جنده ایرانی شهواتی
سلام
این یک داستان هست که در انتقاد به سکس با محارم و آثار مخرب اون نوشته شده است. اگر با این فانتزی حال میکنید پیشنهاد میکنم این داستان را نخوانید.
داستان زاییده ذهن نویسنده است…
نور آفتاب از لای پنجره صاف خورد توی چشمم. همیشه این آفتاب لعنتی منو زودتر از آلارم گوشی بیدار میکنه.. خمیازه ای کشیدم و رومو برگردوندم. دیدم اون آشغال دوباره اومده کنارم خوابیده. بلند شدم و بلند گفتم:”احمق مگه نگفتم نیا کنار من بخواب؟ صدبار بهت نگفتم خوشم نمیاد؟” سعید برای اینکه صدای داد و بیداد ام رو نشنوه بالش رو گذاشت روی سرش و گفت:”خفه شو دیگه! من دوستت دارم ، میخوام شبا کنار هم بخوابیم.”
میدونستم که ادامه ی بحث و جدال فایده ای نداره. راهمو کشیدم به سمت آشپزخونه.. ناخودآگاه یه افسوسی خوردم.. یه لحظه به خودم گفتم:”این همه بدبختی چرا باید به سر ما بیاد؟ چرا توی 6 سالگی باید مامانم پدرم رو ول کنه و پدرم صبح تا شب دنبال عیاشی و خوشگذرونیش باشه و منو با این داداش هرزه ام تنها بذاره؟”
بغضمو قورت دادم و سریع بساط صبحانه رو آماده کردم. میدونستم اگه زیاد معطل کنم ممکنه سعید بیدار بشه و اصلا حوصله ی دعوا باهاش رو نداشتم. صبحانه رو تند تند خوردم و سریع کیف ام رو برداشتم و از خونه زدم بیرون…
توی راه مدام با خودم فکر میکردم چرا اینطوری شد؟ چی شد که برادر من به من نظر پیدا کرد؟ توی بد منجلابی گیر کرده بودم. مطمئن بودم که اگه این قضیه را با کسی خصوصا پدرم در میون بذارم هردومون رو میکشه! اصلا من این اتفاق را از چشم پدرم هم میدیدم.. اون اینقدر خودخواه بود که به جای اینکه کنار بچه هاش باشه بعد از طلاق مادرم رفت دنبال خوشگذرونی های خودش و از هفت روز هفته شاید پنج روزش را خونه نبود! به بهانه ی ماموریت… هه. ماموریت خانم بازی…
کار داداشم شده بود ولگردی توی سایت های سکسی و دیدن انواع فیلم سوپر خواهر و برادر. طبیعی بود که این نتیجه ای به جز درخواست سکس با خواهرش نداشت… درسته که من 25 سالم بود و اون 18 سالش ولی از نظر جثه من در مقابل مثل جوجه بودم و نمیتونستم زیاد باهاش دعوا کنم
“ایستگاه بعدی ، طالقانی” صدای بلندگوی مترو منو از دریای افکاری که توش غرق شده بودم بیرون کشید. نگاهی به دور و برم انداختم. یک دختر و پسر کنار هم نشسته بودن و داشتن میخندیدن. چرا دروغ بگم. حسودی ام شد. واقعا هم حسودی ام شد
این که چرا اون دختر میتونه با کسی که دوستش داره شاد باشه و نیازهاشو برطرف کنه ولی من باید صبح تا شب مثل کلفت توی اون خونه ظرف بشورم و برادرم به جای اینکه تکیه گاه ام باشه ، آزار ام بده واقعا ناراحت ام میکرد.
اون به من به عنوان یک شئ نگاه میکرد. یک شئ برای ارضای نیازها جنسیش. اصلا به این اهمیت نمیداد که من از این رابطه هیچ رضایتی ندارم… اصلا من براش اهمیت نداشتم ، چه برسه به رضایت ام!!
از مترو پیاده شدم. دیر شده بود. فکر غرولندهای استاد که از صدتا فحش بدتر بود اعصابمو بیشتر خراب کرد. سریع وارد کلاس شدم، “خانم چرا اینقدر دیر؟ 10 دقیقه گذشته! این کار هر جلسه تون هست!!! بفرمایید”. نشستم کنار مریم. حال و احوالی کردیم..
“شما خانم! با شمام….” با نیشگون مریم یه لحظه به خودم اومدم! “من استاد؟”-“بله شما! بفرمایید اینجا چرا اینجا از 2/4 صرف نظر کردیم؟”-“خب استاد مقدار خیلی کمی هست”
کلاس منفجر شد!! استاد سری به نشانه ی تاسف تکان داد و شروع کرد به ادامه دادن…
کلاس تعطیل شد و داشتم آماده میشدم که برم. مریم گفت:”سارا چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟ یه چند وقته حواست نیست. پکری. اگه چیزی هست بگو. اگه کمکی از دستم برمیاد بگو..” لبخندی مصنوعی زدم و گفتم:”ممنونم مریم جون. تو همیشه به من لطف داشتی. این چند وقته یکم مریض بودم حالم زیاد خوب نیست.” اما مریم که فهمیده بود نخواستم اصل موضوع را بهش بگم ، درحالیکه بهش یکم برخورده بود گفت:”باشه عزیزم. به هرحال هر وقت کاری داشتی من هستم.” تشکر کردم و از کلاس اومدم بیرون
کلید رو توی در خونه انداختم. سعید نشسته بود وسط خونه و داشت فیلم سوپر میدید و خودش رو ارضا میکرد. میخواست به خیال خودش منم پا پیش بذارم. راهمو به سمت اتاق کشیدم و لباسهامو عوض کردم. این چند وقته جلوش لباس های گشاد و پوشیده تری میپوشیدم ولی فایده زیادی نداشت… محکم بهش گفتم:”خاموشش کن اینو” پوز خندی زد و گفت :”چرا خاموشش کنم؟ ببین چه جیگریه این خوشگله ، البته به گرد پای تو هم نمیرسه خواهر عزیزم…” بلند شد و داشت میومد نزدیک… خودمو عقب کشیدم… خواست لبمو ببوسه… هلش دادم به سمت عقب… عصبانی شد. این دفعه دوباره بلند شد و اومد و یکی زد توی گوشم… گریه ام گرفت… د
ستمو محکم گرفت و کشید ام به سمت اتاق… پرتم کرد روی تخت… نمیتونستم جیغ بزنم… از آبرومون میترسیدم… فقط دعا میکردم زودتر تموم شه… فکر میکردم یکمی که لبمو ببوسه خودش میره پی کارش… ولی یه دفعه دیدم دامنمو زد بالا و کیر اش رو در آورد. درحالیکه گریه میکردم گفتم:”سعید قسم ات میدم. تو رو به روح مامان. خواهش میکنم اینکارو نکن… سعید التماست میکنم. به خدا شماره ی یکی از دوستهامو میدم بهت…. خودم برات دوست دختر پیدا میکنم… التماس میکنم نکن.”
در حین اینکه داشت دستشو تف میمالید و به کیرش میمالید گفت:”قبلا هم بهت گفتم عزیزم. هیچ کسی برای من مثل تو نمیشه. من تو رو دوست دارم لعنتی…” لبشو گذاشت روی لبام و کیرشو بین رون هام گذاشت. محکم خودشو بهم میکوبید و گریه های من هر لحظه بلندتر و بلندتر میشد… ناله ی بلندی کشید که شبیه صدای خوک بود… آره. واقعا اون یه خوک بود. از خوک هم بی ارزش تر…
ولو شد روی تخت و گفت:”خیلی عالی بود… حال کردی سارا. مگه نه؟”
اشک ریزان سریع دویدم سمت حمام… آبش را بین رون هام ریخته بود… سریع شیر آب رو باز کردم و گرفتم بین کشاله های ران ام.
رفتم زیر دوش و دوباره شروع کردم به گریه کردن… بلند گریه میکردم. سعید کوبید توی در و گفت:”چه مرگته؟ خفه شو میخام یکم بخوابم… بعد از لاپایی گرفتن از جیگری مثل تو یه خواب خیلی میچسبه”
حالم ازش به هم میخورد… دلم میخواست خودکشی کنم. میخواستم خودمو راحت کنم… بخار فضای حمام زیاد شده بود و نفس کشیدن رو سخت کرده بود. شیر آب رو بستم. باید یکم صبر میکردم تا بخوابه و بعد برم بیرون. وگرنه اگه با حوله میدید ام دوباره….
یکم صبر کردم و اومدم بیرون. سریع رفتم توی اتاق ام و در رو از تو قفل کردم… یه قرص ضدبارداری خوردم. صدای سعید از پشت در اومد:”من با رفیقام دارم میرم بیرون… شام رو آماده کن شب که میام حسابی خوش بگذرونیم…” این رو گفت و در رو کوبید به هم و رفت…
به دیوار تکیه دادم و گریه میکردم… با بلند ترین صدا گریه میکردم. 3-4 ساعتی از دستش راحت بودم… ولی فکر کردن به شب ترس ام را چند برابر میکرد…
ادامه دارد….