سمیرا هستم30 ساله و متاهل.توی یک خانواده ی ابرومند و متدین بدنیا اومدم…اغلب داستانهایی که میخونم اینجا با خودم میگم یعنی واقعیه یا داستان خیالی یک نویسنده؟بخدا هر انچه مینویسم جز اسامی حقیقیهدایی من مردی بظاهر موجهه.با کلی اهن و تلپ.که خیلی از بزرگترهای فامیل مریدش هستن..شخصی که میگن دروغ نمیگه حرام نمیخوره و مدام در کار خیر پیشقدمه از آشتی کنون گرفته تا خواستگاری و….اونقدر مهموندار و مهربونه که اگه با کسی سلام و علیک کرد باید حتما 4تا شام و نهار مهمونش کنه…دایی من دختری داره به اسم شیرین که با من خواهرم سهیلا و دختر خاله هام همسنه…و هر شیطنتی یاد گرفتیم با اون بوده.واز بچگی با هم بزرگ شدیم.اولین خاطراتم از 7-8 سالگیمونه که تا تنها میشدیم شیرین بهمون اگاهی میداد که نزارید کسی بهتون دست بزنه یا بخواد به بهونه ای بازیتون بده..اخه مادر اون همه چیز بهش یاد میداد.اما مادر ما خیال میکردن هنوز زوده..غافل از اینکه اگه از همون کوچیکی بهمون یاد میدادن بلد بودیم از خودمون مراقبت کنیم.ما 5 تا دختر همیشه با هم بودیم تعطیلات تابستونا هم که با اصرار دایی همه5نفر چند هفته ای جمع میشدیم و میموندیم اونجا..غافل از اینکه دایی واسه خواهر زاده های 7-8 سالش کمین کرده..اولین بار یک روز ظهر تابستون صدامون زد که بچه ها خسته ام بیاید ماساژم بدید همسرش توی اتاق دیگه خواب بود..ما هم به خاطر علاقه ای که بهش داشتیم میرفتیم ولی میدیدیم که شیرین رو ترش میکنه..بعد میگفت نوبتی ماساژ بدید ما هم که میخواستیم به بازیمون برسیم قبول کردیم..یادم نمیاد نوبت بقیه چجور بود یا رفتارشون قبل و بعد از رفتن از اتاق بازی.اما یادمه نوبت من که شد کمی که کمرشو ماساژدادم چرخید و روی کمر خوابید و ازم خواست رونهاشو ماساژ بدم .کمی که گذشت دستشو گذاشت رو دستم و دستمو برد سمت کیرش..از روی شلوار هم برجسته بود.و اونقدر بزرگ که من دستم شروع به لرزش کرد و با فشار دستش مجبورم کرد بمالمش.چشماش بسته بود ولی من اونقدر بچه بودم و وحشت زده که نمیدونستم باید چکار کنم تا حالا فقط تفاوت جنسی پسر رو توی پوشک عوض کردن بچه کوچولوها دیده بودم..با چیزی شبیه به دکمه یا نهایتا 2-3 سانت گوشت اضافهباور کنید اونوقتها نه ماهواره بود نه سی دی نه ویدیو نه اینترنت نه موبایل نه سایت سکسی آویزون نه حتی اگاهی از طریق خانواده..اخه گمون میکردن گفتن این مسایل چشم و گوشمون رو باز میکنهبگذریم…با ترس و وحشت بخاطر فشاری که به دستم میداد و دردم می اومد مجبور بودم بمالم واسش ولی یادمه به تی وی یا در و دیوار نگاه میکردم یعنی من حواسم نیست ویا نمیفهمم و ببو هستم و..بعد از کمی مالش متوجه شدم حجمش چند برابر شده حالا دستمو محکمتر فشار میداد جوری که ناخود اگاه اشکام بیصدا میچکید خیلی اروم دستمو برد زیر کش شلوار و شرتشودستم به یک چیز فت و داغ و خیس خورد .دستمو با همه زورم مشت کردم که نزارتش تو دستم که بمالم حسابی ازش ترسیده بودم جوری که الان که تایپ میکنم و یادش می افتم دستم واسه پیدا کردن حروف روی کیبورد میلرزه.وقتی صدای مف مف منو از گریه زاری شنید یهو چشماشو باز کرد و با عصبانیت دستمو هل داد جوری که نیم متری به عقب هل داده شدم..با ناراحتی و قهر به پهلو خوابید و روشو از من برگردوند..با عجله رفتم دستشویی و دستمو با وسواس شستم و صورتمو خوب اب زدم بچه ها نفهمن..وقتی رفتم توی اتاق بازی همه دمق بودن جو سنگین بود و کسی چیزی نمیگفت همه ظاهرا چیز مشترکی تجربه کرده بودن.شیرین سکوت رو شکست گفت از پدرم متنفرمهمه خشکمون زد.پرسید الان با شما کاری نکرد؟همه سکوت کردیم.و شروع کرد به توضیح که میدونه باباش با همه بچه ها بازی میکنه و اینکه هیچ دوستی توی مدرسه نداره چون هر کسی میاد تا در خونشون باباش به بهانه ای میارتش داخل..یا با خانوادش طرح دوستی و رفت و امد میریزه که بیشتر بفرستنش خونشون..و اینکه از مادر خیلی از بچه ها به تلافی کار باباش واینکه اون مادر ها نخواستن با طرح این تعرض ابروشون بره کشیده خوردهولی همه ما خودمونو به نفهمی زدیم و همه مثل من سعی کردیم با تعجب وانمود کنیم که وای واقعا؟؟؟پس شانس اوردیم که ما رو کاری نداشته..ولی همه میدونستیم که چی تجربه کردیم امروز..یک ماهی گذشت منو سهیلا دوباره با اصرار دایی به بابامون خونه دایی موندیم..عصر بود که خانم دایی صدام زد سمیرا جون میتونی خونه رو گرد گیری کنی؟من هم بخاطر همه مهربونیاش با دل و جون گفتم چشم حتما..از سهیلا و شیرین هم خواست برن نونوا..گفتم من هم برم که بی نوبت هر کدوم3تا بگیریم؟که گفت نه عزیزم تو بمون کمکم کن توی خونه من هم با بی میلی قبول کردم..تا رفتم توی سالن گفت نه عزیزم برو از اتاق خواب ما شروع کن من هم توی اشپزخونه کار دارم..با نوک انگشتان پا وارد اتاق شدم که دایی بیدار نشه غافل از اینکه خانم دایی با هماهنگی قبلی منو فرستاده توی دام شوهرش..تا رفتم تو دیدم ایستاده پشت در..با یک حرکت دستمو کشید بردم وسط اتاق..یک بالش گرد سنتی اونجا بود از پشت سر هلم داد که با شکم افتادم روی بالش.اومدم بلند شم که پاشو گذاشت رو کمرم.من7-8 ساله اون45 ساله .قدم به زور به کمره ی شلوارش میرسید..هیکلی بود و شکم داشت ولی وقتی پیراهنشو در اورد به نظرم خیلی هیکلی تر بود.شاید هم از ترس این توهم مونده توی ذهنم.بدنش اونقدر مو داشت که ادم یاد میمون می افتاد.شلوارو شرتشو با هم در اورد که افتاد پایین پایی که روی کمرم بودهمونجوری که پاش رو کمرم بود دولا شد دستشو گذاشت رو کمرم و با همه زور نگه داشت که در نرم و نیم خیزپاشو جابجا کردو شلوارو شرتو انداخت دور .وخوابید روی کمرم..داشتم له میشدم نمیتونستم نفس بکشم دستشو گذاشت دور دهنم سرشو نزدیک کرد به گوشم گفت سرو صدا کنی اذیتت میکنم نکنی درد نداره..با یک حرکت شرت و دامنمو کند دستاشو کرد زیر بلوزم و نوک سینه هایی که هنوز در نیومده بود رو با نوک انگشت اونقدر فشار میداد که نزدیک بود ضعف برم.دهنم به بالش چسبیده بود و صدای گریه زاری ام همونجا خفه خفه می اومد..باسنشو اورد پایین و کامل به تنم پسبوند.کیرش به حدی بزرگ و سفت بود که انگار پای یک بچه یکساله است.با ولع خودشو به چاک باسنم میمالید سعی میکرد فشارش بده که موجب میشد استخونهای نشیمنگاهم هم درد بیاد همه جام لزج شده بود اونقدر در برابر منه نحیف گنده بود کهزیر دستو پاش له میشدم..صدای تند تند نفسهاش به خرناس حیوونا شبیه بود..تا حالا چنین صدایی نشنیده بودم و از درد و ترس حس کردم الان خودمو خیس میکنم…توی اون سن همه ترسم این بود که یکوقت خودمو خیس نکنم ابروم برهاخه تا اون روز ته ابروریزی واسه همسن های من همین بود که توی خواب یا از ترس یکی خودشو خیس کنهنمیدونستم بی ابرویی کار اون حیوونه نه ترس و خیس کردن منهمه باسنم خیس بود گریه زاری امونمو بریده بود هیکل لاغر و نحیف من زیر اون همه گوشت و مو زیر فشار بی امان کیر یک مرد 45 ساله درد میکرد..یهو بلند شد دستش ریز شکمم بود منو مثل بالش زیر بغلش گرفت دست وپام اویزون بود رفت روی صندلی نشست منو انداخت روی رونهاش..دست و پاهام از دو طرف دسته صندلی پایین اویزون بود.و باسنم جلو صورت کثیفش.کیرش به نافم فشار می اورد.یک دسنش هنوز زیر شکمم بود با اون دستش ابهای لزج رو باسنم رو جمع کرد یکجا..و شروع کرد مالیدن در سوراخ کونم..اولش فقط دورش رو مالید و انگشت کرد و من تقلا میکردم توی گریه زاری کلمات نامفهوم التماسم بود..بخداوندی خدا اون روزا اصلا نمیدونستم چندتا سوراخ دارم..نوک انگشت سبابه اش رو اورد روی سوراخمو کمی فشار داد که اخی کشیدم.دست زیر شکمم رو محکم فشار داد گفت گفتم ساکت شو نشی کیرمو میکنم تو کونت..بعد انگار خودش میدونست تهدیدش نمیتونه عملی شه چون سرواخ من حتی سبابه اش رو هم به زور ممکن بود بخوره دوباره گفت اگه کیرم نره انگشت بزرگم که میره..خیسش هم نمیکنم که خوب زخم شی دردت بیاد..رونهامو به هم محکم مالیدم که خودمو خیس نکنم.دندونهامو فشار دادم به همچشمامو بستم و به هق هقم ادامه دادم.کمی که بازی کرد سعی کرد دوباره انگشتشو فرو کنه تو کونم اما توی سوراخم نمیرفت..یهو با صدای بدی خلط و تف دهنشو جمع کرد پاشید رو سوراخم..وبا حرکت دایره وار انگشتشو برد جلوتر و جلوتر تا جایی که یک بند انگشتش تو کونم بود.مثل موقعی که میخواستن امپولم بزنن با همه زور باسنمو سفت کرده بودم ارادی نبود و نمیدونستم این درد رو بدتر میکنه..از طرفی کیرشو بیشتر هل میداد به شکمم و نافم یهو مثل دیوونه ها حس گرفت که یعنی کیرش تو سوراخ کون تنگمه و شروع کرد به فحش دادن..میگفت تو خانم منیتو جنده لاشی منیبرده منیمیکنمتاین کیرمه تو کونتببین چجوری از کون میکنمتبگو اخدرد بکشمیخوام صدای التماس و ناله ات رو بشنومجیغ بزنی پاره ات میکنمجوری میکنمت که نتونی راه بریکیرم تو کون و کستصداش میلرزید ولی بلند بودیهو صداش بالاتر رفت و انگشتشو تا ته کرد تو سوراخ کونم که موجب شد زخم شم فشارم میداد به کیرش جوری که شکم و نافم از فشار سفتیه کیرش کبود شد و میگفت ناله کن تا کونتو پاره نکنم .توهم زده بود میگفت اخه این کیرمه تو کونته.ببین چجوری درش میارم.یهو نور امیدی اومد که اه پایان شد اما ناغافل با همه زور دوباره کردش تو کونم چند بار همین کارو تکرار کرد انگشتو کامل در میاورد و از اول میکرد توسوراخم که موجب میشد دردش بره از اول…بعد شروع کرد تند تند انگشت زدنم و شکمم از پاشیده شدن یک مایع داغ گرم شد..انگشتشو در اورد و باناله شروع کرد تمیز کردن خودش..روی چهار دست و پا سمت لباسام رفتم هر جوری بود پوشیدمشون با هر تکون میخواستم بیهوش شم از درد.داشتم رو 4دست وپا فرار میکردم که صدام زد سمیرا برو خودتو خوب بشور مواظب باش جاییت کثیف نمونه.از امروز به بعد کلمه ای جایی حرف بزنی مردیتوی فامیل جنگ میشه خیلیا میمیرن و اولیش تویی..بعد سهیلاو بقیه حتی ممکنه بیان بخوان شیرین رو هم بکشن.پس نفست بالا نیاد.من دیگه باهات کاری ندارم.من باز هم همون دایی حاجی کسکش حروم زاده تو هستمرفتم و خودمو شستم از داییم و زنش که واسش مهیا کرده بود متنفر بودم..دیگه سعی میکردم زیاد جلو دایی افتابی نشم و هم رفتارم عادی باشه که بچه های همسن و احتمالا هم تجربه من نفهمن که من هم….ولی کابوسها تمامی نداشت.وقتی 17ساله شدم ازدواج سنتی کردم و سعی کردم همه خاطران اون روز رو فراموش کنم چون سنم هنوز کم بود و همسرم از من 10 سالی بزرگتر بود توی سکس از کس خیلی بهش خوش میگذشت..بعد از یکسال بهم پیشنهاد داد تو که کست اینقده تنگه پس کونت چطوره؟بزار یکبار امتحانش کنم که یهو بدنم به لرزه افتاد و با گریه زاری و زاری نگذاشتم از اونروز به بعد مدام سر این مسئله دعوا داشتیم من اسم سکس از کون که میومد یک کلام میگفتم نه بهش دست بزنی خودمو میکشم..بی اختیار شروع میکردم به لرزیدناولش خیال میکرد فیلمه اما بعد گفت چون تا حالا اینکارو نکردی ازش واسه خودت کوه ساختی…یکبار امتحان کنی ترست میریزه.ناگفته نماند که مدام از جلو بهش سکس میدادم خیلی هم متنوع.که دلش کون نخواد.ولی اون همش فکر سوراخ کونم بود اما من نه اینکه نمی خواستم بهش حال بدم واقعا نمیتونستم..حال و اوضاع روحیم یهو میریخت به هم.حاضر میشدم بمیرم ولی ازپشت ندم…حتی با مشاور و روانشناس هم مشورت کردم که گفتن با اوضاع روحی تو اصلا صلاح نیست مگر بعد از یک دوره روان درمانیه طولانی..یک روز به خودم اومدم دیدم که همسرم کلی معشوقه داره که همه رو با پول میبره از پشت میکنه…و منتظر درمان من نشده…همه چیزم به هم ریختزندگیم از دست رفت.مزه زنهای خیابونی و متنوع با سوراخهای تنگ و گشاد شوهرمو اسیر کرد..بیمار سکس بود.معتاد به سکس خیابونی…ومن توی دلم میگفتم و میگم دایی محمد خدا لعنتت کنه ازت نگذره..الان که این داستان رو مینویسم به جون بچه ام ساعت 515 صبح هست و صدای اذان میاد..بغض گلومو فشار میده..خیلیا این روزها میدونن این مرد چیکارست چون الان هم توی این سن همش دنبال بچه هاست اما چون بچه های دیروز مادر وپدرهای امروز هستن همگی بچه هامونو میپاییم و میره سراغ خانم و بچه های غریبه.و حتی عروس و نوه خودش…بین جوونا بی اعتباره ولی هنوز بزرگهای همه فامیل به اسمش قسم میخورن..هر کدوم سعی کردیم توی این سالها با کنایه به مادرامون بفهمونیم برادرشون یک حیوونه اما اون بتشونه.بت نشکناین روزها خانم داییم رفته مکه توبه کرده خدا ببخشش ما که نمیبخشیم..داره از شوهرش بخاطر اینکاراش جدا میشه بچه هاش هم طردش کردن…دایی خدا ازت نگذره که منو روانی کردی نابودم کردی یک بچه 7-8 ساله رو….نوشته سمیرا
0 views
Date: November 25, 2018