یه روز پاییزی بود….خورشید در حال غروب بود…..تلو تلو و افسرده داشتم تو خیابون به طرفه کوچه ی خونمون حرکت میکردمهندیسفر تو گوشم بود و چشمانم خیس…..احساس پوچی میکردم….قلبم شکسته بود…تو جشن تولد بودم که بعد از دیدن صحنه ی بوسیدن کوثر توسط فربد عشق اولم از جشن سراسیمه زده بودم بیرون بدون توجه به کسی…فربد که میدونست من دوسش دارم پیش خودم میگفتم یعنی حتما باید جلو چشمای من اون دختررو به اون شکل میبوسید……کم کمک داشتم نزدیک خونه می شدم …هوا تاریک بود و کوچه خلوت..همونطور که داشتم می رفطم دیدیم یکی از پشت شونمو گرفتبرگشتم دیدم خشایار (یکی از دوستای فربد)….هندیسفرو در اوردم گذاشتم تو جیبم….داشت نفس نفس می زد …_تو اینجا چیکار میکنی خشایار؟-معلوم چه غلطی داری میکنی ترانه؟یعنی چی با اون وضع از مهمونی زدی بیرون؟-اصن به تو چه مربوطه آخه؟این حرفو گفتم و صورتو برگردوندم خواستم برم ولی دستمو با عصبانیت گرفت…-ههه…به من چه مربوطه؟فکر میکنی نمیدونم چرا زدی بیرون؟عصبانی شدم…-به خودم مربوطه فهمیدی؟زل زد تو چشمام و آروم آروم به طرفم حرکت کرد…منم آروم به عقب می رفتم تا اونجایی که دیگه جایی برا حرکت نبود و چسبیدم به دیوار…-فکر میکنی نمیدونم فربدو دوس داریو به خاطر این که اون کوثرو جلو همه بوسید حالت گرفته شد؟بغض گلومو گرفته بود…دندونامو از عصبانیت به هم فشار میدادم..زل زدم تو چشماش-خفههه شو….گورتو گم کن از اینجاخواستم برم که با دو تا دستش شونه هامو گرفتو محکم کوبیدم به دیوار…سرشو نزدیکم کرد و اروم زمزمه کرد-میدونی که براش مهم نیستی بیخیالش شو…یه خوردم کسایی رو که دوست دارنو دوست داشته باش…نمیشه؟سکوت کردم و فقط زل زده بودم تو چشماش…نفهمیدم چی شد که یک دفعه با دستاش صورتمو گرفت و محکم شروع کرد بوسیدنو خوردن لبام….منم که عصبانی شده بودم هی تلاش میکردم که خودمو بکشم بیرون ولی بدنشو بهم فشار دادو محکم تر صورتمو گرفت….یه مدت بعد آروم گرفتمو نمیدونم چی شد که منم شروع کردم به بوسیدنش….دستامو حلقه کردم دور کمرش…بعد چند لحظه آروم سرشو بیرون کشیدو لبامون جدا شد….بدون هیچ حرفی فقط به چشمان هم نگاه میکردیم…دستامو اروم کشیدم بالا و دور گردنش حلقه کردم…صورتشو کشیدم طرف لبامو شروع کردم به بوسیدن لباش…اونم محکم تر از قبل منو به خودش فشار میداد..آروم لبامو گاز می گرفت…زبونمون تو دهن همدیگر بود…نمیدونم چرا ولی اون لحظه نمیخواستم لباش از لبام جدا بشه….بعد از چند دقیقه آروم لبامو جدا کردمو سرمو گذاشتم رو سینش…محکم بغلم کرده بودیه دفعه به خودم اومدمو خودمو از دستاش جدا کردمو بدون حرفی به طرف خونه حرکت کردم…اونم تو شوک بود و همونجور ایستاده بود..بعد چند دقیقه بدو بدو اومدو از پشت بغلم کرد..خواستم خودمو بکشم بیرون که دستاشو محکم گرفت-خواهش میکنم فقط یه کوچولو همینجوری بمون-خشی ولم کن میخوام برم..لباشو اروم کشید به گردنمو کنار گوشم زمزمه کرد-میدونی که میخوامت…میدونی که چقدر دوست دارمعصبانی شدمو یه دفعه از بغلش پریدم بیرون و رو به روش ایستادم-میدونی که برام مهمیو دوست دارم ولی نه اونجوری به عنوان یه دوست که همیشه پیشم بوده-ههه پس اتفاق چند دقیقه قبل چی؟میدونم که توام خواستی..-خشی من حالم بده نمیدونم دارم چیکار میکنم…به جز یه دوست خوب حس دیگه ای بهت ندارم..بغض گلوشو گرفته بودو همونجور واستاده بود…منم اون حرفو گفتمو رفتم طرف خونهکلیدو انداختمو درو باز کردم…درو بستمو بهش تکیه دادم….همونجا نشستم زمینو شروع کردم به زار زار گریه زاری کردن….برای یه مدت هونجا گریه زاری کردم تا اروم شدم…رفتم خونه و بدون سلام به کسی رفتم اتاقمو درو بستم…ولو شدم رو تخت…داشتم به فربد فکر میکردم و کاری که کرد…میخوام خوشحال باشه حتی اگه با یه زنه دیگه باشه…ولی میدونستم که عشقه به اون دختره(کوثر) نداره شایدم برای همین بود که وقتی دیدم بوسیدش عصبانیو ناراحت شدم…یاد خشایارو حرفاش افتادم….آخه چرا بوسیدمش؟تو همین فکرا بودمو داشتم با خودم کلنجار میرفتم که همونجور خوابم برد…….ادامه دارد( دوستان اولین باره که دارم اینجا مینویسمو لطفا کامنتای ناجور نزارید..با تشکر)نوشته Taraneh20
0 views
Date: November 25, 2018