خیلی دوسم داشت یعنی میگفت دوسم داره منم عاشقش شدم حق داشتم… اونم حق داشت ولی حق اینکه منو بخواد نمیدونست داشته باشه یعنی جامعه و مردم بهش نمی دادنوقتی همش نگرانم بود،مواظبم بود بهم اهمیت میداد چجوری عاشق نمی شدم اونم من که یه دختر تو سری خور بودم یه دختر که تو خونه بهم اهمیت نمیدادنتو مدرسه هم تا حرف میزدم سوتی می گرفتن که مسخره ام کنناعتماد به نفسم پایین بود حق داشتم به خاطر خانوادم به خاطر زنی که مادرم بودمن دختر خانم دوم بودمیه خانم دوم که وقتی ۱۳ سالش بود شوهر می کنه و خانم مرد معتاد ۵۵ ساله میشه بهتره بگم در عوض یه خونه که به پدربزرگم(۱۰تا بچه بودن که مادر من دختر بزرگه بود) داده شد مادرم با شوهر اولش ازدواج می کنه و وقتی۱۵ سالش میشه دو سال بعد اون مرد از حرص طلب و بدهیاش میمیرهخوب مادر من جایی نداشته یه سال با زور نگهش میدارن با اینکه کار خونه به عهدش بوده اما تو همسایه ها افت داشت خانم بیوه جوون تو اون خونه باشه حق نداشت خیلی بیاد بیرون و همش حس سربار بودن بهش دست میده تو یکی از این سبزی خریدنا و بیرون رفتنا که به بهانه خرید بود عاشق سبزی فروش محل میشه یه مرد ۳۴ ساله با چشمای زاغ مادرم میگهبابات بهادر یه مرد خوش هیکل و سفید و زاغ بود بهش نمیامد خانم داشته باشه چه برسهبچه به من توجه می کرد حالا نه مثل الان که تو فکر کنی گل و کادو برام بگیره نهباهام خوب برخورد می کردحال و احوال مثل ادم درست حسابی می کرد و می پرسید چیزی کم و کسر ندارید؟سنگینه شما نمیتونید کمک کنمهمین…بچه بودم تو خونه آقام که همش کلفتی و هیس تو حرف نزن بود شوهر اولم که رفیق منقلآقام بود منو در عوض یه خونه تو جنوب تهران گرفت اونجام کم بدبختی نکشیدمزن دوم مردی که چند سال از آقام کوچکتر بود اذیت و آزار خانم و دختراشمنو به هوای پسر زاییدن گرفت که خدا با من یار بود حامله نشدمباز برگشتم به همون خونه که شیربهام بودباز کلفتی باز حرف و حدیث خیلی نمی تونستم برم بیرون اون موقع که دختر خونه بودم نذاشتن درس بخونم حالاممهر بیوه رو پیشونی من فوقش هفته ای دوبار میرفتم خرید که قصاب و نونوا و سبزی فروش محل میدیدمنونوا که هیچی نگم بهترهقصاب هم که قیافه ترسناکی داشت یکی دو دفعه موقع پول دادن دستمو فشار داده بود سعی می کردم کم برم یا تنها نرماما سبزی فروش که بیشتر می رفتم یه مرد خوش هیکل قد بلند زاغ بود که چشماش منومیکشوند مغازهیواش یواش یه لبخند زد بعد من لبخند زدمحال و احوال پرسی طولانی شدگذشت و گذشت یکی از دوستای پدرم که وضعش خوب بود و اهل دود بود رفت و آمدش به خونه زیاد شدترسیده بودم فکر میکردم به خاطره منهاما یکی دوبار که آقام خونه نبود دیده بودیم میاد خوب وقتی آقام خونه بود میامدو لبی تر می کردن و مام به نون و نوایی میرسیدیم حالا این نبود یکی دیگه یه مدت پیداش نشد منم نفس آسوده کشیده بودم و فکرم پیش بهادر بود یکی دوبار یواشکی تو کوچه خشتی خلوت که یه خونه مخروبه بود یواشکی همو دیده بودیم میدونست بیوم همه محل می دونستن فکر کن بیوه باشی آقات معتاد باشه خونتون پاتوق باشه سوادم نداشته باشب تو این شرایط نمی شد توقع دکتر و مهندس بود تو این یه سالم کم سرخورده نشده بودمتو این خونه خرابه که بچه ها می گفتن جن ها توش زندگی می کنن و همه یه جورایی می ترسیدن من بهترین لحظه های زندگیمو داشتم شوهر اولم گندش بزنن دهنش و بدنش همیشه بو میداد بو پیاز بو عرق تنش بو سیگار و تریاک حالن بهم میخورد زجر بود که می کشیدمدفعه اول که زنش شدم صبح زفتیم محضر یه انگشتر پرپری دستم کرد و رفتیم خونشاهل و عیالشو فرستاده بود شهرستان تشنه به آب رسیده نذاشت برسم تا رفتیم تو خونه چادر و کشید افتاد به جونم جیغ زدم بچه بودم چیزی نمی دونستم داد زدم حالم از بو دهنش و دندونای زردوش بهم میخورد اما کاری از دستم بر نمیامد لباسامو پاره کرد تو تنم تا اومدم فرار کنم…ادامه…نوشته رسپینا
0 views
Date: May 17, 2019