حباب (4)

0 views
0%

…قسمت قبلچشمامو باز کردم.نگام به جای خالی سعید افتاد و باز دلم گرفت.دوسه هفته ای بود به خونه خودم برگشته بودیم و دوسه روز یکبار فقط برای یه مدت کوتاه مهمون خونه مادرسعید میشدیم.اگرچه با هزار ترفند سعی کردم سعید رو از زیر آوار شماتت خواهر بزرگترش دور کنم ولی وقتی شبها جای خوابیدن سعید کنارم به صندلی کامپیوتر منتقل شد حس کردم رابطمون دیگه داره نفسهای آخرش رو میکشه.آروم از سر جام بلند شدم پاورچین به هال رفتم.میدونستم الان سخت مشغول چت کردن با لیلی یا دخترش پارمیداست.تو فضای تاریک اتاق صفحه مونیتور اونقدری میتونست برام همه چیز رو روشن کنه که باز چی اون رو تا این وقت شب بیدار نگه داشته.از چهارچوب در کنار رفتم و روی مبل نشستم.بیشتر از حرف زدن های طولانی مدت با لیلی و پارمیدا رفتارهای بد سعید آزارم میداد.اعتیاد شدید سعید به اینترنت دیگه داشت مثل خوره روح و روان منو میخورد.جاذبه های شروع رومانتیک زندگی رنگ باخته بود و باز دچار روزمرگی شده بودیم.احساسم بهم میگفت لیلی پارمیدا رو به عنوان طعمه قرار داده و قصد نزدیک شدن به سعید رو داره.دیگه از اون حس بدی که نسبت به لیلی تو وجود سعید موج میزد خبری نبود و گاهی دست به توجیه خطای اون میزد.مسئله پیگیری طلاق هر روز به روز بعد موکول میشد و به بهانه هزینه های سنگینی که باید بابت وکالت پرداخت میکرد تو انجام این کار تعلل به خرج میداد.دیگه مثل روزهای اول رابطه ما یه رابطه قشنگ دونفره نبود و به وضوح وجود لیلی و پارمیدا بینمون حس میشد و روز به روز بیشتر از هم دور میشدیم.سرم رو به پشتی مبل تکیه دادم و چشمام رو بستم و واسه اولین بار داشتم عمیقا به این فکر میکردم کجای کاررو اشتباه کردم.جای سیاستمداری زنانه کمی تو زندگی مشترک من و سعید خالی بود.بازهم داشتم اشتباهی رو که توی زندگی مشترک اولم کرده بودم در مورد سعید تکرار میکردم و اون اینکه میدون رو به نفع رقیبم خالی میکردم.باید واسه داشتن کسی که دوستش داشتم و بابت اون سر از دست دادن نزدیک ترین افراد خانواده ام ریسک کرده بودم همه تلاشم رو به کار میبردم.شک نداشتم که لیلی دلش واسه سعید پر نمیکشه وگرنه به اون فضاحت و گستاخی تو کشور بیگانه واسه طلاق اقدام نمیکرد.از جام بلند شدم و به اتاق خواب رفتم تا زره پوش بپوشم و با پایان سلاحهای زنونه ام به میدون رقابت برگردم.دیگه جروبحث کاری از پیش نمیبرد و من هرچه سرسختانه تر موضع میگرفتم سعید بیشتر ازم فاصله میگرفت و چه بسا فکر میکرد به رابطه بین اون و پارمیدا دارم حسادت میکنم.درب رو که باز کردم هجوم روشنایی هال به اتاق تاریک سعید رو متوجه من کرد و همزمان صدای خواب و آلود و خسته اش توی گوشم پیچید و با تعجب گفت- هنوز نخوابیدی؟- خوابم نبرد واسه همین ترجیح دادم به جای اینکه به زور خودمو خواب کنم بیام پیش تو بشینم.وقتی رسیدم کنارش سینی کوچیکی که حاوی دوتا فنجون نسکافه داغ و یه بشقاب بیسکوییت بود رو کنار کیبورد گذاشتم و پشت سرش ایستادم.بخاری که بالای سر فنجونها در حال رقصیدن بود نوید آشتی رو بهش داد.واسه همین به محض اینکه دوتا دستم رو روی شونه اش گذاشتم بلافاصله دستش رو از روی کیبورد برداشت و بدون اینکه نگاهم کنه پشت دستم رو نوازش کرد.جسارت پیدا کردم و ملایم و نرم عضلات شونه اش رو توی دستم فشردم.سرم رو پایین آوردم و گونه ام رو به گونه اش کشیدم و با پایان حس بوسیدمش.این رفتارم توی این چندماه به قدری براش تازگی داشت که دست از کار با کامپیوتر کشید و نیم تنه اش رو به سمتم چرخوند و توی صورتم زل زد.زیر بارون علامت سوالی که از چشماش میبارید یه دنیا عشق و حرارت بود که باز منو شیدا میکرد.بدون اینکه از جاش بلند بشه با دست به لبه میز فشار آورد و بین میز و صندلی کامپیوتر جام رو باز کرد و دستم رو گرفت و منو دعوت به آغوشش کرد.بین دوتا پاش که خود به خود باز شده بود ایستادم در حالیکه دستم رو دور گردنش حلقه کردم روی یک پاش نشستم و با پایان وجود بغلش کردم.دستاش رو دورکمرم حلقه کرد و صورتش رو توی گودی گردنم پنهون کرد.نفسهای گرمش به بدنم میخورد و داشت از خود بیخودم میکرد.پیش از اینکه نگاهش به بدن نیمه برهنه ام توی تاب و دامن کوتاهی که فقط یک وجب از رونم رو پوشش میداد، باشه تو گرداب عشق و محبتی که همیشه تشنه یه جرعه اش بود داشت غرق میشد.کمی فاصله گرفتم و در حالی که داشتم خودمو براش لوس میکردم گفتم- چرا نیومدی پیشم بخوابی؟ نگفتی تنهایی میترسم.- نههههه.سارایی که من میشناسم شجاعتر از این حرفهاست.- شجاعت سارا ته کشیده سعید.کم کم وقتی چشامو باز میکنم و میبینم پیشم نیستی با تموم وجود میترسم.- چرا ترس قربونت برم من که پیشتم.- اینطوری پیش منی؟ با اینهمه فاصله؟- مگه فاصله این اتاق با اون اتاق چند متره؟یقین داشتم خودش رو به خنگی زده بود تا از زیر زبونم حرفهای رومانتیک بکشه.انگار اونم مثل من تشنه محبت بود واز کویری که هردومون رو توی این چندسال پاگیر خودش کرده بیزاره.- سعید وقتی تو بغلم نیستی این که چند متر مسافت هست چند میلیمترش هم منو اذیت میکنه.حلقه بازوهاش دور کمر تنگ تر شد و با پایان زور مردونه توی بغلش فشارم داد.و سرش رو کمی بالا گرفت و کمی لبهاش رو جمع کرد و به بوسه ای داغ و طولانی دعوتم کرد.صورتم رو پیش بردم و با کمی زاویه لبام رو روی لبهاش فشردم و اونم بی درنگ شروع به مکیدن کرد.به محض اینکه طعم زبونش رو که داغ و لزج بود توی دهنم حس کردم بین دوتا پام خیس شد و خواهش زنونگی ام مثل نبض شروع به زدن کرد.بیکار نموندم و همزمان با سرانگشتام گردنش رو شروع به نوازش کردم.اینکارم بیشتر از قبل تحریکش کرد و رونهام رو بین دوتا پاش فشرد و حریص تر از قبل به لب گرفتن ادامه داد.مثل دوتا گلوله آتیش سرتاپا تمنای وجود هم بودیم و دلمون میخواست اندازه یک نفس فاصله رو هم از میون برداریم و یکی بشیم.دستش رو روی سینه ام حس کردم و با تموم وجود لمس دستهای مردونه اش منو به خواهش واداشته بود.فشار متناوبی که به سینه هام میاورد منو وادار میکرد توی دلم مهارتش رو تحسین کنم.ناخودآگاه یاد سکس ناشیانه مهدی افتادم و عذابی که بابت باختنش کشیده بودم شروع به کمرنگ شدن کرد.شاید اگر اینهمه سنتی و یکنواخت عمل نکرده بود من هم دیدگاهم نسبت به سکس وسیعتر از این بود و هنوز به تاریک و روشن اتاق موقع برهنه شدنم خرده نمیگرفتم.کم کم داشتم به این درک میرسیدم که علت سردی رابطه من وسعید از کجا نشات گرفته.انتظار سعید از سکس اون غول بی حیا و شاخ و دمداری نبود که همیشه ازش ترسیده بودم.تلفیق سکس با حرارت عشق و شیدایی معجون شفابخشی بود که ازش غافل مونده بودم.دیدگاه اون فاعل بودن هر دوی ما بود و غافل از اینکه چندین سال مهدی منو عادت داده بود مفعولی مطیع ومطلق باشم.از همونجا دست از تفکیک نیازم به عشق و سکس برداشتم و مثل کارآموزی ماهر پابه پای حرکات استادانه اش پیش رفتم.لبهام رو که از شدت مکیدن بزرگ و بی حس شده بود روی گونه اش کشیدم و آروم گردنش رو بوسیدم و با نوک زبونم شروع به لیسیدن کردم.از تو بغلش خودمو بیرون کشیدم جلوی صندلی زانو زدم و در حالیکه توی چشماش نگاه میکردم با شیطنت دست به برآمدگی بین پاش کشیدم و سفتی و بزرگیش رو به وضوح تحسین کردم.دست از خجالت همیشگی کشیده بودم و برای اولین بار واسه سکس پیش قدم شده بودم.تجربه اولی که توی این کار داشتم اونقدر هیجان انگیز بود که پشیمون از اون همه سال شرم و حیای زنونه ام کرده بود.لبه شلوارک و شورت مردونه اش رو همزمان گرفتم و به محض اینکه پایین کشیدم چشماش رو بست و به لذت من که از تماس لبهام با آلت بزرگش لحظه به لحظه حریصتر میشدم تن سپرد.لحظات طولانی مشغول کنکاش بهترین حرکتی بودم که سعید رو از خود بیخود کنه و از این راه به لذت میرسیدم.گذشت و فداکاری در میون نبود و هر دو از راه لذت دادن به هم بیشتر لذت میبردیم.بده و بستانی بود که مثل دوبال پرنده هردومون رو به اوج میرسوند.از پیش پای سعید بلند شدم درحالیکه دوباره لبهامون توی هم گره خورده بود دوتا دستش به طرف باسنم رفت و با پایان قوا توی دستاش فشرد و توی یک چشم برهم زدن دست زیر دامنم برد و وقتی شورت لامبادایی رو که وادارم کرده بود یک جین ازش داشته باشم و همیشه از پوشیدنش سرباز میزدم تنم دید با شتاب دست توی کمرم برد و به خودش نزدیک کرد.یک پام رو از زانو خم کردم و کنار پاش گذاشتم و با یک جست روی پاهاش نشستم.سفتی آلتش به وسط پاهام فشرده میشد و رطوبتی که از وسط پاهام جاری شده بود از خود بیخودش کرد و نفسهاش تندتر از قبل شده بود.تاپ نیمته ای رو که تنم بود به دقت از سرم و بازوهام رد کرد و به طرفی انداخت و دوتا دستاش به هوای باز کردن سگک سوتینم پشت کمرم به هم رسید.توی یک چشم برهم زدن دوتا گوی سفید سینه هام در اختیارش بود که یکی از اونها رو با دست به بازی گرفته بود و نوک دیگری رو با لبهاش شروع به مکیدن کرد در حالیکه گاهی بین دندونهاش با یک گاز ملایم داشت منو دیوونه میکرد.بالاتنه ام که به عقب متمایل شده بود به حدی بیحس شده بودم که با دستام محکم دسته های صندلی رو گرفته بودم تا از پشت سر رو زمین ولو نشم.دستاش رو به پشت شونه هام برد و باز از روی سینه هام تا گردنم شروع به خوردن کرد.دیگه طاقت از کف داده بودم و ناخودآگاه لگنم رو جابجا میکردم تا سفتی آلتش رو بین پاهام بیشتر از قبل حس کنم.دست از خوردن کشید و در حالیکه چشمهاش میخندید گفت- طاقت نداری تا تختخواب ببرمت؟- نه سعید دارم میمیرممم.- باشه الان همینجا میکنمت عزیزم.فقط بگو چی شده اینقدر تحریک شدی.- نمیدونممم سعید فقط الان میخوام منو بکنی.با صدا خندید و با دست آلتش رو طوری تنظیم کرد تا روش بشینم.وسط اون همه رطوبت کنترل اینکه به یکباره آلتش تا عمق فرونره خیلی سخت بود.دستهام رو دور گردنش حلقه کردم و با احتیاط سرش رو داخل فرستادم که آهی از لذت کشید و گفتبیشرف امشب مست کردی و منو داری دیوونه میکنیدستاش رو دور کمرم حلقه کرده بود و در حالیکه مشغول خوردن سینه هام بود سعی میکرد منو وادار به نشستن کنه.با وجود اینکه داشتم روانی میشدم با شیطنت مقاومت میکردم.انگار میخواستم خودی نشون بدم و بهش ثابت کنم نیمی از اختیار دست من هست.با آه و ناله به التماس افتاده بود و خودم هم دیگه بی طاقت شدم و با پایان قوا روی آلتش نشستم و از فرط لذت چشماش رو بست و آه از نهادش بلند شد.دیگه بی اختیار برای دستیابی به لذت بیشتر لگنم رو بالا و پایین میکردم و از فرط لذت و تقلا خیس عرق شده بودم.با خوردن همزمان نوک سینه هام و اختیار عملی که توی دستم بود خیلی زودتر از حد معمول داشتم به اوج میرسیدم و برخلاف مهدی که تو این مواقع ضدحال مفصلی بهم میزد و بی اختیار ارضا میشد به کنترل سعید روی خودش اطمینان داشتم و بدون نگرانی به کارم ادامه دادم.ناگهان انگار موج لذت از همه وجودم به طرف یک نقطه جاری شد و تو یک نقطه متمرکز شده بود و وادارم میکرد به شدت و سرعت بیشتری روی آلتش بالا و پایین بشم تا بالاخره پایان انرژیم از نقطه انتهای واژنم آزاد شد و با لرزشی که به بدنم افتاد پایان عضلات واژنم به تناوب شروع به انقباض و انبساط کرد و به حدی واسه سعید لذتبخش بود که همزمان با من به اوج رسید و بدون اینکه زحمت بیرون کشیدن آلتش رو به خودش بده ارضاء شد.بی اختیاری سعید حاکی از لذت بیش از حدی بود که از این سکس برده بود و کمی هم شاکی بود از اینکه چرا تو این زمان کوتاه همه چیز تموم شده بود.با محبت بوسیدم و ازم تشکر کرد و منم که دیگه بیحال شده بودم توی بغلش بیحس شده بودم.منو از خودش جدا کرد و گفت- حیف شد سارا.کاش خودمو کنترل کرده بودم.- چرا حیف عزیزم.مگه قرار بود بار آخر باشه.- آخه اذیت میکنی.اگه بخوام باز بکنمت حداقل باید تا فردا شب صبر کنم.- نه لزومی نداره.یه کم تجدید قوا کنی بازم پایه ام.چشماش از فرط تعجب داشت از حدقه بیرون میزد و گفت- مگه نمیخوایی صبح بری سرکار؟- نه تصمیم گرفتم چندماه مرخصی بگیرم و فقط برات خانم خونه باشم.حاضری مرد خونه بشی؟- آره چرا که نه قربونت برم؟تو بشین توی خونه ببین من اگه گذاشتم زندگیمون لنگ بمونه هرچی خواستی بهم بگو.- باشه ولی قبلش فعلا پاشو برو حمام که گند زدیم به همه جا و رفته پی کارش.وقتی بلند شدم از فاجعه ای که رخ داده بود غش غش خندیدیم.چشمم به نسکافه ای بود که دیگه از رقص بخار بالای سرش خبری نبود.سعید دست برد و یکی از فنجونها رو برداشت و لاجرعه سر کشید و گفت- این خوشمزه ترین نسکافه سردی بود که به عمرم خوردم.- نوش جونت.برگردیم از حمام برات یه دونه داغ درست میکنم.- مگه تو هم میخوایی بیایی حمام؟- آره.نکنه میخوایی نیام؟یادت رفته همیشه التماس میکردی بیا بریم تو حمام سکس کنیم؟- بععلههه یادمم هست که وادارم میکردی تو حمام تاریک سکس کنیم و چند بار دیدم نزدیکه سر بخورم گردنم بشکنه اعطاشو به لقاش بخشیدم.- نه دیگه از اون چیزا خبری نیست به شرطی که خیلی تو هم یه دفعه نخوایی همه فانتزیهای سکسی خودتو روم اجرا کنی.- نه دیگه میخوام از این به بعد به جای اینکه من تورو بکنم بدم تو منو بکنی که خیلی کارت درسته.از خنده ریسه رفته بودم و در حالیکه دستام رو جلوی سینه هام حمایل کرده بودم به دنبالش بی درنگ وارد حمام شدم.واسه اولین بار بدون چک و چونه دامن و شورتم رو از تنم درآوردم داخل سبد انداختم و کنارش زیر دوش ایستادم و در حالیکه ملتمسانه نگاهم میکرد شونه هام رو گرفت و چرخوند و همزمان گفت- سارااااااا- درد- جون سعید- بیخود لازم نکرده.- نمیذارم دردت بیاد- چه ربطی داره؟- آروم میکنمت…از پشت سر بغلم کرد و زیر آب گرم شروع به ماساژ دادن سینه هام کرد.هنوز دچار رخوت و بیحالی بودم و به تلنگری به چپ و راست خم میشدم از پشت سر بهم چسبیده بود و دوباره آلتش در حال سفت شدن بود.شامپو بدن رو برداشت و کمی کف دستش ریخت و به سینه هام مالید.حس خوبی بود و دوباره داشت چشمام از فرط لذت روی هم میرفت.به اصرار سعید روی شکم کف حمام دراز کشیدم و اون در حالیکه دستش رو آغشته به شامپو بدن کرده بود شروع کرد از نوک انگشتان پا تا گردنم به ماساژ دادن.بی اختیار همه عضلاتم شل شده بود و زیر انگشتان دستش که فرز و با مهارت روی پوست بدنم میلغزید استرس و خستگی خارج میشد و گرمای مطبوعی در در امتداد حرکات دستش زیر پوستم دویده بود..بعد از اینکه ریلکس شدم به طرف باسنم برگشت و بعد از اینکه کمی عضلاتش رو مالید و انگشت کرد آروم دستش رو لای باسنم برد و با انگشت شروع به بازی کردن با سوراخ کونم کرد و کمی بعد حس کردم انگشتش رو داره داخل میکنه.احساس لذت بهم دست داده بود و وقتی دید آه و ناله ام دراومده با دوتا انگشت همین کار رو تکرار کرد.کمی درد حس میکردم ولی همون به حس لذتم می افزود.وقتی دید از خود بیخود شدم بدون اینکه از کارش دست بکشه روی رونهام نشست و بعد از دقایقی به جای انگشت با سر آلتش ادامه داد.وقتی دید نفسهام تند شده آروم آروم آلتش رو داخل فرستاد.تقریبا نصف آلتش تو رفته بود و دیوانه وار داشتم از این کار لذت میبردم.وقتی دید اعتراضی نمیکنم.روم دراز کشید و دستاش رو دور بازوهام حلقه کرد و دستام رو محکم توی دستاش گرفت و شروع به بوسیدن گونه ام کرد و همزمان تا همون مقدار که وارد شده بود عقب و جلو میکرد که ناگهان با یه حرکت تا انتهای آلتش رو داخل فرستاد طوریکه عضلات باسنم زیر فشار لگنش به هم فشرده شده بود.درد شدیدی تو همه بدنم پیچید و باعث شد هرچی ناسزا بلد بودم نثارش کنم.ولی اون بیشتر لذت میبرد و بعد از چند تا حرکت اول که دردش غیر قابل تحمل بود باز با حس لذت توام شد طوریکه نمیدونستم دارم از درد ناله میکنم یا از لذتی که داشتم میبردم.وقتی خیالش راحت شد که دیگه دست و پا نمیزنم دستاش رو از تو دستم جدا کرد وکف دستش رو زمین گذاشت و با پایان وجود شروع کرد به تلمبه زدن.از اینکه تونسته بودم از خود بیخودش کنم سرمست بودم و دلم میخواست این حس خوشایند حالا حالاها ادامه پیدا کنه که دیگه نتونست طاقت بیاره و محکم بغلم کرد و سینه هام رو توی دستاش با قدرت پایان فشرد و با آه و ناله ای که حالا دیگه به فریاد تبدیل شده بود ارضا شد و پایان آبش رو داخل کونم خالی کرد.بیحال رو کمرم دراز کشیده بود در حالیکه آلتش مثل نبض داشت میزد و ناخودآگاه دستاش از روی سینه هام شل شده بود.گونه اش رو به گونه ام کشید و با پایان احساسش منو بوسید و در حالیکه هنوز نفس نفس میزد گفت- ممنون سارا،بهترین سکسی بود که به عمرم داشتم.فقط خدا کنه خواب ندیده باشم.- نخیر خواب نیستی فعلا بلند شو که دارم زیرت له میشم.معذرت خواهی کرد و بلند شد.زیر دوش باز چندین بار بوسیدم و باز شیطنتش گل کرد و گفت- خودمونیم خوبه تا حالا نمیخواستی کون بدی و اینهمه حال میکردی.سارا خیلی ناقلایی- بدبختی اینه تو سفیدی دندون منو میبینی و پررو میشی.میخوایی بگی تا الان برات ادا درمیاوردم؟- ادا نمیریختی ولی سیاست زنونه ات ایجاب میکنه فوری همه برگارو رو نکنی.با اخم نگاش کردم و با صدای بلند خندید و گفت- قربون اون اخم کردنت برم.نوکرتم سارا.تو همیشه همینطوری باش اونوقت ببین حال خوبم منو توپم جابجا نمیکنه.وقتی از حمام بیرون اومدیم نیم ساعت بعدش آماده خوابیدن شدیم.موقع خواب مثل شبهای اول منو تو بغلش گرفت در حالیکه موهامو نوازش میکرد گفت- چی تصمیم گرفتی مرخصی بگیری و خونه نشین بشی؟- اتفاق خاصی نیفتاده فقط خسته ام سعید.- آخه تو قبل از اینکه ازدواج کنیم دائم موضوع درس و کارت رو پیش میکشیدی و روی اونها پافشاری میکردی.یادته مثل لاتای سبیل دررفته تهدیدم میکردی سعید اگه بخوایی مانع راهمن بشی خفه ات میکنم؟باز دست به شلوغ بازی و مسخره کردن زده بود تا لجم رو دربیاره و از زیر زبونم حرف دلم رو بیرون بکشه.واسه همین خیلی خونسرد گفتم- حس میکنم اینطوری تو بیشتر مسئولیتهای زندگی رو جدی میگیری و به جای وقت تلف کردن توی نت به فکر کار و درآمد میفتی.وقتی تو به تغییر شرایط عادت کردی باز مشغول کار میشم و یه گوشه ای از مسئولیت زندگی رو من به عهده میگیرم.- من از کار کردن هیچ واهمه ای ندارم سارا.قبل از این اتفاقات وقتی با لیلی زندگی میکردم یکساعت بیکاری منو روانی میکرد.ولی وقتی همه سرمایه ای که توی دستم بود با خودش برد دیگه انگیزه ای نداشتم.به من حق بده روحیه ام رو باخته بودم و الانم تو مثل معجزه منو با زندگی آشتی دادی.نمیدونم اگه تو سر راه زندگیم قرار نگرفته بودی شاید سر از بیمارستان روانی درآورده بودم.سارا من خیلی بهت مدیونم و دلم میخواد همه خوبی هاتو جبران کنم.- جبران واسه چی؟خب تو هم زندگی رو واسه من قشنگ کردی.درسته که خیلی جاها از هم رنجیدیم ولی من و تو داشتیم همدیگرو تجربه میکردیم.الان دیگه روحیه همدیگه رو بیشتر میشناسیم.خب وقتی آدم همدیگه رو دوست داشته باشه یه دنیا هم بینشون تفاوت باشه سعی میکنن همدیگه رو عمدا اذیت نکنن.بعدشم دعوا نمک زندگیه مگه نه سعید؟تو بغلش فشارم داد و در حالیکه صورتش رو به صورتم چسبونده بود خندید و گفت- سارا هیچوقت باهام بداخلاقی نکن.وقتی اخم میکنی و سرسنگین میشی حس بدی بهم دست میده.حس میکنم سربار زندگیت هستم.مجبورم خونه مادر پناه ببرم.اونجا هم که خواهرم و سرزنش و نصیحتهاش عذابم میده.از زندگی سیر میشم.- به شرطی که دائم نشینی پای کامپیوتر و ساعتهای طولانی منو یادت بره.سعید به جون خودت منم پارمیدا رو دوست دارم.احساسش رو میفهمم چقدر الان داره عذاب میکشه از اینکه از تو دوره.ولی مسئله اینجاست که همه وقت تو صرف پارمیدا نمیشه.- باشه سارا بحث همیشگی رو ادامه نده خب؟ قول میدم کاری نکنم حس بدی بهت دست بده فقط همین.حالا اگه دیگه رضایت میدی رمق واسه من نمونده دیگه بخوابم که صبح زود باید مرد خونه بشم و از خونه بزنم بیرون دنبال کار.- باشه عزیزم میدونم که از پس همه کارا برمیایی.خیلی وقت بود که سعید خوابش برده بود و زل زده بودم توی صورتش و هرچی نگاهش میکردم ازش سیر نمیشدم.دلم واسه دلتنگیهاش گرفته بود و باز حس از دست دادن نسبت بهش داشتم و هروقت همه چیز مرتب و خوب پیش میرفت بیشتر ترس منو میگرفت که این آرامش موقتی هست.اونقدر با افکارم جنگیدم که نفهمیدم کی خوابم برد.صبح از خواب بیدار شدم و وقتی جای خالیش رو کنارم دیدم دلم گرفت.از تختخواب بیرون اومدم و به محض اینکه رسیدم پای میز آرایش نگاهم به یادداشتش افتاد که نوشته بود- صبح بخیر عزیز دلم.با اجازه ات زنگ بیدارباش موبایلت رو خاموش کردم تا بدون نگرانی از چیزی تا هروقت دلت میخواد بخوابی.سارا خانوم میخوام برات مرد خونه باشم و تو هم برو واسه خودت خوش باش.شوهر خانم ذلیلت سعیدلبخندی زدم و زیر لب گفتمامان ازدست تو که آدم نمیشی سعید.تو هر حالتی دست از شوخی نمیکشه این بشر.یه روز دیگه از روزهای زندگی شروع شده بود و قرار بود یه صفحه از دفتر خاطرات زندگی ورق بخوره.امیدوار بودم قلم طلایی روزگار واسه بقیه روز و همه روزهای بعد واسه من و همه آدمهای دنیا خاطرات شاد بنویسه.تنها دلشوره ای که داشتم علنی شدن ازدواجمون بود که سپردم دست زمان تا توی موقعیت مناسب همه چیز رو بدون نگرانی با مسعود و سرور در میون بذارم و میدونستم اونها آرزویی جز خوشبختی من ندارند.ادامه …نوشته نائیریکا

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *