حامله ام

0 views
0%

بالاخره به‌اش گفتم که حامله هستم. فقط خندید و از پشت میز بلند شد و رفت. برای همیشه رفت. … من دروغ نگفته بودم. استفراغ می‌کردم و بیش‌تر وقت‌ها حالت تهوع داشتم. روزهای اول فکر می‌کردم مسموم شده‌ام. با سوپ و داروهایی که توی خانه داشتم خوددرمانی کردم اما تاثیر نداشت و هم‌چنان استفراغ می‌کردم. ترسیده بودم. اولین چیزی که به ذهن‌ام آمد «ایدز» بود. به خودم می‌گفتم که من زیاد هم زیاده‌روی نکرده‌ام، و در رابطه‌های‌ام با امین همیشه از کاندوم استفاده کرده‌ام و از این نظر به خودم مطمئن بودم. اما برای این‌که خیال خودم راحت شود رفتم و آزمایش دادم.فکر همه‌جا را کرده بودم؛ اگر ایدز داشتم بلافاصله خودکشی خواهم کرد. حتی نقشه‌ی خودکشی را کشیدم. یک مشت قرص می‌خورم و می‌میرم. حتی پیش از این‌که بروم بیمارستان برای دادن آزمایش، نامه‌ای برای امین نوشتم و گذاشتم زیر تخت‌ام. صرفن نوشته بودم که چه‌قدر دوست‌اش دارم و چه‌قدر در زندگی من جای‌اش خالی است. نوشته بودم از وقتی رفته است از دل و دماغ افتاده‌ام و دست‌ام به هیچ کاری نمی‌رود. بعد رفتم بیمارستان. جواب آزمایش را که دیدم نفس راحتی کشیدم اما هنوز نگران بودم که این استفراغ‌ها برای چیست.توی راه، وقتی داشتم با اتوبوس برمی‌گشتم خانه، همه‌اش نگاه‌ام به برگه‌ی آزمایش بود و ذهن‌ام داشت خاطرات امین را ورق می‌زد. بعضی شب‌ها که پیش‌ام می‌ماند شام را او درست می‌کرد. نه این‌که دست‌پخت‌اش خوب باشد، خودش دوست داشت غذا درست کند. من هم توی آشپزخانه می‌نشستم پشت میز، امین هم با کلی مسخره‌بازی پیش‌بند می‌بست و می‌رفت سر اجاق‌گاز شیطنت‌های‌اش را خیلی دوست داشتم. بعضی موقع‌ها از خنده روده‌بر می‌شدم. یک‌بار دست‌اش را سوزاند و با ادای بچگانه شروع کرد گریه‌کردن.آمد انگشت‌اش را نشان‌ام داد و گفت بوس‌اش کنم تا خوب شود. بوس‌اش کردم و لب‌های‌اش را نزدیک آورد و بوسید. چنان به هم مشغول بودیم که همه‌ی شامی‌هایی که توی ماهی‌تابه بودند جزغاله شدند. امین وقتی متوجه‌ی سوختگی شد لب‌اش را از لب‌ام جدا کرد و با دو دست‌اش آرام کوبید توی سرش. و رفت ظرف آب را برداشت و ریخت توی ماهی‌تابه. روغن داغ پرید روی سر و صورت هر دوی ما و آشپزخانه را دود برداشت. هم می‌خندیدم و هم از سوختگی درد می‌کشیدیم. وقتی به خودم آمدم دیدم دارم آرام می‌خندم و بغل‌دستی‌ام چپ‌چپ نگاه‌ام می‌کند. امین همان اوایل آشنایی‌مان هم می‌گفت همجنسگرا نیست، اما من جدی نمی‌گرفتم. پیش خودم می‌گفتم که هنوز خودش را نشناخته است اما اگر چندماهی با هم زندگی کنیم می‌تواند پی به هویت‌اش ببرد. اما امین به بهانه‌های مختلف بر گفته‌اش اصرار می‌کرد. شب آخر، قبل از این‌که برای همیشه برود، وقتی که هر دو برهنه توی تخت دراز کشیده بودیم و او از پشت من را بغل کرده بود، گفت که تصمیم به ازدواج گرفته است. با همان دختری که من هم چندبار دیده بودم‌اش. امین توی دانشگاه با سپیده آشنا شده بود و گه‌گاهی با هم بیرون می‌رفتند. اوایل فکر نمی‌کردم مساله‌ی بین آن‌ها جدی باشد. منظورم ازدواج است. پیش خودم می‌گفتم امین از این‌که با من زندگی می‌کند راضی است و محال است که من را به خاطر آن دختر ترک کند. نفس‌اش می‌خورد به گوش‌ام. گوش می‌دادم اما بیش‌تر دوست داشتم برگردم و شروع کنم به بوسیدن و بوکردن امین. گفت که امشب شب آخر است. اما من حرف‌اش را جدی نگرفتم. امین – همان‌طور که خودش می‌گفت – اولین رابطه‌ی جنسی‌اش را با من داشته. اما چه‌طور می‌شود که یک مرد جوان خوش‌اندام و زیبارو که دگرجنسگرا هم باشد اولین رابطه‌اش با یک پسر باشد؟ برای همین پیش خودم می‌گفتم بعد از چند هفته با سپیده به هم می‌زند و برمی‌گردد پیش من، توی این خانه. آن‌شب، به اصرار من، گذاشت چراغ را خاموش کنم و مثل همیشه از سینه‌های‌اش شروع کردم. امین خیلی دوست داشت وقتی سینه‌های‌اش را می‌خوردم. چنان آه و اوه راه می‌انداخت که من مجبور می‌شدم با دست‌ام جلوی دهان‌اش را نگه دارم مبادا صدا به گوش همسایه‌مان برسد. به چشم‌های نیمه‌بسته‌اش زل می‌زدم. چند دقیقه‌ای فقط به هم نگاه می‌کردیم تا من مست می‌شدم و دوباره با زبان‌ام تن‌اش را لمس می‌کردم. به خودم می‌گفتم هیچ دختری نمی‌تواند صدای لذت‌بردن او را این‌گونه، با این اصالت وحشیانه، بشنود. هیچ دختری نخواهد توانست او را این‌گونه خشنود کند. امین وقتی می‌رفت پشت من، تا فرو کند، – دست خودم نبود – حس می‌کردم که همسرش هستم. نه این‌که خودم را خانم تصور کنم یا که حس کنم بدن مردانه ی ناقصی است. نه. امین توی رخت‌خواب آن‌قدر مردانه رفتار می‌کرد که من از اینکه «زن» شوم لذت می‌بردم. حتی یک‌بار وقتی بعد از سکس رفتیم آشپزخانه نشستیم تا چای بخوریم و سیگار بکشیم، به امین گفتم دوست دارم از تو بچه‌دار شوم. امین خندید و از خجالت سرش را انداخت پایین.بعد از آن شب، تا دو هفته هیچ تماسی با من نگرفت. دل‌ام تنگ شده بود. شب‌ها که می‌رفتم توی رخت‌خواب، سینه‌ام سنگین می‌شد و نفس‌ام بالا نمی‌آمد. می‌رفتم توی بالکن چند دقیقه‌ای نفس عمیق می‌کشیدم و برمی‌گشتم توی رخت‌خواب. با خودم کلنجار می‌رفتم اما خواب‌ام نمی‌برد. معمولن نزدیکی‌های صبح چشم‌های‌ام بسته می‌شد و ظهر با صدای اذان مسجد از خواب بیدار می‌شدم. بی‌طاقت شده بودم و عصبی. دل و دماغ دانشگاه‌رفتن هم نداشتم. یک شب زنگ زدم به امین. سلام و علیک سردی کرد و گفت الان نمی‌تواند حرف بزند. گفت فردا خودش زنگ می‌زند و قطع کرد. پایان تن‌ام سرد شده بود. تنگی نفس‌ام شدید‌تر شد. همین‌که رفتم بالکن، گریه‌ام گرفت. به هق‌هق افتاده بودم. دست خودم نبود، نمی‌توانستم جلوی گریه‌ام را بگیرم. دل‌ام می‌خواست امین این‌جا بود، کنار من. چشم‌ام مدام می‌رفت روی موبایل‌ام، گوش‌ام منتظر اولین صدایی بود که از موبایل شنیده شود. پایان ظهر تا شب منتظر بودم اما زنگ نزد. از فرط خستگی و پژمردگی خواب‌ام برد. امین را خواب دیدم؛ پشت‌اش به من بود، وقتی صدای‌اش کردم برگشت. دیدم چیزی را بغل کرده است. توی تاریکی معلوم نبود که چیست. پرسیدم توی دست‌‌ات چیست؟ انگار که خطاب به سپیده گفته باشد گفت بچه‌ی تو. و نوزادی که لای پتو پیچیده شده بود را به سمت‌ام دراز کرد. ترسیده بودم. بچه را به بغل گرفتم. هراس داشتم که پتو را بزنم کنار تا قیافه‌ی بچه را ببینم. اما دوست داشتم هر چه زودتر بفهمم لای این پتو چیست .پتو را که زدم کنار، حجمی به اندازه‌ی تنِ یک نوزاد خالی بود. عجیب این‌جا بود که سنگینی و بوی نوزاد را حس می‌کردم اما هیچ‌چیزی توی پتو نبود. از خواب پریدم. بالاخره زنگ زد. از گوشی‌اش صدای خیابان می‌آمد، فکر کردم شاید می‌آید این‌جا. گفت دارد می‌رود پیش سپیده. ناخودآگاه زدم زیر گریه زاری . نگران شد و پرسید چرا گریه زاری می‌کنم. گفتم دل‌ام برای تو تنگ شده و می‌خواهم این‌جا باشی. با سردی گفت که حرف‌های‌اش را آن شب، همان آخرین شب، به من زده است .لتماس‌اش کردم که فقط همین امشب را بیاید. گفتم حال‌ام خیلی بد است. گفت نمی‌تواند، با سپیده قرار گذاشته است. جریان استفراغ‌های پی‌درپی‌ام را برای‌اش تعریف کردم و گفتم که رفته‌ام آزمایش هم داده‌ام اما نمی‌دانم چه مشکلی دارم. گفت برای یک هفته می‌خواهد با سپیده برود شمال. گفت بعد از این‌که از سفر آمد پیش‌ام می‌آید. بعد خداحافظی کرد و گوشی را قطع نفس‌تنگی‌ام از بین رفته بود، و تن‌ام دیگر سرد نبود. در عوض، آرامشی عجیب همراه با غمی سنگین همه‌ی تن‌ام را فراگرفته بود. نشسته بودم توی بالکن و بطری مشروب در دست‌ام بود. پایان این یک هفته کارم این بود که مست کنم و سیگار بکشم و زل بزنم به افق. بعد، از خستگی و درماندگی خواب‌ام می‌برد و می‌مردم. نمی‌دانم این یک هفته را چه‌‌طور پایان کردم. زمان را اصلن نمی‌فهمیدم. حتی تمام‌شدنِ هفته را وقتی فهمیدم که امین زنگ زد. خوش‌حال نبودم. می‌دانستم این امینی که دارد با من حرف می‌زند امینِ من نیست. گفت فردا سر ظهر می‌آید به دیدن‌ام. اما برنامه‌ی من فرقی نکرده بود؛ وقتی امین آمد مست بودم و سیگار می‌کشیدم. کلید داشت، در را باز کرده بود و آمده بود خانه. برای‌اش چای ریختم. نشست پشت میز، توی آشپزخانه. هیچ چیزی نداشتم که بگویم. هیچ چیزی نداشت که بگوید. با استکان چای بازی می‌کرد و گاهی به من نگاهی می‌انداخت و سرش را دوباره می‌انداخت پایین . «حامله‌ام» .نوشته توماج روستا

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *