مثل بیشترعشقا همه چی با یک نگاه شروع شد . شهریور بود . هنوز هوا و زمین رنگ و بوی پاییزو به خودش نگرفته بود . گرمای تابستون تا حدودی اذیت می کرد . اونو می دیدم که با دوستاش برای فوتبال بازی کردن میاد تو کوچه . میاد و گل کوچیک بازی می کنه . نگاهش به ته کوچه بود . به من . منم یه نگاه هایی بهش مینداختم. آخه واسم تعجب داشت که یه پسر اینجوری بهم نگاه کنه و زل بزنه . نمی دونم ازم چی می خواست . تازه می خواستم برم اول دبیرستان . خونواده منو از پسرا ترسونده بودند . از این که گول اونا رو نخورم . ولی حس کردم که اونا اون جوری که میگن مثل دیو سیاه قصه ها نیستند که آدمو بخورن . فقط بعضی هاشون اگه تو کوچه های خلوت آدمو گیر بیارن شاید که شیطون شن و برن تو جلد آدم . به بهانه های مختلف یه ماهی اومد و رفت . من و اون از فاصله ده تا بیست متری نگاههای زیادی رد و بدل می کردیم . نگاههای من از روی کنجکاوی بود و این که اون چرا این جور نگام می کنه . به نگاهش عادت کرده بودم . گاهی وقتا که میومدم و نمی دیدمش یه جورایی حس می کردم که یه چیزی رو گم کرده دارم. تا این که مدرسه ها باز شد و دیگه هر کسی می رفت مدرسه خودش . از اون هیاهوی تو کوچه و بازی بچه ها خبری نبود . دیگه یواش یواش باید اون نگاهها رو فراموش می کردم . من مثل حالای خودم خیلی خوشگل و ناز و سفید بودم . حتی وقتی که چادرمشکی میذاشتم سرم و باهاش می رفتم مدرسه . یه روز از راه مدرسه تو کوچه مون بهم یه نامه داد . هم می ترسیدم برش دارم و هم می ترسیدم برش ندارم و از این هم که کسی تو کوچه بیاد و مارو ببینه می ترسیدم . زود ازش گرفتم که سماجت نکنه و کسی سر نرسه . خیلی سختم بود اگه کسی ما رو ببینه .. نامه رو خوندم . برام از عشق می گفت از این که یه دختر و پسر می تونن با هم دوست باشن . از وفاداری .. خیلی خنده دار این که برام نوشته بود که اگه دوستداری باهام دوست شی برام نامه بده جوابمو بده به من بگو بازم برات بنویسم . چقدر پررو و پرمدعا نشون می داد . واسش نوشتم من که چیزی ندارم واست بنویسم . علنا بهش گفتم که برو پی کارت . یه هفته ای پیداش نشد .راستش پشیمون شده بودم . دلم می خواست یکی بهم توجه داشته باشه . یه پسری که ازم خوشش بیاد . من یه دختری نبودم که مثل امروزی ها قرتی پرتی باشم و اگه این نشد اون .. مردا به خانم نیاز دارن و زنا به مرد .. و جوانه عشق می رفت که در من رشد کنه و منو به باروری دیگه ای درزندگی برسونه . حس و حال دیگه ای داشتم . همه چی رو رنگ دیگه ای می دیدم . با یه دیدگاه دیگه ای. زیباییها رو زیبا تر و زشتیها رو زشت تر می دیدم . یه چیزی براش نوشتم و کنارگذاشتم ولی اون دیگه رفته بود . ناامید شده بود . یه روز که داشتم از مدرسه به خونه بر می گشتم توکوچه معطل کردم . چون اونو دیدم که اون طرف خط روبروم منو دیده . روم نمی شد بهش بگم برات نامه دارم . سرمو یواش تکون دادم . خیلی خنده داربود . دو ماه از اولین نگاه می گذشت . نفری یه نامه اگه اسمشو بشه گذاشت نامه به هم داده بودیم ولی هنوز یک کلمه حرف به هم نزده بودیم . اومد طرف من . نامه رو بهش دادم . از یه جایی چند تا مطلب عاشقونه گرفته بودم و براش نوشتم ولی اون نامه هاشو خودش با فکر و حس خودش می نوشت . وقتی پدر مادرم برای اولین بار موضوع رو فهمیدن من شدم دختر بده .. دیگه نذاشتن مث سابق تو راه مدرسه همو ببینیم ولی یه دختر اگه عاشق باشه و اگه بخواد اونو اگه به آسمون هفتم هم ببرن بازم میاد رو زمین تا عشق آسمونی خودشو ببینه . اون فقط یه سال ازم بزرگ تربود . قیافه ای معمولی داشت . یه سادگی خاصی تو نگاه و کاراش بود . یه پاکی و نجابتی که شاید دخترای اون روز آرزوشون بود که همچین پسری به تورشون بخوره ولی کارشو چیکار می کرد . خدمتشو..درسشو و آینده و درکل خونه و زندگیشو.. روز ها و ماهها و سالها گذشت . وقتی تو یه عنصری به اسم وفا رو در عشق و دوست داشتنت وارد کنی دیگه هیچ چیزی جز مرگ نمی تونه فاصله ایجاد کنه . اون روزا هنوز عشق به عاشقاش یه امیدی داشت که پر و بالشو بگیرن . هنوز خورشید عشق می خندید و ستاره ها چشمک می زدند . هنوز می شد رفت تو جنگل و کوه و دشت و دمن و از عشق نوشت . مثل حالا عصر کامپیوتر و این چت بازیهای مزخرف نبود که لطف همه چی رو از بین ببره و همه چی رو به بازی بگیره . شاید این چت کاری تو هر صد تا دو تا رو عاشقونه و عاقلونه به هم برسونه ولی بقیه رو خونه خراب می کنه.. من از خیلی چیزا گذشتم از خیلی از خواسته هام و خواستگارایی که چند تا ماشین و خونه و بهترین شغلها رو داشتن و اونم از تفریحات مجردی و جوونی کردنهاش گذشت . تا از خدمت بر گشت به خاطر رسیدن به من رفت سرکار .. اون سختیها و عذابهایی رو که واسه هم کشیدیم نمیشه تو چند کلمه خلاصه کرد . حتی چند سال هم از ترس غیبت کرده بود و نرفته بود خدمت ولی بهش گفتم مگه به من و عشق من اطمینان نداری ؟؟ چه دورانی بود .. انگار همین دیروز بود .. دختر سیزده ساله ام محو حرفای من شده بود . -مامان . از آهی که کشیدی نشون میده که به هم نرسیدین . چه تراژدیی این روزا میگن اون قصه هایی که درش عاشق و معشوق به هم نمی رسن جاودانه میشن . -چه فایده دخترم اصل کارخود اونا یی بودند که به هم نرسیدند . قصه برای ما چه ارزشی داره تا ما زندگی خودمونو درست نکنیم . مگه جدایی و از هم دور بودن لذت داره که ما بهش بنازیم ؟؟ لیلی از مجنون و فرهاد از شیرین و رومئو از ژولیت می خواد دور بمونه که داستان عشق های نا فرجام و بد فرجامشون جاودانه شه ؟؟ پس زندگی آدما چی ؟؟ دلهاشون چی ؟؟ آدم که به دنیا نیومده که همش غصه بخوره و با تماشا و حس غصه خوردن دیگران از این که اونا رو می تونه شریک خودشون بگیره حس آرامش کنه . حس آرامش برای وقتیه که تو به عشقت به خواسته ات رسیده باشی .. -مامان حالا بهم میگی چطور شد که تو از عشقت دور موندی ؟؟ ولی پدر هم آدم خوبیه ها . اگه این پدر نبود این دختر هم حالا نبود که تو قصه عشق خودتو برای اولین بار واسه دخترت تعریف کنی.. -وای دخترم تو چقدر ساده ای با این سادگی خودت رفتی تو چت بازی و معلوم نیست فردا پس فردا گول چند تا پسرو می خوای بخوری . دوزاریت کجه ها . بابات همون اولین عشقمه دیگه . من به اونی که می خواستم رسیدم . به آخر خط خوش و دوست ندارم که دخترم با این بازیها خودشو گول بزنه .. عزیزم تو جوونی . جوانه عشق به یه جنس مخالف و دوستی ها و دلبستگیها هر لحظه در معرض شکوفایی و رشده و لی اگه یه اشتباه کنی و ریشه این عشقو بسوزونی خودتم همراه با اون می سوزی. من اون روزا از این که با مادرم حرف بزنم هراس داشتم . مادر می تونست سنگ صبور خوبی برام باشه یه راهنما. ولی مامانای حالا می تونن بهترین دوستان برای دخترانشون باشن . چون این نسله و سیر تکاملی خودشو در این زمان می بینه . من می تونم درکت کنم . در کنارت باشم . اگرم یه وقتی کسی رو دوست داشتی و دوست داشتی باهاش حرف بزنی مانعت نمیشم . سرکوفتت نمی خانمم حتی کمکت هم می کنم ولی بذار منم بدونم که تو داری چیکار می کنی . هرچند منی که امروز دوست دارم از تجربیات من بهره مند شی خودم اون روز از تجربیات دیگران استفاده نکردم . بهت حق میدم که خودت تصمیم گیرنده باشی ولی به این هم فکر کن که برای لذت بردن از زندگی وقت زیاده ولی گول این دنیای دروغو نخور . همه از دروغ و نیرنگ فرار می کنند . عصریه که همه به هم خیانت می کنند ولی از خیانتها و دورنگیها می نالند . ببین تو از زندگی چی می خوای . دوست داری پاک و درست باشی و یک خانم به معنای واقعی که همه بهت افتخار کنند یا یه دختری که با یه لذت گذرا عمری رو از لذت بردن و به شیرینی و خوشی زندگی کردن بیفتی ؟؟ تازه عزیزم اینایی که ندیده و نشناخته با هم چت می کنند می بینی گاهی یه دختر خودشو جای یه پسر جا می زنه و یه پسر جای یه دختر .. به اینا دلخوش نباش . وقتی که یه دختر با وقارو متین باشی حتی اگه زیبا هم نباشی ولی شخصیت اجتماعی و وجهه خودتو داشته باشی همه طرفدارتن . زیبایی ظاهری از بین رفتنیه ولی زیبایی باطن هیچوقت از بین نمیره و اگه بخوای میتونی واسه همیشه حفظش کنی .. تو که خودت هم زیبایی ظاهری داری و هم باطنی. ببین عزیزم من مادر فضولی نیستم ولی دلم برات می سوزه .. دخترم در همون سنی بود که من عاشق شده بودم . کامپیوترشو بدون این که از ایمیل و چت خارج کنه نصفه شبی میره حموم . مثل این که ذوق زده بوده و یادش میره احتیاط کنه یه جوون بی تربیت هم پیامهای زننده ای بهش میده و با نوعی سکس چت یا چت سکس قصد از راه به در کردن اون و مخ کار گرفتنشو داره .. من اون شب و شب و روز های دیگه و برای همیشه سعی کردم که مادر و دوست دختر خودم باشم. اونم بهم اطمینان کرده . می دونه اگه یه روزی به کسی دل ببنده که ارزششو داشته باشه یکی هست که ازش حمایت کنه . یکی که زیباییها رو در انسانیت و عشق و عمل آدما ببینه . مثل خودش . مثل بابای عاشقش و مثل مامانی که میدونه زندگی بدون عشق و به هم رسیدن ارزشی نداره … پایان .. نوشته ایرانی
0 views
Date: November 25, 2018