برف هنوز با همان شدت می بارید گاهی وزش ناگهانی باد آنرا مثل شلاق به صورت مرد جوان میکوبید که باعث می شد چشمانش ناخواگاه تنگ شوند وچراغها و روشنیهای شهر به شکل ستاره در می آمدند ولی غم و اندوه تنهایی قدرت درک زیبایی ها را از او گرفته بود و فقط سرما را حس میکرددر پایان طول راه با عابر یا رهگذری برخورد نکرده بود حتی اثری از عبور اتومبیلی به چشم نمی خورد گویی شهر و پایان ساکنان آن میرفتند تا به تکه ای یخ تبدیل شوند درست مانند قلب مرد جوان.بوران شدت گرفته بود و مرد جوان بدون توجه به اطرافش فقط در فکر رسیدن به خانه اش بودوقتی به آپارتمانش رسید از خستگی می توانست سالها بخوابد از باقی مانده غذای شب پیش کمی خورد آنقدر که اطمینان پیدا کند مشروب حالش را به هم نمیزند و شروع کردمدتها بود مست نمی شد ولی بدون الکل هم نمیشد .بعد از خوردن نصف شیشه حس خوبی به سراغش آمد.در دنیا دو چیز را خیلی دوست داشت اول الکل و دوم لحاف گرم و سنگینی که مامانش در سالهای تحصیل برایش دوخته بود پس از اولی به دومی پناه برد با خود اندیشید که چند روز خواهد خوابید و چشمانش را بستاحساس تاریکی و رخوت پایان وجودش را گرفت تاریکی که هر چقدر میرفت به آخرش نمی رسیدپرستار خانم به همراه مردی که به نظر پزشک می آمد وارد اتاق مراقبتهای ویژه بیمارستان شد و پرونده پزشکی بیمار را تحویل او دادپزشک کشیک بیمارستان برگه ای را که تنها برگه آن پرونده بود امضا کرد و از اتاق خارج شدمرد جوان از پشت شیشه اطاق مراقبتهای ویژه به پرستار که داشت الکترودهای نوار قلب و مغز را از جسد او باز می کرد خیره شده بود با اینکه بارها به زمان مرگش فکر کرده بود ولی باز سردرگمی پایان وجودش را گرفته بودنگاهی به پرونده پزشکی اش انداختمشخصات فردیناشناسعلت مرگمسمومیت بخاطر مصرف الکلفکر اینکه هیچ کس نمی فهمید که چه بلایی سر او آمده بی نهایت عذابش می داد ناگهان متوجه چهره پرستار شد به نظرش آشنا آمد بله این آخرین دختر یا شاید آخرین انسانی بود که با او رابطه داشتمشوش تر از آن بود که خاطره ای به یاد بیاورد فقط آخرین روز که دوست داشت برای اولین بار لبهای دختر را ببوسد و با برخورد سرد و حتی تهاجمی او روبرو شده بود را به یاد آورد و بعد از آن دیگر دختر را ندیده بودولی چهره عادی پرستار نشان می داد که او را نشناختهپرستار آخرین الکترودها را از بدن مرد جدا کرد ملحفه سفیدی را که تا کمر مرد کشیده شده بود روی سر او کشاند ناگهان گویی یاد نکته ای فراموش شده افتاده باشد آنرا تا روی سینه مرد پایین آورد کور سوی امیدی در مرد جوان روشن شدبازتاب نور مهتابی سفیدی که از دیوار های سبز اتاق به صورت مرد می تابید حالت تقدسی خاص و دوست داشتنی به او داده بودپرستار چند لحظه به صورت مرد خیره نگاه کرد ناگهان بر روی صورت او خم شد و لبهایش را بوسید وچنان شروع به مکیدن کرد که مرد جوان از پشت شیشه دردش گرفت مرد جوان در شوک بود که چطور ناگهان پرستار او را به یاد آورده است ولی وقتی لبهای پرستار از چانه اش به روی گردن او لغزید مطمئن شد که اورا نشناخته استاحساس دوگانه ای داشت از یک طرف کنجکاوی باعث میشد تا ماجرا را دنبال کند و ازطرف دیگر به این فکر میکرد دختری که در زمان حیاتش آنطور به یک بوسه واکنش نشان داده بود با این رفتار هیچ قصدی جز سوءاستفادهء شخصی از بدن بی صاحب او نداشت و طبعا برایش فرقی نمی کرد صاحب این بدن که بوداین افکار به قدری برایش سنگین بود که رویش را به سمت دیوار پشتی برگرداند تا آن صحنه ها را نبینداما بیشتر از چند لحظه طاقت نیاورد نمی توانست به خودش دروغ بگوید چون با اینکه آن بدن دیگر متعلق به او نبود ولی با دیدن این صحنه ها حس لذت می کردبرگشتخبری از ملحفه سفید روی جسدش نبود دختر در گوشه ای مشغول در آوردن لباسهایش بودتا به امروز بدن خود را به اینصورت ندیده بودبه پشت روی تخت خوابیده بود پاهایش جفت و به هم چسبیده ودستهایش در امتداد بدن روی تخت قرار داشتصورتش با چشمان بسته به سمت بالا خیره شده بود و پوست تیره بدنش زیر نور مهتابی روشنتر به نظر می رسیدکلا بدن کم مویی داشت و موهای آلتش که چند روز پیش اصلاح کرده بود تازه جوانه زده اندازه آلتش خیلی بزرگتر از زمانی بود که از بالا به آن نگاه میکردمرد جوان غرق در اکتشافات جدید بدن خود بود که پرستار به بدنش نزدیک شدمرد هیچ وقت حدس نمی زد که زیر روپوش پرستار همچین اندامی پنهان باشدموهای مشکی بلند و لخت روی پوست سفیدش جلوه بیشتری پیدا کرده بودسینه هایش بدون هیچ نقصی درست به اندازهء دلخواه مرد بود و گودی کمر و انحنای باسنش حرفی برای گفتن باقی نمی گذاشتمرد جوان در پایان مدتی که از مرگش می گذشت این اولین بار بود که حسرت زنده بودن را می خوردپرستار به روی پای مرد نشست و پاهای خود را از دو طرف تخت آویزان کرد و دوباره شروع به مکیدن لبهای مرد کرد اما اینبار خیلی سریع لبهایش را به سمت سینه های مرد لغزاندبرای مرد عجیب بود که پرستار با بدن او مانند انسان زنده ای که سعی در تحریک آن داشت رفتار می کرد طوری که حال مرد جوان با اینکه هیچ حسی از بدن خود نداشت از این طرف شیشه دگرگون می شدپرستار زبانش را داخل ناف جسد کرد و مرد جوان قلقلک خوشایندی را در شکمش حس کرد……مرد جوان نمی دانست حس می کند یا این کابوس رویا وارانه ایست که او را در اولین ساعات پس از مرگش فرا گرفته فکری به ذهنش رسیدچشمانش را بست و منتظر کوچکترین اتفاقی که می توانست بیفتد ماندجسم نرم و گرم و لزجی که بر روی پوست زیر نافش مشغول اکتشاف بود را حس کردنوشته نویسنده
0 views
Date: November 25, 2018