همین اول بگم این داستان طولانی برو بچی که حالشو ندارن اصلاً نخونن قسمت های بعدیشم اگه کامنتا خوب بود میزارم براتون ….من حمید هستم در این لحظه 22 سال دارم و هلو های امسال را که بخورم وارد 23 می شم . اصفهانی هستم و در یکی از شهرستانهای اطراف اصفهان دارم درس میخونم . پدرم هم پیش یکی از این حاجی کسکش حروم زاده بازاری های اصفهان حسابداری می کنه . خودمم واسه اینکه دستم تو جیب خودم باشه تو کار نصب ماهواره هستم و در کل هر کاری که بوی پول توش بیاد را انجام می دم.خب داستانی که می خوام واستون تعریف کنم بر می گرده به زمستون پارسال که یه سرمای عجیبی اومده بود و واسه تهرانی ها یه هفته تعطیل شده بود ( واسه ما هم فقط سرماش اومد ) . تو همون سرما بود که حاجی کسکش حروم زاده و چند تا از همون رفقای شیکم گنده بازاریش هوس سفر مالزی به سرشون زده بود و خلاصه بار و بندیل و بستن و رفتن مالزی واسه صفا . این حاجی کسکش حروم زاده هم همونجور که حتما خودتون فکرشو کردین یه پیرمرد هفتاد و خورده ای ساله هست که صدای کلنگ قبرش هواست ولی انگار تا ما را زیر خاک نکنه قصد سفر به دیار باقی را نداره خلاصه شب شد و پدرم اومد خونه و از رفتن حاجی کسکش حروم زاده و این کس شعرا یه کم صحبت کرد . داشتیم شام را می خوردیم که یهو پدرم حرف خرید واسه خانم حاجی کسکش حروم زاده را پیش کشید و به من گفت که اگه کاری داشت تو باید واسش زحمتشو بکشی . منم همونجا یه لحظه خشکم زد و بعد چند لحظه به خودم اومدم گفتم مگه من نوکر خونه زاده حاجی کسکش حروم زاده هستم ؟؟ می خواستی بهش بگی نوکر بابات غلوم سیاه بود . این مایه دارا حرومزاده فکر می کنند بقیه باید فقط جلوشون دولا و راست بشن و تعظیم کنن . ( این ها حرفهایی بود که من سر سفره می زدم ) . از اون طرف مادرم پشت سر من در اومد و گفت حاجی کسکش حروم زاده مگه خودش پسر نداره که حمید بیاد نوکری این تازه به دوران رسیده ها را بکنه . ( یادم رفت بگم همین حاجی کسکش حروم زاده یه پسر لاشی داره که الان فکر کنم ترم دوم باشه اونم داره تو یکی از دانشگاههای آزاد اطراف اصفهان که زیادم دور نیست رشته زمین شناسی ( به قول ارحام صدر لنگ و پاچه شناسی ) می خونه و واسه اینکه بهتر بتونه درس بخونه از همون ترم اول با چند تا رفقای مایه دار مثل خودش خونه دانشجویی گرفته بودن تا هر شب دخترای مردم را به سیخ بزنند .خلاصه داشتیم این جر و بحث ها را می کردیم که آخرش پدرم اعتراف کرد و گفت من خودم از دهنم در رفت یه تعارف زدم که اگه زنش کاری داشت بگه تا واسش انجام بدیم ، حاجی کسکش حروم زاده هم سریع بل گرفت و گفت باشه . دیگه وقتی پدرم این حرف را زد من چیزی نگفتم آخه احترام خیلی زیادی واسش قائل هستم ولی خب در کل بد جوری حالم را گچ گرفت . مادرم هم که دید اوضاع از این قراره شروع کرد به دلداری دادن من و گفت حالا آیا عالم کاری باشه که لازم بشه تو واسشون انجام بدی . حتما حاجی کسکش حروم زاده همه چیز را مهیا کرده و بعد بار سفر را بسته . منم دیگه زیاد چیزی نگفتم و گفتم حالا تا ببینم چی میشه ؟؟یه دو سه روزی از رفتن حاجی کسکش حروم زاده گذشت و هیچ اتفاقی نیفتاد . من هم ظهر از دانشگاه اومدم خونه و یه کم نشستم با مادرم به صحبت کردن و غیبت کردن از حاجی کسکش حروم زاده و خانم حاجی کسکش حروم زاده و اینکه خوشبختانه انگار خبری ازشون نشد . خلاصه داشتیم پشت سرشون کلی حرف می زدیم و می خندیدیم که همون وقت پدرم از راه رسید . وقتی پدرم اومد سفره را پهن کردیم و نشستیم به کوبیدن گوشت و لوبیا یا به قول تهرونی ها همون آبگوشت بزباش . داشتیم به نوبت می کوبوندیم و همین جور قر و اطوار میومدیم که دوباره یه کیر خوردیم ( نمیدونم چرا ما همه بحث های فلسفی و خانوادگیمون سر غذا خوردن شروع میشه ؟؟ ) . سرتون را درد نیارم پدر در اومد گفت خانم حاجی کسکش حروم زاده امروز زنگ زده حجره و گفته این آنتن ما به هم ریخته و من تنهام تو خونه حوصلم سر میره . گفت به آقا پسرتون بگین اگه زحمتی واسشون نیست بیان یه سری بهش بزنن .وقتی این حرف را شنیدم گفتم حالا باید تو این سرما ( سرمایی که همونجور که خوتون می دونین واقعا تخم های آدم قندیل می بست ) برم واسه خانم حاجی کسکش حروم زاده کار مفتکی بکنم . خلاصه پدرم اصرار کرد و گفت برو این زبون بسته هم تنهاس و گناه داره . ( راستی یادم رفت بگم این خانم حاجی کسکش حروم زاده در اصل خانم دوم حاجی کسکش حروم زاده بود . چون خانم اولیش انگار یه مریضی داشته و بچه دار هم نمی شده و خلاصه همون اوایل از این زندگی تخمی راحت شده بوده و حاجی کسکش حروم زاده بلافاصله این خانوم مثل هلو را که جای دخترش بوده را می گیره ) این ها حرفهایی بود که بعد ها از زبون خود خانم حاجی کسکش حروم زاده شنیدم .خب برسیم به ادامه داستان . کم کم راضی شدم که برم واسش درست کنم . به پدرم گفتم حالا کی باید برم . پدرم گفت هر وقت تو بخوای می خوای هین امشب بری ؟؟گفتم تو این سرما شب برم بالا پشت بوم مثل چوب خشک می شم . گفت خب بعد از ناهار برو . با تعجب بیشتر گفتم همینم مونده که بلند شم همین حالا برم واسه خانوم آنتن نصب کنم که پیش خودشون فکر کنند خیلی واسشون هلاک هستیم تازه بذار یه ذره کلاس بذاریم واسش حالا فردا که از کلاس اومدم می رم براش درست می کنم . مادرم با این حرفم خیلی حال کرد و گفت ماشالا پسرم سرش تو حسابه اولش یه کم از این حرفش تعجب کردم چون من همیشه سرم تو حساب هست ولی بعد که یه کم فکر کردم دیدم کاری به حساب نداشته از این حرفم خوشش اومده که فهمیده من نظر به هیچ کسی ندارم ولی غافل از این که یکی دیگه به من نظر داره خب اون روز گذشت و فردای اون روز اومد صبح زود بلند شدم که برم دانشگاه آخه اون روز فقط یه کلاس داشتم و اون هم درسی نبود به جز درس تخماتیک کلاسیک تنظیم بچه . رفتیم سر کلاس و یه کم از این کس شعرای استاده گوش کردیم تا تموم شد و اومدیم بیرون این استاده جاکش هم خیلی سخت گیر بود و می گفت اگه یه جلسه غیبت کنین حذفتون می کنم و شوخی هم با کسی نداشت و گرنه من آدمی نیستم که واسه یه کلاس تخمی بلند بشم این همه راه را برم و برگردم .خلاصه ساعت 8 تا 930 کلاس بود تا اومدم بیام سوار اتوبوس بشم و برسم اصفهان ساعت شد 12 و این جوری بود که یه نصفه روزم کاملا واسه یه کلاس کیری به گا رفت .رسیدم خونه و بلافاصله اومدم نشستم یه تحقیق واسه یکی از این ترم پایینی ها در بیارم تا شنبه ببرم بهش بدم . پدرم هر روز ساعت 2 به بعد میاد خونه و ما همون وقت ناهار می خوریم . خلاصه تو این دو ساعت نشستم یه سرچ کردن و کپی و پیست کردن و بعد هم تو word تنظیم کردنش . سریع جمع و جورش کردم و پرینت گرفتم و گذاشتم تو پاکت . پدرم هم دیگه اومده بود و سفره را پهن کرده بودند و مادرم داشت غذا را می کشید و پدرم هم همین جور از تو آشپزخونه می گفت حمیـــــــــــد ( مثل تو این تبلیغات که تو این تلویزیون تخمی ایران می ذاره ) این یعنی اینکه غذا یخ کرد پاشو بیا ناهار . منم یه اخلاقی دارم وقتی می شینم سر یه کاری تا تمومش نکنم ول کن نیستم ولی خب دیگه کارم تموم شده بود . کامپیوتر را خاموش کردم و دور و برم را جمع و جور کردم و رفتم واسه نهار . جاتون خالی اون روز چلو مرغ و آلوچه داشتیم . منم خیلی این غذا را دوست دارم نشستیم به خوردن و من هم که از صبح ساعت 6 تا حالا هیچی نخورده بودم مثل یه گاو خوردم . نهار را خوردیم و من کمک مادرم شروع کردم به جمع و جور کردن ظرف و ظروف ها . بعدشم یه حال اساسی دادم و وایسادم ظرف ها را شستم ( کلی هم مورد تشویق و تحسین قرار گرفتم ) . بعد هم چای که دیگه دم کشیده بود را ریختم تو استکان و با پولک و قوری گذاشتم تو سینی رفتم تو هال که پدر مادرم نشسته بودن تلویزیون می دیدن . خلاصه یه کمی هم اونجا ماشالا و ….. شنیدم و چای را خوردیم و اومدم بالش را بزنم زیر سرم برم واسه خواب که پدرم گفت مگه نمیخوای بری اونجا ؟؟ گفتم اونجا کوجاس ؟؟گفت خونه حاجی کسکش حروم زاده دیگه . تازه یادم اومد که ای پدر امروز قراره برم خر حمالی مفتکی . اگه یادم بود انقدر خودم را پشت کامپیوتر خسته نمیکردم پدرم گفت امروز دوباره خانم حاجی کسکش حروم زاده زنگ زد و گفت پس کی میایی ؟؟ منم بهش گفتم پسرم گفته امروز بعد از ظهر میام اونهم گفته پس حدود ساعت 330 منتظرم . نگاه کردم به ساعت دیدم 5 دقیقه مونده به 3 گفتم باشه حالا می رم . رفتم وسایل و آچار ماچارام را آماده کردم که برم ولی اون روز یه کم کر کثیف بودم آخه 4 روز بود حموم نرفته بودم و ریش هامم همه کیری شده بود . خلاصه رفتم جلوی آینه و یه کم موهامو صاف و صوف کردم ولی دیگه وقت واسه ریش زدن نبود و تازه اگرم میخواستم زیاد به خودم ور برم تابلو می شدم خلاصه ساعت حدود 315 شده بود که وسایلمو گذاشتم تو خورجین عقب موتور و آدرس دقیق را از پدرم گرفتم و راه افتادم به رفتن وقتی آدرس را نگاه کردم دیدم خونه حاجی کسکش حروم زاده پس زیاد هم دور نیست . سوار شدم و رفتم ولی به خاطر اینکه یه وقت برادران نیروی افتضایی گیر کیری ندهند بهم بیشتر از کوچه پس کوچه ها رفتم تا نزدیکای خونشون که رسیدم یه کم پرس و جو کردم گرچه تو اون محله ها زیاد کسی به کسی نیست ولی خب از روی اسم کوچه و پلاک پیدا کردم . وقتی رسیدم پشت درخونشون ساعت دقیقا 330 شده بود . زنگ آیفون را زدم و منتظر شدم تا در را باز کنه تو این فاصله یهو چشمم تازه به نمای ساختمان افتاد . یه سوت دو زمانه زدم و گفتم بیبین لامصب چی چی ساختس همش سنگ گرانیت بود و خیلی قشنگ با چیدن سنگ های رنگی کنار هم طرحهای هندسی خیلی قشنگی در آورده بودند .داشتم واسه خودم تجزیه و تحلیل مهندسی می کردم که در یهو باز شد .چند لحظه صبر کردم دیدم خبری نشد تا اینکه یه صدایی که عمرا فکرشو نمی کردم اینجوری باشه از پشت آیفون گفت بفرمایین تو آقای X ( به اسم فامیل صدام کرد )در را باز کردم و وارد حیاط شدم …………… وای اینجا کجاست دیگه ؟؟؟ بهشت شداد که میگن همینه ؟؟ وقتی وارد شدم چند لحظه خشکم زده بود و فقط محو جمال این کاخ کوچولو شده بودم . داشتم واسه خودم همه جای خونه را بر انداز می کردم و می رفتم جلو اصلا حواسم نبود که من واسه چی اومدم اینجا ؟؟ با اینکه اوج سرمای زمستون بود و همه درخت ها خشکیده بودند ولی باز دیدنی بود . یه آبنما وسط حیاطش بود که از شدت سرما 2 یا 3 سانتی آبش یخ زده بود . من داشتم همین طور که موتور به دستم بود همه جای خونه را می دیدم و واسه خودم صفا می کردم که یه کم دم همون آبنما مکث کردمو وایسادم به تماشا کردن که دیدم 10 یا 12 ماهی قرمز بزرگ دارند زیر آب ها واسه خودشون حال می کنند . نگاه کردم دیدم انقدر یخ بسته که حتی جایی واسه هوا نمونده . سریع پریدم پیچ گوشتی چار پخ را از عقب موتور برداشتم و یه چند تا سوراخ با ضربه زدن تو یخ ها انداختم که ماهی های زبون بسته بتونن اکسیژن بگیرن . معلوم نبود اصلا کسی به این زبون بسته ها سر زده بود یا نه ؟؟ برگشتم بیام طرف موتور که دیدم انگار سنگینی نگاه یه نفر را دارم حس می کنم .سرم را بالا کردم دیدم بله خانم حاجی کسکش حروم زاده یه چادر سفید مثل چادر نماز سرش کرده و وایساده تو تراس طبقه بالا ، اومدم لب تر کنم بگم سلام که سریع با همون صدای رویاییش گفت زحمت ماهی های ماهم افتاد به گردن شما ( اینکه میگم صدای رویایی داشت واسه اینکه کمتر کسی را دیده بودم که اینجور ناز صحبت کنه مخصوصا این زنهای اصفهانی که همشون اسو فسشون هواس ) سریع خودمو جمع و جور کردم و اول سلام کردم بعد گفتم اختیار دارین خواهش می کنم ، خب این زبون بسته ها هم واسه خودشون زندگی دارن دیگه . گفت بله حالا بفرمایین بالا که بیرون خیلی سرده . اومدم موتور را بذارم همونجا تو حیاط و وسایلمو بردارم برم بالا که گفت چرا نمی ذارین تو پارکینگ ؟؟ گفتم پارکینگ ؟؟ گفت بله از همین راه مستقیم بیایین جلو . رفتم جلو و یه در کشویی شیشه سکوریتی بود . با فشار یه انگشت راحت باز می شد . دیدم یه 206 اسپرت همون گوشه پارک شده . با خودم گفتم صد در صد ماله این پسرشون هست . موتور را گذاشتم و رفتم جلو تر پارکینگ که تموم می شد بعد اونطرفش هم به صورت الی یه در دیگه که رفتم جلو . وای استخر با کاشی های آبی و سرمه ای و یه گوشه هم آسانسور و پله ها بود . یه آهی کشیدم و از کنار استخر رد شدم تا رفتم از پله ها بالا و خودمو رسوندم به پشت در تا اومدم بزنم به در باز شد و یه پری با همون چادر سفید با گلهای کوچولوی صورتیش جلوم ظاهر شد . وای من چی فکر می کردم و چی می دیدم ؟؟؟ اصلا اولش پیش خودم فکر کرده بودم یه پیرزن 60 ساله هست این خانم حاجی کسکش حروم زاده ولی بعد که تو تراس دیدمش به نظرم جوون تر اومد ، اما حالا که داشتم از فاصله نیم متری می دیدمش کیر زدم به کل فرضیاتم یه خانم چهل و خورده ای ساله که وقتی می دیدیش بیشتر از 30 نمیتونستی بهش نسبت بدی . دوباره بهش سلام کردم و اونم گفت سلام پسرم خوبی ؟؟ گفتم ممنون ، گفت حالا چرا دم در وایسادین بفرمایین تو . گفتم چشم . بند کفشهامو باز کردم و رفتم تو وای این خونه انگار همه جاش واسه آدم سورپریز بود . یه خونه مایه داری به پایان معنا با یه سلیقه خیلی قشنگ و ترکیبی از سنتی و تکنولوژی چیده شده بود . همین جور که وارد شدم فقط محو جمال خونه شده بودم . اصلا چند لحظه خانم حاجی کسکش حروم زاده با اون مشخصاتش که بیشتر واستون توضیح می دم به کلی از یادم رفت که دوباره همون صدا گفت چرا وایسادین بفرمایین بشینین یه کمی گرم بشین و یه گلویی تازه کنین . گفتم چشم میشه یه نگاهی به دستگاهتون بندازم ؟؟ گفت بله خواهش می کنم کنترل دستگاه را برداشتم که ببینم قلق منو هاش چه جوریه ؟؟ خیالم راحت شد چون دستگاهش هایویژن بود و منوش مثل استارست 200 بود . منم که کار کردن با این نوع دستگاه را از حفظم . یه نگاهی کردم ببینم چند تا ماهواره داره و کدوماش به هم ریخته که باز خیالم راحت تر شد . چون فقط یه ماهواره هاتبرد بیشتر نداشت . تا داشتم کانال ها را پایین و بالا می کردم دیدم همون پری از آشپزخونه اومد بیرون با یه سینی . هرچی بهم نزدیک تر می شد هم بیشتر پی به جزئیات اندام خودش می بردم و هم بوی قهوه بیشتر مستم می کرد . اومد جلوم دولا شد گفت بفرمایین . گفتم دستتون درد نکنه چرا زحمت کشیدین . اومدم فنجون را از سر جاش بردارم که تازه چشمم افتاد به اون تاپ یاسی رنگش که از زیر چادرش می درخشید و زیر اون تاپ یقه گشاد هم دو تا پرتقال تامسون که آدم همون وقت می خواست بپره بخوردشون تا جیگرش حال بیاد داشت کنتاکت میزد . چشمم که افتاد بهشون یه لحظه رفتم تو آسمون هفتم و برگشتم ولی از اونجایی که آدم هیزی نیستم سرمو انداختم پایین و قهوه را برداشتم . وقتی برداشتم گفتم خیلی ممنون چرا زحمت کشیدین . گفت خواهش می کنم چه زحمتی ؟؟ قهوه را بو کردم واقعا بوش آدم را مست می کرد . پیش خودش فکر کرد ما تا حالا از این چیزها ندیدیم و نخوردیم گفت قهوه که دوست دارین . گفتم بله ولی من همیشه نسکافه را با شیر می خورم . گفت خب بده من تا واست با شیر درست کنم . منم که یه قلپ ازش خورده بودم و دیدم خیلی تلخه یه تعارف زدم گفتم آخه زحمتتون میشه و فنجون را دادم بهش . گفت نه خواهش می کنم چه زحمتی پسرم تو هم مثه پسر خودم میمونی . سینی را برداشت و رفت تو آشپزخونه و تا داشت می رفت منم از پشتم اون باسن خوش تراشش را ور انداز می کردم که با اینکه چادر سرش بود ولی بد جوری یکو بدو می کرد . رفت تو آشپزخونه و تا داشت کار می کرد بهم گفت راستی من هنوز اسم شما را نمی دونم پسرم . یه کم مکث کردم و بعد کفتم اسم من ؟؟ حمید گفت به چه اسم خوبی ، خب چند سالته آقا حمید . گفتم فکر می کنم 22 . زد زیر خنده و گفت فکر می کنی ؟؟؟ گفتم آخه تو این دوره و زمون نمیشه به هیچ چیزی یقین داشت حتی شناسنامه صدای خندش بیشتر شد و گفت خب پس باید هم سن وسال احسان ما باشی . منم زیر لبی گفتم به تخم چپ مشت عباس قهوه که دیگه شده بود شیر قهوه را دوباره اورد و برداشتم دوباره گفتم شرمنده خیلی ممنون . گفت دشمنت شرمنده خواهش می کنم . داشتم یواش یواش می خوردم که فهمیدم داره زیر چشمی منو ور انداز می کنه ، سریع تمومش کردم و مثه فنر از جام پریدم و گفتم خب دیشتون کجاست ؟؟ خانم حاجی کسکش حروم زاده که دیگه از این به بعد پری میگم بهش ( چون واقعا مثه یه پری هست ) انگار از حال خودش خارج شده بود و تا اومد به خودش بیاد چند لحظه طول کشید گفت جان ؟؟ فهمیدم که تو این عالم نبوده بهش گفتم دستتون درد نکنه خیلی خوشمزه بود . گفت نوش جانت . بهش گفتم حالا میشه بهم بگین دیشتون کجاست . گفت آره بالا پشت بومه و خودش اومد در را باز کرد و بعد کلید آسانسور را زد و گفت بیا از اینجا برو خسته نشی . رفتم بالا دیدم فیتون LNB شون از این پلاستیکی تخمی ها بود و از سرما انگار ترکیده بود و LNB ول شده بود . خلاصه دیدم کارم خیلی راحت شده . سریع پریدم بازش کردم و یه فلزی واسش بستم و بعد هم تو رسیور و تلویزیون LCD خودم نگاه کردم دیدم همشو داره با بالاترین سیگنال می گیره . وقتی کارم تموم شد نگاه کردم به ساعت دیدم هنوز یه ربع نشده که من اومدم بالا . اگه به همین زودی برم پایین پیش خودش فکر می کنه هیچ کاری نکردم . LNB شون از این دو سوزنه ها بود ، سر سیم ها را دنبال کردم دیدم یه سیم رفته بود طبقه بالا و یکی هم طبقه پایین ، خلاصه یه 5 دقیقه ای واسه خودم رو پشت بوم کس چرخ زدم و ساختمانهای اون اطراف که هر کدوم واسه خودش یه کاخ بود را دید زدم . ولی دیدم داره کم کم سردم میشه . وسایلو جمع کردم و اومدم پایین .اومدم پایین دیدم در نیمه باز هستش زدم به در تا اگه سرش بازه خودشو بپوشونه و بیاد و در را باز کنه . از تو صدا کرد گفت بفرمایین تو ، منم رفتم دیدم نشسته بود روی کاناپه و داشت واسه خودش مجله می خوند . رفتم تو ودوباره سلام کردم اونهم گفت سلام خسته نباشی آقا حمید . کارت تموم شد ؟؟؟ گفتم بله . گفت چقدر زود ؟؟. گفتم خب ما اینیم دیگه گفت هر بار میریزه به هم یه نفر میاد انقدر طول میده که اعصاب همه را خورد می کنه . ماشالا شما چقدر زرنگ هستی . منم گفتم لطف دارین . خودم رفتم کنترلشو برداشتم و چند تا فرکانس جدید بهش دادم و گفتم بفرمایین صحیح و سالم تحویل شما گفت ممنون زحمت کشیدی پسرم زحمت کشیدی . از این به بعد هر بار مشکلی پیش اومد پس باید بگم خودت بیایی زحمتشو بکشی . گفتم ایشالا که دیگه مشکلی پیش نمیاد چون واستون یه فیتون فلزی بستم که هیچ وقت دیگه نشکنه .گفت دستتون درد درد نکنه ، این چند روز که قطع بود خیلی حوصلم تو خونه سر می رفت . با اینکه همه برنامه هاش چرت و پرت هست ولی خب بهش عادت کردیم دیگه . کنترل را دادم بهش و گفتم خب من دیگه زحمت را کم می کنم .راستی طبقه پایین هم رسیور دارین ؟؟ گفت آره تو اتاق احسان هست ولی اون خودش بعدا کانالهاشو درست می کنه . حالا که از روزیکه حاجی کسکش حروم زاده رفته اومده ماشین خودش را گذاشته و ماشین حاجی کسکش حروم زاده را برداشته رفته و اصلا هم نمیگه من اینجا تنهایی مردم یا زندم ؟؟ گفتم دور از جون خب جوونیه دیگه گفت خب شما هم جوونی و هم سن و سال اون ولی من فکر نکنم کارهایی که اون می کنه شما بکنی . گفتم بهش خب ماهم آب نیست که شنا کنیم وگرنه می تونیم شناگر قابلی باشیم . وقتی این حرف را بهش زدم ابروش را انداخت بالا و منم برق شیطنت را تو نگاهش حس کردم . گفتم خب دیگه اجازه می دین .گفت خواهش می کنم وبازم تشکر و …..اومدم وایسادم بیرون و داشتم بند کفشامو می بستم که دیدم رفت تو اتاق .کفشام را پوشیدم و دوباره خداحافظی کردم که از تو اتاق صدام کرد و گفت یه لحظه صبر کنید وایسادم دیدم یه سر رسید دستش بود و اومد جلو . لای سر رسید را باز کرد و گفت من نمیدونم چقدر تقدیم کنم . هرچقدر که میدونین خودتون بردارین . نگاه کردم دیدم ده پونزده تا 5 تومنی تا نخورده جلوم گذاشته . گفتم قابل شمارا نداشت باشه بعدا حساب می کنم با حاجی کسکش حروم زاده . گفت آدم عاقل نقد را ول نمیکنه و نسیه را بچسبه پسرم . بالاخره توهم زحمت کشیدی ، حالا کو تا حاجی کسکش حروم زاده بیاد ؟؟ ( با این حرفش خیلی حال کردم چون واقعا پری خانم دست ودل بازی هست برعکس حاجی کسکش حروم زاده که جون به عزرائیل قسطی می ده ) دست کردم و یه دونه 5 تومنی ها برداشتم و گفتم همین قدر کافیه . یه نگاهی به من کرد و گفت همین ؟؟ خودش دست کرد و دوتا دیگه هم برداشت بهم داد . گفتم نه همین قدر کافیه آخه کار زیادی نکردم گفت نه من که میدونم تعارف میکنی . بگیر بالاخره توهم دانشجویی و واسه خودت خرج داری . خلاصه با اینکه اون موقع بدم اومد ازش چون حس کردم می خواد صدقه بده آخرش قبول کردم و برای اینکه منم یه حالی بهش داده باشم گفتم راستی اگه بخوایین واستون پروگرام هم می کنم . گفت ااااه کاش زودتر گفته بودی . حالا باشه تو همین هفته می گم اگه زحمتی نیست بیایی واسم پروگرام کنی . گفتم نه اگه می خواهین باید بدین تا ببرم خونه و براتون بیارم . گفت باشه خبرش را بهت میدم .تشکر کردم و خداحافظی کردم و اومدم پایین و موتور را برداشتم . دوباره چشمم به همن 206 افتاد .گفتم بگو پس چرا ماشینو گذاشته اینجا نگو می خواسته کمری را دودر کنه بره باهاش داف بلند کنه اومدم از پارکینگ بیرون و دوباره رفتم سر آبنما یه نگاهی به ماهیا بندازم دیدم همشون جمع شدن دور سوراخ ها و دارن واسه خودشون حال می کنند . گفتم شما ها منو نداشتین چی کار می کردین ؟؟برگشتم که برم دیدم پری وایساده پشت پنجره داره منو نگاه می کنه منم یه دست واسش تکون دادم و خداحافظی کردم اونم واسم دست تکون داد و از کاخ رفتم بیرون .برگشتم اومدم خونه دیگه ساعت حدود 430 شده بود . مادرم گفت چقدر زود برگشتی . گفتم خب کارم زود تموم شد و رفتم تو اتاقم چون خیلی خسته بودم و از ساعت 6 بیدارشده بودم . خیلی خوابم میومد رفتم رو تخت دراز شدم و تا ساعت 7 خوابیدم با صدای زنگ گوشیم بود که داشتم کم کم بیدار میشدم گوشی را برداشتم ببینه کیه . از شرکت اینترنتی که دارم سرویس می گیرم دختره زنگ زد و گفت شارژتون داره زمانش تموم میشه و دو روز دیگه بیشتر وقت ندارین . خلاصه می گفت پولو بردار بیار تا واست تمدیدش کنیم . منم تو حال خواب و بیداری گفتم باشه فردا میام ( آخه فردای اون روز پنجشنبه بود و منم کلاس نداشتم ) .بلند شدم و دیدم کسی خونه نیست یه آبی به دست و صورتم زدم و یه کم حالم سر جاش خواستم برم تو خیابونا به ذره بگردم و یه سری هم به رفقا بزنم که دیدم حسش نیست هواهم انقدر سرد شده بود که اصلا حالشو نداشتم . یاد این فیلم American ie که اسمش هست Beta House افتادم که سه چهار روز بود دانلود کرده بودم و دنبال یه فرصت مناسب می گشتم تا ببینمش افتادم . رفتم کامپیوتر را روشن کردم و نشستم به تماشا و کلی حال کردم . ( به شما هم توصیه می کنم اگه این یکیشو ندیدین حتما دانلود کنین ) .خلاصه فیلم تموم شد و کم کم مادر و پدرم که رفته بودن باهم بیرون اومدن خونه . نشستیم به تلویزیون تماشا کردن که مادرم گذاشت کانال 3سریال بیداری را ببینیم . ( اه چه سریال تخمی ) . خلاصه تا شب بالاخره با این کنترل انقدر کلنجار رفتیم وکانال عوض کردیم که موقع خواب شد . ساعت 12 شب رفتم بخوابم . هرچقدر دنده به دنده افتادم خوابم نبرد از یه طرف اون سینه ها واون باسن جلوی چشنام میومد از یه طرف عشق وحال این آمریکایی ها تو این فیلم و از یه طرفم زندگی مایه داری و خلاصه واسه خودم همینجور خیال بافی می کرد که حدود ساعت 2 یا 230 خوابم برد . صبح ساعت 9 از خوابم بیدار شدم و دیدم شورتم خیسه خیسه بله اژدر خان نتونسته بود تحمل کنه و خودش بغض خودش را ترکونده بود . اااه چه حال گیری . حالا خوب شد خودم می خواستم برم حموم . سریع حولمو برداشتم و پریدم تو حموم . منم وقتی میرم حموم همیشه پایین و بالا را حسابی صفا می دم و هفت تیغه می کنم . ساعت 1015 شده بود که اومدم بیرون تا لباسهامو پوشیدمو سرمو خشک کردم دیگه شده بود 1030 . رفتم یه چای ریختم واسه خودم و با دوتا کیک خوردم . یادم اومد که باید برم پول بی زبون را بدم واسه اینترنت رفتم تریپ را درست کردم و ادکلن و افتر شیو و …. همه چی ردیف زدم به خودم و از خونه پیاده زدم بیرون ( این را هم بگم که من آدم خیلی خوشگلی نیستم ولی به سر و وضع خودم خوب می رسم چون به نظر من آدم خوش تیپ و تر تمیز باشه بهتر از اینکه فقط خوشگل باشه ) .خلاصه رفتم سوار تاکسی شدم و رفتم تو اون پاساژ که شرکت اینترنتی بود . دختره خودش تنها بود ، پولو دادم و فاکتورش را گرفتم اومدم بیرون . اون دختره هم خودش کف کرده بود و تا من اونجا بودم نیشش تا بنا گوش باز شده بود ولی من همی کیر زدم بهش واومدم بیرون .رفتم واسه خودم پیاده تا میدون انقلاب و رفتم دم سی وسه پل نشستم واسه خودم یه کم لب آب و صفا کردم واین پرنده های مهاجر را تماشا کردم . داشتم باز دوباره واسه خودم اتفاقاتی که از دیروز تا حالا افتاده بود را تو ذهنم مرور می کردم که گوشیم زنگ زد ….ادامه دارد….
0 views
Date: November 25, 2018