حباب (1)

0 views
0%

یکساعتی میشد از ظهر گذشته بود و گرمای هوا نفسم رو بند آورده بود.دو روزی بود که ماشینم رو با کلی ضرر فروخته بودم و هنوز به شرایط بی وسیله اینطرف و اونطرف رفتن عادت نکرده بودم.وقتی مجبور میشدم کنار خیابون منتظر تاکسی بشم اعصابم بهم میریخت.ولی چاره دیگه ای نداشتم.باید هر جوری بود یه جایی رو اجاره میکردم و زحمتم رو کم میکردم.طفلک برادرم بین من و ریحانه گیر افتاده بود.از یکطرف غیرتش قبول نمیکرد خواهرش آواره بشه از طرفی هم رفتارهای ریحانه دیگه واقعا توهین آمیز شده بود.طوریکه وقتی می رفتم خونه حتی به زور جواب سلامم رو میداد.وقتی چند شب قبل که ریحانه با بچه هاش خونه مامانش بود و من مسعود تنها خونه بودیم تونستیم چند ساعتی رو باهم دردل کنیم تازه فهمیدم اون طفلک هم دل خوشی از رفتارهای ریحانه نداره منتها دو تا بچه 11 ساله و 14 ساله داشت و مجبور بود به خاطر بچه هاش که کم کم داشتند به سن بلوغ میرسیدن و دوره حساسی رو پشت سر میگذاشتند تحمل کنه و دم درنیاره.از طرفی تو این دنیا به این بزرگی تنها کسی رو که داشتم مسعود بود ولی وقتی داشتم از نزدیک باهاش حرف میزدم تازه متوجه حلقه سیاهی دور چشماش شدم.چقدر تو این چند ماه لاغر شده بود.مسعود کلا آدم توداری بود که به ندرت حرف دلش رو میزد.هرچی غم و غصه داشت توی خودش میریخت.دستم رو گذاشتم روی دستش و با نگرانی تو چشماش نگاه کردم و گفتم- بخدا برادر نگرانی تو بیمورده.من امروز مستقل نشم بالاخره باید یه روز روی پای خودم وایسم.اگه بابامون حاضر نیست منو که یه روزی عزیز دردونه اش بودم و نفسش برام میرفت حمایت کنه تو گناهی نداری که برادر بزرگ من شدی.بخدا ریحانم گناهی نداره.من خودم یه خانمم درک میکنم هیچکس دوست نداره یه نفر دائم مزاحم زندگیش باشه.مسعود حرفمو قطع کرد و با بغض گفت- کی میگه تو مزاحم زندگی مایی؟چرا این اینطوری حس میکنی؟بخدا تو مستقل هم که بشی ریحانه یه موضوع جدید واسه غر زدن به جون من مادر مرده پیدا میکنه.فقط جون برادر صبور باش و رفتارش رو به دلت نگیر.تصمیم گرفتم هرجور شده امشب متقاعدش کنم که با تصمیمم موافقت کنه.دوست نداشتم دلخورش کنم.در ثانی به حمایتش نیاز داشتم.به خاطر همین گفتم- مسعود من اینطوری سختمه.ازت خواهش میکنم برادر اجازه بده رو پای خودم وایسم.به ارواح خاک مادر اصلا من کاری به ریحانه ندارم.دلم میخواد اگه یه اتاق هم هست واسه خودم باشه.رویا و ریما دیگه بزرگ شدن.ریما تا نصف شب میخواد بیدار باشه ولی من از سر کار که برمیگردم دلم میخواد یه لقمه غذا بخورم و بخوابم.تا نصف شب مجبورم بیدار بمونم.صبح یکسره چرت میزنم و نمیتونم روی کارم تمرکز کنم.دو ساعتی فقط براش دلیل آوردم تا بی سر و صدا این قائله ختم به خیر بشه و قبل از اینکه ریحانه با لگد از خونه پرتم نکرده بیرون خودم با عزت و احترام زندگیمو جدا کنم.خمیازه ای کشیدم و رو به مسعود گفتم- خیلی خسته ام داداش.اگه اجازه بدی برم بخوابم.مسعود بدون اینکه نگاهم کنه تا رد اشک رو روی صورتش ببینم سری تکون داد و با صدای آروم گفت- شب بخیر خواهر جون.امیدوارم تا چشمم بازه خوشبختی تو رو دوباره ببینم.روی تخت دراز کشیدم ولی با وجود اینکه خسته بودم خواب به چشمم نمیومد.ناخودآگاه خاطرات سال گذشته جلوی چشمم به رقص اومده بود و داشت آزارم میداد.با صدای باز و بسته شدن درب آپارتمان فهمیدم مهدی به خونه برگشته. چند ماهی بود رفتارش کاملا عوض شده بود و انگار آدم دیگه ای شده بود.همش توی عالم خودش بود و به ندرت پیش میومد باهام همکلام بشه.ولی با وجود همه این رفتارهاش وقتی به خونه برمیگشت حس آرامش عجیبی پیدا میکردم.با وجود اینکه ازدواج ما با عشق و عاشقی شروع نشده بود،خصوصیات اخلاقی خوبی که داشت باعث شده بود کم کم بهش علاقه مند بشم و وابستگی عجیبی بهش پیدا کنم.ولی افسوس که هر وقت میخواستم بهش بگم چقدر دوستش دارم یه نیرویی مانعم میشد و حس میکردم اینکار لوس سبکسرانه هست.چون هیچوقت ندیده بودم مادرم به پدرم ابراز علاقه کنه.بلکه همیشه سعی میکرد با رفتار مطیع و محبت آمیز به پدرم بفهمونه چقدر دوستش داره.مهدی بدون اینکه نگاهی به داخل آشپزخونه بندازه توی سکوت کتش رو جلوی جالباسی از تنش درآورد و سر جاش گذاشت و یک سره به اتاق کارش پناه برد.این کارش توی این مدت برام تعجبی نداشت.ولی نمیدونم چرا اونشب عجیب دلم شور میزد.لیوان بلند شربت خنک رو داخل سینی گذاشتم و به طرف اتاقش رفتم.وقتی با سر انگشت ضربه ای به در زدم با صدای گرفته اجازه داد برم داخل.وقتی وارد شدم دیدم سرش رو میون دو تا دستش که با آرنج به میز کارش تکیه داده بود گرفته.سینی شربت رو روی میز گذاشتم.دستی به شونه اش زدم و گفتم- مهدی جان اتفاق خاصی افتاده؟وقتی به سمتم برگشت و نگاهم کرد از رگه های قرمز تو سفیدی چشمش فهمیدم گریه زاری کرده.نگرانی عجیبی به جونم چنگ انداخته بود.از طرفی هم اونقدر باهاش راحت نبودم که تحت فشارش بذارم تا باهام درد دل کنه.آروم صندلی دیگه ای رو کنار میز کارش گذاشتم و نشستم و دستش رو توی دستم گرفتم- مهدی بالاخره میخوایی بهم بگی چه موضوعی هست که چند وقته داره مثل خوره روحت رو میخوره؟بر خلاف انتظارم تلاش چندانی واسه پنهان کردن حقیقت نکرد و اونشب پرده از رازی برداشت که ماهها روی سینه اش سنگینی میکرد و من توی خواب خرگوشی خودم حس خوشبختی میکردم.در صورتی که این راز مثل موریانه پایه های زندگیم رو خورده بود و سرای خوشبختی من به تلنگری داشت روی سرم فرو میریخت.- سارا میدونم این رفتارم منتهای نامردی در حقته.از صورتت شرمنده ام ولی باید یه چیزی رو بهت بگم که میدونم تحملش ممکنه برات خیلی سخت باشه .ولی دیگه چاره ای ندارم و هیچ راهی واسه کتمان حقیقت باقی نمونده.من خبطی کردم که باید پای مجازاتش بایستم.من هنوز هاج و واج تو دهن مهدی نگاه میکردم و خدا خدا میکردم کلمات بعدی دردناک تر نباشه.شدت ضربان قلبم رو از روی لباسم حس میکردم.وقتی دید سکوت کردم ادامه داد- سارا من 6 ماهه با یه دختری رابطه دارم.توی روزهایی که تو سخت سرگم کار و درس خوندن بودی حس تنهایی باعث شد بهش نزدیک بشم.تمام محبتی رو که دلم میخواست تو به پام بریزی به پام میریخت.اونقدر که حس کردم بدون اون دیگه نمیتونم نفس بکشم.حق داری دستت رو بلند کنی توی صورتم سیلی بزنی.حتی بهم ناسزا بگی.ولی خودمم نفهمیدم کی این اتفاق افتاد؟نفهمیدم از کی عاشقش شدم و زندگی کردن بدون اون برام محال شد و برام شد حکم نفس کشیدن.تا اینجاش هیچوقت دلم نمیخواست دلت رو بشکنم و رازم رو پیشت بر ملا کنم.ولی اتفاقی که افتاده دیگه نمیتونم به این وضع ادامه بدم.الان یک ماهه که اون دختر از من باردار هست و چون قبلا ازدواج نکرده و از خانواده آبروداری هست مجبورم باهاش ازدواج کنم.در صورتیکه اگر پدرش و برادراش بفهمن اونو زنده نمیذارن.هرچی ازش خواستم بچه رو سقط کنه راضی نشد و گفت اگه مجبور به این کارش کنم خودش رو هم میکشه.اینجای حرفش که رسید سرش رو بلند کرد و میون هق هق گریه زاری اش گفت- سارا برام مهم نیست که اگه این راز فاش بشه خانواده اش ممکنه چه بلایی سرم بیارن ولی اگه اتفاقی واسه اون بیفته من میمیرم.توروخدا کمکم کن.دلم به درد اومده بود ولی نای حرف زدن نداشتم.حتی قطره اشکی هم نمیتونستم بریزم.از روی صندلی بلند شدم و در حالیکه پاهام به زمین کشیده میشد و به طرف درب اتاق به راه افتادم.- سارااااااااایستادم و بدون اینکه برگردم و نگاهش کنم گفتم- اینجا یه روزی آشیانه من و تو بود.دلم نمیخواد ازش برات فقس بسازم.فردا صبح وسایلم رو جمع میکنم و میرم.به اتاق خواب پناه بردم و روی تخت خواب مشترکمون دراز کشیدم. نگاهم به سقف اتاق خیره مونده بود.مثل آدمهای شوک زده بودم.نمیدونستم فردا کجا میخوام برم.ولی وقتی قرار بود زیر این سقف مهدی به یاد خانم دیگه ای بخوابه محرمیت من و اون معنایی نداشت.درب اتاق خواب که باز شد باریکه نور از بیرون به درون اتاق تاریک هجوم آورد و پشت سرش مهدی لباس پوشیده وارد اتاق شد.اومد کنار تخت سر به زیر بالای سرم ایستاد و با خجالت گفت- سارا میدونم فردا جایی رو نداری که بری.هیچکس رو هم نداری بهش پناه ببری.دلم نمیخواد منتهای پستی و رذالت رو به حقت روا دارم واسه همین اونی که از این خونه میره منم.هروقت فکرهاتو کردی حاضرم قولنامه رهن خونه رو به نامت بزنم تا حداقل یک کم از بار عذاب وجدانم کم بشه.فقط حلالم کن و نذار یه روزی به آتیش نفرینت بسوزم.بدون خداحافظی از اتاق بیرون رفت و وقتی صدای بسته شدن درب پشت سرش به گوشم خورد مثل دیوونه ها از جا پریدم وخودمو به درب اتاق رسوندم.دلم میخواست همه چیز خواب بود و زودتر بیدار میشدم و میفهمیدم همه چیز کابوس بوده.کاش دوباره مهدی با کلیدش درب رو باز میکرد و میگفت همه چیز شوخی بوده و مثل همیشه خواسته بابت غذاهای حاضری که به خوردش میدادم اذیتم کنه.ولی حقیقت بود.یه حقیقت تلخ و دردناک که با صدای استارت ماشین مهدی پشت پنجره و به راه افتادن و رفتنش مثل پتک توی سرم کوبیده شد.زانوهام شل شد و چهار دست و پا روی زمین افتادم و گریه زاری بلند سردادم.ولی برق عشقی که توی چشمهای مهدی دیده میشد باعث شد بفهمم اگه از گریه زاری کبود هم بشم دیگه برنمیگرده.فقط من بودم خاطراتی که هیچوقت نمیدونستم چقدر یک روزی برام قیمتی میشه.5 سال از زندگیمون مثل برق و باد گذشته بود.وقتی ازدواج کردیم هر دو دانشجو بودیم.من ترم دوم رشته مهندسی صنایع غذایی و مهدی تازه کارشناسی ارشد مهندسی کشاورزی تو شهر خودمون قبول شده بود.با دو سه تا از دوستاش شرکت خرید و فروش غذای دام و طیورتاسیس کرده بودن و هنوز وضعیت مالی ما مناسب نبود.به خاطر همین با هم قرار گذاشتیم تا زمان مناسب حتی فکر بچه دار شدن رو از سرمون بیرون کنیم.هم پدر من و هم پدر مهدی از لحاظ مالی توانش رو داشتن که کمکمون کنن.ولی تزشون این بود که ما هم از بچگی کار کردیم و زحمت کشیدیم تا صاحب همه چیز شدیم.پس ما هم باید فقط رو زحمت و تلاش خودمون حساب کنیم و چشمداشتی به ثروت پدریمون نداشته باشیم.مادر من دوسال قبل از عروسی من بعد از چند ماه که با سرطان دست و پنجه نرم کرد به رحمت خدا رفت.بابا هم وقتی دید با وجود من نمیتونه ازدواج کنه تصمیم گرفت به محض پیدا شدن یه خواستگار مناسب منو هم بفرسته خونه بخت و خیال خودشو راحت کنه.ولی وقتی یکی از دوستاش پروانه رو بهش معرفی کرد از ترس اینکه پروانه از دستش بپره مجبور شد منتظر شوهر دادن من نمونه.چون من تازه 17 سالم بود مطمئننا صدای اطرافیان درمیومد که عمدا خواسته از شر دخترش خلاص بشه.پروانه تقریبا 24-25 سال بیشتر نداشت.ازدواج اولش بود ولی چون خونواده فقیری داشت بخاطر اینکه یه نون خوراز خانواده حذف بشه با ازدواجش با پدرم موافقت کرده بودن. درسته بابای من اصلا بهش نمیخورد که نزدیک 50 سالش باشه.ولی واقعیت این بود که بیش از 20 سال اختلاف سنی داشتن.روزی که پری اومد خونه ما دختر نحیف و لاغری بود که به زور 50 کیلو وزن داشت.چهره قشنگی داشت ولی به قول قدیمیها تا یه پره گوشت نگرفت نشون نمیداد چه لعبتی نصیب پدر شده.سه ماه بعد از ازدواج باردار شد و سر سال یه پسر کاکل زری تقدیم باباجون ما کرد.از اون روز دیگه پری علنا دور برداشت و سوار بر اسب مراد شد.تا دو روز پیش که اسم ماشینا رو هم بلد نبود پدر رو وادار کرد براش یه ماشین پروتون بخره.تو این شرایط حسابش رو بکنید من چقدر حرص میخوردم.ولی چون اصولا دختر آرومی بودم اهل جنجال و قشقرق راه انداختن نبودم زیاد بهش رو نمیدادم که پرم به پرش بگیره.رو مرز خودم راه میرفتم.صبح تا شب توی اتاق خودمو حبس کرده بودم برای نجات از اون خونه قصد داشتم از سد کنکور رد بشم و برم دانشگاه و از محیط خونه راحت بشم.تو این شرایط بود که سر و کله مهدی پیدا شد و چون چند سالی میشد که پدرش با پدر دوست بود و همه جوره بهشون اعتماد داشت مجبور شدم ازدواج کنم و برم سر خونه و زندگی خودم.البته اگر مهدی مثل خودم طرفدار ادامه تحصیل نبود مقاومت میکردم ولی وقتی تو جلسه اول که بزرگترها تنهامون گذاشتن تا حرفامون رو بزنیم وقتی شرایطم رو بهش گفتم کاملا موافق درس خوندن من بود.به قول خودش چون شرایطمون مشابه بود همون اول ساز بچه دار شدن براش کوک نمیکردم و همه جوره میتونستیم شرایط همدیگرو درک کنیم.بعد از 6 ماه نامزدی عروسی کردیم و زندگیمون زیر یک سقف شروع شد.من و مهدی عاشق هم نبودیم ولی هیچ مشکل خاصی هم باهم نداشتیم.درواقع وقت زیادی پیش هم نبودیم که بخواییم دعوا کنیم.وقتی هم که بودیم هرکدوم تو یه اتاق مشغول درس خوندن بودیم.حتی یادم نمیومد یکبار با صدای بلند باهم دعوا کنیم.اگر هم اختلاف سلیقه ای پیش میومد یه غرولند جزیی به هم میزدیم و یکساعت بعد هردو فراموش میکردیم و دوباره باهم حرف میزدیم.ما حتی یکبار باهم قهر طولانی نداشتیم.بعد از اینکه مهدی مدرک کارشناسی ارشدش رو گرفت چسبید به کار و کاسبی و همه فکر و ذکرش پول درآوردن بود.شبها تا دیروقت خونه نمیومد و من اونقدر سرم توی لاک خودم بود که هیچ اعتراضی نمیکردم.در واقع خوشحال هم بودم که با خیال راحت میتونستم روی پایان نامه ام کار کنم و مهدی خونه نیست که سر و صدای حضورش تمرکزم رو به هم بریزه.بعد از لیسانس من هم بلافاصله تو یه کارخونه مواد غذایی مشغول کار شدم و همزمان ساعتهای بیکاریم رو واسه مقطع کارشناسی ارشد میخوندم.اونقدر درآمد مستقل و رویای درس خوندن تا مدارج بالا بهم مزه داده بود که اهمیتی به نصیحتهای تنها خواهرم هم نمیدادم که چرا نمیذارم بچه دار بشم.طفلک تنها نگرانیش این بود که ممکنه بعد از چندسال جلوگیری عیب و نقصی به هم بزنم و دیگه بچه دار نشم.دیگه کم کم داشتم به فکر می افتادم که باردار بشم و واسه کارشناسی ارشد یکسال دیرتر کنکور بدم.بخصوص از وقتی که یه روز که واسه خرید به سوپرمارکت رفته بودم و اتفاقی چشمم افتاد به یه بچه شیرین که مامانش اونو تو کالسکه گذاشته بود و خودش مشغول چک کردن اجناس سوپرمارکت بود.جیغهایی که از ذوق اومدن به بیرون و دیدن اونهمه رنگ دوربرش میکشید و خنده های با نمکش بدجوری دلم رو برد.چشماش رنگی بود وقتی میخندید دوتا چال خوشگل رو لپاش می افتاد.واااااااااااای یعنی میشد خدا یه بچه خوشگل مثل این عروسک به من بده.نه من نه مهدی هیچکدوم زشت نبودیم.علی الخصوص که مادر مهدی چشماش رنگی بود.حسابی رفته بودم تو رویا.طوریکه وقتی رسیدم خونه به مهدی زنگ زدم تا جریان سوپرمارکت رو براش تعریف کنم.جریانات زندگی من و مهدی به همین راحتی اتفاق می افتاد.ما مهمترین تصمیمات زندگیمون رو به همین سرعت و سادگی میگرفتیم و سر مسائل فوری به تفاهم میرسیدیم.ولی نمیدونم چرا اونروز مهدی زیاد از پیشنهادم استقبال نکرد.نگفت نه ولی هر بار که خواستم راجع به این موضوع حرف بزنیم یک جوری از بحث کردن فرار میکرد.منم میگذاشتم به حساب ترس از پذیرفتن مسئولیت بچه داری.کلا شخصیت مهدی انعطاف پذیر بود.به خاطر زورگویی های باباش از مردای دیکتاتور و زورگو متنفر بود.کمتر اتفاق می افتاد اخمو و بدقلق بشه به جز زمانی که من کوکو سبزی می پختم و یا وقتی میخواست بره بیرون مجبور میشد تازه خودش پیراهنش رو اتو کنه.که این مشکل رو هم با اتوشویی عطا و چلوکبابی یاس سر خیابونمون باهم حل کرده بودیم.ولی هیچوقت یادم نمیومد رومانتیک بغلم کرده باشه یا ادای آدمای عاشق پیشه رو دربیاره.در واقع تا اون شبی که برام از عشقش به مژگان گفت من نفهمیده بودم تا این حد روحیه رومانتیکی داره.این وسط منم زیاد مقصر نبودم.ازدواج ما کاملا سنتی بود.همه چیز معمولی و عادی پیش رفته بود.مانعی سر راهمون واسه رسیدن به هم نداشتیم که بفهمیم چقدر همدیگه رو دوست داریم.هیچوقت خودم رو بابت یکسال آخر زندگیم با مهدی نبخشیدم.زمانی به خودم اومدم و فهمیدم چقدر دوستش دارم که اون با چمدون وسایلش از خونه رفت و صدای بسته شدن درب آپارتمان مثل پتک تو سرم صدا کرد.شبهای اول اونقدر تو بهت و حیرت بودم که حتی نمیدونستم با کی باید این مشکل رو درمیون بذارم.بعد از یکهفته گوشی رو برداشتم و به پدرم زنگ زدم وقتی جریان رو براش تعریف کردم صدای فریاد و ناسزاش اونقدر بلند بود که داشت پرده گوشم رو پاره میکرد.امیدم رو کند که با لباس سفید رفتی با کفن از خونه مهدی میایی بیرون.تو خونه من جایی نداری.بعد از دو هفته که مثل مار زخمی به خودم پیچیدم تصمیم آخرم رو گرفتم و به مهدی زنگ زدم و گفتم واسه طلاق آماده ام.تصمیم گرفتم به جبران همه محبتهایی که مهدی تشنه اش بود و من ازش دریغ کرده بودم همه حق و حقوقم رو ببخشم.علی الخصوص که کار و درآمد داشتم و قرار نبود دستم جلوی کسی دراز بشه. بعد از چند سال زندگی ما تازه تونسته بودیم یه آپارتمان نسبتا شیک رو با 20 میلیون رهن کنیم.اون هم با اصرار موقع طلاق سند و سوییچ یه 206 صفر رو بهم داد و گفت با پول رهن خونه خریده و دوست داره در قبال معرفت و مرامی که براش میگذاشتم بهم هدیه بده.ولی در اصل میخواست بار عذاب وجدان خودش رو کم کنه.باور سرنوشتم واسه خودم عجیب بود.داشتیم از هم جدا میشدیم ولی تازه یادمون افتاده بود واسه هم مرام بذاریم.جدا شدیم با یه کوله بار سرزنش وجدانمون.اون بابت خیانتی که کرده بود.من بابت اینکه اینهمه تنهاش گذاشته بودم.ماهیانه یه مبلغی به کارتم واریز میکرد که من اونقدر بی حساب و کتاب خرج میکردم که تا چند ماه خودم خبر نداشتم.ازم خواهش کرد هرجا مشکلی داشتم روش حساب کنم.ولی واسه من پرونده مهدی واسه همیشه داشت بسته میشد.دلم میخواست زمان روی دور تند رد بشه و آتیشی که شراره ها ش داشت وجودم رو ذوب میکرد زودتر خاکستر بشه.یک روز زمستونی درست 3 روز مونده به پنجمین سالگرد ازدواجمون از هم جدا شدیم و من به جز یکهفته که خونه تنها خواهرم بودم و خواهرم و شوهرخواهرم منو رو چشماشون گذاشته بودن، مسعود دیگه اجازه نداد شب رو جایی بمونم.اگرچه شوهرخواهرم چشم پاک ترین مردی بود که به عمرم دیده بودم ولی مسعود سرپرستی من رو وظیفه خودش میدونست .اگه یک رگ غیرت برادرم به تن پدرم بود دیگه غمی نبود.چند ماه اول ریحانه خانم برادرم رفتارش باهام عادی بود درسته همدردی باهام نکرد ولی هیچ رفتار ناپسندی هم بابت موندن من پیششون نداشت.ولی درست از 6 ماه پیش شروع به ناسازگاری کرد.علت رفتارهای ریحانه هم جواب رد من به خواستگاری پسر خاله اش بود.بعد از اختلاف و کشمکش زیاد دادگاه به نفع سینا اجازه ازدواج مجدد داده بود و اونم مارو هدف قرار داده بود با این تز که وقتی خانمم ببینه من ازدواج کردم نمیمونه.جواب منم این بود که تا وقتی یه کتاب باز تو زندگیت داری نرو سراغ باز کردن یه کتاب جدید.بگذریم از اونشب که مسعود رو با التماس راضی کردم که مستقل بشم افتادم دنبال پیدا کردن یه واحد آپارتمان نقلی.ولی به این راحتی هم نبود هرجا میرفتم بیشتر یه مبلغ سنگین واسه رهن میخواستن که من نداشتم.تو این یکساله با اینکه حقوق خوبی میگرفتم ولی پس انداز چشم گیری نداشتم.چون همه درآمدم خرج سرو لباسم میشد به اضافه هدیه های گرون قیمتی که واسه بچه های خواهر و برادرم میخریدم.البته از بس خواهرم به گوشم خونده بود یه چند تا تیکه طلا واسه خودم خریده بودم که هیچوقت استفاده نمیکردم.به جای من هر وقت ریحانه میخواست بره مهمونی یکی از اونارو ازم قرض میگرفت و از بس با خواهراش چشم و همچشمی داشتن لذت میبرد از اینکه پز بده هر روز از مسعود کادوی طلا میگیره.موضوع طلاهای عاریه ریحانه داشت توی مهمونی تولد رویا برادرزاده ام نزدیک بود گندش دربیاد.اونشب خواهرهای ریحانه خونه برادرم مهمون بودن و من توی آشپزخونه داشتم کمک ریحانه ظرفهای شام رو آماده میکردم که یکدفعه دیدم نگاه خواهر ریحانه بدجوری روی دستبند دست من خیره مونده.با تعجب نگاهش کردم و اونم دیگه نتونست طاقت بیاره و گفت- ماشالله خانم برادر و خواهرشوهر خیلی سلیقه تون شبیه هم هستبا تعجب جواب دادم- ببخشید متوجه منظورتون نشدم.در حالیکه به دستبندم اشاره میکرد گفت- دستبندت از سر دستبند ریحانه اس،حالا باید دید کدومتون حسودی کردید و از سر دستبند اون یکی خریدهیک لحظه نگام افتاد توی صورت ریحانه که مثل گچ سفید شده بود،طفلک از ترس ضایع شدن داشت غالب تهی میکرد که با خجالت ساختگی گفتم- نههههههه این راستش دستبند خانم برادر ریحانه اس،ببخشید ریحانه جون من فضولی کردم و وقتی حمام بودی از ریما خواستم برام بیاره دستم کنم،البته گفتم ازت اجازه بگیره ،گفت مشکلی نداره مادرم ناراحت نمیشه.با این حرف من ریحانه نفس عمیقی کشید که خواهرش گذاشت پای ناراحت شدن ریحانه از اینکه دستبندش رو ریما بهم داده.چون اونا خواهرشون رو از من بیشتر میشناختن که اصلا اهل اینجور بذل و بخششها نیست.ریحانه از آشپزخونه زد بیرون و یک لحظه دیدم بازوی ریما رو گرفته و داره با خودش میکشه تو اطاق.خواهر ریحانه رد نگاه منو دنبال کرد و وقتی این صحنه رو دید چشمکی بهم زد و گفت- خداییش ریحانه باید افتخار کنه به داشتن خواهر شوهر با مرامی مثل تو.با تعجب گفتم- ببخشید من به جز زحمت چیزی واسه ریحان جون نداشتم.اونم که تصمیم داشت حسابی سر از کار ریحانه در بیاره سرشو آورد جلو و گفت- منم مردم با داداشت همکاره،اول برج رو با هزار بدبختی به آخر برج میرسونیم چه برسه به اینکه هر هفته کادوی طلا بهم بده،در ثانی ریحانه ریما رو کشون کشون برد باهاش هماهنگ کنه که دروغ شما رو لو نده.منم که اینجا دیدم پای آبروی مسعود میون هست گفتم- مسعود علاوه بر کار اصلیش کار حسابداری هم میکنه،واسه اینکه پولشون حروم و هرج نشه واسه ریحانه طلا کادو میخره،در ثانی ریحانه جون ریما رو برد که گوشمالی مفصلی بهش بده که دیگه بار آخرش باشه بدون اجازش کاری رو میکنه،شما که اخلاق ریحانه رو بهتر میدونید نمیتونه چیزی رو تو دلش نگهداره.وقتی خواهر ریحانه دید نمیتونه از زیر زبون من حرفی رو بیرون بکشه گفت- خدا کنه شما راست بگید،ما که بخیل نیستیم خواهرمون روزبروز تو زندگیش پیشرفت کنه.اونشب گذشت و آخرشب ریحانه به جای قدردانی از اونهمه دروغی که بابت حفظ آبروش سر هم کرده بودم دعوای جانانه ای راه انداخت و متهمم کرد به اینکه عمدا دستبند رو دستم انداختم که اونو ضایع کنم.بغض داشت خفه ام میکرد جوابش رو ندادم و رفتم به گوشه اتاق پناه بردم.ولی تا نیمه های شب صدای جروبحث ریحانه و مسعود به گوش میرسید.ریحانه اونقدر غرولند کرد و دعوارو کش داد که مسعود سیلی محکمی توی گوشش زد و صدای گریه زاری های ریحانه و نفرین و ناله بعدش هم صدای درب اتاق خواب که محکم به هم خورد.وقتی اومدم بیرون مسعود سرش رو بین دستاش گرفته بود و چشماش مثل دوتا کاسه خون سرخ سرخ شده بود.به ندرت میشد سیگار بکشه .اونشب از بس اعصابش خورد بود سیگار رو لای انگشتای دستش دیدم و رفتم کنارش و دستم رو گذاشتم روی شونه اش سرم خم شد روی سرش و از ته دل دوتایی زار زدیم.از فردای اونروز تصمیم گرفتم قبل از اینکه زندگیشون به هم بخوره جدی تر دست به کار پیدا کردن خونه بشم.بعد از کلی دوندگی تونستم یه وام 5 میلیونی بگیرم که با پول ماشین و فروش طلاهامو لپ تاپم تقریبا میشد یه خونه مناسب رو رهن کامل کرد.توی محل کارم مشغول کار بودم که موبایلم زنگ خورد صدای خواهر بزرگم خستگی رو از تنم به در کرد.همیشه نگران،همیشه مهربون و همیشه دلش بهترین رو برای من میخواست.بخصوص که امروز حسابی سر حال و ذوق زده بود.وقتی علت خوشحالیش رو پرسیدم گفت- مژده بده تا بهت بگم چی شده.از بس ذوق داشتم بفهمم خبر خوبش چیه قول مژدگانی حسابی رو بهش دادم و اونم خبر داد که نزدیک خونه خودش دوسه تا کوچه پایینتر یه آپارتمان نقلی برام پیدا کرده.صاحب خونه دوست صمیمی آقا رضا شوهر خواهرم بود و روی شناختی که داشت مشکلی با اجاره دادن خونه به یک خانم تنها رو نداشت.با خوشحالی قرار گذاشتیم ساعت 3 خودمو برسونم خونه خواهرم تا به اتفاق برای دیدن آپارتمان بریم.بعد از تلفن خواهرم بلافاصله مسعود رو در جریان گذاشتم و از اونجایی که اون روز جلسه داشت وقتی مطمئن شد خواهرم و شوهرش هستند خیالش راحت شد و گفت- خودم با آقارضا تماس میگیرم ،نظرش رو قبول دارم ولی بازم نیاز بود بیام با یه تماس خودمو میرسونم.خواهرم که سلیقه من رو میدونست بهم گوشزد کرد یه مقدار از پول رهن رو از بانک بگیرم و دنبالم باشه چون مطمئن بود خونه رو میپسندم و همین امشب بیعانه رو رد و بدل کنیم و قرارداد رو بنویسیم.خوشحال بودم از اینکه نزدیک به خواهرم هستم و هر وقت دلم بگیره میتونم اونو ببینم.راس ساعت 3 زنگ خونه خواهرم رو زدم.وقتی آیفون رو برداشت گفت بالا نرم تا بیاد و اول بریم خونه رو باهم ببینیم.درب پارکینگ باز شد و ماشین شوهر خواهرم از پارکینگ خارج شد و با خوشحالی سوار ماشین شدم.شوهر خواهرم مرد آروم و جا افتاده ای بود بخصوص که چون اختلاف سنی منو دخترش خیلی کم بود همیشه من رو به چشم دخترش نگاه میکرد.وقتی آپارتمان رو دیدیم داشتم از خوشحالی پس می افتادم.یه آپارتمان هفتادمتری دوخوابه با همه امکانات.دوسال بیشتر از ساختش نمیگذشت و حسابی تروتمیز بود.آقارضا وقتی خوشحالی و رضایت من رو دید بلافاصله با آقای فاتحی دوستش تماس گرفت و واسه عصر قرار گذاشت توی بنگاه دوست مشترکشون قرارداد رهن خونه رو بنویسیم.من که تازه یادم افتاده بود از قیمت رهن و اجاره سوال کنم وقتی پرسیدم آقا رضا گفت- مهم اینه که اینجا از هر نظر واسه تو امنه.زیاد به بالا و پایین بودن مبلغ رهن و اجاره گیر نده درستش میکنیم.برگشتیم خونه و وقتی من و خواهرم پیاده شدیم آقارضا به خواهرم گفت یه جایی کاری داره و واسه یکساعت دیگه میاد دنبالمون بریم بنگاه.ساعت 5 توی بنگاه حاضر شدیم و وقتی آقای فاتحی هم حاضر شد بنگاهی مشغول نوشتن قولنامه شد.وقتی قولنامه رو دادن دستم تا امضا کنم.مبلغ رهن رو که دیدم مهره های پشتم تیر کشید.چون دقیقا 5 میلیون بیشتر از مبلغی بود که من داشتم.اومدم حرفی بزنم که آقارضا اجازه نداد و با مهربونی لبخندی زد و گفت- میدونم چی میخوایی بگی نگران نباش و امضا کن.بعد از امضا کردن قولنامه توسط من و آقای فاتحی آقا رضا کیف سامسونتش رو از کنارش برداشت و گذاشت روی میز و باز کرد.دسته های تراول رو که از قبل شمارش کرده بود گذاشت روی میز بنگاه و حق بنگاه رو هم پرداخت و جلوی چشمای حیرت زده من از من و خواهرم خواست کلید رو تحویل بگیریم و بریم واسه نظافت خونه.وقتی اومدیم توی ماشین اومدم حرفی بزنم که با خنده خواهرم و دعوت به سکوت شوهر خواهرم روبرو شدم.وقتی دید آرامش اعصابم حسابی بهم ریخته کنار خیابون نگه داشت و گفت- دختر خوب اول بپر پایین دوتا آبمیوه خنک منو خواهرتو مهمون کن به مناسبت بسته شدن قرارداد خونت بعد بیا تا برات توضیح بدم همه چیز رو.وقتی با دوتا لیوان آبمیوه برگشتم توی ماشین هر دو از خنده داشتن روده بر میشدن.تازه یادم افتاد واسه خودم چیزی نخریدم.سر به سرم گذاشتن که دیگه خرجش زیاده و از الان قناعت رو شروع کرده.بعد از کلی التماس بهم گفت- فردا میری بانک مبلغی رو که به عنوان رهن خونه پس انداز کردی از بانک میگیریم و بهم برمیگردونی،پونصد تومن از اون پول رو تو حسابت نگه میداری بابت هزینه جابجایی که این چند روزه لازمت میشه.بعد دستشو به کمرش گرفت و با لحن خنده داری گفت- من پیرمرد نای اثاث کشی رو ندارم مجبوری کارگر بگیری،میمونه 55 کسری که داری،هر ماه منتظر میمونم حقوق بگیری هر ماه 500 تومن بهم برمیگردونی تا بدهیت رو تسویه کنی.اشک تو چشمام حلقه زده بود دست انداختم گردن خواهرم و صورتش رو غرق بوسه کردم.چون میدونستم آقارضا همه این لطف رو بخاطر علاقه به خواهرم به من میکنه.خواهرم از خوشحالی گریه زاری اش گرفت و گفت- خدارو صدهزار مرتبه شکر که سروسامون میگیری و از امشب منم یه خواب راحت میکنم.دوسه روزی رو از شرکت مرخصی گرفتم و به شرکتهای حمل و نقل و خدماتی زنگ زدم و همه اثاثیه ام رو به خونه خودم منتقل کردم.روزی که واسه اولین بار توی خونه خودم مستقر شدم و کار چیدمان اثاثیه خونه تموم شد خواهرم که پا به پای من کار کرده بود ازم عذر خواست و رفت خونه که واسه شام غذایی حاضر کنه.منم رفتم حمام و دوش گرفتم و خسته با حوله روی تخت خوابم برد که صدای زنگ موبایلم از خواب بیدارم کرد.مسعود بود میخواست بیاد و بهم سری بزنه.سریع از توی کمد یک دست لباس درآوردم و پوشیدم و سریع بساط چای رو روبراه کردم.5 دقیقه بعد مسعود زنگ آپارتمان رو زد و اومد خونه در حالیکه دوتا دستاش پر از پاکتهای خرید بود.خندید و گفتم- چکار کردی داداش؟چرا زحمت کشیدی؟در حالیکه به سمت آشپزخونه میرفت تا پاکتها رو روی سکوی اپن آشپزخونه بذاره گفتاینهمه تو مارو شرمنده کردی یه بارم من تلافی کنم.در ثانی من وظیفمه هرچی میخوایی برات تهیه کنماومد به سمتم و پیشونیم رو بوسید و گفتاز خونه من رفتی به خاطر آرامش خودت قبول کردم ولی دوست ندارم خودت رو جدا از من بدونی ارواح خاک مادر قسمت میدم دوست ندارم باهام تعارف داشته باشی.لیست بده هرچی خواستی خودم برات تهیه میکنم.مبادا فکر کنی پشتت رو خالی کردم.سرمو گذاشتم توی بغلش و یک دل سیر گریه زاری کردم.چقدر مسعود بوی پدر رو میداد.چقدر دلم براش تنگ شده بود و اون یادش رفته بود من همون دختر کوچولویی هستم که وقتی شبها کابوس میدیدم جز تو بغل خودش آروم نمیشدم.مسعود دست نوازش رو سرم میکشید و میگفت- غصه نخور خواهر کوچولو.تا نفس دارم تنهات نمیذارم.ناسلامتی مادرمون دم آخر تورو بهم امانت سپرده.تو تنها یادگاری قشنگ مادری.وقتی خودم رو تحت حمایت خواهر و برادرم میدیدم دیگه زیاد حس تنهایی نمیکردم.ولی شبها وقتی با کابوس از خواب میپریدم،هیچ دستی نبود جز دستهای خودم که بغلم کنه و بهم آرامش بده.سرمای تنهایی لرزه به اندامم می انداخت و تنها مونس من قاب عکس مادرم بود که وقتی توی بغلم میگرفتم هنوز گرمای وجود مهربونش بهم آرامش میداد و مثل زمزمه لالاییش تو بچگی هام خواب رو دوباره مهمون چشمام میکرد…..ادامه…نوشته نائیریکا

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *