حس تلخ زندگی

0 views
0%

سلاماسمم نسیمه و ساکن تهرانم پدرم تاجره ماشینیه و الان جنوب کشوره شاید باورتون نشه من در سال فقط 4یا5 بار بیشتر پدرمو نمیبینم توی این زمونه هر چیزی را که یه دختر آرزوشا داشته باشه(البته از لحاظ مادی) دارم اما از لحاظ عاطفی نه .این خاطره قسمت بدش کمه پس اگه دوست ندارید نخونید.این قضیه مربوط میشه به دوران نوجونیم یه دختر ساده اما تا حدودی جذاب وقتی پیش دانشگاهی بود دوست داشتم با یه پسری دوست باشم که به من ابراز محبت کنه یه جورایی کمبود محبت داشتم تا اینکه یه روز توی پارک نزدیک خونمون داشتم قدم میزدم که یه پسرا دیدم که بهم چشمک زد منم ناخود آگاه یه چشمک زدم و از کنارش رد شدم زیاد قشنگ نبود ولی یه چهره ی معصومی داشت هر روز همون ساعت من توی پارک بودم اونم میومد و همدیگه را میدیدیم اما اصلا یه کلمه حرف نمیزدیم و فقط از کنار هم میگذشتیم بعد از تقریبا یک هفته مرده با صدایی سرشار از گرمی و محبت بهم سلام کرد منم جوابش را دادم بعد دعوتم کرد به کافی شاپ توی اون لحظه در پوست خودم نمیگنجیدم نشستم روبه روش و گفت چی میخوری با صدایی لرزون بهش گفتم هر چی تو بخوری فکر کنم از این حرفم خوشش اومد و دوتا کاپوچینو با دوتا کیک سفارش داد سر صحبتا باز کرد و گفت تا حالا با یه دختر یه همچین جایی نبودم بهم گفت اصلا باورم نمیشه که منم میتونم با یه دختر دوست باشم منم بهش گفتم منم باورم نمیشه با یه پسر دوست هستم بهش گفتم وضع مالیمون خوب نیست و پایین شهر زندگی میکنیم و پدرم پژو206 داره بهم گفت زندگی پول نیست این عشقه که زندگی را میسازه خیلی از این حرفش خوشم اومد انگار پدرش کارمند بانک بود بهش گفتم راستی اسمت چیه گفت ساسان دوباره پرسیدم چندتا برادر و خواهر داری گفت تک فرزندم ازم پرسید اسم تو چیه گفتم نسیم که گفت چه اسم قشنگی بعد رفتیم خونه بهش پیام دادم خیلی دوستت دارم اونم همین جواب را برام فرستاد نزدیک 6 ماه میشد که از دوستیمون میگذشت بعد از این که پیش دانشگاهی تموم شد اومد خواستگاریم پدرم مخالفت کرد گفت من دخترما توی ناز و نعمت بزرگش کردم(توی اون لحظه دوست داشتم بپرم وسط حرف پدرم و بهش بگم پدر پول مهم نیست این عشقه که زندگی را میسازه ) که بعد از این حرف پدرم انگار پدر ساسان نارحت شد و رفتند هر روز گریه زاری میکردم آخه واقعا دوسش داشتم بعد از چند روز دوباره اومدند خواستگاری ولی این دفعه پدرم منا صدا کرد گفت بیا توی اتاق کارت دارم رفتم بهم گفت دوسش داری زبونم بند اومده بود دوباره پرسید دوسش داری گفتم آخه پدر گفت آخه نداره سریع جوابما بده گفتم آره و به هر بد بختی بود ما با هم ازدواج کردیم خیلی دوسش داشتم شب اول عروسی خیلی اضطراب داشتم از دوستم شنیده بودم که اگه ترس و اضطراب داشته باشی درد زیادی داری ساعت تقریبا 2 شب بود که اومد پیشم گفت نسیمم آماده ای گفتم آره عشقم لباسم را در اورد و شروع کرد سینه هام را خوردن خیلی لذت بخش بود حس ترس و لذت با هم آمیخته شده بود بعد شلوارم را در اورد خیلی خجالت میکشیدم بهش گفتم تو چرا لباست را در نمیاری گفت باشه و بعد لخت شد و اومد بغلم بدنم گرم بود وقتی به بدنم فشار می اورد خیلی برام لذت بخش بود اول با دستش با اونجام بازی کرد که دستش خیس بود بعد آروم اونجاشا کذاشت اونجام و آروم کرد داخل خیلی درد داشتم ولی تحمل کردم تا یه لحظه دیدم درد پایان وجودم را گرفت و خون جاری شد بوسم کرد و گفت خانم شدنت مبارک و گفت برای امشب بسه رفتم حموم و بعد اون رفت و کنار هم تا صبح خوابیدیم بعد از دو سال خدا بهم یه پسر ماه داد دوست ندارم آخر خاطرما غم انگیز کنم ولی عشقم 40 روز پیش توی سانحه ی تصادف فوت کرد و الان من دوباره اومدم خونه ی پدرم الان که دارم این خاطره را مینویسن نمیتونم جلوی اشکم را بگیرم خیلی دوستون دارم بوس باینوشته نسیم

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *