…قسمت قبلخون،خون ،خون.. همه جارو خون گرفته. ملافه ها، تشک ،تختخواب. حتی در و دیوار و آینه ی روی دراور و کنسول گوشه ی اتاق رو خون پوشونده. هنوز از خشمی که بر من مستولی شده بیرون نیومدم. کاردبزرگی که توی دستم قرار داره گوشه دستم رو بریده و خونم با خون اون دوتا خائن مخلوط شده. فکر کنم وقتی ارش سعی میکرد کارد رو از دستم بگیره این اتفاق افتاد. واقعا که تلاش بیهوده ای داشت. با اون جنونی که از دیدنشون بهم دست بود میتونستم چند مرد مثل ارش رو از پا دربیارم. نفس نفس میزنم و هنوز هیچ احساسی بهم دست نداده. فقط مبهوت اتفاقات رخ داده هستم. نگاهی گذرا به جنازه های غرق در خون مستانه و آرش میندازم که لخت و عریان روی تخت کنار هم افتادن. با دیدن دوبارشون خونم به جوش میاد. اروم بلند میشم و به سمت دستشویی راه میفتم. وقتی توی ایینه رد خونی که روی صورتم ماسیده رو میبینم ترسم میگیره. از دیدن اون چهره وحشتناک توی آینه که حالا دیگه اسم قاتل روشه میترسم. نگاهی بهش میندازم و ازش میپرسم توی کی هستی؟ قاتل یا یک مرد باغیرت؟دستم رو زیر آبسرد میگیرم و سوزش دستم چندبرابر میشه. باهمون دست آبی به صورتم میزنم و پیراهن خونیمو از تنم بیرون میارم و به اتاق برمیگردم. فضای خونه رو بوی خون تازه پر کرده. مثل بوی قصابیها و کشتارگاه که وقتی حیوونی رو سلاخی میکنن. منهم همین کارو کردم. اونا دست کمی از حیوون نداشتن و مثل حیوون سلاخیشون کردم. چطور تونستن به من که جز خوبی بهشون کار دیگه ای انجام نداده بودم خیانت کنن؟ اون مستانه که همه ی وجودم لبریز از عشقش بود و همه ی تلاشم اینبود که کمبودی توی زندگی نداشته باشه. و اون آرش که اونهمه از دوستی باهم لذت میبردیم و کمتر از برادر نبودیم.از توی جیب کتم یه بسته سیگار درمیارمو روی کاناپه میشینم. خیلی وقت بود توی خونه سیگار نکشیدم. چون مستانه از بوی سیگار خوشش نمیومد و من همیشه از یکی دو ساعت قبل از اینکه خونه بیام سیگار نمیکشیدم تا مبادا تن و بدن و دهانم بوی سیگار بده و مستانه رو ناراحت کنه. ولی حالا فارغ ازین معذورات، پکی عمیق میزنم و دودش رو توی فضای گرفته ی اتاق فوت میکنم. رگه های نور خورشید از لای پرده ی جلوی پنجره به داخل تابیده شدن و پس از برخورد با دود سیگار، رد زیبایی از خودشون به جا گذاشتن. حدود نیم ساعت از رخدادن اون فاجعه میگذره. حالا کمی ارومتر شدم ولی هیچ حس ندامتی رو درون خودم حس نمیکنم. اون اتش عشقی رو که نسبت به مستانه حس میکردم خاموش شده بود و جای خودش رو به اتیش سیگاری داده بود که مثل عمر مستانه کوتاه بود. سیگار رو بدون جاسیگاری و روی میز شیشه ای خاموش میکنم. نفس عمیقی میکشم و به سمت تلفن میرم. سه تا شماره میگیرم و پس از وصل شدن، اپراتور اونور خط جواب میده پلیس 110 بفرمایید.مکثی میکنم و میگم میخوام یک قتل رو گزارش کنم…ببخشید دوتا قتل رو…وسط اتاق پذیرایی و روی همون کاناپه نشستم. همه خونه پرشده از مأمور و پلیس و نیروهای امدادی. یک پلیس لباس شخصی که به نظر میرسه بازپرس ویژه ی قتل عمد باشه بالای سرم ایستاده و با دوتا مامور لباس نظامی صحبت میکنه. صدای شاتر دوربینها و نور فلاششون تمرکزم رو بهم میزنه و عصبیم میکنه. دستمو که توسط کارد بریده شده بود رو برام باندپیچی کردن و بستن. اخرین نخ سیگار توی بسته رو دود میکنم و وقتی بازپرس روی مبل روبرویی میشینه به خودم میام.ـ میدونم که وضعیت روحی مناسبی ندارید و لازم هم نیست چیز زیادی بپرسم. فقط میخوام بدونم از کی میدونستین باهم رابطه دارن؟به پشتی تکیه میدم و به صورت بازپرس نگاه میکنم. چهره ی جدی و رسمی داره. موهای جوگندمی و چروکهای دور چشمش نشون میده که پلیس کارکشته ایه و با این سوالش هم نشون داد همینطوره. هنوز هیچی نشده میخواد بدونه که این یک قتل از پیش طراحی شده بود یا نتیجه ی یک جنون آنی؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم از همین امروز صبح. وقتی پروازم به محل ماموریتم لغو شد و برگشتم خونه اونارو باهم دیدم.از یادآوری دوباره اون موضوع تنم گر میگیره و اشک توی چشمام جمع میشه. نگاهم رو از بازپرس میگیرم و به نقطه ی مجهولی خیره میشم. بازپرس نگاهی به من میکنه و بلند میشه و به یکی از مامورین اشاره میکنه. اون ماموربه طرفم میاد و زیربغلم رو میگیره و بلندم میکنه و دستبندی رو به دستم میزنه. وقتی از خونه بیرون میومدیم تازه متوجه حضور همسایه هایی میشم که توی راه پله تجمع کرده بودن. جلوی درب رو با نواری که روش نوشته بود صحنه ی وقوع جرم ورودممنوع بسته بودن. وقتی از خونه خارج میشدیم مامورین از همسایه ها میخواستن که راه رو باز کنن و وقتی از پله ها پایین میرفتم صدای اظهار نظرشون رو میشنیدمـ طفلکی اقای احمدی. خدا میدونه چی کشیده وقتی اون صحنه رو دیده، زده هردوتاشون رو تیکه تیکه کرده اخه این چیکاری بود که کردی مرد مگه مملکت قانون نداره؟ کار خوبی کرد سزای زنی که خیانت کنه همینه. هرکس دیگه ای بود همین کارو میکرد”پایین راه پله ها، امیر برادربزرگم رو دیدم که انگار تازه از راه رسیده بود. با دیدن من و دستبندی که به دستم زده بودن مات و مبهوت نگاهم کرد و اومد جلو و گفت تو چت شده پسر؟ این چه کاری بود که تو کردی؟با دیدنش بغض توی گلو نشسته مو فرو دادم و گفتم هیچی نپرس امیر. هیچی نپرس.ماموری که همراهم بود از میون جمعیت منو به سمت ماشین پلیسی برد و چند دقیقه بعد با صدای آژیرش از محل حادثه دور شدیم…از وقتی به بازداشتگاه اومدم فقط یکی دوبار با امیر ملاقات کردم. اونطور که میگفت، پدر و مادر حاضر نشدن به ملاقاتم بیان. با اینکه میدونستن دلیل اینکارم چی بود ولی مجبور بودن برای حفظ ظاهر قضیه و احترام به خانواده ی مستانه همچین کاری انجام بدن. هرچی باشه اونها که گناهی نداشتن. توی اخرین دفعه ای که امیر به دیدنم اومد گفت که برام وکیل گرفته و دنبال کارهام هست. توی رفتار و حرکاتش یه جور تحسین رو نسبت به کارم حس میکردم. میگفت بقیه اعضای خونواده با اینکه از کارم ناراحت هستن ولی بهم حق دادن که همچین کاری کنم. هرچند اصلا برام مهم نبود دیگران درموردم چه فکری میکنن. توی عمرم هیچوقت برای دیگران و حرفشون زندگی نکردم. حتی وقتی مستانه میگفت اگه اینکارو نکنی دیگران چی میگن؟ میگفتم گور بابای دیگران. هرکاری هم که کنی بازهم حرفشون رو میزنن. روی تخت سلولم دراز کشیدم. هنوز بازجویی هام تموم نشده و با حکم قاضی بازداشت موقت هستم. ولی چون فکر میکنن ممکنه مشکل روحی روانی داشته باشم توی سلول انفرادی بازداشتم کردن. بازپرس برای تکمیل پرونده چیز زیادی نیست که بخواد بدونه. منهم همه چیز رو براش تعریف کردم. فکر کنم فقط دنبال اینه که من این کارو با نقشه ی قبلی انجام دادم یا نه که خب مسلمه که اینطور نبوده.ـ قبلا پیش اومده بود رفتاری از مستانه ببینی که بهش شک کنی؟اینم ازون حرفها بودـ نه جناب بازپرس. من به مستانه به اندازه ی چشمام اعتماد داشتم. اصلا فکرش رو نمیکردم که بخواد یه روزی همچین کاری کنه. بارها پیش اومده بود که ماموریتهای چند روزه میرفتم. حتی اگه کسی این موضوع رو برای من تعریف میکرد هم تا با چشمهای خودم نمیدیدم باور نمیکردم.ـ پس چرا گفتی قبل از اینکه از فرودگاه برگردی بهش تلفن زدی؟ـ خب چون میخواستم بهش اطلاع بدم که پروازم لغو شده و دارم برمیگردم خونه. قبلا که این سوال رو پرسیده بودین بازهم همین جواب رو دادم. بازپرس سری تکون داد و توی پرونده م که جلوش بود چیزی نوشت. به نظر میرسید هرچی بیشتر سوال جوابم میکنه به اون نتیجه ای که میخواد نمیرسه. من پایان قضیه رو عین واقعیت براش تعریف کردم و چیزی نبود که بخوام دروغش رو گفته باشم و حالا یادم رفته باشه. بازپرس نگاهی ممتد به چشمهام کرد و پرسید درمورد شهره همسر سابق ارش بهرامی چی میدونین؟یه لحظه نفسم بند اومد. این چه سوالی بود که پرسید. سعی کردم خودم رو کنترل کنم و جواب دادم خب ما زیاد رابطه ی خانوادگی باهم نداشتیم. فقط میدونم که شهره به خاطر اخلاق و رفتار ارش ازش جداشد.ـ مگه چه رفتاری داشت؟ـ خب شهره برای مستانه تعریف کرده بود که ارش خیلی هیز و چشم چرونه. مثل اینکه یه چیزایی هم درمورد روابط خارج از ازدواجش فهمیده بود.ـ وتو این چیزها رو میدونستی؟ـ خب تاحدی. گفتم که این حرفها رو از مستانه شنیدم. ولی اصلا فکر نمیکردم که ارش بخواد یه روز هم وارد حریم شخصی من بشه.بازپرس عینکش رو از روی میز برداشت و زد به چشمش و درحالی که از توی پرونده چیزی رو میخوند پرسید شما با شهره همسر سابق ارش بهرامی برخوردی هم داشتین؟فهمیدم که شهره چیزی گفته برای همین نباید مخفی میکردم.ـ خب راستش همون موقعها که میخواست از ارش جدا بشه یه بار ازم خواست که باهام حرف بزنهـ کجا؟ـ توی یک کافی شاپ.ـ و شما با یک خانم شوهردار که همسر دوستتون بوده یه قرار دوستانه گذاشتین؟کمی دستپاچه شدم و جواب دادم نه خب نمیشه گفت یه قرار دوستانه. فقط میخواستم بدونم چی میخواد درمورد ارش بهم بگه. اخه میگفت موضوع مهمیه.ـ خب موضوع مهمی بود؟؟ـ نه زیاد. یه جورایی میخواست ازم حرف بکشه که چیزایی درمورد ارش ورفتاراش بهش بگم.ـ وشما چی بهش گفتین؟ـ خب نمیتونستم بهش بگم که شوهرش ادم هیز و چشم چرونیه. فقط گفتم اونطور که فکر میکنه نیست.بازپرس نگاهی از بالای عینک بهم انداخت و پرسید مگه شما چیزی از مرحوم بهرامی دیده بودین که ازش مخفی میکردین؟لعنتی این همون چیزی بود که دنبالش بود. باید یه جواب قانع کننده بهش بدم تا فکر نکنه من به قصد کشتنشون به خونه رفتم. درحالیکه که خودم رو بی تفاوت نشون میدادم گفتم خب به هرحال تو هر رابطه ی دوستانه ای اتفاقاتی میفته که قرار نیست همه ازش باخبر باشن. ارش هم شیطنت های دوران مجردی خودش رو حفظ کرده بود. گهگداری وقتی یه زنی یا دختری رو میدید یه متلکی، سوتی چیزی میزد. من همیشه به این کارهاش به چشم یه شیطنت زودگذر نگاه میکردم و زیاد جدی نمیگرفتم.کمی به شیشه ی رفلکس آینه مانند پشت سر بازپرس نگاه کردم و گفتم ولی ای کاش جدی میگرفتمش.دوباره با یادآوری اتفاقاتی که رخ داده بود خشم و غضب وجودم رو پر کرد. نگاهی به بازپرس انداختم و ادامه دادم جناب بازپرس مطمئن باشین اگه از قبل هم میدونستم که مستانه داره با ارش بهم خیانت میکنه بازهم همین کارو میکردم. اونروز هم اصلا توی حال خودم نبودم و وقتی دیدمشون که توی اتاق خواب خونه ای که حریم شخصیمون محسوب میشد اونطور بهم پیچیدن، خون جلوی چشمام رو گرفت. باید چیکار میکردم؟ برمیگشتم و اس ام اس میدادم که چون بهم خیانت کردی میخوام طلاقت بدم؟ که اونم بره و مهریه ش رو بذاره اجرا و تا قرون اخرش ازم بگیره و بعدش به ریشم بخنده؟ اگه میخواین بگین از راه قانونی وارد میشدم، باید بگم نه اقای بازپرس اینکارا فقط واسه توی قصه ها و فیلمهاست. اینکه خانم یا مردی خیانت همسرش رو ببینه و چیزی نگه فقط یه خیال خامه. اگه هرکسی هم بتونه من نمیتونم.بغضم ترکید و درحالیکه هق هق گریه زاری امونم رو بریده بود ادامه دادم من عاشق مستانه بودم. مستانه همه چیز من بود. برای بدست اوردنش همه کار انجام داده بودم. همه سعی و تلاشم این بود که همه چیز رو براش فراهم کنم. اقای بازپرس این حق من نبود. حق من نبود…و سرم رو روی میز گذاشتم و های های گریه زاری م به آسمون رفت..بازپرس کمی توی همون حالت موند. سپس بلند شد و به طرفم اومد. دستش رو روی شونه هام گذاشت و گفت میفهمم چی میگی. ولی فکر میکنی با این کاری که کردی همه چیز درست شده؟ دونفر کشته شدن، سقف دوتا خونه فرو ریخت و دوتا خانواده عزادار شدن. تو هم معلوم نیست اوضاع و احوالت چی میشه و چه بسا خودتم تقاص کاری که انجام دادی رو پس بدی.سرم رو از روی میز بلند کردم و نگاهی بهش کردم که بالای سرم ایستاده بود. آب دهانم رو قورت دادم و گفتم شاید همینطوری باشه که میگین. ولی من اون موقع اصلا به این چیزها فکر نمیکردم و فقط میخواستم خودم رو از خشم خالی کنم.بازپرس دستی دوباره به شونه م زد و به پشت میزش رفت و درحالیکه مینشست گفت اگه هرکسی به جای این که خودش اجراکننده حکم باشه بتونه خودش رو کنترل کنه دیگه این اتفاقها نمیفته. به هرحال تو الان جون دوتا ادم رو گرفتی. نمیگم ادم بی گناه ولی شاید میتونستی جلوی این اتفاق رو بگیری..سپس زنگی که زیر میزش بود رو به صدا درآورد و چند لحظه بعد سربازی وارد اتاق شد. پس از سلام نظامی به حالت خبردار ایستاد. بازپرس پرونده رو جمع کرد و اخرین مطالب رو داخلش نوشت و به سرباز اشاره کرد اقای احمدی پور رو به سلولش ببرین.وقتی از اتاق بازپرسی بیرون میرفتم با حالتی نادم پرسیدم حالا چی میشه جناب بازپرس؟نگاهی به من کرد که دیگه از اون خشم و غضب و غروری که در ابتدا داشتم نشونی درمن دیده نمیشد، و گفت من پرونده ت رو تکمیل میکنم و به دادگاه میفرستم. قاضی خودش میدونه که چه حکمی صادر کنه.به سلولم که برگشتم به حرفهای بازپرس فکر میکردم. شاید اگه اونروز خودم رو کنترل کرده بودم الان این اتفاق نمیفتاد. شاید بهتر بود یه فرصت به مستانه میدادم. شاید….ولی نه. اینکارش اوج چیزی بود که باید انجام میداد. شاید اگه توی یه مکان عمومی تر با کسی دیگه میدیدمش، یا اگه توی گوشیش اس ام اس غریبه ای رو میخوندم ویا حتی توی بغل هرکسی غیر از صمیمی ترین دوستم میخوابید، اینکارو انجام نمیدادم. دیگه از این کار بدتر چی میتونست مجازاتش این باشه؟ هرکاری کردم نتونستم با خودم کنار بیام که اگه کاری غیر از این رو انجام میدادم بهتر بود. حتی اگه به خیالم دچار اون جنون آنی نمیشدم. روی تختم دراز کشیدم و سعی کردم کمی بخوابم. ولی کابوس های لعنتی یه لحظه رهام نمیکنن.. توی خواب میبینم که مستانه لخت و عریان درحالی که سینه هاش بریده شده به سمتم میاد و میگه تو منو کشتی.. تو منو کشتی…. میخوام از دستش فرار کنم که ناگهان از پشت به کسی میخورم. وقتی برمیگردم ارش رو میبینم که کارد بزرگی توی دستشه ولی به جای اینکه به من بزنه توی شکم خودش فرو میکنه و خون همه جارو پر میکنه.. صدای داد و فریاد و شیون و حرفهای همسایه هایی که روی راه پله ها ایستادن توی سرم میپیچهـ طفلکی اقای احمدی. چی کشید وقتی دید زنش داره بهش خیانت میکنه؟” ای پدر مگه مملکت قانون نداره””خب پدر حق داره زنی که خیانت کرده رو باید همین کارو باهاش کرد”و خانم همسایه درحالی که با گوشه ی قرآن به پهلوم میزد میگفت”ای قاتل ای قاتل ادم کش به تو هم میگن مرد”از میون همهمه چهره ی بازپرس رو میبینم که دستش رو به سمت من میگیره و میگه تو از قبل میدونستی که همسرت با مرحوم بهرامی رابطه داره و با یک نقشه ی حساب شده هردوشون رو به قتل رسوندی. راستش رو بگو. واقعیت رو بگو اقای احمدی……فریادی میزنم و از خواب میپرم. صدام توی سلول خالی میپیچه. پایان تنم عرق کرده و چند دقیقه بعد سربازی دریچه ی پشت در رو باز میکنه و داد میزنه باز چه مرگته؟نگاهی بهش میکنم و میفهمم کجام و چه اتفاقی افتاده. روی تخت دراز میکشم و میگم چیزی نیست سرکار خواب میدیدم..نمیدونم چند روز توی بازداشتگاه بودم. حساب روز و ماه از دستم خارج شده و برام هم مهم نیست که بدونم. خیلی دوست دارم بدونم اون بیرون چه اتفاقی در حال افتادنه. میخوام هرچی زودتر ازین بلاتکلیفی خارج بشم. دریچه ی در باز میشه و سربازی از پشتش میگه احمدی پور ملاقاتی داری.از روی تخت بلند میشم و وقتی به اتاق ملاقات میرم امیر رو به همراه یک مردی میبینم که پس از معرفی متوجه میشم وکیلمه. امیر پس از احوال پرسی های معمول در جوابم که پرسیدم چه خبر؟ جواب داد خانواده ی ارش شکایتشون رو پس گرفتن. اعلام کردن که پسرشون توی این حادثه مقصر بوده و اگه هرکس دیگه ای هم بود همین کار رو میکرد. فقط میمونه خانواده ی مستانه.از شنیدن دوباره ی اسم ارش و مستانه کمی عصبی میشم. اصلا برام مهم نیست که در انتها چه اتفاقی میفته. توی این مدت به اندازه ی کافی به طناب دار فکر کردم که از اوردن اسمش دیگه پشتم نلرزه.وکیلم ادامه ی حرف امیر رو میگیره از لحاظ قانونی خانواده ی همسر سابقتون میتونن تقاضای قصاص کنن ولی باید نصف دیه شما رو به خانواده تون پرداخت کنن. ما میتونیم روی این قضیه و همینطور این موضوع که شما در هنگام وقوع جرم دچار جنون شدین و نتونستین خودتون رو کنترل کنین براتون تقاضای تخفیف کنیم.کمی نگاهش کردم و گفتم تقاضای تخفیف کنین؟ که چه اتفاقی بیفته؟ یعنی برین پیش خانواده ش و ازش بخواین که منو ببخشن؟؟امیر که دید دوباره داره حالم بد میشه سریع اومد جلو و گفت شاهین خودتو کنترل کن. اونها پول دیه تورو ندارن که بدن. ماهم سعی میکنیم دادگاه رو قانع کنیم که توی حکمت تخفیف بدن. اقلا یه چند سالی میری زندون. بهتر از…..حرفش رو خورد. ادامه صحبتش رو گرفتم و گفتم حرفت رو بزن. بهتر از چی؟ بهتر از اینه که اعدامم کنن؟ تو خیال میکنی من به این زندگی لعنتی دلبستگی دارم؟ خیال میکنی زندگی توی این دنیایی که پر از دروغ و خیانته خیلی بهتر از مردنه؟ نه امیر، اگه قراره برای بخشیده شدنم منت هرکس و ناکسی رو بکشم همون بهتر که اعدامم کنن.با این حرف بلند شدم که به سلولم برگردم که امیر با صدای بلند گفت اگه به خودت فکر نمیکنی لااقل به مادر پدر فکر کن.با شنیدن اسم مادر و پدرم بغض توی گلوم پیچید. خیلی وقت بود مادرم رو ندیده بودم و دستهای پر مهر پدرم رو نگرفته بودم. زانوهام سست شد و نشستم روی صندلی. امیر ادامه داد از وقتی تورو گرفتم پدر و مادر به اندازه ی یک عمر پیر شدن. روزی نیست که مادر سراغت رو از من نگیره. خیلی دوست داره که بیاد ملاقاتت ولی مجبوره به خاطر خانواده ی مستانه تحمل کنه. اگه به خودت فکر نمیکنی به اونها فکر کن.بغضم رو فرو میخورم و قطره ای اشک از گوشه ی چشمم سرازیر میشه. بینیمو بالا میکشم و درحالیکه سعی میکنم خودم رو کنترل کنم، رو به وکیل میگم خب برای اینکار باید چیکار کنیم؟وکیل لبخندی میزنه و نگاهی به امیر میکنه و درحالیکه پرونده ای رو از کیفش درمیاره میگه این کپی همه ی صفحات پرونده ی شماست. طبق گزارش پزشکی قانونی از تعداد ضربات وارد شده به اجساد مقتولین و همینطور نحوه ی وقوع جرم مشخصه کسی که اقدام به این کار کرده یا حالت طبیعی نداشته یا اینکه در اون لحظه دچار اون حالت شده. ضمن اینکه گزارش بازپرس هم نشون میده که شما از قبل نقشه یا برنامه ای برای قتل همسرتون و ارش بهرامی نداشتین. ما میتونیم توی جلسه ی دادگاه از قاضی بخوایم که شمارو جهت انجام یه سری ازمایشات به پزشکی قانونی معرفی کنن تا ثابت بشه که اون لحظه از حالت عادی خارج شدین و دست به همچین کاری زدین. اینطوری شاید بتونیم تخفیف قابل ملاحظه ای برای شما بگیریم.نگاهی به چهره ی نگران امیر کردم و یه بار دیگه یاد پدر و مادرم افتادم و گفتم نمیدونم، هرکاری که لازمه رو انجام بدین.امیر لبخندی زد و دستمو به گرمی فشار داد و به همراه وکیل از اتاق ملاقات خارج شد. بعد از اینکه به سلولم برگشتم همش به این موضوع فکر میکردم که اگه بخشیده بشم چطور میتونم به زندگی ادامه بدم؟ اگه به خاطر پدر و مادرم نبود قید همه چیز رو میزدم و با پای خودم بالای طناب دار میرفتم.توی اولین جلسه دادگاه پدر و مادرم رو دیدم. امیر راست میگفت به اندازه ی یک عمر پیر و شکسته شده بودن. خطوط صورتشون بیشتر شده بود و مشخص بود توی این مدت خیلی اذیت شدن. خانواده ی مستانه هم اومده بودن و توی پایان طول جلسه مامانش گریه زاری میکرد و منو نفرین میکرد. ولی پدرش ساکت بود و معلوم بود اوضاع رو زیر نظر داره. هردوشون هم پیرتر و شکسته تر شده بودن. اگه پدر و مادر من به فقط به خاطر اقدام به قتل من اونجا بودن، اما اونها باید داغ و مهر خیانت دخترشون رو تا ابد روی پیشونی خودشون میدیدن. اوضاع همونطور که وکیلم پیش بینی میکرد پیش رفت و قرار شد منو برای ازمایشات مخصوص به پزشکی قانونی بفرستن و وقتی گزارش پزشکی قانونی که نشون میداد من در لحظه ی وقوع جرم دچار جنون آنی شدم و کنترل در دست خودم نبود به دادگاه اومد، پدر مستانه هم رضایت داد. دادگاه هم به خاطر نبودن شاکی خصوصی و از جنبه عمومی جرم منو به سیزده سال حبس محکوم کرد.وقتی برای تشکر به پیش پدر مستانه رفتم نمیتونستم توی چشماش نگاه کنم. سرم رو به طرف دستش بردم و خواستم که ببوسمش ولی دستش رو کشید و گفت با اینکه من از همون اول مخالف ازدواج تو و مستانه بودم ولی توی مدتی که داماد خانواده ی ما بودی چیزی جز احترام ازت ندیدم. الان هم مطمئن باش اگه بهم ثابت نمیشد که با نقشه قبلی اینکارو انجام ندادی و فقط از دیدن اون دونفر اینکارو کردی هیچوقت رضایت نمیدادم. ولی چه کنم که بار گناه دخترم رو باید تا اخر عمرم به دوش بکشم. همه ی ما توی این مدت به اندازه ی کافی عذاب و سختی کشیدیم. شاید بهتر باشه دیگه خونی ریخته نشه. اگه همه پایبند زندگیشون باشن و عشق و علاقه ی دوطرفه توی زندگی حاکم باشه، بنیان هیچ خونه ای اینقدر سست نمیشه که خیانت سقفش رو فرو بریزه..بله دوستان. خیانت در هرصورت خیانته. هم من و هم پریچهر هردو در مذمت خیانت نوشتیم ولی از دو دیدگاه جداگانه. یکی مثل پریا حاضر شد و ببخشه و برگرده سر زندگیش که از نظر من خیلی ایده الیستی بود و یکی هم مثل شاهین احمدی پور کاری رو انجام داد که به هیچ وجه پسندیده نبود. من فقط خواستم بگم اگه قرار باشه کسی کار دیگه ای مثل این رو انجام بده چه عواقبی ممکنه داشته باشه و چه مشکلاتی میتونه به وجود بیاد. هرچند مطمئنم این فقط گوشه ای از واقعیت های موجود بود که روایت شد. امیدوارم هیچوقت و هیچ کجا شاهد خیانت نباشیم تا اتفاقاتی از این دست رخ نده. دوستدار همه ی شمانوشته شاهین Silver_fuck
0 views
Date: November 25, 2018