حباب (2)

0 views
0%

…قسمت قبلبه شدت با خودم درگیر بودم و داشتم سعی میکردم غذای توی بشقاب رو به هر مشقتی هست تموم کنم.کمربند شلوار جینم بدجور داشت شکمم رو فشار میداد.واسه همین تصمیم گرفت با یک دست طوری که بقیه مهمونها متوجه نشن یه کم قلابش رو شل کنم چون میدونستم فردا دلم واسه از دست دادن همین دوتا قاشق بیف استراگانف دست پخت نادیا که مزه اش به طرز فجیعی خوشمزه بود،میسوزه.مینا دوستم که همیشه خدا وقتی باهم غذا میخوردیم بابت رژیم های لاغریش،اشتهای آدمو کور میکرد نمیدونست قاشق رو تو چشمش بکنه یا تو دهنش و اصلا حواسش به من نبود.بقیه مهمونها هم یا در حال رفت آمد سر میز سلف سرویس بودن و یا هر کدوم یه طرف سالن محو غذا خوردن و سرشون به کار خودشون بود.درست تو لحظاتی که حس کردم وقتش هست دستمو از زیر سارافن جینم داخل بردم و با قلاب کمربندم درگیر بودم که واسه چندمین بار توی اون شب سنگینی دوتا چشم رنگی رو روی خودم حس کردم و ناخودآگاه سرمو به سمتش چرخوندم.لبخند محوی که گوشه لبش نقش بسته بود باعث شد منصرف بشم و منم با لبخندی که اگه می فهمید از صدتا فحش هیز و پررو براش بدتر بود دستمو آروم درآوردم و با جابجا شدن سرجام خواستم تنگی فضای معده ام رو اینجوری جبران کنم.داشتم زیر لب غرولند میکردم که مینا با آرنج کوبید تو پهلوم و آروم در گوشم گفت- چته؟مگه کرم توی کونت وول میخوره نمیتونی آروم بشینی؟از خوردن منصرف شدم و بشقاب غذا رو روی عسلی جلوی روم گذاشتم.بالاخره مینا متوجه وضعیت نا بهنجارم شد و در حالیکه هنوز دلش نمیومد رضایت بده و دست از خوردن بکشه گفت- ببینم چیه ؟چرا امشب همش با خودت درگیری سارا؟با دلخوری گفتم- دلم میخواد حنجره منصور شوهر نادیا رو بجوم بخاطر دعوت این مهمون تازه واردی که امشب باعث شده از مهمونی هیچی نفهمم.مینا که انگار تازه دوزاری کج و معوجش افتاده بود گفت- آهااااان،این پیرمرد به تو گیر داده؟بعدش هم چنان بلند خندید که توجه چند نفر که دوروبرمون بودن جلب شد.نمیدونم حس کردم داره خودمو مسخره میکنه ،دلخور شدم یا از لحن حرف زدنش راجع به اون غریبه.هرچی بود که اصلا برام خوشایند نبود و ظرف غذای خودم رو برداشتم و به بهونه کمک به نادیا به آشپزخونه رفتم که مجبور نشم جواب مینا رو بدم.ظرفهای شام که از گوشه کنار سالن جمع شد.باز گروه ارکست شروع به نواختن کرد. با این تفاوت که کم کم چراغهای سالن پذیرایی خاموش شد و به جاش تو تاریکی اشعه های رقص نور که با ریتم آهنگ روی در و دیوار ورجه وورجه میکرد فضا رو روشن کرده بود.با آهنگ شادی که توی فضا پخش شد دوباره مهمونی گرم شد و بساط رقص بپا شد.از همه بیشتر هیجان و شادی تو چهره تینا دختر کوچولوی نادیا که مهمونی به افتخار تولد 7 سالگیش بود،به چشم میخورد.با اون پیراهن سفید دکلته اش شکل عروسک شده بود که دلم میخواست اون لپای صورتی و نرمش رو گاز بگیرم.دامنش رو مثل پرنسس ها بالا گرفته و به گوشه و کنار سرک میکشه،با لبخند قشنگ و معصومی که روی لبش نقش بسته بود شبیه فرشته ها شده بود.طفلی اونقدر شاهد دعواهای وقت و بی وقت منصور و نادیا بوده که از خوشحالی اینکه پدرومادرش یک شب رو آتش بس اعلام کردند و هدف مشترکشون برگذار شدن هر چی بهتر تولد جگرگوشه شون بود توی پوست خودش نمیگنجید.یاد مهمونی های جشن تولد خودم افتادم که هر سال مادر به مناسبت تولدم میگرفت.احساس تینا رو درک میکردم شب جشن تولد خودت، ستاره مجلس هستی.وقتی دختر کوچولو هستی انگار داری واسه عروس شدن تمرین میکنی.مامان محال بود تولد بچه هاش رو فراموش کنه و تو بدترین شرایط هم یه جوری شب تولدمون، دلمون رو شاد میکرد.توی عالم خودم بودم و دوباره توی اون محیط شاد هم غصه دست از سر دل لعنتی ام برنمیداشت که تینا رو جلوی خودم دیدم که با التماس ازم میخواست باهاش برقصم.دستهای منو تو دستهای سفید و تپلش گرفته بود و با التماس میگفت- خاله سارا همه باهام رقصیدن جز شما.مگه نگفتی بعد از شام جون بگیرم میام وسط میرقصم؟از عالم خودم دوباره پرت شدم وسط مهمونی و یادم افتاد از سر شب دائم تینا رو دست به سر کرده بودم تا بلکه توی اون شلوغ بازار یادش بره و از رقصیدن معافم کنه. چون همینطوری هم زیر بار نگاههای سعید معذب بودم چه برسه به رقصیدن وسط مجلس.بغض کرد و جلوم پاشو کوبید زمین و گفت- خاله توروخدا.هیچکس باهام اونجوری که دوست دارم نمیرقصه.از وقتی دست چپ و راستش رو شناخته بود کلاس رقص میرفت و حرکتهای رقص دونفره سالسا رو تازه یادگرفته بود و میدونست بلدم و میتونم جواب حرکتهاش رو بدم.تینا رو اندازه خواهرزاده ام دوست داشتم و وقتی دیدم معصومانه ازم خواهش میکنه دلم نیومد روش رو زمین بندازم.از روی صندلی آشپزخونه بلند شدم پا به پای تینا رفتم وسط میدون رقص و اونقدر محو شادی تینا بودم که یادم رفت تصمیم داشتم چند تا قر نامحسوس بدم و سر و تهش رو بهم بیارم ولی طبق معمول جوگیر شدم و هرچی هنر از دستم برمیومد توی رقص به کار بردم و با تینا از انواع رقصی که بلد بودم و بلد بود، رقصیدم.داشتم میبوسیدمش که سر جام برگردم که دیدم آهنگ جدید شروع شد و مینا از جاش بلند شد و به سمتم اومد و باز دستمو کشوند وسط تا باهم دونفره برقصیم.زیر لب گفتم- وای سارا همینو دیگه کم داشتی که بخوایی با مینا برقصی.الان کلی این مرده تو دلش مسخره میکنه.با مینا از دوران بچگی دوست بودم و میدونستم باز هرچی سروکله باهاش زده بودم و کلاس رقص براش گذاشتم به فراموشی سپرده و الان مثل شتر مرغ شروع میکنه به پاکوبیدن.سعی کردم بهش نگاه نکنم چون از خنگیش حرصم میگرفت. تو این مواقع حواسم رو پرت میکرد و خودم هم ریتم آهنگ از دستم درمیرفت.مینا دختر خونگرم و مهربونی بود که تا این سن هنوز شاهزاده سوار بر اسب سفید رویاهاش رو پیدا نکرده بود.سال به دوازده ماه رژیم داشت و پاشنه هرچی باشگاه ورزشی و مرکز ماساژ رو از جا کنده بود ولی هیچوقت اندامش فرم دلخواهش رو به خودش نگرفته بود.چند روز بود که به سرش زده بود عمل ساکشن کنه که با عجز و التماس تونسته بودم منصرفش کنم.خلاصه که فقط من میدونستم اگه مینا بدونه قراره فقط دوتا آرزوش تو دنیا برآورده بشه،آرزو میکنه اندامش رو فرم بیاد و بعد بتونه با من اسپانیایی برقصه.به خودم اومدم و دیدم شریک رقصم سعید هست و برخلاف تصورم اونقدر ریتمیک و قشنگ حرکات رو انجام میداد که تحریک شدم واسه اینکه جلوش کم نیارم جواب حرکاتش رو بدم و جالب اینکه حس خوبی از این شراکت بهم دست میداد.وقتی توی یکی از حرکتها رخ به رخ هم شدیم جزئیات چهره اش رو تونستم در یک چشم بهم زدن به صورت دقیق آنالیز کنم و دقیق تصویرش رو به ذهنم بسپارم.چیزی که از همه بیشتر توی صورتش به چشم میومد چشمهای روشن و خمارش بود که انگار سک داشت و با یه نیروی مغناطیسی آدمو جذب میکرد.بعد هم فرم لبهای قلوه ای برجسته اش که علاوه بر اینکه به جذابیت و نمک چهره اش اضافه میکرد یک لحظه آدمو وسوسه میکرد توی دهن بگیری و گاز محکمی ازشون بگیری تا دیگه هوس نکنه اینجوری آدمو نگاه کنه که حس کنی حتی رنگ شورتت رو تشخیص داده.همین دو گزینه کافی بود که یک کم جو گندمی شدن موهای شقیقه اش هم به جای نکته منفی میانسال بودن تبدیل به نقطه مثبت پختگی و شخصیت داشتن براش بشه.قدش یه سر و گردن از خودم بلندتر بود و توی مردها تقریبا قد بلند به حساب میومد.رقصیدنش به حرفه ای ها میخورد ولی یه نموره شکمش آدم رو مردد میکرد با ورزش میونه ای داره یا نه .نمیدونم چرا همین هم از جذابیتش کم نمیکرد.تیپ لباس پوشیدنش درست همونی بود که همیشه واسه یک مرد میپسندیدم.وقتی اول مهمونی شنیدم مجرد هست و زنش اون بلا رو سرش آورده دلم براش سوخت . ولی در اون لحظه توی دلم حس شادی میکردم از اینکه نیازی نیست زیر چشمی هوای گوشه و کنار سالن رو داشته باشم مبادا یکی بریزه سرم و گیس و گیس کشون راه بندازه.از وقتی از مهدی جدا شده بودم هیچوقت به رابطه با مرد دومی جدی فکر نکرده بودم.چند ماه اول بعد از طلاقم رو تو بهت بودم.خوشحال بودم که پیشنهادش رو بابت اینکه توی همون خونه مشترکمون نپذیرفتم.چون اونروزها حس میکردم هر گوشه و کنار رو که نگاه کنم خاطراتش یادم میاد و آزارم میده.شاید سختیهایی که توی اون یکسال از ریحانه کشیدم کمک کرد به این که زودتر مهدی رو فراموش کنم.چون هر رفتار توهین آمیزی از ریحانه میدیم باعث و بانی اون رو مهدی تلقی میکردم.این باعث میشد کم کم از حس علاقه ام نسبت بهش کم بشه و نفرت جاش رو پرکنه.ولی از وقتی سر و سامونی به زندگی خودم داده بودم و توی خونه خودم مستقل زندگی میکردم گرچه تنهایی بعضی وقتها آزارم میداد ولی آرامشی که داشتم باعث شد نسبت بهش بی تفاوت بشم.هرچی زمان میگذشت فاصله زمانی بین یادآوری خاطراتم و گریه زاری های شبانه ام کم میشد.مدتها دوری از زندگی مشترک باعث شده بود به زندگی مجردی خودم عادت کنم.اگرچه علاقه ای به ازدواج مجدد نداشتم ولی دلم میخواست حس مادرشدن رو تجربه کنم. در ظاهر این خیلی خوب بود که ازدواج اولم اگه با شکست مواجه شد بچه ای حاصلش نداشت که کارم سخت تر بشه.ولی در اونصورت میتونستم امید به بزرگ کردن بچه ام ببندم و قید ازدواج رو واسه همیشه بزنم.شاید اگر مادر بودم آرزوهام رنگی بود و تصویر آینده جلوی چشمم سیاه و سفید نبود.مدتی بود بی انگیزه شده بودم. حتی مسافرت مجردی با مینا و چند تا دیگه از دوستام هم نتونسته بود شور زندگی رو تو وجودم زنده کنه.غصه دار نبودم ولی هیچ عاملی هم باعث خوشحالیم نمیشد.کاملا خنثی و نسبت به اتفاقات اطرافم بی تفاوت بودم.مدتها بود قلبم از هیجان به طپش درنیومده بود.ولی اون شب وقتی تو لحظه اول که از نزدیک با سعید چشم تو چشم شدیم،بالارفتن ضربان قلبم رو حس میکردم.اولش از نگاههاش که آدم در مقابلش خودش رو برهنه حس میکرد معذب بودم ولی کم کم رد پای مهربونی رو تو چشماش میدیدم.بوی ادکلن مردونه اش حس زنونگی آدم رو قلقلک میداد و وقتی بین بازوهاش وول میخوردم دلم میخواست اونجا جز من و اون کسی نبود و بغلم میکرد.هیچوقت این حس رو نسبت کسی پیدا نکرده بودم.میدونستم باید به زودی پروبال این حس رو بشکنم چون بعد از این مهمونی معلوم نبود دیگه ببینمش.از اون گذشته دوست منصور بود و اصلا دلم نمیخواست با رفیقش سر و سری داشته باشم چون در اونصورت دیدش نسبت بهم عوض میشد و رابطه من و نادیا تحت تاثیر قرار میگرفت.وقتی باهم میرقصیدیم جز لبخند هیچ حرفی بین ما رد و بدل نشد این نشون میداد اونجور که نشون میده جسور نیست.از حس خودم خنده ام گرفته بود 5 سال با مهدی زندگی کرده بودم و نفهمیدم چقدر دوستش دارم و حالا یک شبه نسبت به سعید حس پیدا کرده بودم.طوریکه وقتی مهمونی تموم شد و داشتم به خونه برمیگشتم،دلم گرفته بود و آرزو میکردم دوباره ببینمش.واسه اولین بار بود مردی رو میدیدم و آرزو میکردم دیدار باهاش تکرار بشه.همیشه میگفتم مرد مناسب واسه من سیمرغه و فقط باید تو افسانه ها دنبالش بگردم.دیگه دلم نمیخواست مثل ازدواج اولم چشم بسته انتخاب کنم.دلم میخواست اول رومانتیک طرف مقابلم رو دوست داشته باشم تا انگیزه زندگی کردن زیر یک سقف رو باهاش داشته باشم.به رابطه دوستی فکر نمیکردم چون هنوز مردی توی زندگیم ندیده بودم که ارزش داشته باشه سرش روی آبروم ریسک کنم.از اون گذشته همه مردهایی که سر راهم قرار گرفته بودند یا پسر مجرد بودند که نسبت به رابطه با پسر مجرد هیچوقت خوشبین نبودم.دیدگاهم این بود که مدتی زنگ تفریح میشم و جز سرخوردگی و پشیمونی چیزی به بار نمیاره.یا باید تا آخر عمر مخفیانه ادامه بدی و به دست خودت دامادش کنی.یا یک عمر با خانواده اش بجنگی و برچسب اغفال پسر مردم رو بخوری.تازه اینها بهترین حالت ممکن براش بود و اگر طرف خلف از کار درمیومد و خیلی عاشق پیشه بود و از راه مردونگی وارد میشد و واسه خودش یه لیست بلند بلند بالا شرایط لازم داشت.رابطه خصوصی با یک مرد متاهل هم از دید من رابطه کثیفی محسوب میشد و هیچ سرانجامی نداشت.از اون گذشته خودم از این ناحیه زخم خورده بودم و حاضر نبودم سقف خوشبختی کسی رو روی سرش خراب کنم.ولی سعید جز هیچکدوم از این دو دسته نبود و از شانس بد من،لعنتی خیلی جذاب بود.اونشب برخورد منو سعید فراتر نرفت ولی تا پاسی از شب ذهن منو به خودش مشغول کرده بود.تصمیم داشتم به خاطر اینکه دوست منصور بود،این یک مورد رو هم واسه همیشه فراموشش کنم ولی یکی از قهر و آشتیهای همیشگی نادیا و منصور باعث شد اتفاقی که نباید می افتاد، رخ بده و دست سرنوشت پای سعید رو به زندگی ام باز کنه.دوروز بعد از مهمونی بود و واسه خرید رفته بودم بیرون که موبایلم زنگ خورد و از صدای گرفته نادیا جا خوردم.- سلام سارا- – سلام نادی جان خوبی؟ چرا صدات گرفته؟گریه کردی؟به جای جواب دادن به سئوالم گفت- اول بگو ببینم کجایی؟ خونه نیستی؟- من اومدم بیرون خرید کنم ولی اگه بدونم میایی اون سمت سریع برمیگردم خونه.- نه پرده برس چون تا من هم برسم یکساعت طول میکشه.- باشه عزیزم قدمت روی چشم.فعلا خداحافظ- ممنون.خداحافظ عزیزمیکساعت و نیم بعد نادیا روی مبل راحتی جلوی روم نشسته بود و با دستمال کاغذی که دادم دستش بارون اشکهاش رو از صورتش داشت پاک میکرد.بازهم دعواهای معمول بینشون اتفاق افتاده بود با این تفاوت که نادی قصد داشت گوشمالی مفصلی به منصور بده و اون هم به تلافی اجازه نداده بود تینا رو همراه خودش بیاره.چمدون لباسی که هنوز گوشه هال بود، هم منو دچار دلهره میکرد که دیگه از آرامش تنهایی خبری نیست و هم خوشحال بودم که از تنهایی دراومدم و علاوه بر اون چون شدید توی آشپزی تنبل بودم دیگه دغدغه آماده کردن شام و نهار رو ندشتم.دستپخت نادی بی نظیر بود و میتونستم شکمم رو واسه خوردن چند تا غذای خوشمزه صابون بزنم.یه روز صبح که از خواب بیدار شدم دیدم نادی خونه نیست.با خودم گفتم حتما رفته واسه خرید نون ولی وقتی برگشت به محض اینکه درب رو به روش باز کردم و چشمش بهم افتاد باز خودشو انداخت توی بغلم و شروع به گریه زاری کرد و گفت- رفتم مدرسه تینا بچه ام رو ببینم.بهم گفتند چند روزی هست غایبه.سارا دلم داره مثل سیر و سرکه میجوشه.نکنه بچه ام مریض شده.با دلشوره که از نادی به منم سرایت کرده بود گفتم- خب زنگ بزن به منصور سراغ بچه ات رو بگیر.بابا دعوا کردید پدرکشتگی که ندارید.نادیا با حرص نگاهم کرد و گفت- یه چیزی میگی هاااا،این یعنی هرچی ریسیدم دوباره پنبه کنم.امروز روز سوم هست و میدونم از امروز دیگه منصور از دلشوره به تکاپو می افته.شونه ای بالا انداختم و گفتم- هرطور صلاح میدونی عزیزمدر حالیکه توی آشپزخونه داشتم دوتا لیوان چایی واسه خودم و نادی میریختم غرق افکارم شدم یاد چهره معصوم تینا افتادم و از داشتن این پدر و مادر بی فکر دلم به حالش سوخت.وقتی برگشتم توی هال و سینی چایی رو روی میز جلوی مبل گذاشتم دیدم نادیا داره با یکی تلفنی حرف میزنه که وقتی خواست خداحافظی کنه و گفت- باشه سعید جان،پس منتظرت هستیم.فهمیدم مخاطب نادی کی هست ولی نفهمیدم واسه چی این جمله رو گفت.فکر نمیکردم به خونه من دعوتش کرده باشه.آخه حتی بهم اشاره هم نکرد که اجازه دارم دعوتش کنم یا نه.وقتی تماس قطع شد نفس راحتی کشید و گفت- خداروشکر تینا مریض نیست و ظاهرا اونقدر بهونه گرفته که منصور مجبور شده با خودش ببردش مسافرت.خیال منم راحت شد و خوشحال بودم از اینکه خلق نادی از هم باز شده ولی باز موج دلشوره به دل من هجوم آورد و گفتم- نادی جانبا سعید قراره جایی بریم؟نادی در حالیکه چایی داغ رو هورت کشید، گفت- سارا بخدا شرمنده.از بس بابت تینا خوشحال شدم یادم رفت ازت اجازه بگیرم.من دعوتش کردم بیاد اینجا ولی اگه حس میکنی دردسر میشه برات الان کنسل میکنم.خودم هم نفهمیدم چرا با وحشت گفتم- نه نه ،نادی خیلی زشته.کسی اینجا کاری با من نداره و اومدنش اشکالی نداره ولی دلیل اومدنش رو نفهمیدم.- گفتم که من ازش خواهش کردم بیاد.هم خواستم از زیر زبونش راجع به منصور حرف بکشم و هم دلمون گرفته،شاید بگو بخند کنیم یه کم دلمون باز بشه.تازه بهش گفتم ناهارم بگیره و بیاد چون اصلا حوصله آشپزی کردن ندارم.شما هم که ناسلامتی قربونت برم آشپز استخدام کردی و دورو بر گاز پیدات نمیشه.- فکر میکنی قابل اعتماد باشه و اگر به منصور بگه واسه هر دومون بد نمیشه که با یه مرد توی خونه تنها بویم؟- اولا سعید مرد قابل اعتمادیه و اصلا اهل دهن لقی نیست.دوما مگه جنایت کردیم؟میخواییم سه نفری بشینیم گپ بزنیم.از اون گذشته منصور روی سعید حساسیتی نداره و میدونه چشمش ناپاک نیست.- عجب پس حتما یادش رفته بود اونشب چشمش رو بشوره که تا رنگ شورت آدمو تشخیص میداد؟نادیا قهقه ای زد و گفت- شوخی میکنی سارا؟من تا حالا همچین برخوردی از سعید ندیدم حتما طفلک گلوش پیشت گیر کرده وگرنه توی برخوردش با خانومها اولین بار هست که همچین چیزی میشنوم.آخه اونشب اونقدر سرم گرم بود که متوجه نشدم.- حتما قبلا هم سرت گرم بوده نفهمیدی.- نه سارا این چه حرفیه؟ما زمانی که لیلی ، زنش هنوز ایران بود ده بار مسافرت رفته بودیم.حتی خانواده های دیگه هم باهامون بودن.ولی کاری ندیدم که بخواد رفتار ناشایستی ازش سربزنه.- پس حتما از سگش حساب میبرده- نه به جون سارا،از وقتی لیلی هم رفته چندین بار منصور خونه نبوده و من کنارش نشستم و باهاش درد دل کردم.حتی یکبار گریه زاری کردم انتظار داشتم بغلم کنه و آرومم کنه ولی حتی دست منو نگرفت.- نمیدونم چی بگم.پس حتما حرمت نون و نمک منصور رو نگه میداره و تو از این قائده مستثنی شدی.- ای پدر سارا چرا همش میخوایی به این بدبخت تهمت بزنی و بدبینانه قضاوت میکنی.میگم سعید اهل چشم چرونی نیست و حتما از تو خوشش اومده و خیلی نگاهت میکرده.در ثانی خب چه اشکالی داره اگه باهاش صمیمی بشی.اونم طفلک تنهاست .دار و ندارش رو فروخت و خانم و دخترش رو راهی کانادا کرد تا وقتی سروسامون بگیرن و دعوتنامه براش بفرستن و اون خانم بی معرفت به جای دعوتنامه همونجا با یه پسر فینگیلی ریخت روی هم به جاش واسه این تقاضای طلاق فرستاد از اون وقت سعید انگار ده سال پیر شد.چندین بار به منصور گفته داره از تنهایی اذیت میشه ولی از اینکه دوباره ازدواج کنه وحشت داره.بعد از اینکه حسابی به طور نامحسوس از نادی،راجع به سعید تحقیق کردم،رفتم توی افکار خودم و به تشابه سرنوشت خودم و سعید فکر میکردم.چقدر هردو بازیچه شده بودیم.شاید این تشابه و همدردی میتونست بهمون کمک کنه همصحبت های خوبی واسه هم باشیم.ولی بعید میدونستم رابطه مون فراتر بره چون حس بدینی که توی هر دو ما ریشه کرده بود باعث میشد سخت بتونیم به نفر دومی اعتماد کنیم.نوشته نائیریکا

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *