…قسمت قبلمشتی آب که به صورتم زدم ؛ خنکای آب باعث فروکش کردن حالت تهوعم شد.از سرویس بهداشتی اومدم بیرون که یک لحظه چشمم سیاهی رفت و از سرگیجه همونجا کنار درب نشستم و زانوهام رو تو بغلم گرفتم و به فکر فرو رفتم.اگرچه به درستی کاری که داشتم میکردم ایمان داشتم.ولی سختی هایی که بعد از طلاق از مهدی کشیدم باعث شده بود از اسم ازدواج هراسی به دلم راه پیدا کنه که اگر تو این موقعیت هر کس دیگه جای سعید بود جرات نداشتم دست به کاری بزنم که یک نتیجه احتمالی اون باز برگشتن به اول این راه سخت بود.از بچگی استرس باعث تهوعم میشد و به کل سیستم گوارشم رو بهم میریخت.شاید اگر شرایط وادارم نکرده بود به تنهایی تصمیم بگیرم و اقدام کنم کمتر اینهمه دلشوره و استرس سراغم میومد.وجود سرور و مسعود کنارم به همون اندازه که بهم آرامش و اطمینان میداد عذاب پنهونکاری هم گریبانگیرم نبود و اونوقت میتونستم تو یکی از قشنگترین لحظه های زندگیم با آسودگی خاطر لبخند بزنم.اونروز سعید هم کنارم نبود تا بهم آرامش بده و منو خودبخود از دست این تهوع کوفتی نجات بده که چنان زمینگیرم کرده بود که حتی مجبور شدم تا دقایقی قبل از رفتن به محضر کنار درب سرویس بهداشتی چمباتمه بزنم.سرم رو روی زانوم گذاشتم و به افکار مثبت فرصت جولان دادم تا با ردیف کردن نکات خوب این کار، رو احوال نزار خودم مسلط بشم و بتونم بدون نیاز به کسی خودم رو جمع و جور کنم.تو دو سه ماهی که باهم به صورت محدود در رابطه بودیم اونقدر ازش شناخت پیدا کرده بودم که حتی عادتهای شخصیش دستم اومده بودمهمترین نکته این بود که من حتی بیشتر از خودم باورش کرده بودم.بعد از چند ماه به درستی حرفهاش ایمان پیدا کرده بودم.هر جا بهم هشدار میداد تنم میلرزید وتو هر زمینه ای تشویقم میکرد میدونستم مغلطه نمیکنه.صداقتش به عنوان بارزترین صفتش برام اثبات شده بود و اگر چه این صداقت بیش از حد سعید گاهی مثل تازیانه رو تن و بدنم فرود میومد واکثر اوقات تحمل دیدن حقیقت عریان در مورد هر مسئله ای که سعید جلوی روم به تصویر میکشید رو نداشتم ولی تو جوابی که باید در مورد خواستگاری عجیب و غریبش بهش میدادم یک قدم جلو بودم و تردید در مورد درستی ذات خودش گریبانگیرم نبود.تو اون شرایط حتی سعی کردم به تنها مشکلم با سعید- طلاق ثبت نشده اش با لیلی – فکر نکنم چون یقین داشتم دیگه درخشش یه اسم خط نخورده تو شناسنامه اش بازتابی روی قلبش نداره و همه فکر و ذکرش معطوف به زندگی مشترکی بود که داشتیم شروع میکردیم.ولی مسئله این بود که نیمه باز موندن کتاب زندگی مشترک قبل سعید حتی به دلیل قانونی واسه خانواده من قابل هضم نبود.طلاق لیلی از سعید طبق قانون کشور کانادا صادر شده بود و ثبتش تو شناسنامه سعید به کلی دوندگی و پرداخت هزینه وکالت به کنسولگری سفارت کانادا واسه درخواست رسیدگی به موضوع نیاز داشت.اونوقت بعد از فرصتی چند ماهه که به لیلی داده میشد تا مراجعه کنه و رضایت بده که هیچ ادعای مالی نداره و طلاقشون رو تایید میکرد این تراژدی به پایان میرسید و تا اونموقع هویت سجلی سعید گویا تاهلش بود.مشکل اینجا بود که نمیتونستم به سرور و مسعود بگم با وجود اینکه همه توان محدودشون رو واسه پر کردن تنهایی من به کار میبردند این موضوع چقدر داره منو زجر میده و نه طرزفکرم اینقدر سریع اجازه نزدیک شدن به سعید رو میده و از سویی سایه اون از تو زندگیم محو میشد فعلا دیگه تضمینی وجود نداشت مردی پیدا بشه که بتونه تا این حد اعتمادم رو جلب کنه و به تبعیت از اون قلب و روحم رو به تسخیر خودش دربیاره.سرور حق مادری به گردنم داشت ولی به دلیل همین اختلاف سن و سالی که بین ما بود حیا مانع شد شرح دلدادگیم با سعید رو هم به ماجرای خواستگاریش اضافه کنم.داشتم بیوگرافی سعید رو شرح میدادم که به محض رسیدن به معضل ثبت طلاقش سرور با همون بدبینی که ناشی از نگرانیش بابت سرنوشت و آینده ام بود به سختی جبهه گرفت و پشیمونم کرد از اینکه همون قدر رو هم باهاش درمیون گذاشتم.به مسعود که اصلا امیدی نداشتم چون یقین داشتم سخت تر از سرور جبهه میگره و حالا کی جلوی دهن ریحانه رو میخواست بگیره که راه بره و سرکوفت پسرخاله اش رو به مسعود بزنه.و از سوی دیگه شک نداشتم شوهر سرور با همه مهربونیش به این مسئله خرده خواهد گرفت.نگرانی اونها در مورد آینده من و وسواس بیش از حدی که باعث میشد سرور به چندتا خواستگاری که تا اون روز برام پیدا شده بود و با وجود شرایط اجتماعی برتر از سعید حتی قبل از اطلاع من بهشون جواب منفی داده بود امیدم رو بر باد میداد که تابع احساسات من عمل کرده و نظر موافق داشته باشند.سعید که همیشه واسه هر درد بی درمونم چاره ای داشت و همیشه تو شرایط سخت گفتگو باهاش آرومم میکرد اینبار هم آب روی آتیش دلشوره های من ریخت و پیشنهاد داد تو این چند ماهی که زمان داریم تا این مشکل حل بشه لزومی نداره همه اطرافیان در جریان قرار بگیرن.شاید اینطوری بتونیم بدون تاثیر اطرافیان رو رابطمون بفهمیم چقدر باهم تفاهم داریم و اونوقت دیگه با قاطعیت میتونستم جلوی همه مخالفتها بایستم و حرفمو به کرسی بشونم.با صدای زنگ تلفن به خودم اومدم وقتی صدای گرمش توی گوشی پیچید اونقدر دلم غرق تمناش شد که همه حسهای بد چند لحظه قبل فراموشم شد.- سلام عروس خانم.- سلام خوبی؟- داشتی چکار میکردی؟حتما مشغول نقشه کشیدن واسه روزهای آینده بودی که چطور از امروز گربه رو سر حجله بکشی و ازم یه خانم ذلیل پایان عیار درست کنی.- نیازی به این کارها نیست عزیز دلم سوابق شما ثبت شده و قبلا به رویت رسیده و واسه من یکی اثبات شده است که شما تو این زمینه پیشتاز همه مردان عالمی.- اگه منظورت طرز رفتارم با لیلی رو میگی باید بگم سخت در اشتباهی.بنده کمر همت بستم دیگه به توصیه پدرم که میگه هفته ای یکبار باید خانم رو به باد کتک بگیری گوش فرا بدم.حالا مابینش اگر بهانه ای هم دستم اومد از نوازش خانمم دریغ نکنم بلکه این دفعه تجربه قبل تکرار نشه.- اگه بخوام چشم رو اونا هم ببندم جنابعالی اونقدر تو زبون ریختن و منت کشی تو شرایط سخت و استراتژیک کوشا بودی که باورم نمیشه پند و اندرز باباجونت توی گوشت فرو بره.- سارا چقدر تو ساده ای دختر.راستش عذاب وجدان داشت خفه ام میکرد که همه چیز رو بهت نگفتم و اون اینکه تو کل این چند ماه نقاب زده بودم و مشغول اغواگری بودم تا به چنگم که افتادی دق دلی همه سرتق بازیهای این چند ماه رو سرت دربیارم.- اوووووه؛آقا داماد شما حواست هست هنوز خر مبارک روی پل تشریف داره و ممکنه با یه تصمیم به تجدید نظر مجدد بفرستمت وردل پدر دیکتاتورتون تا خمره ای تهیه کنه و درش رو حتما مهروموم کنه تا پشه هایی که دور سرت داره میگرده مزاحمتی واسه بقیه نداشته باشه؟؟صدای شلیک خنده اش توی گوشی یه کم منو سر ذوق آورد و لبخند روی لبم اومد- سارا من غلط کردم.بخدا اغفال شدم.اه نمیدونی چقدر به خودم سپرده بودم لو ندمااا.- خیلی خب نگران نباش پا پس نمیکشم.ولی چنان بلایی سرت بیارم که ……..- وای سارا نگو تو که به اندازه سهم ده سال آینده دمار از روزگار من بدبخت درآوردی.جدا نکنه خودتو هنوز نشناختی که چه سرتق چموشی هستی؟؟ زود باش کاراتو بکن که دارم میام دنبالت بریم دستی دستی خودمو بدبخت کنم.رفتم زیر دوش و زیر هجوم قطرات آب سرد به بدنم نفسم داشت بند میومد.بعد از چند دقیقه صندلی میز آرایشم رو پیش کشیدم و در حالیکه سعی میکردم قبل از نشستنم تکه ای از حوله تن پوشم روی صندلی قرار بگیره جلوی آینه نشستم و با حوله مشغول ورزدادن حجم سیاه و سنگین موهای لختم شدم تا فقط رطوبتی به موهام باقی بمونه که با سشوار سریع تر خشک بشه.چشمامو بسته بودم و اونقدر تو رویای سعید بودم که سر انگشتام که همراه باد سشوار لای موهام حرکت میکرد داشت از فرق سرم تا پایین گردنم رو مور مور میکرد.بالاخره حالتی که میخواستم به موهام دادم و با هزار زحمت همه موهامو بالای سرم بردم و فقط انتهاش رو با کش بستم و موج براق و مشکی دنباله موهام رورها کردم.از توی آینه میز آرایشم تخت خواب دونفره ای که از روز قبل دوباره مزین به روتختی عروسیم شده بود خودنمایی میکرد و یاد شبهایی افتادم که وجود ردپای علاقه به مرد جذابی مثل سعید چقدر تو شبهای خلوت نیاز زنونه ام رو واسه پر شدن بقیه حجم خالی تخت خوابم با جنس خشن رو جار زده بود و سرسختانه در مقابل نیروی عظیمی که مثل مغناطیس منو به سمت همخوابگی باهاش می کشید مقاومت کرده بودم تا سعید به جای اینکه مهمون یک شبه ام باشه به توقفش حداقل واسه چندسالی که از شرارت شهوت جوونیم باقی مونده بود به یقین برسم.بالاخره مقاومتم باعث شد سعید هم به این یقین برسه که اگر قرارباشه باورهام رو تو آتیش شهوتم ذوب کنم به پای آغوش مردی دست به لاقیدی خواهم زد که دنبال یه میزبان یک روزه و یک شبه واسه ارضاء حس تنوع طلبی خودش نباشه.مهم نبود اول جسمم رو بخواد یا روحم مهم این بود هر دورو باهم بخواد.ولی سعید اونقدر سرگردون و تنها بود که دلش آرامش یه چاردیواری به نام خانواده رو میخواست.ناخودآگاه دستم به طرف کمربند حوله ام رفت و بدون هیچ ابایی از رو شونه هام سردادم به پایین و یقه حوله از روی دستهام سر خورد و پشت پاهام به زمین افتاد.ناخودآگاه دستام به طرف سینه هام رفت و انحنای خوشفرمی که باعث شده بود نوک صورتی رنگ و کوچیکشون در راستای مردک چشمام رو به جلو زل بزنه ؛ لمس کردم.مغرورانه به قوس کمرم دست کشیدم و جای دستهای مردونه اش رو که دوطرف کمرم میگذاشت و منو به سمت خودش میکشید رو تصور کردم.جلوی آینه چرخیدم و نگاهم به باسن بزرگ و برجسته ام افتاد.گرمی بدن داغش رو که توی نمایشگاه کتاب به خاطر شلوغی و ازدحام بیش از حد جمعیت و به هوای محافظتم از برخورد با بدن مردهای غریبه هنوز به خاطر داشتم.ناخودآگاه داشتم همون گرما رو سراسر پست بدنم حس میکردم.یادم اومد تو همون لحظه هم من و هم سعید داشتیم از این تماس غیر منتظره لذت برده و نسبت به تکرارش تو خلوت اتاق خواب رویاپردازی میکردیم.احساس خاصی بهم دست داده بود.یاد شرم و اضطراب شب عروسیم با مهدی افتادم.یک لحظه دلم گرفت.کاش همونروزها بود.کاش مهدی نرفته بود تا من تجربه سکس رو با یه مرد دیگه از سر بگیرم.اگه سعید مطابق میلم نبود چی؟ نکنه کاری که دارم میکنم غلط باشه.اگر میخواستم بشینم دوباره افکار منفی زمینگیرم میکرد به سرعت جلوی میز آرایش نشستم و کشوی لوازم آرایشم رو پیش کشیدم.ولی انگار همه اصول و فنون آرایش یادم رفته بود.بوی کرم پودر که به بینیم خورد یه کمی سرحال شدم.همیشه آرایش کردن حس خوبی بهم میداد و تو فاز افسردگی که میرفتم کمکم میکرد سر ذوق بیام.چون در نظر داشتم لباس سفید بپوشم از آرایش برنز صرفنظر کردم و وقتی کارم تموم شد نتیجه در نظر خودم دلچسب بود.لبخندی به خودم زدم و رفتم سراغ پوشیدن لباسم.به طرز اغراق آمیزی سعی داشتم تیپ سفید بزنم.انگار رنگ سفید اون روز ضمان خوشبختیم بود.وقتی توی آینه باز داشتم با تردید به خودم نگاه میکردم موبایلم زنگ خورد و میدونستم سعید که آدم منظم و وقت شناسی هست اگر سر ساعتی که با محضر هماهنگ کرده بود نمیرسیدیم اعصابش به هم میریخت.با عجله کیفم رو روی شونه ام انداختم و وقتی سوار آسانسور شدم مادامی که توی همکف متوقف شد توی آینه سروضعم رو چک میکردم.وقتی سوار ماشین شدم سعید سوت بلندی کشید و گفت- اینجا رو ببینید عروس خانم چه کردههههه- سلام سعید مسخره بازی درنیار لطفا.- سلام عزیز دلم.چرا سرحال نیستی؟- نمیدونم؛راستش دلم از حلقم داره میپره بیرون.حالا هم لطفا تا کسی مارو ندیده راه بیفتید.- تموم شد دیگه سارا خانم؛شما تا ساعتی دیگه رسما همسر بنده هستید و نمیخواد نگران این باشی کسی مارو باهم ببینه یا نبینه.- خودت هم میدونی هیچ هم اینطور نیست و تازه اول احتیاط هست.- یعنی چی؟ نکنه قراره رفت و آمدمون دزدکی باشه؟ میخوایی وقتی میام اینجا نصف شبا بیام بعدشم جوراب بکشم سرم که شناخته نشم؟- وااااااااااای از دست تو.راه بیفت دیگه.منو بگو زود اومدم پایین که سروقت برسیم.سعید در حالیکه داشت ماشین رو روشن میکرد گفت- آهاااااااااان.دیدی مچت رو گرفتم.خب پس عجله داشتی زودتر خودت رو ببندی به بیخ ریش ماااااااا.- اوهوووو.اینجا رو باش.معلومه کی داشت دست و پا میزد خودش رو وصل کنه به من.حالا دم آخری زبونت باز شده.هنوزم دیر نشده هااااااااااااا.خیلی از خونه دور نشدیم.همین بغل نگه داری بنده رفع زحمت میکنم.- سارا عزیزم میگم سر دلت سنگینی نکنه اینهمه علاقه نسبت به من.- نه تو گران اون نباش ظرفیت من زیاده- اون که آره ظرفیت تو که حرفی بالاش نیست.ولی تو اگه یکی دوبار دیگه اینجوری بزنی تو برجک من فکر کنم افسردگی الاغی رو شاخش باشه.تمام طول راه به شوخی و خنده گذشت تا رسیدیم جلوی محضر.توی محضر قبل از جاری شدن صیغه عقد محضردار میزان مهریه رو پرسید و مسائلی که سرش توافق کرده بودیم میتونستیم توی عقدنامه قید کنیم که سعید رو بهش کرد و گفت- حاج آقا دیروز هم خدمت شما عرض کردم ما برحسب شرایط مجبوریم به این شکل عقد کنیم.ولی من از در این اتاق میرم بیرون و ایشون مختار هستند هر چندتا سکه ای که دوست دارند به عنوان مهریه به شما عرض کنند و شما اینجا ثبت کنید.در ضمن لطف کنید هر حق و حقوقی که حین عقد دائم خانم به گردن مرد داره اینجا ثبت کنه من به روی چشم میذارم و تقبل میکنم.هنوز تو شوک حرفهای سعید بودم که با اشاره سر محضر دار از اتاق بیرون رفت و من تازه به این فکر افتادم که هیچ حرفی در مورد مهریه بین ما رد و بدل نشده.واسه همین در مقابل سوال محضر دار که ازم پرسید نظرم رو در مورد مهریه بگم بعد از چند ثانیه سکوت با صدایی که انگار از ته چاه درمیومد گفتم- حاج آقا نیاز به هیچ تشریفاتی نیست.مهریه ام رو اگر امکانش هست 5 تا شاخه گل رز ثبت کنید و فقط لطفا ضمیمه کنید مهریه ام به تعداد انگشتهای دست مردونه ای که بهم دادی تا هیچوقت تنهام نذاری.با گفتن این جمله محضردار نگاه عاقل اندرسفیهی بهم انداخت و گفت- دخترم تو هم فرقی به فرزند خودم نداری.نمیخوایی یه کم فکر کنی؟ عقد موقت اسمش روش هست یعنی زیاد نمیتونی به دوامش امیدوار باشی.به نظرم زیاد تو رودربایستی حرفهای ایشون نباش و مهریه با ارزش تری رو واسه خودت در نظر بگیر.- حاج آقا حرف شما صحیح ولی به نظر من مهریه واسه روزی هست که مرد توزرد از کار دربیاد و خانم بتونه به عنوان سلاح ازش استفاده کنه.به نظر شما اگر ایشون هنوز به یکسال از این نود و نه سال نشده منو رها کرد به نظرتون چه تعداد سکه میتونه بهای احساسات و ارزش روزهای از دست رفته من باشه؟ گیریم هزارهزار تا سکه هم مهر من باشه شما فکر میکنید من چقدر آدم زرنگی باشم که بدون درنظر گرفتن آبروم توی دادگاه از این آقا شکایت کنم؟محضر دار سری به نشانه تایید تکون داد و زیر لب گفتمبارکهبعد از جاری شدن خطبه عقد سعید دستم رو توی دستش گرفت و بعد از فشار مختصری به انگشتام جعبه کوچیک قرمز رنگی رو با دست دیگه به طرفم گرفت و گفت- سارا ببخشید میدونم که جسارت کردم و نباید تنها واسه انتخابش تصمیم میگرفتم.ولی اگر نپسندیدی باهم میریم عوضش میکنیم و مطابق میل خودت هرچی خواستی انتخاب کن.با شوق و ذوق کودکانه ای جعبه رو گرفتم و وقتی باز کردم یه حلقه ازدواج ساده با یه ردیف مورب نگینهای ریز الماس جلوی چشمم ظاهر شد.بلافاصله از جعبه بیرون آوردم و با توجه به سنگینی وزنش میشد حدس زد قیمت زیادی داره.ولی همون لحظه به خودم سپردم که تا آخر عمرم از خودم جدا نکنم و در واقع اونقدر جنبه مادیش برام بی اهمیت بود که اگر حلقه بدل هم انتخاب کرده بود احساسم هیچ فرقی نداشت.بلافاصله بعد از اینکه از محضر بیرون اومدیم موبایل سعید زنگ خورد و بعد از احوالپرسی معمولی سعید گوشی رو به سمتم گرفت و گفت- بیا سارا بگیر صحبت کن.- کیه سعید؟- بگیر مادرشوهرتون هستند میخوان هر چی زودتر شمارو ملاقات کنن.با وحشت تاجایی که بدنه درب ماشین اجازه میداد عقب رفتم و در حالیکه دست سعید رو پس میزدم آهسته گفتم- نه سعید توروخدا من چی بگم آخهههههههه؟بالاخره با نگاه غضبناک سعید گوشی رو از دستش گرفتم و با هزار مصیبت سعی کردم بدون اینکه سوتی بدم سریع مکالمه رو تموم کنم.بعد از اینکه گوشی رو قطع کردم با اوقات تلخی رو به سعید کردم و گفتم- اینطوریه آقا سعید؟ نه تو انگار واقعا خط و نشونهایی که برام میکشیدی شوخی نمیکردی.سعید قهقه ای زد که دلم میخواست صورتش رو توی دستم مثل چرکنویس نقاشی مچاله کنم.وقتی همین رو به زبون آوردم اونقدر خندید که دیگه اشک از گوشه چشمش راه افتاده بود.بالاخره به خودش مسلط شد و گفت- آخه خانواده تو با من مشکل دارن.تازه اونم با خود من نه با شناسنامه ام مشکل دارن.خانواده من که از خداشونه عروسی مثل تو داشته باشن.- زیاد هم خوشبین نباش.همچین معلوم نیست از فیلتر سرور بتونی به این راحتی رد بشی.همه جوره معاینه فنی ات میکنه.- از یه نظر وقتی تو معاینه کنی و تایید کنی میتونی اوناروهم راضی کنی عزیزم- سعید خیلی بی مزه ای.الان وقت این حرفهاست؟ بگو من با چه رویی بلند شم بیام خونه مامانت؟هنوز مهر این سند خشک نشده بگم علیک سلام بنده همون همسر موقت پسرتون هستم اومدم دستبوسیک لحظه صورت سعید از عصبانیت سرخ شد به حدی که نزدیک بود تصادف کنه.با شتاب ماشین رو کنار پیاده رو متوقف کرد و عقدنامه رو از جیبش درآورد و گرفت سمتم و گفتبخون سارا خانم شونه بالا انداختم و گفتم- اگر منظورت اینه مبلغ زیادی مهریه ثبت شده واسه من بی ارزش هست سعید.همین الان بسپاری دستم ریز ریزش میکنم و به همین جوی آب میسپارم که بدونی این چیزها واسه من اهمیتی نداره.مهم واسه من مردونگی و صداقت خودت هست.بعدش هم مگه قرار نشد به غیر از من و تو و نهایتا مادرت هیچکس از این ماجرا باخبر نشه؟- سارا بذار از همین روز اول یه چیزی بهت بگم. مادر من وزیر سمت راستش خواهر بزرگم هست و نسبت به اون نخود توی دهنش خیس نمیخوره.عکست رو همون شب نشونش داده و با اجازه شما خانواده من همه عکس شما رو رویت کردن و هم در جریان کم و کیف ماجرا قرار دارن.این گردن من سارا از مو باریکتر خواستی بشکنی بشکن.- سعید کم زبون بریز خواهش میکنم.اومد و یکی از خانواده تو منو شناخت به مسعود و سرور خبر داد اونوقت تکلیف چی هست؟- سارا توروخدا اینقدر نترس.عکس تورو هر سه خواهرم دیدن هیچکس شمارو نمیشناخت.حتی چهره ات براشون آشنا نبود.از اون گذشته اگر این اتفاق هم بیفته دیگه مهم نیست.من بهت قول میدم هیچ اتفاقی نمیفته و تو میتونی اونقدر دلشون رو بدست بیاری که مثل خواهر و مادرت دوست داشته باشن و تو هم اونارو دوست داشته باشی.به این شکل خیلی سریع وارد جمع خانواده سعید شدم.ورودم به اون جمع خونگرم و صمیمی به قدری خوشحالشون کرد که پدر و مادر سعید بعد از دوسال دست از اختلاف کشیدن و به جای اینکه هر کدوم توی یک طبقه زندگی کنن و واسه هم خط و نشون بکشن علیرغم وجود آپارتمان من طبقه دوم رو واسه سکنای من و سعید آماده کردن و هنوز به یک هفته نرسیده تقریبا با همه اعضای خانواده سعید آشنا شدم.برخلاف برخورد گرم و صمیمانه ساسان تنها برادر سعید و دوتا دخترشون همسرش روشنک از همون ابتدا زیاد گرم نگرفت و مادر و خواهرهای سعید گذاشتن پای حسادت بیش از حد روشنک و متفق القول بودن که نسبت به همسر اول سعید هم شدید حسادت میکرد.ولی چشمهای روشنک و نگاههای سرد و سنگینش حکایت از مساله عمیق تری داشت.یکی دوماه از ازدواجمون نگذشته بود که سر و کله لیلی پیدا شد و سعید که با هزار پیام و ایمیل به سختی میتونست خبر از تنها دخترش بگیره یک روز صبح با تعجب خبر داد که لیلی جویای حال و احوالش شده.به محض شنیدن این خبر دلشوره عجیبی به دلم چنگ زد و در حالیکه نمیدونستم در جواب سعید چی باید بگم زل زده بودم توی صورتش و دنبال تغییر میگشتم تا بتونم احساسات بدی که بهم دست داده بود مهار کنم ولی متاسفانه لبخند محوی که توی صورتش نشسته بود و چشماش که از شادی برق میزد نقاب رو از چهره سعید کنار زده بود و حدس میزدم خبرهای خوشایندی برام توی راه نیست.نوشته نائیریکا
0 views
Date: November 25, 2018