حرمت عشق فراموش شده

0 views
0%

هیچ وقت زندگی روی خوش بهم نشون نداد.بد بختی،آوارگی، غریبی….اون از پدر و مادرم که در شرف جدایی هستن و اون از وضع مالیمون و درسم…هیچ چیزی برا دل خوشی نداشتم،نه قیاف نه چشای آبی ونه….فقط دل خوشیم سعید بود. سعید برام هم پدر بود و هم مادر.خلاصه بگذریم…پلکام سنگینی میکردن.نمیتونستم بدنم رو تکون بدم.دست مادرم روسرم سنگینی میکرد.به زور چشمامو باز کردم.دماغم رو باند پیچی کرده بودن.دستم هم همینطور.توی بیمارستان بودم.آخه چرا؟فقط یادم میاد سوار تاکسی سعید بودم.همین.با صدای ناله هام مادرم از خواب پرید.رویا…رویا جان…حالت خوبه مادر؟هیچ جوابی نداشتم.فقط بر وبر نیگاش میکردم.بغض گلوم رو گرفته بود…یعنی شاید سعید…نه امکان نداره .سعید از پدر و مادرم برام مهم تر بود.از مادرم گوشیم رو گرفتم.داغون شده بود.مانیتورش ترک برداشته بود.به زور شماره ی سعید رو پیدا کردم.دکمه سبز رو فشار دادم…ولی…نه… سعید رد تماس میزد.دیگه هق هق گریم شروع شده بود.دیگه نفهمیدم چی شد که خوابم برد.خانوم محمدی…خانوم محمدی..غذاتون رو نمیخورید؟بیدار شده بودم .اصلا نمیفهمیدم چی میگه.دوباره باسعید تماس گرفتم…الو…الو سعیییییدفقط صدای گریه زاری میومد.زار میزد.الو…رویا…تو رو خدا ببخش…غلط کردم…اشتباه کردمصحبتاش با گریه زاری آمیخته شده بود.با گریه زاری ی سعید اشک تو چشام جم شد.سعید تو رو خدا بگو ببینم چی شده …دارم میمیرم.به خدا من مقصر نبودم… خودت خودتو پرت کردی جلوی ماشین…به خدا غلط کرم…خواهش میکنم…صدا قطع شده.صدای هق هق من اتاق رو پر کرده بود.تمام صحنه های دیشب مثل فیلم از جلو چشام رد میشد.تمام این اتفاقا در ده دقیقه تدایی شده بود.دیشب با حالت قهر از ماشین سعید فرار کردم…سعید دنبالم میومد و من راه میرفتم و گریه زاری میکردم.رفتم سر خیابون و منتظر تاکسی شدم…سعید دستم رو محکم تو دستای گرمش گرفت…دستم رو به زور کشیدم و پرت شدم وسط خیابون و یه ماشین…انگار دنیا روسرم خراب شده بود.بیش از هر موقعی به بودن با سعید نیاز داشتم.دوباره تماس گرفتم…خاموش بود.دو روز پایان گریه زاری کردم…نه آبی…نه غذایی…نه میتونستم تکون بخورم.راستش یه جورایی عذا دار شده بودم .سعید…سعیدی که یه روز دستای گرمش پایان آمال و آرزوم بود…سعیدی که با بودن در کنارش آرامش میگرفتم…یعنی خدای من میشه؟…سعیدی که تموم دنیای من بود…سعیدی که حس قشنگ زندگی رو بهم القا میکرد…سعیدی که با بودن در کنارش سایه یه مرد رو رو سرم حس میکردم….تو این سه هفته که از تصادف میگذشت با هیچ کی حرف نزدم…درس و مدرسه هم که بیخیال شده بودم….صبح با مادرم رفتیم به مطب دکتر.یه کم معاینم کرد و گفت که باید گچ دستش وا بشه.خلاصه دستم رو بازکردن و چسب های رو دماغم هم برداشتن ویه چسب زخیم گذاشتن روش.ناهار رو با بی میلی کوفت کردم.هندز فری موبایلم رو تو گوشم گذاشتم و از خونه زدم بیرون…مقصد نامعلوم …نا امیدانه شماره ی سعید رو گرفتم…وای خدای من بوق میزد…ناخوداگاه بغض گلومو گرفت…صدای مردونه و دلنشین سعید تو گوشام طنین انداز شد…با بغض داد زدم-الوو …سعیید…دوست دارم.وبعدش به گریه زاری افتادم…-الو..رویا عاشقتم…خریت کردم…تو رو خخخخخخخداااا…دیگه نذاشتم حرف بزنه گفتم سر چارراه سی متری منتظرتم…وقطع کردم….از خوشحالی گریه زاری میکردم…به تیر چراغ برق تکیه داده بودمو تاکسی ها رو نگاه میکردم…چشام قرمز قرمز بود…نگاهم به خیابون بود.20دقیقه ای انتظار کشیدم که یه دفعه…-روییییییا….برگشتم…زندگیم رو جلوی چشام دیدم…هر دو از شادی گریه زاری میکردیم.دستاش رو گرفتم وسرم رو شونش گذاشتم…-رویا…باورم نمیشه که سالم دیدمت…به خدا پشیمونم …غلت کردم….با گریه زاری گفتم دیگه بسه عزیزم ….تمومش کن….اشکام رو با دستاش از رو صورت قرمزم پاک میکرد….گفت بیا بریم سوار ماشینم اینجا زیاد خوب نیست…وقتی میدیدم غرور مردونش اجازه نمیده گریه زاری کنه بیشتر ناراحت میشدم…به زور لبخند میزد…دیدن لبخند رویاییش دیونم میکرد…رفتم سوار پراید سعید…تا رسیدن به خونش با هم حرف نزدیم …نگای هم میکردیم واشک میریختیم و گاهی لبخند میزدیم…درخونه رو باز کرد…شلوغ پلوغ ونا مرتب…ناخودآگاه به آغوش سعد پناه بردم…گرم وامن…برام امن ترین جای دنیا بود …دستای گرمش رو رو گونه هام میکشید…لبخندی از ته دل بر لب داشتیم…-سعید…یاورم نمیشه که دوباره دیدمت.بعد از اون اتفاق…(دیگه نتونستم ادامه بدم)در حال که سرش رو پایین انداخته بود ازحار پشیمونی میکرد.واقعا مقصر سعید نبود.یادمه با سعید دعوا کردم.به حالت قهر از ماشین پیاده شدم و سر خیابون منتظر تاکسی واستادم.سعید از پشت دستام رو کشید و اصرار میکرد…خیلی دلم براش سوخت…دستم رو از تو دستاش کشیدم بیرون و چند قدم به سمت خیابون به عقب پرت شدم و خلاص…یه نگاه به ساعت انداختم.ساعت 8بود…به سعید قول دادم که فردا صبح میرم پیشش.سعید منو تا در خونه رسوند …طبق معمول پدر مادرم داشتن با هم بحث میکردن…خوشحال بودم…رفتم تو تختم و دراز کشیدم.اتفتقای امروز رو مرور میکردم…ناگهان فکری به سرم زد.سعید تا حالا چند بار غیرمستقیم ازم خواسته بود که یه مقدار با هم بمالونیم ولی من هر بار باهاش دعوا کردم.خوب حالا فرصت خوبی بود.بلا فاصله به حموم رفتم.یه مقدار از کف ریش پدرم به لب های واژنم مالوندم.با ژیلت بلد نبودم کار کنم به خاطر همین پایان کسم رو زخم و زیلی کرده بودم.از حموم اومدم بیرون وبا اپی لیدی به جون خودم افتادم.بعد شام رو خوردم و خوابم برد…ساعت 8صبح بیدار شدم …بعد از خوردن صبحونه به جون موهام افتادم.با اتو به موهام فر درشت زدم و با ماژیک مو مش موقت به موهام دادم.روژلب صورتیم رو باشال صورتی ست کردم.مانتوی مشکی و چسب دختر خالم رو پوشیدم…انتظار میکشیدم تا بالاخره ساعت ده صبح شد.کفشای صورتی هم پام کردم و تاکسی گرفتم.زنگ در رو به صدا در اوردم…باز نکرد…دوباره زنگ زدم…خواستم برگردم که سعید از تو کوچه صدام کرد.چار پنج تا نون خریده بود.سعید گفت…رویا جونم؟…باهاش دست دادم و رفتیم تو.کنار هم رو مبل نشستیم.بللند شد و رفت به طرف آشپز خونه.منم با پر رویی ماهواره وتلوزیون رو روشن کردم.بعد از چند دقیقه ای سعید با دو لیوان نسکافه اومد کنارم نشست.آومد که باز بحث گذشته هارو پیش بکشه که گفتم سعید جون دیگه تمومش کن…آرووم لبام رو به گوشش نزدیک کردم…زمزمه کردم…سعید دوست دارم…یه یوسه ی کوچولو که دریایی از محبت در اون موج میزد رو به گونه هاش بخشیدم…سعید بغض کرده بود…لباش رو رو لبام گذاشت…راستش بلد نبودم…ولی حس خوبی رو بهم القا میکرد.صورتش رو زیر گردنم گذاشت.بو میکشید…زبون کنجکاوش رو روی گوشم میخزوند.صدای نفسام با حرکتای سعید هماهنگ شده بود.دگمه های مانتوم رو باز کردم…دستش رو از گردنم تا شکمم میکشید…با هر حرکتش تو دلم خالی میشد…آز روی تی شرتم سینه های کوچولومو نوازش میکرد…جز لبخندی پر معنا و نفس نفس های پیاپی صدایی ازم بلند نمیشد…تو حال وهوای خودم بودم که دستای گرم سعید رو زی تی شرتم حس کردم.بدون این که خودم بخوام خندم گرفت… سعید چشای خمارش رو با تعجب به روم گشود…تی شرتم رو بالا زد وزبونش رو روی پوست داغم به لغزش در میاورد.تی شرتم رو بی اختیار در آوردم…دست راستش رو روی شونم گذاشت…نوک دماغش رو بین سینه هام قرار داد…بو میکشید…سکوتی مرگبار بر فضا حاکم بود…صدای نفس های پر درد من حرمت این سکوت مرگبار رو به چالش میکشید…دستش رو به پشت کمرم برد تا سوتینم رو باز کنه…بلد نبود…خودم درش آوردم…از دبدن سینه های کوچک من تعجب کرد…کمی خجالت کشیدم…زبونش رو از بالای سینم به سمت نوکش میلغزوند…با دهانی بسته آهی از ته دل کشیدم…کاملا بی اختیار دستم رو تو موهاش فرو کردم.با زبونش سینه چپ منو مزه میکرد و با دست چپش سینه ی راستم رو تحریک میکرد…سکوت من سعید رو آزار میداد…یه گاز کوچولو از نوک سینم گرفت…یه جیغ خفیف وکوتاه تقاص این کارش بود…کم کم سینم داشت درد میگرفت…به عقب هولش دادم…تی شرتش رو در آوردم…زبونم رو روی سینش گذاشتم و تا نزدیک کش شلوارش خزوندم…شلوارش رو تا زانوش کشیدم پایین…شورتشش رو خودش در آورد…یه دفعه از دیدن کیر سعید قلبم فرو ریخت اخه تا اون موقع کیر ندیده بودم.کیرش به نظرم بزرگ نبود.کوچیک هم نبود ولی …خوب دوسش داشتم…با اکراه اونو به سمت دهنم بردم …بلد نبودم مث فیلما ساک بزنم…خیلی بد اونو میمکیدم…ناخواسته کیرش رو گاز گرفتم…آخخخخخخخخ سعید سکوت متزلزل فضا رو در هم کوبید…با کشیدن مو هام فهمیدم که سعید خوشش نیومد…هولم داد رو کاناپه…شلوار لیه تنگم رو به زور از پام در آورد…از خجالت پاهام رو بسته بودم…با لبخند سعید کمی آروم شدم و کم کم پامو باز کردم…شرت دخترونم رو به آرومی بوسید و با لبخندش کم کم اونو از پاهام درآورد…با دیدن کسی که جاهای متعدد تیغ روش خود نمایی میکرد به خنده افتاد…دستاش رو از زانو هام تا کسم میکشید…تا حالا همچین حسی رو نداشته بودم…یه جورایی مثل حس نا امنی وقلقلک وخالی شدن شکم بود که یه جورایی واسم لذت بخش بود…زبونش رو از بالا تا پایین چاک کسم میکشید…دوتا دستش رو رو رونم گذاشت و سرش وسط پاهام بود…حالا دیگه آه و اوه من شروع شده بود…گردنم رو شل کرده بودم وجز صدا های خفه شده تو گلوم کار دیگه ای نمیکردم…سعید بلندم کرد…با زانو رو مبل واستاده بودم…سعید کیرش رو بین پاهام قرار داد و بغلم کرد….کیرش رو بین پاهام عقب جلو میکرد و منم با تنگ کردن مسیرش بههش شهوت رو القا میکردم…تو دلم خالی میشد…بی اختیار آه میکشیدم…حس خوبی داشتم…فقط میتونم بگم که تو اون لحظه پایان کسم قلقلک میومد…سعید کیرش رو تو دستش گرفت…کمی آب دهنش رو روش ریخت…منم با دستم اونو میمالوندم تا خیس بشه…سعید رو مبل دراز کشید…با باسنم رو کیرش نشستم…دادی بلند کشید…کیرش زیر کونم خم شد…تونمیرفت…به زور سوراخم رو با دست باز کردم وسر کیرش رو تو دهانه ی سوراخم جادادم…از شدت درد چشام رو بسته بودم وبازوی سعید رو چنگ میزدم…به سعید گفتم تو رو خدا درش بیار …سعید…درش بیار…سعید که دید اذیت میشم درش آورد و کیرش رو رو کسم گذاشت…اونو به کسم فشار میداد و غقب جلو میکرد…کم کم تو دلم یه حالی شد…بی اختیار بدنم رو شل کردم…تمام بدنم مورمور میشد…آب سفیدی از وجودم خارج میشد…اره…درسته…ارضا شده بودم…دیگه یواش یواش حس میکردم که حالم داره از سکس بهم میخوره ولی مجبور بودم که سعید رو هم ارضا کنم.سعید سرپا واستاده بود و من با زانو روبه روش نشسته بودم.کیرش رو تو دستم گرفتم و شروع کردم واسش جق زدن…لا به لاش هم تونو داخل دهنم میکردم…با یه دست هم بیضه هاشو میمالوندم…واقعا حال ادامه ی سکس رو نداشتم…ناگهان دست سعید توی موهام رفت …بی اختیار جیغ کشیدم…درد شدیدی حس کردم…ابش با فشار کمی روی گردنم پاشید…همزمان یه آخخخخخخخخخ کش دار گفت و بی حال تو بغلم افتاد…____________الان یک ماه که با سعید نامزد کردم و در شرف ازدواج هستیم…موفق باشیدنوشته ahoora

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *