حسن باطون (۱)

0 views
0%

برادرم فقط چهارده سالش بود و من نمی دونستم چرا دوستانش اونو حسن باطون صدا میکونن و جالب ان که اون اصلا ناراحت نمی شد که هیچ یک نوع حس رضایت رو میشد در نگاهش خوانداما بعدما دو خواهر بودیم و حسن رو به عنوان برادر کوجکتر خیلی دوست داشتیم فقط تازه گی ها که پشت لبش سبز شده بود گاهی برای ما دو خواهر بزرگتربی خودی غیرتی میشد و بعضی وقت ها اعصاب ما را خرد میکرد جوری که مجبور میشدیم شکایت او را به مادرمان بکنیم و البته مادرمان همان جواب همیشگی رو میداد که چکارش کنم بعد از فوت پدرتان اون نسبت به شما حس غیرت میکنه من پیشنهاد میکنم هر دوتون زودتر شوهر کنید تا من هم این دم اخری با خیال راهت سرم رو خاک بزارم و دست تقدیر خواهرم را مثلا به خونه بخت فرستاداما از انجا که طالع بعضی را سیاه نوشته اند خواهرم بعد از شش ماه دیپورت شده به خانه پدری برگشت خدا میدونه چه وضعی داشتیم حسن عصبی خواهرم افسرده مادرم گوشه گیر و من نیز از هر چه مرد بود متنفر شده بودم اما داستانی که میخواهم برایتان بگویم تازه از اینجا شروع میشودنزدیک به یک سال از طلاق خواهرم گذشته بود و من تازه مدرک دیپلمم را گرفته بودم یک روز که مادرم به سر خاک پدرمان رفته بود من به همراه یکی از دوستانم به ایادت یکی از هم کلاسی های سابقم رفتیم که تازه از بیمارستان مرخص شده بود اما از انجا که منزلشان خیلی شلوغ بود زود خدا حافظی کردیم و هر کدام راهی خانه خودمان شدیم دم در خونه وقتی کلید رو توی قفل چرخوندم یهو دلم به شور افتاد نمی دونستم چرا حس بدی دارم برای یک لحظه میخواستم برگردم اما به خودم گفتم کجا میتونم برم وارد خونه که شدم با انکه میدونستم مادرم خانه نیست با این وجود اون رو ارام صدا کردم و طبیعتا جوابی نیامد از طبقه بالا صداهای گونگی شنیده میشد نمیدونید چقدر ترسیده بودم سعی کردم به اعصابم مسلط شوم ارام به طبقه بالا رفتم حالا دیگه صدا ها بهتر به گوش میرسید صدای مثل اه و اوف گاهی حالت التماس همراه با جیغ هایی که از سر شهوت شنیده میشد صدا از اتاق خواهرم میامد اما در بسته بود به اتاق دیگر رفتم یک صندلی اوردم گذاشتم پشته در و رفتم روش از شیشه بالای در چیزی دیدم که حتی تصور اون هم نمیکردم لیلا خواهرم با حسن چنان مشغول بودن که اگر سر و صدا هم میکردم متوجه نمی شدن و من دقیقا همین کار را کردم از صندلی امدم پایین رفتم توی اتاق باور کنید برای چند لحظه متوجه من نشدن و تازه انجا بود که من فهمیدم که چرا به حسن باطون میگویند کیر حسن با توجه به سنش چیزی از یک باطون کم نداشت از شما چه پنهان دیدن حالت دادن لیلا و کیر حسن اب به کوسم اورده بود اما سعی کردم خودم رو جمع و جور کنم و تازه بعد از چند دقیقه ان دو متوجه من شدن برای لحظاتی هر سه هم دیگر را نگاه کردیم اما این لیلا بود که با گفتن وای خدا هر سه را از شوک به در اورد و من بلافاصله به طبقه پایین امدم و یک راست به اتاق خودم رفتم و در را از پشت بستم وبه تختم پناه بردم و فکر میکنم نیمه های شب بود که از خواب بیدار شدم و صحنه های اون رور عصر مثل فیلم از جلوی دیدگانم رد میشدن برای یک لحظه متوجه شدم دستم توی شورتم است و دارم با چو چولم بازی میکنم وقتی صحنه های التماس لیلا که میگفت دادشی فشار بده تو را خدا جلوی نظرم میامد شهوت بیشتر وجودم را میگرفت توی همین افکار بودم که دیدم در وا شد ولیلا در حالی که صورتش از اشک کاملا خیس شده بود وارد اتاق من شد و امد بالای سر من و اروم در گوشم گفت فریبا من رو ببخش ترا به خدا من رو ببخش نمیگم من بی گناهم ولی به خدا مجبور شدم باور کنمن بلند شدم نشستم توی چشماش نگاه کردم گفتم از التماس کردن هات معلوم بو د ای کاش یک غریبه بود چطور تونستی با برادر کوچکت این کار رو بکنی میدونی اگه مادر بفهمه دق میکنه تو که انقدر احتیاج داشتی یا طلاق نمیگرفتی یاحداقل با یک غریبه رو هم میریختی گفت تو که نمیدونی اولین بار حسن به زور به من تجاوز کرد گفتم خوشم باشه پس دفعه اولتون نبود گفت ترا خدا بگذار برات بگم و اون وقت بود تازه من معنی خیلی از کارهایی که در گذشته اتفاق افتاده بود رو میفهمیدم تازه متوجه شدم در این چند ماه گذشته چند بار دنباله نخود سیاه رفتم و لیلا ماجرای خود را این گونه تعریف کردرفتار حسن با من بعد از طلاق خیلی بد شد مرتب به من گیر میداد ودایم پر رو پا پیچ من میشد تا اینکه یک روز سر کوچه یک نفر یک ادرس از من خواست و حسن این صحنه دیده بود وقتی امدم خونه حسن امد پیشم و با بی شرمی گفت لیلا جون دلت کیر میخواد مگه من مردم که تو به غریبه ها التماس میکونی پس برادری برای چی خوبه من هم محکم زدم توی گوشش گفتم بی شرف مگر من جندم تو هنوز دهن بوی شیر میده خجالت بکش من خواهرتم گفت من دهنم بوی شیر میده حالا نشونت میدم و اون شب وقتی قبل از خواب رفتم حمام حسن به زور وارد حمام شد گفتم چرا ما را صدا نکردی گفت همان شبی بود که با مادر رفتی خونه خاله و من تازه یادم امد چه قدر من و مادر به حسن گفتیم و او نیامد و ادامه داد وقتی حسن وارد حمام شد من خشکم زد حسن خیلی اروم لخت شد من هنوز سینه بند و شورت خودم را در نیاورده بودم حسن امد جلو گفت اگه میخواهی جیغ بزنی همین الان بزن گفتم حسن میدونی من خواهرتم واقعا تو میخواهی به من دست بزنی گفت دست میخواهم همچین بکنمکه زمین رو گاز بگیری فریبا به خدا میدونستم کاری ازم ساخته نیست از ترس ابرو فقط چشمام رو بستم تا اون رو توی اون لحظه نبینم حسن امد جلو لبهاشو گذاشت روی لبهام و دستش را کرد توی شورتم و من دیگه چیزی نفهمیدم راستش فریبا من خودم خیلی نیاز داشتمبرای اینکه قدری از ناراحتی در بیاد گفتم خودمونیم ناقلا کلی کیف کردی نه گفت بی شرف به قدری ادمو حرفه ای میکونه ادم فکر میکونه پنجاه سالشه وتا حالا صد تا خانم داشته گفتم میخواهم چیزی بگویم ولی روم نمیشه گفت نه بگو فکر کنم دیگه میتونی حرفاتو راحت به من بگی گفتم وقتی شما دوتا رو دیدم تو چنان غرق شهوت بودی و همچین داد میزدی که من هم یک جام شروع کرد به خاریدن و با این حرف هر دو خندیدیماجازه بدید بقیه داستان را بعدا برایتان مینویسم نوشته‌ فریبا

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *