حال بیشتر با دوست شو هرم
خیلی خوبه که بتونیم از تجربیات هم استفاده کنیم.در این داستان شاید از کلماتی استفاده شده باشه که زیاد خوشایند نباشه اما چرا باید از بردن این کلمات خجالت بکشیم ما باید از این داستان ها درس بگیریم.
نکته:این داستان واقعی نیست و با استفاده از قدرت تخیل و ذهن خودم و البته خواندن نوشته های سایر دوستان این نوشته رو خلق کردم که البته زمان زیادی هم برد چون میخاستم بهترین باشه و امیدوارم خوشتون بیاد !!!
دوستان عزیز من هم تا چند سال پیش فکرم مشغول این بود که آیا با از دست دادن بکارتم بعد از این قادر خواهم بود به زندگی عادی خودم ادامه بدم ؟! آیا میتونم مثل دیگران زندگی عادی داشته باشم یا نه ؟!
من خودم قربونی این طیف تفکر غلط در مورد بکارت هستم . من یک ترکم . بین یه مشت ترک متعصب زندگی کردم . پدر من خودش جزء کسایی بوده که اون زمونم وقتی مادرمو انتخاب کرده برای اینکه مطمئن بشه پرده ی مادرم سالمه و اینا چندتا دکتر هم برده بودش !!!
اما این بدگمانی ها به همین جا ختم نشد . بعد از ازدواج هم دائما مادرمو زیر نظر داشته و دائما فکر میکرده زن موجودی هست که اگه تو خونه ی باباش شرایط براش فراهم نبوده که با یکی دیگه رابطه ی جنسی برقرار کنه ، الان دیگه تو خونه ی شوهر اگه آزاد بمونه این کارو میکنه . اینم بگم مادر من و خانواده اش در حد اعتدال آدمای معتقد و مذهبی ای بودن .
این بد گمانی ها تا جایی ادامه داشته که وقتی من به دنیا میام پدرم اجازه نمیده پسرای کوچیک و بزرگ فامیل و هیچ جنس مذکری دست بهم بزنه و بغلم کنه و اینا . حتی در دوره ی نوزادی . چون نمیخواسته مثلا اتفاقی برا بکارتم بیوفته و اینا .
اما من که اون موقع این چیزا اصلا حالیم نبود و بچه بودم . یکی از پسر عموهام که 6-7 سالی از من بزرگتر بوده بخاطر اینکه منو که هنوز یه سالم هم نشده بود بغلم کرده بود کلی دعواش کرده بود و اینا .
پدر و مادرم در تربیت من خیلی مته لای خشخاش گذاشتن و با جدیت تمام همیشه بهم گفتن پسر جیزه و اینا ! اما هیچ موقع نگفتن چرا ؟! هیچ موقع نگفتن دلیلش چی هست !
به هر حال تو خانواده ی های مذهبی هرچقدر هم که پدر و دختر صمیمی باشن یه احترامی بینشون هست و دختر از پدرش خجالت میکشه سوال کنه و پدر هم از جواب دادن ممکنه خجالت بکشه . مادر هم ممکنه روش نشه بگه و موکول کنه برا وقتی که دختر بزرگ شد و عقلش رسید و اینا .
اما راستشو بخوایین من از بچگیم چیزی جز خط نشون کشیدن های پدرم و نگاهی که همیشه تو جمع منو زیر نظر داشته و می پاییده تا یه خطای کوچیک بکنم و بهونه دستش بدم تا دعوام کنه ، چیز دیگه ای یادم نمیاد . بغل کردناش و بوسیدناشم یادم هست اما تک و توک .
اما به هر حال من وقتی 3-4 سالم بوده دوست داشتم با بچه های دیگه ی فامیل بازی کنم و حرف بزنم . پدرم هم تنها جایی که شاید کمی از حساسیتش نسبت به من کمتر میشد خونه ی مادرش بود .
از قضا ما هر روز می رفتیم اونجا . حتی اگه برا یه سر زدن کوچیک بود . یا مثلا سپردن من دست مادر بزرگم و اینا . هر روز همون موقع عموهام و اینا هم سعی میکردن بیان خونه ی مادر بزرگ تا دور هم باشن و اینا .
شما منو فرض کنین ، دختری که تا حالا هیچوقت یاد نگرفته از خودش دفاع کنه و همیشه چشم گفته و نه گفتن بلد نیست ، اصلا از مسائل جنسی روحشم خبر نداره و اینا ، طی بازی با پسر عموهاش باهاشون صمیمی میشه .
این صمیمیت کم کم ادامه داشت ( بیشتر بطور پنهانی و فقط قلبی ) . تا اینکه کم کم من وارد 8-9 سالگی میشدم و یه چیزای عجیب و غریبی در مورد سکس و اینا ازمدرسه و حرفای پسر عموهام و اینا به گوشم می رسید اما فقط باعث تعجبم میشد و به سوالاتم اضافه میشد .
تو دوران بلوغ هم بعضی وقتا پیش میاد پدرا سعی میکنن از دخترا فاصله بگیرن و شاید خجالت میشکن . دیگه دخترا رو با اشتیاق نمی بوسن و اینا .
من تو اوج نیاز عاطفی وقتی مثل هیمشه رفتیم خونه ی مادر بزرگم ، یکی از پسر عموهام به دور از چشم بابام میگه بیا بغلت کنم ! منم که بلد نیستم نه بگم ! میگم باشه ! یه سال میگذره و بهم میگه بیا بوست کنم وقتی بابات نیست و کسی حواسش به ما نیست !
تو همون 9-10 سالگی پدر و مادرم باهم شدیدا اختلاف پیدا کردن و بیشتر منو میزاشتن خونه ی مادربزرگم و میرفتن به دعوا و مشکلاتشون میرسیدن ! یا یه زمانهایی مادرم قهر میکرد و می رفت خونه ی پدرش و اینا و رسما نگهداری من به مادر بزرگ پیرم سپرده میشد .
این اتفاقا بیشتر باعث میشد من از لحاظ روحی به سمت پسر عموهام کشیده بشم و همینطور احساس میکردم اگه تو دنیا کسایی واقعا دوسم داشته باشن همین پسرعموهام هستن !
این روابط کم کم داشت گسترده تر میشد و مادر بزرگم هم که به این چیزا اهمیتی نمیداد و دائما از این روضه به اون روضه و اینا میرفت و منو می سپرد دست پسر عموهام .
( پسر عموهام از همون بچگی برا اینکهمادر بزرگم یه زن تنهاس و پیر پیشش میموندن تا کمکش کنن برا همین اکثرن همون جا بودن . )
خلاصه که کار به اونجایی کشید که پدر و مادرم داشتن از هم طلاق میگرفتن و من حتی تو حاشیه ی زندگیشونو و بحثاشونم نبودم ! طبق معمول مادرم قهر کرده بود و رفته بود خونه ی باباش و بابام هم منو تمام وقت سپرده بود دست مادر بزرگم تا بتونه بره سر کار و اینا .
بالاخره وقتی من 11 ساله میشدم پسر عموی بزرگتر 18-19 رو داشت و تو این مدت هم کلی از لذت سکس و اینا برا من تعریف کرده بودن و من دیگه خودم هم برا تجربه ی سکس حسابی مجاب شده بودم !
خلاصه من اولین سکسمو با پسر عموم تجربه کردم . اولش کمی دردم اومد . یه قطره هم خون اومد . دیگه نمی خواستم ادامه بدم . اما با تهدید پسرعموهام به اینکه رابطه مونو به گوش پدرم می رسونن ، مجبورا قبول کردم . اما دیگه دفعه های بعد سکس اینطور نبود و منم لذت میبردم !
الکی هم دوست ندارم بگم یکی بهم تجاوز کرد و اینا . منم تقصیر داشتم . تقصیر من این بود که نمی دونستم عواقبشو . هیچ کس برام توضیح نداده بود .
این روال تا 12سالگیم ادامه داشت . اما وقتی پریودمو برا اولین بار تجربه کردم ، فکر کردم شاید مربوط به سکس هست و از همه سعی کردم فاصله بگیرم . درسته کلی دعوا شدم و تحقیر شدم و فححش از پسر عمو بزرگم شنیدم ، اما تصمیم درستی بود که برای اولین بار تو عمرم نه گفتم .
اونا بازم تهدیدم کردن و من دیگه گفتم برام مهم نیست که پدرم از رابطه مون با خبر بشه . انقدر اذیتم کردن تا خودم تصمیم گرفتم به مادرم بگم . اما وقتی رفتم بهش زنگ بزنم و بگم نمی دونستم چی باید بگم ! فقط تونستم بگم اونا به من دست زدن و لمسم کردن .
وقتی مادرم با تعجب پرسید آیا کار دیگه ای هم کردن ؟! با نهایت ترس و خجالت گفتم نههههههههههههههههههههههههههههههه !!!!
آخه مگه من میدونستم منظور مادرم پرده ام هست ! خلاصه هیچوقت به مادرم نگفتم !
این مسئله مثل یه راز بین من و اونا موند و مادرم بعد ازطلاق منو با خودش برد .
با وارد شدن به دبیرستان تازه فهمیده بودم اون یه قطره خون چقدر مسئله ی مهمی بوده !!!! اینقدر مهم که حتی ممکن بود انگ بدکاره بودن و اینا هم بهم بچسبونن !
راستش وقتی اینو فهمیدم از پسرعموهام متنفر شدم . احساس پوچی میکردم اما دیگه هییچ دست خودم نبود . از همه چی نا امید شده بودم . شده بودم یه مرده ی متحرک . نه تو مدرسه و تو هیچ جمعی یه کلمه هم حرف نمیزدم . تو هیچ جمعی حاضر نمیشدم . به خودم نمیرسیدم با هیچ پسری حرف نمیزدم و خودم بودم و خودم ! حتی با خودم هم لجم گرفته بود و از یه طرف احساس گناه شدید میکردم که چرا باید میزاشتم همچین اتفاقی بیوفته و کار گناهی انجام دادم ، از طرف دیگه احساس میکردم تنها دلیلی که باعث نا آرامی من شده خود سکس هست ! برا به دست آوردن آرامش به خود ارضایی هم روی آورده بودم !
آخرین باری که بطور اتفاقی تو کوچه پسر عمو بزرگه رو دیدم ، زد زیر گریه و گفت : راستشو بخوای اینکه بهت دست بزنم از بچگی برام شده بود یه عقده چون بابات نمیزاشت از بچگی بغلت کنم و دعوام میکرد . اون باعث شد من نسبت بهت حساس بشم ! به خدا قسم خورده بودم یه روز تنها گیرت میارم و بغلت مبکنم اما . خودمم نمیدونم چی شد اون کارو باهات کردم .
خلاصه اول دبیرستانو تموم کردمو شدم دوم دبیرستان . یکی یکی پسر عموهام جلوچشم خودم عروسی کردن و بچه دار شدنو من بیشتر اذیت شدم و یاد گذشته افتادم . اولا فکر میکردم شاید بد نباشه این چیزا رو به عروس خانومای محترمه اعلام کنم ، اما بعدش دلم راضی نمیشد و میگفتم من که سپردمشون دست خدا !
من رشته ی تجربی بودم . کم کم احساس کردم تنها چیزی که شاید تو این دنیا بتونه بهم احساس آرامش و رضایت بده پزشکیه .
خلاصه حسابی تو دوره ی دبیرستان درس خوندم و بالاخره پزشکی قبول شدم .
درس خون شدن تو دوره ی دبیرستان باعث شده بود تا حدودی بتونم بعضی چیزا رو از ذهنم بیارم بیرون و بعضی خاطراتو فراموش کنم . کمی اعتماد بنفس داشته باشم و یه هدف خوب داشته باشم .
اما هنوز خود ارضایی رو در حد کم داشتم ! چندین بار به سرم زده بود برم پرده مو ترمیم کنم یا بدوزم و بشم یه آدم عادی . اما نمیخواستم به شریک آینده ام دروغ بگم . به هر حال اون هم حق انتخاب داشت و من فقط تصمیم گیرنده نبودم .
از طرفی هم روز به روز خواستگارهای خوب و تحصیل کرده برام بیشتر میشد و من به دلایل مختلفی ردشون میکردم .
تا اینکه یه روز بعد از مراسم خواستگاری که به داماد به بهونه ی اینکه میخوام با یه دکتر ازدواج کنم جواب نه دادم و حتی حاضر نشدم باهاش حرف بزنم .(داماد خودش موسیقی خونده بود و یه آهنگساز بود .)
داماد برگشت گفت : تا دلیل درست و حسابی نگی من دست بردار نیستم . من تحقیق کردم میدونم دست کم به 10 تا دکتر جواب نه دادی ! دردت این نیست !
خلاصه دست از سر من برنداشتن و سه بار دیگه هم خواستگاری اومدن و من حاضر نشدم باهاش حرف بزنم .
دوماد موقع رفتن گفت : تا باهم حرف نزنیم مطمئن باش من دست بردار نیستم !
بعد از بار سوم که مهمونا رفتن و من موندم و یه دنیا غم . شب خوابم نمی برد . با خودم نشستم و کلی فکر کردم . تصمیم گرفتم باهاش حرف بزنم ، منتها مسائل جنسی رو بزارم برا آخر سر . اگه از جهات دیگه از هم خوشمون اومد ، اکه دیدم آدم منطقی و راز داری هست ، مختصر و ساده واقعیتو بهش میگم . اونم یا قبول میکنه و یا بی سر و صدا از هم خداحافظی میکنیمم ! اگر هم آدم منطقی ای نباشه یجورایی باید ردش کنم .کلی با خودم کلنجار رفتم و بالاخره سوالایی که میخواستم بپرسم و اینا رو یه جا نوشتم .
یه ماه نشد بازم اینا سر و کله شون پیدا شد و بازم اومدن خواستگاری !اینبار دیگه من خیلی راحت از مخفیگاهم ( طبقه ی بالا ) اومدم بیرون و چایی آوردم و احوال پرسی و حرفای مقدمه ای بزرگترا ! بعدش رفتیم طبقه ی بالا که یجورایی خونه ی مجردی من بود !
اولش یکم خودمونو معرفی کردیم و اینا . من محض احتیاط رکوردمو هم روشن کردم . با خودم گفتم اگه آدم منطقی ای نباشه و مکالمتونو ضبط کنم شاید بعدا بتونم یه آتو ازش پیدا کنم و ردش کنم . هر کدوم لیست سوالاتو در آودیم ! چه لیست های بلند بالایی هم بود !
من همون اولش زرنگی کردم و گفتم ، دوست دارم سوالات جنسی آخر سر باشه . یکم همدیگه رو بشناسیم و وقتی یکم باهم راحت تر شدیم سوالات جنسی رو بپرسیم !
من از اون لیست بلند بالایی که 300-400 تا سوال داشت 11-12 تا سوال پرسیدمو اونم 10 تا سوال پرسیده بود که برادر کوچیکه ی دوماد گفت شب ساعت 1 و نیم نصف شبه و بقیه رو نگه داریم برا بعد !
فردای اون روزبازم اونا اومدن و از عصر تا نصف شب بازم باهم حرف زدیم و 50- 60 تا سوال دیگه هم از پرسیدیم ! تنها عیبی که من تونستنم براش در بیارم فاصله ی سنیمون بود ! 15 سال و نه ماه فاصله ی سنی داشتیم . البته اگه اون خودش نمی گفت من خودم هیچوقت فکر نمیکردم فاصله ی سنیمون اینقدر باشه . فکر میکردم فوقش 7-8 ساله ! همه هم همین نظرو داشتن قبل از اینکه خودش بگه !
خلاصه شاید برا خیلی ها این فاصله ی سنیمون مسئله ی قابل هضمی نبود و داشتن غیر مستقیم بهم میگفتن بهم جواب نه بدم ، اما از نظر من ای فاصله ی سنی باعث شده بود که اون شخص منطقی فکر کنه !
خلاصه دفعه های بعد وقتی بیرن میرفتیم یا یه موقعیتی پیش میومد هماهنگ میکرد و میومد خونه مون و بقیه ی حرفا و سوالا رو از هم می پرسیدیم !
تقریبا 7 ماهی طول کشید تا بتونیم همدیگه رو بشناسیم و اون 400 تا سوال که دیگه از مرز 600 تا هم گذشته بود ، از هم بپرسیم !
دیگه داشت نوبت به سوالات جنسی می رسید !منم حسابی زرنگی کردم و سوالامو تند تند ازش پرسیدم و اجازه ندادم اونم ازم سوال بپرسه تا سوالات خودم تموم شد . اونم سوالات خودشو داشت می پرسید !
سوالا دیگه داشت خیلی خصوصی میشد و من قلبم داشت از جاش کنده میشد !خلاصه شانس آوردم تو سوالاش حرفی از اینکه دخترم و اینا نپرسید ! مامانم برا شام دعوتمون کرد طبقه ی پایین و سوالات اون نصفه موند !
بعد شامم تا شب بقیه ی سوالاشو پرسید و تموم شد ! مادرشو خودش راه افتادن تا برن ! من هنوز حرفی در اون مورد نزده بودم ، که داماد گفت : انشا الله جوابو کی میدین ؟!
منم گفتم : من وقت لازم دارم و این حرفا !
منم که حسابی خسته بود و سرم از درد داشت می ترکید بعد از رفتن اونا تا صبح نتونستم بخوابم ! ازش خوشم اومده بود اما یا باید راستشو میگفتم و یا برا همیشه با ترس زندگی میکردم !
خلاصه یه ماه جوابو به عقب انداختم ! اما بالاخره اونم که زرنگتر از من بود ، به بهونه ی عیادت از من اومد طبقه بالا تا جوابو بگیره . بعد از سلام و احوال پرسی و حرفای معمولی ، گفت : فکراتو کردی ؟!
تقریبا ! نظرم مثبته .
خب پس . بقیه ی قول و قرارا رو بزرگترا خودشون میزارن .
عجله نکن . من باید یه چیزی بهت بگم .
بفرما .
_ گفتنش اصلا برام راحت نیست اما همین اول یه خواهشی ازت دارم. هر نظری در مورد حرفم داری فقط به خودم بگو . باید قول بدی بعد از این حرف هر اتفاقی هم بیوفته و هر تصمیم هم بگیری این رازو فاش نکنی .
من دختر نیستم . بکارتم پاره شده ! و…
بعدشم خیلی مختصر ماجرا رو عین واقعیت بهش گفتم . درسته خیلی خجالت کشیدم ، درسته عرق کردم ، درسته لپام قرمز شد ، اما بالاخره بهش گفتم .
آخر سر هم بهش گفتم میدونی که میتونستم بی سر و صدا ببرم پرده مو بدوزم و امروز اینقدر بهم سخت نگذره . اما اینو بدون خواستم تو هم حق انتخاب داشته باشی .
گفت : میتونم برم حیاط ؟!
با بغض گرفته گفتم : جرا که نه .
_ مفزم قفل شده . میرم تو حیات یه گشتی بزنم و فکر کنم . حال و هوام عوض بشه برمیگردم بالا و جوابتونو میدم !
این 10 دقیقیه ای که اون رفت تو حیات برام به اندازه ی قرن ها گذشت . حتی تو خیال خودم از کارم پشیمون شده بودم . باورم شده بود که از دستش دادم . تازه داشتم میفهمیدم این همه مدت چقدر دوسش داشتم و خودم نمی دوستم !
وقتی اومد بالا دیگه خجالت میکشیدم حتی نگاش کنم . اما اون بالاخره سکوتو شکست و گفت : فرشته خانوم ، راستش من به همه چی فکر کرده بودم الا همین موضوع که مطرح کردین . درسته حسابی جا خوردم اما از اینکه باهام رو راست بودین و نخواستین حرف ناگفته ای بینمون بمونه ، ازتون ممنونم . نظر شخصی من اینه که هرکسی ممکنه اشتباهات ریز و دزشت تو زندگیش داشته باشه . از نظر من همین که شهامت گفتن واقعیتو داشتین و از این مسئله پشیمون هستین برای من کافیه .
فقط دوست دارم یه قول بهم بدین . همیشه باهام رو راست باشین . فرشته خانوم اگه واقعا پشیمونی و تصمیم گرفتی تمیز زندگی کنی ، من حرفی ندارم . من این فرصتو بهت میدم که تمیز زندگی کنی . من بهت اعتماد دارم و مطمئن باش آدم رازداری هستم .
من هیچی نتونستم بگم . راستش دیگه نمی تونستم سرمو بلند کنم . سکوت کردم .
اما اون ادامه داد : میخوام از همین الان به بعد اون خاطراتو دور بریزی .
بعدشم مادرش حلقه دستم کرد و باقی ماجراها !
الان 4 سال از اون موقع میگذره و ما زندگی خوبی داریم .
الان که این بحثو دیدم یاد خاطرات گذشته ام افتادم .
یه نصیحت برا دخترا دارم :
تا میتونین مواظب خودتون باشین و از رو احساسات تصمیم نگیرین . اما اگه یه روزی یه اتفاقی افتاد ، حداقل با خودتون رو راست باشین و خودتونو گول نزنین . نیازی نیست پرده تونو بدوزین .
من جاریم دقیقا همین اتفاق براش افتاده بود . پرده شو دوخته بود و ازدواجم کرده بود . بعدشم با خوبی و خوشی اومده بود سره خونه و زندگیش ، دو سال بعد اون باباهه که پردهشو پاره کرده بود ، پیداش شده بود ، کلی از دختره باج گرفته بود و آخر سر هم آبروی دختره رو برد . الان دیگه شوهرش هیچ اعتمادی نسبت بهش نداره و ….
و اما پسرا :
الان دیگه همچین اتفاقاتی کم نیست . اگه یه روز یه به دختر برخوردین که 70% ایده آلتون بود و فقط همین مشکلو داشت . بهش فرصت بدین .
انسان ممکن الخطا هست . اگه یه دختری راستشو بهتون گفت و پشیمونم بود ، بهش فرصت بدین .
خوبه ماها خدا نشدیم . اینو بهتره بارو کنین هر انسانی میتونه توبه کنه . اگه تو گذشته اشتباهی کرده حتما تاوانشو تو اون یکی دنیا پس میده . به تحول و تغییر اعتقاد داشته باشین . هر کسی میتونه با یه تصمیم جدید زندگیشو عوض کنه .
از قضا شاید این مسئله یه کوچولو هم به نفع شما باشه . میتونین بطور تواقی با دختره ، به دلیل اینکه دختر نیست و اینا یه مقداری از مهریه کم کنن یا اگه جونین و کار درست و حسابی و خونه و زندگی درست و حسابی ندارین ، اونا هم از بعضی از این چیزا چشم پوشی کنن و ازدواجو آسونتر بگیرن .
مطمئن باشین این مسئله به نفع شما هم هست . تو همین اول زندگی یه برگ برنده دستتونه که تو خیلی از شرایط دختره مجبوره باهاتون کنار بیاد .
به هر حال اینا تجربیات من بود . ببخشید زیاد شد اما اگه یک در صد هم مفید باشه من خوشحال میشم .
یکی دیگر از دوستان نیز در نظری در رابطه با این خاطره گفته اند:
چون دلیلی برای تخیلی بودن قصه ی بالا نیافتم , واقعی فرضش می کنم. آنگاه در صورتی که ماجرای فرشته خانم صحت داشته باشد باید اون آقا رو تحسین کرد.
البته , وجود آقایی که تونسته باشه با این مساله کنار بیاد , دلیل نمی شه مردم هنجار شکنی را امری عادی بدانند. به هر حال رابطه ی همراه با دخول , شایسته است با همسر دائمی صورت بگیرد و این یک هنجار است.اون رابطه های گفتاری و عاطفی زودگذر هست که قابل عادی شدن و فراموشیه.
معمولا هیچ کسی به یادماندنی ترین و بهترین شب زندگیش رو با یک رابطه ی پنهانی و پر از احساس نگرانی عوض نمی کنه.
یکی دیگر از دوستان نیز در نظری گفته اند:
خانم فرشته شما چرا معتقدید که بهتون تجاوز نشده؟ وقتی که مردی از سادگی و بچگی یه دختر سوءاستفاده میکنه هم تجاوزه، خیلی تکان دهنده تر از تجاوزی که با زور و عنف باشه. احساس نفرت و مظلومیتی که شما بعدها در بزرگسالی داشتید همون حس کسی هست که مورد تجاوز قرار گرفته، فقط اینکه این حسو توی بچگی نمی تونستید داشته باشید و درک کنید.
دوست دیگری نیز گفته اند:
به نظر من این یه تفکر سنتی که توی جامعه ما وجود داره. با واقعیاتی که خودمون توی جامعه داریم میبینیم متوجه میشیم که بحث بکارت و داشتن پرده بکارت دلیلی بر نجابت دختر نیست. درصد بالایی از دختران جامعه با دوست پسر دارن و این مسأله الان دیگه امری عادی شده و شاید اگر کسی همچین دوستی نداشته باشه از نظر دختران دیگر به عنوان یک آدم ابتر پنداشته شود. و درصد زیادی از همین دختران با دوست خود رابطه جنسی دارند و در عین حال بکارتشان را نیز حفظ میکنند.
به نظر من برای اینکه جامعه ما حرکت خودشو در مسیر از از هم گسسته شدن خانواده متوقف کنه اینه که ملاکهای جوانان برای ازدواج تغییر کنه و شرایط ازدواج به گونهای دربیاد که جوانان زندگی مشترک رو به داشتن روابط پنهانی و بی قید و بند ترجیح بدن. مسألهای که الان دقیقا معکوسه!
من متعجبم که چرا دخترای جامعه ما (نه همشون) برای خودشون ارزش قائل نیستن و به راحتی با جنس مخالف رابطه برقرار میکنن. این مسأله برای من خیلی عجیبه که یه دختر برای دوستی با یه پسر فقط به ظاهر اون اهمیت میده. ولی برای ازدواج انواع و اقسام ایدهآلگرایی رو مد نظر قرار میده و شرایطی رو جلو پای طرف میزاره که تحققشون تقریبا غیرممکن به نظر میاد.
شاید با یه بازنگری در ارزشهای اجتماعی و فرهنگی خیلی از مشکلات کنونی جامعمون حل بشه.
اگه ما خودمون و اعتقاداتمون رو اصلاح نکنیم هیچ وقت جامعمون اصلاح نمیشه. این یه امر بدیهیه!
ضمن تشکر از همه دوستان یکبار دیگر تاکید می کنم داشتن پرده بکارت نشانه نجابت یک دختر نیست و نداشتن اون نیز نشانه ناپاکی و بی عفتی یک دختر نیست. ملاکهای اخلاقی و اعتقادی و باورهای یک فرد است که می تواند نشان دهنده پاکی و نجابت او باشد. باید برای ازدواج ملاکهای درستی داشت و اگر دختری یا پسری چنین ملاکهایی را داشت حتی اگر در گذشته خویش خطایی کرده بود به او فرصتی داد تا زندگی مشترک خویش را با صداقت و درستی و روراستی اغاز کند. به امید روزی که اخلاق بار دیگر به جامعه ما باز گردد و تفکرات و باور های غلط از جامعه ما زدوده شود. توصیه من به همه دختران و پسران داشتن
صداقت برای آغاز زندگی مشترک است و باید بدانیم که هر چقدر بین یک زن و مرد صداقت بیشتری باشد زندگی مستحکم تری خواهند داشت.