…قسمت قبلرویای قشنگی بود.اونقدر که وقتی فهمیدم دارم خواب میبینم دلم نمیومد پلکام رو باز کنم.به امید اینکه یه روزی رویاهام به حقیقت پیوند بخوره چشمام رو آروم باز کردم.طبق روال چندماه گذشته صبح زود از خونه بیرون رفته بود.ولی از دیدن بالش دست نخورده و جای خواب مرتبش دلم هری پایین ریخت.سعید عادت نداشت قبل از اینکه از خونه بیرون بره کوچکترین ریخت و پاشی رو جمع و جور کنه.اما اونروز حتی کوچکترین اثری از آشفتگی هر روزه که ردپای حضورش بود،دیده نمیشد.مثل همه وقتهایی که اوضاع مرتب به نظر میرسید دلشوره گرفتم.چون بدترین اتفاقها درست زمانی روی سرم آوار میشد که حس میکردم همه چی آرومهچشمم به تکه کاغذی افتاد که از وسط تا شده بود و تلاقی قطعه ای از اون با پایه مجسمه روی میز نشونه این بود که سنگینی محتوای نامه چند خطی سعید زانوهام رو سست و وادار به نشستنم میکنه.مثل آدمهای بیسواد چشمام فقط روی کلمات خیره مونده بود بدون اینکه مفهوم خطوط رو درک کنم.تنها حسی که داشتم تحسین دست خط قشنگش بود که لرزش دستهاش تو انحنای حروف به وضوح به چشمم اومد.لب تخت نشستم و قبل از اینکه به درک اجباری که پشت این رفتن بود برسم به این فکر کردم روزهای بدون سعید رو چطوری بگذرونم.خاطره شب گذشته پیش چشمم زنده شد.غافلگیرم کرد.درست توی روزهایی که تو دغدغه های روزمره گم شده بودم.شب که شد اومدنش به خونه مثل شبهای گذشته معمول و آروم نبود.برخلاف همیشه با یک عالم شور و شادی به خونه پا گذاشت.توی آشپزخونه مشغول چیدن میز شام بودم که وارد شد.وقتی کنارم می ایستاد زیر سایه قد بلندش که یک سر و گردن از خودم بلندتر بود حس امنیت بهم دست میداد.همیشه عادت داشت وقتی توی آشپزخونه مشغول کار بودم پشت سرم می ایستاد و محکم بغلم میکرد.صورتش رو لای موهام پنهون میکرد و با نفس عمیقی بو میکشید و میگفت- سارا تا وقتی بمیرم ادکلن خوب تن و بدنت تو مشامم باقی میمونه.مثل همیشه منتظر عبور دستهاش از شونه هام بودم تا منو سخت به خودش بفشاره.چشمام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم که سردی زنجیر ظریف که دور گردنم انداخت منو به خودم آورد.چشمام رو باز کردم و توی سینه ام نگاه کردم یه آویز جواهر با طرح فلاور که به نگینهای الماس تراش خورده و آماتیس مزین شده بود.نگاهم رو از هدیه غیر منتظره اش برداشتم و توی چشماش نگاه کردم و گفتم- سعید این خیلی قشنگه.ولی مناسبت این هدیه چیه؟- مدال افتخار بهترین بودنت واسه منانداختم گردنت تا هر وقت نگاهش کردی یادت بمونه توی این دنیا واسه من بی همتایی.- آخه واسه گفتن این حرف نیازی به این همه دست و دلبازی نبود.میتونستی مثل بچه آدم بهم بگی.بعدش هم مگه قراره از هم جدا بشیم که من با دیدن این گردنبند همه چیز یادم بمونه؟- آدم از فردای خودش خبر نداره.من حرف از جدایی نزدم.این یه هدیه ساده ست.چرا بیخود ذهنت رو درگیر میکنی؟- دست خودم نیست سعید.یه حسی بهم میگه عمر این خوشبختی خیلی کوتاهه.من پایه آینده این زندگی رو فقط بر مبنای دوست داشتن گذاشتم.ولی انگار حجم این بار واسه این پایه خیلی سنگینه.اگه دست تقدیر منو و تورو از هم جداکنه سر آینده من چی میاد؟- سارا فقط حضور آدمها تا قیامت کنار همدیگه نشانه عشق نیست.بعضی وقتها مجبور میشیم ازبغل همدیگه عبور کنیم.مهم اینه چقدر توی ذهن هم باقی بمونیم.چیزی که آدمارو به هم میرسونه دست تقدیر نیست،زنده موندن خاطراتشونه.راز موندگاری خاطرات هم مهربونی و بی آلایش بودنه.درست مثل تو که ملکه ذهنم شدی.تو خیلی خوبی سارا- خوب بودنمون منتی سر همدیگه نیست.خیر و شر این دنیا همه به خودمون برمیگرده.- آره ولی همه مثل تو فکر نمیکنن.- کمتر کسی این رو نمیدونه که از هردست بده از همون دست پس میگیره.ولی یادمون میره که هر صدمه ای میخوریم بازتاب رفتار خودمونه.- سارا میخوام یه خواهشی ازت بکنم.قول بده یه کم از زاویه دید منطقی به اتفاقات نگاه کنی.- امشب داری منو میترسونی.لبخندی زد و در حالیکه حلقه دستش رو که دور کمرم بود تنگ تر کرد و منو به خودش فشرد گفت- هر اتفاقی افتاد یادت نره که خیلی دوستت دارم اونقدر که همیشه منم مثل تو میترسم از دستت بدم.- دیوونه شدی؟چرا صریح حرفت رو نمیزنی؟چه اتفاقی قراره بیفته که انگار داری آدمو واسه یه خبر بد آماده میکنی؟- هیچی قربونت برم.یه دفعه هیجان زده شدم.مگه بده آدم به کسی که دوسش داره یادآوری کنه؟- نه بدنیست.زیر غذارو خاموش کردم الان سرد میشه توهم با این حرفهای تو لفافه حواس واسه آدم نمیذاری.میترسیدم بقیه حرفهاش رو بشنوم.انگار تو عمق عشق رویاییمون حقیقتی نهفته بود که سعید میدونست روبه روشدن باهاش خارج از تحمل منه.کم کم داشتم به مرز واقعیت نزدیک میشدم.تازه معنی عبارات نامه برام روشن میشد.خیلی سعی کرده بود خودش رو تبرئه کنه.در حالیکه حق نداشت اینقدر خودخواهانه چشمش رو به روی همه چیز ببنده و بره بدون اینکه ذره ای مجرم به نظر برسه.منم خیلی دلم میخواست راحت از کنار ماجرا عبور کنم ولی نمیشد.دست و پای من بسته به زنجیر سنگینی شده بود که خلاصی از اون به ماهها زمان احتیاج داشت.جای خالی وسایلش تو هر گوشه خونه به وسعت یک خاطره برام تداعی کننده روزهایی بود که احمقانه به وعده و وعیدهای رومانتیک اش دلمو خوش کرده بودم.یک هفته پایان توی بی خبری و اندوه برام گذشت.حتی دیگه نمیدونستم هنوز هم زیر آسمون این شهر نفس میکشه یا نه دوردستها سفر کرده.هنوز خیلی زود بود که به نبودنش عادت کنم.هنوزهم ناخودآگاه نزدیک ساعت 9 شب که میشد انتظار میکشیدم.با هر صدای پایی توی راهرو از جا میپریدم و به در آپارتمان نزدیک میشدم.اما امتداد هیچ قدم پایی به خونه سوت و کور من منتهی نشد.خسته شده بودم از اون همه انتظار کشیدن.هر روز که میگذشت بیشتر باورم میشد سعید دیگه برنمیگرده.وقتی تونسته بود یک هفته دور از من دوام بیاره پس راحت میتونست چشم به روی اون همه عشق و حس ببنده و دنبال سرنوشت خودش بره.از حرصم یک لحظه هم تحمل اون زندون رو نداشتم.باید از خونه بیرون میرفتم.پشت در و بیرون از اون خونه زندگی جریان داشت.باید منم تو هیاهوی شهر خودم رو گم میکردم.وقتی اون نمیخواست با هیچ تعهد و زوری نمیتونستم تو زندگیم نگهدارمش.رفتم سر کمد و خواستم لباس بپوشم تا از خونه بیرون برم.به قدری روزها برام سیاه بود که انگار هر لباس رنگ روشنی بهم دهن کجی میکرد.پالتو مشکیم رو پوشیدم و برحسب عادت خودم رو توی آینه برانداز کردم.چقدر صورتم تکیده و لاغر شده بود.اما حتی یک ذره حوصله نداشتم سیاهی پای چشمام رو زیر پوشش آرایش محو کنم.روحم از درون تکه تکه شده بود و هر ماسکی به صورتم میزدم ترک برمیداشت و فرومیریخت.به خودم اومدم جلوی خونه سرور بودم.سرور بوی مادرم رو میداد.حرف زدنش،راه رفتنش،حتی نگاه همیشه نگرانش منو یاد مادر می انداخت.صداش رو که از آیفون شنیدم یک لحظه چنان بغض راه گلوم رو بست که به سختی آب گلوم رو قورت دادم تا بر ریزش اشکهام مسلط باشم.اما درب آپارتمان که به روم باز شد و اندامش لای در نمایان شد نتونستم خودم رو کنترل کنم.بدون هیچ حرفی دستاش رو به روم باز کرد و سخت منو توی آغوشش گرفت.چقدر بوی امنیت و اعتماد میداد.حالا می فهمیدم چرا سرور هر کدوم از خواستگارهام رو به یک چوب میروند و از زندگی من دورشون میکرد.از صدای تپش تند قلبش و دستهاش که سخت دور شونه هام حلقه شده بود و به خودش میفشردم راحت میتونستم حدس بزنم که بالا دست چشمه اشکم سیل اشکهاش سرازیره.حتی ذره ای دلتنگی و ردپای غم و حسرت توی صورتم سرور رو به چالش میکشید.تعجب میکردم چرا ا از علت گریه زاری کردنم چیزی نمیپرسه.فقط سرش رو روی سرم خم کرده بود و توی اون لحظه موج آرامشی که به قلبم میفرستاد تا آرومم کنه رو حس میکردم.دست آخر به حرف اومد و گفت- کی دل خواهر کوچولومو شکسته که شونه منو لایق جای ریختن اشک دونسته؟- هیچکس خواهر سرور.دلم واسه مادر تنگ شده.- مامان؟با صدای دورگه و بغضی که هنوز گره اش توی گلوم باز نشده بود گفتم- آره.دلم واسه مادر تنگ شده.با گفتن این حرف و پیامد اون حزن و اندوهی که به دلم چنگ انداخت زدم زیر گریه.از سکوتی که کرد فهمیدم اونم داره اشک میریزه.- الهی فدای دلت بشم آجی.مگه من مردم که تو دلت بگیره.کار خوبی کردی اومدی پیشم.منم چند روزه حال و هوای مادر به سرم زده.گاهی نگرانت میشم سارا.این روزها بدجوری دلم شور میزد برات.اما به قدری درگیر مشکلات دور و برم بودم که نمیتونستم بلندشم بیام سراغت.زنگ هم میزدم یا جواب نمیدادی یا سربالا جواب آدم رو میدی.بیا دختر اشکاتو پاک کن بشین برام حرف بزن ببینم به بهونه کدوم دغدغه یاد مادر خدابیامرز افتادی.پوزخندی زدم و گفتم- مگه یادآوری اون همه عشق به بهانه نیاز داره؟وقتی مادر نداری انگار هیچکس توی این دنیا محرم رازت نیست.- آره.ولی خیلی ها هم هستند که مادر دارند ولی سینه اش رو محرم رازشون نمیدونن.رد نگاه سرور رو که دنبال کردم به دخترش رکسانا رسیدم که توی چهارچوب اتاقش ایستاده بود و در حالیکه به ستون در تکیه داده بود مارو نگاه میکرد. سرور با نگاه خاصی یه خروار سرزنش رو سرش آوار کرد.چشمهای قرمز و ورم کرده رکسانا با صدای سلامش که انگار از ته چاه شنیده میشد کاملا مشخص بود که قبل از ورودم بین سرور و رکسانا تنشی وجود داشته.انگار رکسانا از چیزی دلخور بود.با اشاره نگاهم از سرور پرسیدمچی شده؟سرور نفس عمیقی کشید و با بستن چشمهاش بهم فهموند که نمیخواد جلوی رکسانا برام بگه چه اتفاقی افتاده.بلافاصله به آشپزخونه رفت تا ازم پذیرایی کنه.شک نداشتم که تو اولین فرصت واسم درددل میکنه.البته تا حدودی میتونستم حدس بزنم ماجرا مربوط به دوست پسر رکساناست.چندین ماه قبل رکسانا دور از چشم مامانش برام گفته بود عاشق یکی از همکلاسیهاش شده.ولی میدونه سر راه رسیدنشون به همدیگه موانع زیادی وجود داره.اون روزها حق رو به رکسانا میدادم.حتی تشویقش میکردم که واسه ازدواج معیار اولش رو عشق قرار بده.اما الان دیگه اوضاع فرق میکرد.باید تو اولین فرصت باهاش حرف میزدم و ازش میخواستم عجولانه تصمیم نگیره و اطرافیانش رو از خودش نرنجونه.دوسه ساعت بعد که هیاهوی زندگی سرور من رو هم از غصه دور کرده بود عزم رفتن کردم.کوله بار تجربه ام رو به شکل گمنام توی اتاق رکسانا براش به جا گذاشتم تا مبادا عجولانه تصمیمی بگیره که یک عمر ندامت همراه داشته باشه و به سمت خلوت خودم به راه افتادم تا گوشه اش به حسرت بشینم.چاره ای نبود.اول و آخر باید با این تنهایی خو میگرفتم. میدونستم در نهایت خود من هستم که باید این بار رو به دوش بکشم.یک قدم به جسارت و شجاعت نزدیک شده بودم.باید با پایان قدرت حال بدم رو مهار میکردم حتی شده قلبم رو بین پنجه هام فشار بدم تا کمتر با یادآوری اتفاقات گذشته با تپشهای تند و محکم آزارم بده.از خونه بیرون اومدم و قدم زنان به راه افتادم.نم بارون که صورتم خورد حالم جا اومد.نفس عمیقی کشیدم و هوای پاک رو به ریه هام کشیدم.مقصدم خونه بود اما نه از مسیر کوتاه همیشگی.تصمیم گرفتم راهم رو طولانی کنم تا کمی بیشتر فکر کنم.درحال قدم زدن منطقی تر فکر میکردم.تنها غمی که به دلم سرک میکشید این بود که توی هوای دونفره جای قدمهای محکم و استواری کنار قدمهام خالیهوقتی رسیدم خونه بارون شدید علاوه بر اینکه سرتاپام رو خیس کرده بود شعورم رو هم شستشو داده بود.واسه رفتن سعید نیازی سوگواری نبود.اگر سعید پای رفتن داشت لزومی واسه نشستن به پای خاطراتش وجود نداشت.گرچه میدونستم این حس فقط تا قبل از هجوم دلتنگی به وجودم پایداره.نمیدونستم توی خونه هم میتونم اینقدر خونسرد و بی تفاوت باشم یا نه.کلید رو که به در انداختم نفس عمیقی کشیدم تا حجم فضای سنگین و گرفته خونه دوباره حالم رو بد نکنه.به محض اینکه وارد شدم بوی غذا به مشامم خورد.یک آن دستپاچه شدم نکنه اشتباه اومدم.اما با دیدن سعید وسط هال به حدی شوکه شدم که انگار روح مرده ای رو دیدم.چنان خشکم زده بود که یک لحظه ترسید به سمتم اومد و شونه هام رو گرفت و تکونم داد.نگاه سردم رو با لبخند نشونه گرفت و گفت- سارا نتونستم از این خونه دل بکنم.تمام قدرتم رو جمع کردم و گفتم- اشتباه اومدی سعید.من عروسک نیستم که هرروز یه ساز کوک کنی تا برات برقصم.- فکر میکردم میتونم بدون تو سر کنم اما نشد.- اگر فکر رفتن به ذهنت خطور کرده پس میتونه یه روزی اتفاق بیفته.دیر یا زود خواهی رفت.- باهام اینطوری حرف نزن سارا.داری دلمو میشکنی.- دلت؟ مگه تو دلی هم تو سینه ات داری؟ تو در حالی رفتی که حتی منو لایق خداحافظی هم ندونستی.آره الان اینجایی چون نتونستی بری.اگر میتونستی پشت سرت رو هم نگاه نمیکردی.جمله های آخرم دیگه به فریاد تبدیل شده بود.برام مهم نبود که ازم برنجه و بره و پشت سرش رو هم نگاه نکنه.این مهم بود که از حجم سنگین حرفهایی که توی دلم تلنبار شده بود کم بشه.هنوز حس خشمم فروکش نکرده بود که از شدت سرگیجه تلوتلوخوران به سمت اتاقم رفتم.یادم افتاد لباسهام از بارون شدید خیس شدن.لباس عوض کردم و به تختخوابم خزیدم.سرم داغ شده بود و تنم توی حرارت میسوخت.تب شدیدی که کرده بودم زمینگیرم کرده بود.سه روز تموم چشمام از زور تب باز نمیشد.فقط به اصرار و تهدید سعید توی تخت مینشستم و با بی میلی چندتا قاشق سوپ یا یک جرعه آب میوه میخوردم و در اثر داروهایی که ساسان برادر سعید برام تجویز کرده بود دوباره به خواب عمیقی فرومیرفتم.توی اون سه روز باز داشتم به بودنش عادت میکردم.به قدری بیماری ناتوانم کرده بود که اگرچه یادم بود خود اون منو به این حال و روز انداخته اما ندامتی که توی صورتش میدیدم دلم رضایت نمیداد بیش از این غرورش رو جریحه دار کنم.بعد از سه روز تصمیم گرفتم درست و منطقی باهاش حرف بزنم. سعید عشق من بود و بین همه مردها اون رو واسه بودن کنارم انتخاب کرده بودم پس حرفی واسه گفتن وجود داشت که باید از زبون خودش میشنیدم.حتی اگر یکبار دیگه قرار بود گول بخورم.کنارم دراز کشیده بود و چشم دوخته بود به مونیتور ال سی دی که روی دیوار اتاق خواب نصب بود.اما کاملا میشد حدس زد که ذهنش داره توی دوردستها سیر و سیاحت میکنه.- باز به چی فکر میکنی کلک؟تازه متوجه شد خواب نیستم و میون پلکهای نیمه باز دارم سعی میکنم فکرش رو بخونم.کمی معذب شد و گفت- به هیچی.- همون هیچی یعنی خیلی چیزا توروخدا بیا و روراست باش.- روراستم.- عمرا.اگه بودی که توی قلبت یه عالمه حرف پنهون نمیکردی و درست سر بزنگاه غافلگیرم کنی.- سر بزنگاه غافلگیرت نکردم.ازت یه فرصت خواستم تا زمانی که از این دیار دور نشدم میتونم دوری تورو تحمل کنم یا نه.- اصلا چرا همچین فرصتی ازم خواستی؟ مگه مرض داشتی تو زندگیم بیایی که حالا بخوایی سرت رو زیر بندازی و بری؟- نه سارا،داری اشتباه میکنی.بهت گفتم امکان نداره بتونم تورو فراموش کنم.اما این حق رو هم ندارم یه عمر شرمندگی این رو هم به دوش بکشم که با آینده اش بازی کردم.- نکردی؟سعید چطور میتونی این همه بی تفاوت باشی نسبت به دنیای اعتمادی که ازم خراب کردی.من دیگه به کدوم غریبه اعتماد کنم تا زخمی رو که تو به دلم گذاشتی به جا نذاره.- چاره ای نداشتم سارا.میدونم درکش واسه تو مشکله اما پای بچه آدم که میاد وسط نمیتونی نسبت به سرنوشت اون بی تفاوت باشی.از یک طرف هم وقتی از عدل و انصاف وجدانم کمک میگرفتم بهت تعهد داده بودم.پارمیدا و لیلی با پای خودشون رفته بودن.اما تو با بی آلایشی پا تو زندگیم گذاشتی و الحق هیچ چیزی از خودت ازم دریغ نکردی.اما سارا در مقابل پارمیدا من وسوسه شدم پا روی مرام و مردونگی بذارم.اما دیدم با این دلم وامونده ام چه کنم؟ از یه طرف دلم واسه پارمیدا یه ذره شده.از یه طرف میدونم برم سقف زندگیم با تو فرومیریزه.فقط بهم حق بده.بین ادای دین مردونگی در حق دخترم و عشقم موندم.میخواستم جوری برم که ازم متنفر بشی و بری دنبال سرنوشتت.- سرنوشت من تویی سعید.دنبال کدوم سرنوشت برم؟ یادت رفته میگفتی این عقدنامه ازدواج من و تو از همه ازدواجهای دائم دنیا دائمی تره؟- سارا اگه برم ببینمش و برگردم ازم دلخور میشی؟- نه،قرار نیست حق پدروفرزندی ازتون سلب کنم.اما اگر رفتی و دیگه نیومدی چی؟- اگر قرار بر این بود که رفتن من برگشتی نداشت.- اینجا فرق میکنه سعید.خاک بیرون از ایران سرده.اگر مهر و محبت منو برد چی؟با چشمهایی که از نم اشک برق میزد،توی چشمهام زل زد و گفت- امکان نداره سارا.حتی مرگ هم نمیتونه منو ازت جدا کنه.فقط بگو منتظرم میمونی.- آره دیوونه من به جز انتظارکشیدن واسه تو چکار دیگه ای میتونم بکنم؟با یک حرکت منو توی آغوش گرفت و لبهای گرمش رو روی لبهام گذاشت.آروم چندتا بوسه از لبم و گونه هام گرفت و گفت- استراحت کن تا من یه غذای خوشمزه واسه شامت درست کنم.میرم از ساسان بپرسم چی برات خوبه.- خدا به دادم برسه پس اشهدم رو از الان بخونم.- خیلی بی چشم و رویی.پس این چندروزه کی برات غذا میپخت.- مادر پروین- خیلی عوضی هستی سارا.از کجا فهمیدی؟- از اونجا که توی حقه باز رو خودم بزرگت کردم.- خب خداروشکر زبون درازت حمل بر بهبودی کامله.چقدر دلم واسه کل کل باهاش تنگ شده بود.بازم صدای موج زندگی توی خونه مون پیچیده بود.انتهای آخرین کاغذ کشی رو هم با چسب روی دیوار ثابت کردم و از روی چهارپایه جستی زدم و پایین پریدم.مامان پروین همینطور که مشغول پاک کردن سینی برنج بود از بالای عینک نگاه شماتت باری بهم کرد و گفت- دخترم یواش؛بیشتر مراقب خودت باش.با گفتن این حرف پدرسعید که در اثر بازنشستگی همیشه دنبال یه کاری واسه سرگرم کردن خودش میگشت و به اصرار تو سینی مجزا مشغول کمک به مادر بود ذوق زده پرسید- پروین نکنه خبریه؟مامان هم که همیشه واسه ضدحال زدن بهش آماده بود گفت- مگه قرار بوده خبری باشه؟ میگم مواظب باشه اتفاقی نیفته براش.- خیلی اخلاقت بده زن.تو چرا همش میخوایی منو قورت بدی؟- واسه اینکه مثل همش مثل خواجه حرمسرا وردل منی……وسط مشاجره اون دوتا زنگ موبایلم به صدا دراومد و مونده بودم چطور ازشون بخوام سکوت کنن تا سعید متوجه نشه کجام.ترجیح دادم اصلا جواب ندم.به سمت آشپزخونه رفتم و سری به غذاهایی که واسه مهمونی شب تدارک دیده بودم؛زدم.مهسا کوچکترین خواهر سعید وارد شد و با هیجان گفت- سارا بیا بریم کیک رو از قنادی بیاریم.دیر میشه ها.- نه پدر هنوز وقت داریم.میگم مهسا جون یه کاری بگم برام میکنی؟- آره اگه از دستم بربیاد چرا نکنم؟- یکی دوساعت رو برو سر سعید رو گرم کن وگرنه همه زحمتام به باد میره.- خونتون برم؟ اونطوری که بدتره سارا،.داداشم بیشتر عصبی میشه که چرا خواهرم اومده نیستی.- مهسا نمیدونم چرا حسم بهم میگه سعید داره میاد اینجا.- نه پدر از کجا میدونی؟- تو دیگه چرا؟ مگه همیشه نمیگی منو و رامین همیشه همدیگه رو حس میکنیم؟- آره ولی نه دیگه تا این حد- پدر عجله کن مهسا. چیکار کنم حالا واسه ما تا این حد رسیده؟.امیدوارم تو و رامین هم وقتی به همدیگه رسیدید همینطوری بشید.صورتش از خجالت سرخ شد و گفت- وای سارا گاهی تو و سعید رو که میبینم میرم تو رویا.شونه هاش رو گرفتم و چرخوندمش سمت درب آشپزخونه و گفتم- الان وقت خیالبافی نیست.بدو ببینم چکار میکنی خب.؟در اعتراض به اونهمه شتابم زیر لب غرغر کردرفتم پدر چرا حالا میزنی منو ؟ولی از شانس بد من همزمان مهناز مثل اجل معلّق وارد شد.میدونستم الان باید کلی جواب و سوال پس بدم.دلشوره داشت منو میکشت.مهسا بیخ گوش پدرش زمزمه ای کرد و اونم بی چون و چرا دنبال مهسا به راه افتاد و خیلی مختصر و مفید گفت- من با مهسا میرم کیک تولد رو از قنادی بگیریم و بیاییم.موقع رفتن مهسا چشمکی بهم زد و خیالم رو راحت کرد.میدونستم ذهن باهوش و فعالش ترتیب امور رو مشخص کرده و توی دلم ازش ممنون شدم.مهناز هنوز مشغول سلام و احوالپرسی با من و مادر پروین بود که انگار چیزی یادش افتاد و گفت- وای سارا ببخشید یه پسر جوون با موتور دم در ایستاده باهات کار داره. انگار پیکه و بسته مهمی واست آورده.- آره ؛حقیقتش کادوی تولد سعید رو خودم نرسیدم برم تحویل بگیرم.گفتم با پیک برام بفرستنش.ممنون الان میرم میگیرم.برخلاف مهسا و مهشید که مثل خواهر باهام رفتار میکردن.مهناز خواهر بزرگه ی سعید به جز هفته های اول که باهام مهربون بود به یکباره رنگ عوض کرد و از هر فرصتی واسه زدن زیرآبم استفاده میکرد.یه روز صبح وقتی حرفهای سرزنش بارش در مورد ازدواجمون و دلسوزیش رو واسه لیلی و پارمیدا از پشت در بسته به طور اتفاقی شنیدم خشکم زده بود حتی قدرت تکلم نداشتم.وقتی به خودم اومدم مثل ترسوها پله ها رو دوتا یکی کردم و به طرف طبقه دوم دویدم.اگر چه سعید سرسختانه نسبت به حرفهای مهناز موضع مخالفی گرفته بود و با پایان وجود داشت از من و خودش دفاع میکرد.ولی زمان زیادی نگذشت که حرفهای مهناز مثل جرقه ای به دامن خرمن کارساز شد و آتیشی که توی دل سعید روشن شده بود روز به روز شعله ور تر میشد.دیگه میخواست هم نمیتونست مشکلی که وجود داشت رو انکار کنه.گرچه هیچ مشکلی با وجود پارمیدا نداشتم و من فقط سعی میکردم پای ورود مجدد لیلی رو به ذهن و قلب سعید کوتاه کنم.وقتی شکوه و شکایتهای لیلی رو در مورد سختیهای به دوش کشیدن مسئولیت یه دختر نوجوون توی دیار غربت از زبون سعید شنیدم هیچ حرفی نزدم که ممکنه لیلی پارمیدا رو بهانه قرار داده باشه و بی درنگ از سعید خواستم از لیلی بخواد پارمیدا رو به ایران برگردونه و دیگه نگران بقیه سالهای جوونی از دست رفته اش نباشه.ولی پیشنهاد من فقط به درگیری بین اونها بیشتر دامن زد.هر روز مشاجره سر آینده فرانرسیده پارمیدا بود.از طرفی خبر ازدواج من و سعید به گوش لیلی رسیده بود و از این بابت انگشت همه اتهامها به طرف روشنک خانم ساسان نشانه گرفته شده بود.تازه لیلی طلبکار شده بود وبا اینکه تا دیروز می گفت خودش و دخترش واسه موندن تو این خراب شده حیف هستن ولی تو اون روزها تنها دلیل امتناعش از برگشت پارمیدا وجود هیولایی به اسم خانم پدر بود که تنها گناهش این بود که زیادی به عشق خودش و سعید اعتماد کرده بود.همون نامادری که حاضر بود به خاطر سعید واسه پارمیدا مادری کنه و براش مهم نباشه که فقط 10 سال فاصله سنی بین خودش و این فرزندخونده نیومده وجود داره و ممکنه این بار سنگین کمرش رو خم کنه.از اون شلوغ بازار به ستوه اومده بودم.مهناز به واسطه دخترش که تو کشور کانادا زندگی میکرد افتاده بود دنبال درست کردن ویزای سعید.لیلی دوباره زره پوش به میدون جنگ برگشته بود و پارمیدا که وقتی که یادش می افتاد که پدر هم داره فقط میپرسید کی میایی؟در این میان من مثل غریقی بودم که توی جریان آب یه رودخانه وحشی و پرخروش دست و پا میزدم و هیچ تخته پاره ای واسه چنگ زدن بهش وجود نداشت.جریان آب با سر منو به جایی میبرد که هیچ تصوری ازش نداشتم.نمیدونستم شب و روزهای نبودن سعید رو چطوری باید خودمو آروم کنم.ولی هرچی بود از عذابی که توی دوماه اخیر کشیده بودم بدتر نبود.ترجیح دادم به جای اینکه هرروز دلهره رفتنش به دلم چنگ بزنه به امید برگشتنش به انتظار بشینم.انتظاری که ممکن بود از یک هفته تا یک عمر طول بکشه. زیاد جلوی چشم مهناز سبز نمیشدم تا جاده ای رو که داره واسه رفتن سعید می زنه تا جایی که میتونست هموارتر کنه. ولی من شک نداشتم سعید از همون راه رفته برمیگرده.وسط اینهمه احساسات مختلف دلسوزی و ندامت و دلتنگی تنها کسی که به چشم نمیومد من بودم.دلتنگی پارمیدا واسه سعید دل همه رو آتیش میزد ولی هیچکس نبود بپرسه چرا بعد از دوسال یادش افتاده که پدری هست و باید دلتنگش باشه.جلوی درب بسته ای که حاوی کادوی تولد سعید بود رو تحویل گرفتم و ترجیح دادم تا زمان باز کردنش موضوع رو مخفی نگهدارم.به آشپزخونه پناه بردم و ساکت و آروم مشغول ادامه کارم شدم.مامان پروین یکی دوبار به قصد کمک بهم اومد تو آشپزخونه و هربار خیالش رو راحت کردم از پس همه کارها برمیام.بالاخره همه کسانی که دعوت بودند دور هم جمع شدند تا اینکه مهسا اس ام اس فرستاد دیگه نمیتونم برادر سعید رو بیرون نگه دارم.بیاییم؟ فوری جواب دادم که میتونن بیان.بقیه طرح غافلگیر کردن سعید رو که اینهمه اصرار بر درست به انجام دادنش داشتم دلیل بر شیدایی سال اول آشنایی میدونستن و هرکس یه تیکه بهم می انداخت.یکی میگفت اولشه حالا شاهنامه آخرشم خوشه.یکی دیگه میگفت سال دیگه با دمپایی بیرونش میکنی و این وسط بر خلاف انتظارم مهناز کمال همکاری رو باهام به عمل آورد.خونه تو تاریکی مطلق فرو رفته بود و وقتی صدای سعید از توی راه پله ها به گوش رسید همه ساکت شده بودند و من ضربان قلبم رو حتی از روی لباس حس میکردم……وقتی سعید درب واحد رو باز کرد چندین بار صدام کرد و چند قدمی اومد داخل به یکباره همه جا روشن شد و بارون تبریک تولدش روی سرش بارید و به همراهش قهقهه خنده بقیه که چهره مبهوت سعید براشون جالب بود.ولی سعید که صورتش از عصبانیت سرخ شده بود با سیلی محکمی که به صورتم نواخت باعث شد خنده روی لب همه خشک شد. شروع به داد وبیدا سر من کرد و بدون اینکه بپرسه از ظهر کجا بودم جلوی بقیه سکه یک پولم کرد.بدون اینکه حرفی بزنم به آشپزخونه رفتم و فقط شماتت بقیه رو از کار زشتش میشنیدم و توجیحات پشت سر هم سعید که نگران شده و دست خودش نبوده نمیتونست آرومم کنه.بی صدا اشک میریختم و با خودم فکر میکردم شیرین ترین خاطره ای که قصد داشتم توی ذهنش موندگار بشه تبدیل شد به بدترین خاطره عمرخودم.توی دلم نفرتی از سعید حس میکردم که حس رفتنش دیگه برام آزار دهنده نبود.اگرچه چند دقیقه بعد از اون جلوی چشم همه با التماس ازم عذرخواهی کرد.ولی سعید غافل از این بود که روح آدما مثل چینی ترک خورده هیچوقت قابل ترمیم نیست.تا آخر مهمونی همه چهره مغموم و ساکتم رو به پای رفتار سعید گذاشتن و هرکس منو تنها توی آشپزخونه گیر میاورد برام دلسوزی میکرد و ازم میخواست ازش به دل نگیرم.حتی روشنک هم حالت نگاهش از اون حالت همیشگی خارج شده بود و بادلسوزی نگاهم میکرد.دست آخر طاقت نیاوردم و رو بهش کردم و گفتم- ممنون روشنک جان.فقط یه خواهش ازت داشتم.یه کاری هست میتونی برام انجام بدی؟- آره حتما.- اگر ممکنه تو رسوندن اطلاعات من و سعید به کانادا این یه موضوع رو فاکتور بگیرید.میشه؟چند لحظه هاج و واج نگاهم کرد و وقتی اومد جوابم رو بده به لکنت افتاده بود- باور کن من چیز خاصی واسه لیلی تعریف نکردم- بهرحال تو همون حرفهای غیرخاصی که بهش می زنید لطف کنید این ماجرا رو تعریف نکنید..- ببین من شاید اوایل که وارد خانواده شدی بهت حسادت میکردم و از طرفی انکار نمیکنم قضیه ازدواج سعید رو من واسه لیلی تعریف کردم.ولی وقتی در عین همه حرفهایی که زده میشد و به گوشم میرسید رفتار مودبانه و صمیمی تورو دیدم فقط پیش لیلی از محاسنت گفتم و هیچوقت نشد که ازت بدگویی کنم.ولی یه چیزی رو بذار بهت بگم.تو درست از جایی داری ضربه میخوری که فکرش رو هم نمیکنی.مهناز با لیلی دستشون تو یک کاسه است و همه اخبار رو براش بازگو میکنه.ولی مهناز هم خبر نداره که چه نقشه ای تو سر لیلی داره میگذره و با دست خودش خوشبختی و آینده برادرش رو چطور داره نابود میکنه.دستم رو به علامت سکوت بالا آوردم و گفتم- ممنون روشنک جان.اگه ممکنه این بحث رو تمومش کنیم.روشنک هراسون پشت سرش نگاهی انداخت و گفت- گوش کن سارا.اینقدر احمقانه فکر نکن.میدونی سعید الان توی حسابش 300 میلیون پول نقد پس انداز کرده؟- امکان نداره.- چرا اتفاقا حقیقته و فقط عشق سعید عقل و هوش تورو گرفته که هیچی جز خوبی و صداقت اون در نظرت نیست.اگر هم بهت میگه دارم میرم که برگردم دروغ محض میگه.- بذار یه چیزی بهت بگم روشنک.من سعید رو باور کردم.میفهمی؟ حتی اگر چنین چیزی که میگی حقیقت داشته باشه حتما توجیح قانع کننده ای واسه کارش داره.- باشه عزیزم هرجور دوست داری عمل کن.من فقط وظیفه خودم میدونستم آگاهت کنم.حرفهای روشنک مثل خوره به روحم افتاده بود.تا آخر سردرگریبان افکار جورواجور بودم.اما هربار سرم رو بلند میکردم نگاه سعید با نگاهم تلاقی میکرد.آرامشی عمیق منو در برمیگرفت.اون همه آشفتگی از نبودنم نمیتونست نقش بازی کردن باشه.توی مدتی که سعی کردم درکش کنم و ازش نخواستم پدر بی مسئولیت و بی تفاوتی واسه پاره تنش باشه انگار به بلوغ عاشقی رسیده بودم.عشقمون بیشتر رفیقانه بود تا وابسته به حضور فیزیکی کنارش باشم.نوبت به بازکردن کادوها رسید و کادوی من که به نوعی سورپرایز محسوب میشد آخر از همه باز شد.وقتی دفترچه کوچیک بلیط از توی کاغذ کادو نمایان شد سکوت عجیبی توی فضا حکمفرما شد.سعید باورش نمیشد با دست خودم دارم بندکفش پای رفتنش رو محکم میکنم.این همه جسارت از نظر اون بعید بود.روشنک نگاه شماتت باری بهم انداخت.مامان پروین اشکش سرازیر شد و با پر چارقد آروم آروم اشکهاش رو پاک میکرد.نگاه مهناز دنیایی حرف داشت.انگار منو در حد و اندازه شجاعت دست زدن به این کار رو نمیدید. دیگه شادی به جمع مهمونی برنگشت و یکی یکی خداحافظی کردند و رفتند.یکساعت بعد دیگه اثری از هم از مهمونی توی خونه نبود.داشتم آخرین تکه از ظرفها رو میشستم که توی چارچوب در آشپزخونه نمایان شد.با دلخوری نگاهم کرد و گفت- سارا چرا فقط بلیط رفتن برام گرفتی؟- چون زمان برگشتنت رو نمیدونستم.- من که بهت گفتم چندروز بیشتر نمیمونم.- آره تو خیلی چیزها گفتی.مثلا روز اول گفتی دیگه خانم و بچه ای توی زندگیم نیست.دیدی نتونستی وجودشون رو انکار کنی؟ نمیخوام مجبور به موندن پیش خودم یا برگشتنت از کنار دخترت بکنم.اما شک ندارم که من تا هروقت بخوایی منتظرت میمونم.جلو اومد علیرغم حضور تک تک اعضای خانواده اش منو توی آغوش گرفت.به خودم قول داده بودم جلوی مهناز ضعف از خودم نشون ندم.ولی بغض پنجه تو گلوم انداخته بود.واسه همین فقط در جواب سفارشها و کلمات آخر سعید سرمو تکون دادم و ازش فاصله گرفتم.مسافران تورنتو به دربهای ورود به بازرسی فراخوانده شدند.سعید چمدونش رو برداشت و در حالیکه روی دو چرخش اون رو به دنبال خودش هدایت میکرد به سمت درب ورود به راه افتاد.لحظه آخر برگشت به سمتم و با نگاهی نافذ و طولانی همراه با یک لبخند محو روی لبش چند ثانیه ای بهم زل زد و یک آن صورتش رو برگردوند و با شتاب از نظرم دور شد.ادامه …نوشته نائیریکا
0 views
Date: November 25, 2018