فقط من و اون…تو جزیره ی لزبوس…جایی که برای من، خورشید و موهای سرخ اون با هم طلوع می کنن…واسه صبحونه انگشت های لطیف اون دونه دونه انگور تو دهنم می ذارن و من دونه دونه انگشت هاشو می بوسم…زیر نگاه داغ ظهر تن به آب می زنیم و خیسِ خیس به نیایش هستی می پردازیم…عصره و اون پیرهن حریر سفیدش رو می پوشه و من غرق می شم تو تنش…تو پناهگاه گردنش…تو سبوی لب هاش…میاد جلو، لب هامون هم آغوش می شن و من مست…اون پیرهن رو تنش زیاد دووم نمیاره و باز مواجهه ی من با نارپستان هایش که از آن ها شهوت بر می خیزد…می بوسمشان مثل اشیاء مقدس…که حاجتم روا شود آرام دورش طواف می کنم و زیر گوشش نجوا می کنم آفرودیت من…قلقلکش می آید و دلش غنج می رود که می خندد و من با خنده اش می خندم، همیشه…حالا پشتشم…طره های سرکشی که به قید گوجه ی بالای سرش درنیامده اند را به سختی کنار می خانمم تا محراب مرمرین گردنش بر من متجلی شود…و حالا لب و دهان من به ذکر مشغول می شود و مهره های کمرش دانه های تسبیحند… حالا خود معبود به سمت عبد بر می گردد و من انگار مثل موسی از هوش می روم وقتی خم می شود و بنده پروری می کند...سجده ی این بر دل آن، سجده ی آن بر دل این….فقط وقتی به عرش برمی گردیم که می بینیم گشنمون شده…دم غروب که می شه محکم دست هم رو می گیریم و با پاهای برهنه رو شن های طلایی ساحل می دوییم و می خونیم…شب که می شه آتیش روشن می کنیم و تو نورش به هم خیره می شیم و با هم می خندیم و اشک می ریزیم و قصه می گیم…جزیره ی لزبوس…جایی که مکنوناتی نیست…نوشته سافو
0 views
Date: December 11, 2019