حسی به یاد ماندنی

0 views
0%

روزگار سختی بود.بعد از 22 سال هنوز کسی جز سه تار و سیگار کنارم نبود.روز و شبم با صادق هدایت میگذشت و ساز زدن و پاکت سیگارم.با اینکه چند ترم از دانشگاهم میگذشت اما با کسی رابطه نزدیکی نداشتم.به معنای واقعیه کلمه افسرده شده بودم و اینو به وضوح تو آینه میدیدم.با این حال یکی از کارایی که واسم عادت شده بود خوندن درسا بود.خیلی کم سر کلاسا میرفتم اما به خاطر اجراهایی که تو دانشگاه داشتم تقریبأ شناخته شده بودم.3 شنبه ظهر بود.ساعت 2 از کلاس درومدم.خیلی گرسنه بودم و رفتم به سمت بوفه .یه ساندویچ سفارش دادم و منتظر نشستم.تو حال و هوای خودم بودم که با صدای سلام کسی که اصلأ واسم آشنا نبود به خودم اومدم و جواب سلام دادم.با همون نگاه جذب چشمایی شدم که انگار با دیدنشون چشمام اولین بار بود داشتن دنیا رو میدیدن.انگار تا حالا مرده بودم و تازه به دنیا اومده بودم.سر صحبت باز شد و فهمیدم که آخرین اجرایی که قبل از عید تو تالار دانشگاه داشتم باعث شده سحر که از بچه های شهر سازی بود بخواد که شاگرد من بشه و آموزش سه تارو با من شروع کنه.در عین حال که به روی خودم نمی آوردم تو دلم عروسی بودو دوس داشتم که زودتر آموزش شروع بشه.به حر حال شمارمو گرفت و منم با تأکید ازش خواستم که این قضیه جایی بیان نشه که اگه به گوش حراست برسه شرایط بدی به وجود میاد و …شب حدودای ساعت 10 بود که گوشیم زنگ خورد.سحر بود و خواست که در اولین فرصت باهم بریم و براش ساز انتخاب کنیم و قرار شد که فردا بعد از کلاسش بریم و واسش سه تار بخریم که همین طور شد و اولین کلاس رو روز جمعه ساعت 10 تو خونه ی سحر برگذار کردیم.خونشون کاملأ ساده و معمولی بود و پدر و مامانش هر دو هنرمند و روشن فکر.کلاس تو یه چشم به هم زدن گذشت و خواستم که خداحافظی کنم اما اصرار پدر و مادر سحر باعث شد تا واسشون ساز بزنم و پدرش هم با نی همراهیم کنه.انصافأ خیلی خوب میزد و من حس خوبی داشتم که در کنار یه استاد داشتم ساز میزدم.سحر روی مبل روبروی من نشسته بود.دستاش زیر چونش بود و چشماش بدون وقفه لغزش انگشتامو روی سیمای ساز دنبال میکردن.نیم ساعتی به همین منوال گذشت و من خدا حافظی کردم و سحر منو با ماشین پدرش تا نزدیک خونم رسوند.این اولین روز کلاس بود و چند وقت به همین صورت سپری شد.واسم عذاب آور بود که احساسیو که بهش پیدا کرده بودم نمیتونستم خیلی راحت بهش بگم.هر هفته 2 جلسه کلاس برگذار میکردیم و 9امین جلسه بازم روز جمعه بود.تو این مدت علاقه ی من به سحر خیلی بیشتر شده بود.احساس میکردم که اونم همین حسو نسبت به من داره ولی انگار کسی نمیخواست شروع کنه.زنگ آیفون رو زدم.در باز شد و وارد خونه شدم.پدر سحر در کمال تعجب اینبار واسه خوشامد گویی جلوی در نیومد.چند لحظه همونجا موندم که سحر با همون لبخند همیشگی اومد جلو سلام کردو منو به طرف اتاقش راهنمایی کرد.همونطور که میشد حدس زد ما تو خونه تنها بودیم و پدر مامانش رفته بودن خرید.سحر از اتاق رفت بیرون و چند لحظه بعد با 2 لیوان شربت برگشت.بعد از خوردن شربت طبق معمول شروع به زدن کردم.همیشه قبل از تدریس اول خودم میزدم تا اونم تحریک به یاد گرفتن بشه.در همین حین گفت که یچیزی بپرسم ناراحت نمیشی؟ناخوداگاه دستم خشک شد و گفتم نه.بعد از کلی عذر خواهی پرسید که تو با کسی هستی؟بدون مکث گفتم نه چطور؟گفت که همینجوری و حالا نوبت من بود که این سوالو تکرار کنم.جواب اونم مثل من بود و یکم که داشت بحثمون پیشرفت میکرد پدرش در زدو با اجازه وارد اتاق شد.یکم نگران شدم چون صدای ساز نمی اومد و نمیدونستم پدرش ممکنه چه فکری کنه.اما خیلی زود سحر گفت که تازه شروع کردیم و پدرش زود از اتاق رفت.دیگه صحبتی راجع به موضوع جدید نکردیم و اون روزم گذشت و فردای اون روز تو کلی شک و تردید زنگ زدم به سحر و داستان دیروزو پیش کشیدم.نمیدونم چی شد اما موفق شدم که بهش بفهمونم چه حسی دارم و ازش خواستم که یه قرار با هم بزاریم.تو یه کافی شاپ ساعت 6 عصر قرار گذاشتیم و اینبار با جرأت و جسارت بهش پیشنهاد دوستی دادم و اون با لبخندش شروع مرحله ی جدیدی تو زندگیه هر دومون ثبت کرد.واقعأ به هم علاقه داشتیم و تقریبأ پایان روز از حال هم خبر داشتیم و جمعه ها و سشنبه هام که کلاس بهونه ای بود واسه پیش هم بودن.تو این مدت بارها و بارها طعم لبهاش من و به عرش رسونده بود و بعد از حدود 1 ماه خواست که خونه ی منو ببینه و منم با کمال میل دعوتش کردم.اون روز هردومون کلاس نرفتیم.از چند لحظه بعد از حظورمون تو خونه لبهامون به هم گره خورد.روی تخت کنار هم دراز کشیده بودیم و داشتیم با ولعی پایان نشدنی لبهای همو میخوردیم.کیرم راست شده بود و این چیزی نبود که بتونم ازش پنهون کنم.با اینکه 2 سال از من کوچکتر بود اما انگار قرنها از من با تجربه تر بود.با چشمای بسته مشغول عشق بازی بود که دستشو برد به سمت کیرم و آروم فشارش داد.چشماشو باز کرد و با لبخند شیرین و همراه با شیطنتش بهم فهموند که منم باید همینکارو کنم.دستم و به سمت کسش بردم و آروم نوازشش کردم.دستشو برد به سمت کمربند و دکمه ی شلوارم.با کمک من بازشون کرد و دستشو از زیر شرتم به کیر در حال خفه شدنم رسوند و از شکستگی نجاتش داد.منم که اولین بارم بود دقیقأ کاراشو تکرار میکردم.دستم که به شرتش رسید متوجه شدم که کاملأ خیسه.هردومون داغه داغ بودیم.تو یه چشم به هم زدن لباسامون کنار تخت افتاده بود و من با دستور سحر داشتم سینه هاشو میخوردم.اون روی کمر خوابیده بود و منم روش خوابیده بودم با دهن سینشو میخوردم و با دست چپم اون سینشو نوازش میکردم و دست راستم به دست چپش گره خورده بود.چند دقیقه ای همینطور مشغول بودم که گفت بدت نمیاد بخوری؟گفتم نمیدونم.گفت امتاحان کن.و بازم با پیشنهاد سحر به حالت 69 قرار گرفتیم و مشغول خوردن شدیم.اون روز چون اولین بارم بود با حسه بدی اینکارو میکردم ولی در عوض لذتی عجیب از خوردن کیرم تجربه میکردم و به هر حال ادامه دادم.چند دقیقه طول کشید که با یه صدای آه گفت که ارضا شدم و از کنارم بلند شد.دلم میخواست ادامه بده که همینکارم کرد و منو به پشت خوابوندو کیرمو به آرومی کرد تو دهنش.شاید 2 دقیقه از پایین بالا رفتن دست و دهنش روی کیرم نگذشته بود که گفتم دارم ارضا میشم.سریع کیرمو از دهنش بیرون کشید و با دست ادامه داد و آب من با شدت ریخت به دستشو شکم خودمو روی تخت.سریع با دستمال کاغذی دستشو شکم منو پاک کردو اومد لباشو گذاشت رو لبهامو همو بوسیدیم و کنارم دراز کشید.ازش پرسیدم قبلأ سکس داشتی؟جالب بود که خیلی راحت و بی پروا گفت آره.با دوست پسر سابقش.پرسید ناراحت شدی؟منم در جوابش لبشو بوسیدم و الان که از اون ماجرا چند وقتی میگذره ما به عنوان نامزد کنار هم هستیم و با هم خوشحال و شادیم…موفق باشید نوشته آرش

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *