می کرد . من و پسرداییم هم توی اتاق با کامپیوتر فوتبال بازی می کردیم ، ولی اون اصلا خبر نداشت که من دارم از توی آینه دیدش می خانمم ،وای ، یه لحظه موقع تکون خوردن دامنش اومد بالا ، چه ساقهایی داشت . سفید و صاف مثل آینه کاشکی کمی بیشتر بالا می رفت ، ولی اون روز و روزهای دیگه به کندی برای من می گذشت .آبجی مریم با مهرنوش میرفتن کلاس کانون و همیشه کتابهای همدیگرو به هم قرض می دادن . و اون روز من توی خونه تنها بودم و داشتم سایت سایت داستان سکسی دات کام رو می خوندم ، که یک دفعه دیدم صدای در اومد . رفتم و در رو باز کردم ، خودش بود ، با اون چشمهای محسور کننده اش . بهم گفت برای امتحان به جزوه ای که به مریم داده بود ، احتیاج داره و ، من هم گفتم که نمی دانم کجاست ، هر وقت اومد بهش می گم برات بیاره ولی مهرنوش گفت که از جای جزوه ها خبر داره و خودش به داخل خانه آمد که برش داره . من هم به سر جای قبلی ام برگشتم ، منتها به جای سایت سایت داستان سکسی دات کام ، سایت آموزش نهج البلاغه را باز کرده بودم . و او آمد به درون اتاق و در کتابهای مریم به دنبال جزوه اش می گشت ، چادرش از سرش افتاده بود ، وای خدای من ، چه باسن سرخی ، چه برقی می زد ، او پشتش به من بود و در این هنگام رویش را به طرف من برگرداند ، گویی فهمیده بود که من به کجا نگاه می کردم به سمت من آمد و گفت آقا مهدی به چی نگاه می کنی ؟ خیلی به سایتهای قرآنی علاقه داری ؟ من آدرس یه سایتی رو سراغ دارم که اگه بری توش دیگه واسه همیشه بهش عادت می کنی رنگ من را می گویی ، مثل گچ سفید شده بودم او آمد و خم شد و در حالی که به مونیتور نگاه می کرد ، آدرس را تایپ می کرد ، خدای من ، چه سینه هایی داشت ، سفید مثل برف ، و گرمایشان پوست صورتم را نوازش می کرد ، ناخود آگاه حس کردم ، جایی از بدنم در حال بیدار شدن و جوش و خروش است ، آه نه ، العان نه ، آبرویم خواهد رفت . خشکم زده بود .ناگهان مهرنوش به من نگاه کرد و من هم به او نگاه کردم . سکوتی محض فضای اتاق را اشغال کرده بود .و دست مهرنوش را دیدم که به سمت محل ممنوعه در حال حرکت است و او با چنگی ، هر چه که در بین پاهایم بود را در دست گرفت ، و گفت ازم خوشت می آد ؟و من همچنان خشکم زده بود . و او همچنان آن دو توپ ورم کرده را می کشید .دردی لذت بخش و نفس گیر آنجا را فرا گرفت و رشد کرد و رشد کرد ، تا جایی که دیگر می خواست خاک را بشکافد و از آن سر بیرون بیآورد .مهرنوش من ، زیپ شلوار راحتی ام را باز کرد و پس از کمی تقلا بلاخره آن دانه شکفت و بزرگ شد ، تا جایی که به درختی تنومند و سرخ و صورتی تبدیل گشت .مهرنوش داشت چکار می کرد ؟ گویی می خواست به درخت آب دهد ، آن را به درون دهن گذاشت و چندید بار آن را مکید .به من گفت از روی صندلی بلند شو .و خودش به گوشه اتاق رفت و مشغول در آوردن دامن و شرت سبز رنگ زیبایش شد .بلند شدم و به سویش رفتم و به طور غیرارادی می خواستم ، آلتم را به آن بهشت گرم و نرم وارد کنم ، که او جلویم را گرفت و گفت تا آن را به حداکثر اندازه نرسانم ، اجازه نمی دهم که درون من را کشف کند و زبانش را به روی لبهایم گذاشت و به درون دهانم لغزاند ، و شروع کردیم به لب به لب گرفتن ، و درخت تنومند ، هم چنان به رشد خود ادامه می داد و به ناف و شکم مهرنوشم بر خورد می کردسینه های گرم و سفیدش اکنون متورم و در مرز انفجار بودند و با هربرخورد نوک آنها به سینه های من ، آهی از ته دل می کشید ، خدای من ، او برگشت و خود را برای من آزاد گذاشت ، از او پرسیدم ، مهرنوش باکره ای و او گفت نه ولی من جای دیگری را میخواستم ، و به او گفتم که می خواهم آلتم را به درون آن سوراخ خیلی تنگ و گرم ، وسط باسنش فرو کنم ، و او در کمال بخشندگی قبول کرد .و اینگونه است که از آن زمان یکسال می گذرد و فهمیده ام که دوست پسر دانشگاهی اش ، ترتیب او را داده بود .و هیچوقت نفهمیدم که چرا مریم به من گفت که هیچ جزوه ای بین او و مهرنوش رد و بدل نشده بود ( در این داستان سعی شده ، کمتر از لغات و کلمات جنسی استفاده شود تا کمی متفاوت تر جلوه کند )نوشته مهدی

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *