حقیقت زندگی این است (1)

0 views
0%

آرام و با دستی لرزان گوشی مکالمه را برداشتم لحظاتی فقط سکوت بین ما حرف میزد به چشمان خسته و چروکهای صورتش خیره شدم و رطوبت اشک را روی گونه هایم حس کردم.هفت سال گذشته بود و چیزی از موهای مشکی اش باقی نمانده بود فقط سفیدی بود و سفیدیسلام کردم با حرکت سر جواب داد.پرسیدم مادر چرا هر هفته به دیدن من میایی؟چرا فراموشم نمیکنی؟هفت سال گذشته و تو هر هفته روی صندلی ملاقات مینشینی و فقط نگاهم میکنیاز فاطمه چه خبر؟پدرام درسش را میخواند؟حرکت سرش به نشانه تایید کمی آرامم میکند.حدود پانزده دقیقه فرصت ملاقات پایان شد از پشت شیشه زخیمی که بینمان بود صورتش را بوسیدم و بازهم درخواست کردم به دیدنم نیاید فراموشم کند و به فاطمه پدرام برسد. گرچه میدانستم بیفایده است و هفته آینده و هفته های بعد از آن نیز همچنان خواهد آمد با چند کیلو میوه و مقداری تنقلات و کمی هم پول.گوشی را گذاشتم و دستم را به نشانه خدا حافظی تکان دادم ولی او همچنان به من خیره بود بدون هیچ حرکتی.طبق معمول به دفتر زندان رفتم برای گرفتن محموله ای که برایم گذاشته بود رسید دادم و تحویلشان گرفتم.غیر از چند قطره اشکی که در بدو ورودش صورتم را خیس کرد و بغضی که همیشه در گلوم بود چیزی برای گفتن به هم سلولی هایم نداشتم.ثریا با آب و تاب از قد رشید و رعنای پسرش میگفت که امروز به ملاقاتش آمده بود.شیرین از ازدواج قریب الوقوع خواهرش خبر میداد.خلاصه هرکس از ملاقاتش روایتی داشت که همه غیر از من تشنه شنیدن بودن.روی تختم دراز کشیدم و به فنرهای تخت بالایی خیره شدم. هنوز چهره مچاله شده مادر و غم بزرگی که در چهره اش فریاد میزد را فراموش نکرده بودم. چشمانم را بستم و در هیاهوی صحبتهای همسلولی هایم به خواب عمیقی فرو رفتم.تهران – آریاشهر – ادریبهشت 80با صدای زنگ ساعت روی پاتختی با بی میلی از خواب بیدار شدم ساعت 630 بود.خیلی سریع کتابهام رو داخل کوله ریختم و بعد از شستن دست و صورت به سمت آشپزخانه رفتم تا یه چیزی بخورم.باید عجله میکردم وگرنه دوباره از سرویس مدرسه جا میماندم.خیلی آهسته و بی سرو صدا از خانه خارج شدم تا بقیه را از خواب نازشان بیدار نکنم.همیشه بهشون حسودیم میشد و برای یک ساعت خواب بیشتر حاظر به هرکاری بودم ولی خوب امکانش نبود باید سر ساعت به مدرسه میرسیدم. خودم رو با این موضوع دلداری میدادم که امسال سال آخرم و تا چند ماه دیگه از دست این ساعت موزیکال راحت میشم. حس تنفر عجیبی نسبت به اون ساعت پیدا کرده بودم.تا محل سوار شدن حدود 7 یا 8 دقیقه پیاده روی داشتم که این سخت ترین قسمت شروع روز بود.خوشبختانه در آخرین لحظات به سرویس رسیدم طبق معمول همیشه پریسا صندلی کناریش را برام نگه داشته بود.بعداز خوشوبش های همیشگی سکوت بینمان حاکم شد و هرکس در افکار خودش غوطه ور.حدود 15 الی 20 دقیقه طول میکشید تا به مدرسه برسیم.تو این فاصله داشتم به حرفهای دیروز بهادر فکر میکردم و در پی یک آنالیز دقیق از گفته هاش بودم که با صدای آقا محسن راننده مینیبوس که حاکی از پایان مسیر بود به خودم آمدم.دبیرستان و پیش دانشگاهی فرزانگان. . . . . تهراناین اسم طولانی برام مثل یک کابوس شده بود چون پایان خانواده باتوجه به مدرسه ای که میرفتم ازم انتظار رتبه تک رقمی داشتن و این موضوع رو همیشه بهم گوشزد میکردن.ترس از اینکه قادر به برآورده کردن انتظاراتشان نباشم از من یک دانش آموز ضعیف النفس ساخته بود.بابا فوق لیسانس مهندسی مکانیک داره و مدیر یکی از پروژه های نفتی. مادر هم فوق لیسانس ادبیات و دبیره.ساعت 330 مدرسه تعطیل شد امروز باید به بهادر جواب میدادم ولی حقیقتا چه جوابی داشتم که بدم؟زودتر از سرویس پیاده شدم که از یک تلفن کارتی که همون نزدیکی ها و در جای خلوتی بود بهش زنگ بزنم و با یک جواب قاطع آب پاکیو رو دستش بریزم. همش خدا خدا میکردم خونه باشه چون امکان بیرون آمدن مجدد وجود نداشت.تو اون ساعت از روز خیابونها خلوت بود و کسی تو صف تلفن نبود. شماره را گرفتم و منتظر شدم جواب بده. بعد 6 یا 7 بوق بالاخره گوشی رو برداشت از گرفتگی صداش فهمیدم خواب بوده. به محضی که صدای منو شنید سینه اش را صاف کرد و با یک لحن خاص خوشحالیش رو از شنیدن صدای من ابراز کرد.حالا وقت جواب من به درخواست دیروزش بود منتظر بودم نتیجه فکر کردنم رو ازم بپرسه ولی خبری از درخواست نتیجه نبود. امیدوار بودم که فراموش کردهکرده باشه فرصت زیادی نداشتم خیلی سریع از حال و احوالش پرسیدم و اینکه درسهاشو میخونه یا نه و صحبت های همیشگی. وقتی ازش خداحافظی کردم در آخرین لحظه گفت راستی کیژان فکرهاتو کردی؟عرق سردی پایان بدنم رو گرفت و مدتی سکوت کردم که با الو… الو… های بهادر به خودم اومدم و گفتم چی گفتی؟دوباره گفت فکر کردی راجع به حرفهام؟چی باید میگفتم؟ حتی فکر یک لحظه دوری و جدایی از بهادر دیوونم میکرد. جواب منفی من به منزله از دست دادن بهادر برای همیشه بود. از دست دادن اولین عشق زندگیم که سه سال هر شب به عشق اون سر روی بالش میذاشتم و هرکدوم از نامه هاش رو صدها بار میخوندم و دیوانه وار میپرستیدمشاگر هم جوابم مثبت بود باید وارد یک فاز جدیدی از زندگی میشدم که حتی فکر کردن به عواقبش هم تنم رو میلرزوند.دوباره گفت الو… الو… کجایی کیژان؟ هستی؟ازش خواستم که فردا همین موقع جوابش را بدم که مخالفت کرد و اسرار داشت که باید همین الان جوابش رو بگیرهدر نتیجه التماسهای من موافقت کرد که فردا نتیجه را بهش اعلام کنم و با تحکم بهم فهموند که این آخرین فرصتهبا دست و پای یخ زده و استرس فراوان پیاده به سمت خونه حرکت کردم. توی راه برای هزارمین بار درخواست دیروز بهادر را بررسی کردم ولی بازهم به هیچ نتیجه ای نرسیدم.چطور میتونستم با بهادر بخوابم؟ طی سه سال رابطه پاکی که باهم داشتیم حتی حرفی از سکس بین ما رد و بدل نشده بود اینقدر پسر با حیایی بود که بیشتر از گرفتن دستم پیش نرفت و هیچوقت سعی نکرد پرده حیای بینمون رو کنار بزنه ولی الان دو ماهه که بهانه گیر شده اول از بوسیدن شروع کرد. اسرار داشت در قرارهای محدودی که داریم حتما ببوسمش. من هم چون خودم تمایل داشتم مخالفتی نکردم فقط در حد یک روبوسی ساده. ولی بهادر پاشو فراتر گذاشت و هر چند روز یکبار بهانه ی جدیدی میگرفت. از رابطه عشق و سکس برام میگفت و دلایل فلسفی براش میاورد تا بلکه من راضی بشم. حرفهاش درست بود ولی از نظر من منطق اون در زمان بعداز ازدواج صدق میکرد نه قبلش.تا اینکه صبرش پایان شد و برام یک ضرب العجل تعیین کرد و ملاک سنجش عشق من به خودش را در رضایت به شروع روابط سکسی میدانستمن خانواده خشک و مذهبی ندارم ولی یک سری قوانین خاص در خانه ما حاکمه که یک جو فرهنگی و سالم درست کرده.مثل محکوم به مرگی که یک روز دیگه بهش فرصت زندگی داده باشن از خدا تشکر کردم بابت فرصت 24 ساعته ای که بهادر بهم داده بود.بدون اینکه متوجه گذر زمان و مسافت طی شده باشم به جلو در خانه رسیدم. میدونستم که فقط فاطمه و پدرام خونه هستن چون مادر دوشنبه ها پایان وقت کلاس داشت و پدر هم همیشه 5 الی 6 عصر میرسید خونه.حال و حوصله پیدا کردن کلید در رو از توی کیف شلوغ و بهم ریخته ام نداشتم زنگ زدم و بعد از باز شدن در رفتم بالا.زنگ در ورودی آپارتمانو که زدم با کمال تعجب دیدم مادر باز کرد با چهره ای ناراحت و ابروهایی درهم کشیده سلام دادم و به سردی جواب گرفتم. جرات نکردم دلیل این حالشو بپرسم و اینکه چرا این وقت روز سر کار نیست.با یه حالت معنی داری به ساعت دیواری نگاه کرد و پرسید تا حالا کجا بودی؟ میدونی ساعت چنده؟ قلبم چند ثانیه از تپش افتاد با ترس و زیر چشمی به ساعت نیم نگاهی انداختم و تازه اون موقع بود که فهمیدم چه گندی زدم حالا چی باید میگفتم؟ چی داشتم که بگم؟دوباره ولی با صدایی بلندتر گفت امیدوارم دلیل منطقی واسه یک ساعت و نیم تاخیرت داشته باشی منتظرم جواب بدی… به پریسا زنگ زدم گفت یک چهار راه زودتر پیاده شدی مدرسه هم سر وقت همیشگی تعطیل شدهحرفی برای گفتن نداشتم. با توجه به صحبتش با پریسا راهی برای دروغ گفتن هم نبود. فقط سرم رو پایین انداختم و به طرح گلهای قالی خیره شدم.قدم زدنهای مادر داشت روانیم میکرد.یک لحظه با فریاد بلند مادر رعشه به تنم افتاد و نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه. بغضی که چند روز بود بخاطر تغییر رفتارهای بهادر تو گلوم حبس کرده بودم با فریاد مادر خود نمایی کرد و با آخرین توان از وجودم تخلیه شد.زجه های من تاثیری در مادر نداشت و اون دنبال یک جواب منطقی از طرف من بود.قضیه با یک سیلی محکم و تهدید من از طرف اون که باید پدرت تکلیفت رو روشن کنه موقتا ختم شد و دلشوره مثل خوره به جون من افتاد که حالا کی جواب پدر رو بدهپدرام بیچاره هم این وسط اشکش دراومده بود و حسابی از این سرو صداهای مادر ترسیده بود. اصولا اینجور اتفقات تو خونه ما به ندرت پیش میاد به همین دلیل فاطمه مثل موش تو اتاقش مخفی شده بود و پدرام هم از ترس به خودش میلرزید.تصمیم گرفتم تا اومدن پدر به پیشنهاد بهادر فکر کنم و وقت رو از دست ندم ولی هرچی تلاش کردم افکارم متمرکز نشد که نشد.ساعت حدودا 1815 بود و قلب من داشت از سینم بیرون میزد. تصور اینکه الان عکس العمل پدر چیه و چطور باید جلوش وایسم و تو چشماش نگاه کنم نفسم رو بند میاورد.با صدای زنگ درب ورودی آپارتمان بی اختیار سرم گیج رفت و با شنیدن صدای پدر که داشت مادر رو صدا میزد خون توی رگهام خشکیدمثل بید به خودم میلرزیدم و منتظر یک هوای طوفانی بودم. رفتم زیر پتو تا شاید کمی از لرزش دست و پا و دندونام کم بشه ولی خیالی بود باطل، چون لرزش من حاصل سرما نبود تنها دلیلش ترس بود و استرس.از کمبود اکسیژن دچار نفس تنگی شدم به همین دلیل گوشه پتو رو کنار زدم تا بهتر نفس بکشم، این کار باعث شد صدای بیرون از اطاق را بهتر بشنوم. مکالمه نامفهومی که بین پدر و مادر بود توجهم رو جلب کرد و ضربان قلبم دو برابر شد. اطمینان داشتم که مادر داره برام آش میپذه اونم چه آشی با یک وجب روغنهرچی تلاش کردم چیزی متوجه نشدم، فقط یکی دوبار اسم خودمو شنیدم. دیگه کاملا اطمینان داشتم کار از کار گذشته و باید در انتظار خشم ویران کننده پدر باشم ولی کدام خشم؟ پدر که همیشه با ما مثل یک دوست بود و هیچوقت حتی صداشو رو ما بلند نکرده بود البته نیازی نبود چون من، مامان، فاطمه و پدرام آنچنان ازش حساب میبردیم که هیچوقت باعث عصبانیتش نشدیم ولی امروز قطعا آتشفشان خاموش فوران میکرد و اون روی سکه رو نشونمون میدادکاری جز انتظار نداشتم. نیم ساعت بعد با صدای پدر به خودم اومدم که مثل همیشه و با همون لحن مهربون داشت صدام میکردمثل فنر از رو تخت بلند شدم و با تعجب بهش نگاه کردم.-پس سلامت کو دخملی؟از خوشحالی بغلش کردم و گفتم-ببخشید پدر جون از خواب پریدم یادم رفت سلام کنمپیشونیم رو بوسید و پرسید-چه خبر؟ چرا رنگت اینقدر پریده؟چی باید میگفتم؟ دوباره گندی که امروز زدم یادم اومد ولی خودمو کنترل کردم و گفتم-کمی سرگیجه دارم، شاید فشارم افتاده باشه-استراحت کن عزیزم اگر بهتر نشدی خبرم کن تا ببرمت درمانگاه، راستی بعداز شام اگه حالت بهتر شد یه گَپ کوچولو باهم بزنیماز چهره آرام و کلام مهربونش فهمیدم وضع اینقدرها هم خراب نیست و کمی به خودم مسلط شدم.با بی میلی چند لقمه کتلت خوردم و منتظر شدم تا پدر هم غذاش رو تموم کنه بعد از سر میز بلند شم. میدونستم که بلافاصله سراغم نمیاد چون طبق عادت همیشه بعداز غذا یه چایی بشکه ای مینوشید و پشتش هم یک نخ سیگار رو با لذت میکشید و من تا اون موقع زمان داشتم تا خودم رو برای مواجهه با او آماده کنم.توی افکارم بودم که با صدای پدر به خودم اومدم و به احترامش از جام بلند شدم، روی لبه تختم نشستم و مضطرب و نگران در انتظار صحبتهاش بودم.با لبخند همیشگیش و اون نگاه مهربونش بهم خیره شد و بعداز پرسیدن حالم و اینکه بهتر شدم یا نه گفت-کیژان دختر گلم تابحال شده سرت داد بکشم؟با حرکت سر جواب دادم، خیر-هیچوقت تو رو تنبیه بدنی کردم؟باز همون پاسخ قبلی رو تکرار کردمدر کمال آرامش و با لحنی آرام ادامه داد-پس لزومی نداره از من بترسی، حالا صادقانه جواب منو بده چون اگر غیر از این باشه و بخوای داستان برام ردیف کنی اون موقع قضیه یه طور دیگه میشه، دلیل تاخیر امروزت چی بوده کیژان؟اطمینان داشتم مادر پشت در فالگوش ایستاده و منتظر جواب منه و همین موضوع بیشتر عصبیم میکرد و تمرکزم رو بهم میریختبالاخره تصمیم خودم رو گرفتم، تصمیمی که شاید در عین بی اهمیتی و سادگی در سرنوشت من تأثیر محسوسی داشتتصمیم گرفتم به قول پدر یک داستان ساختگی ردیف کنم و با گریه زاری و زاری و مظلوم نمایی قضیه رو ماست مالی کنم. خوشبختانه نقشم رو خوب بازی کردم و پدر مجاب شد که داستانم دروغ نیست یا شاید هم وانمود میکرد که مجاب شده…کابوس بازجویی های پدر و مادر تموم شد و به یک آرامش نسبی رسیدم ولی بدنم از فشار استرس حسابی کرخت شده بود. همینطور که از پیروزی در این بازجویی سرمست و خوشحال بودم ناگهان با بخاطر آوردن دلیل تأخیر امروزم درد شدیدی در شقیقه هام پیچید که یک لحظه چشمهام سیاهی رفت. سرمستی من دوامی نداشت و اینبار نوبت کابوسی بود که بهادر برام درست کرده بود. سعی کردم افکارم رو متمرکز کنم تا قادر به گرفتن یک تصمیم درست باشم.بعداز کلی کلنجار رفتن با خودم بالاخره تصمیم گرفتم به این رابطه خاتمه بدم و فردا جواب منفی خودم رو بهش اعلام کنم. تصمیم کاملا قطعی بود و هیچ تردیدی در این باره نداشتم.ساعت موزیکال با اون صدای آزار دهنده خبر از شروع روز میداد. روزی کهباید آخرین روز رابطه من و بهادر باشه.تاریخ امروز را مثل اولین روز آشنایی در سررسیدم علامت میزنم. سه سال و دو ماه و دوازده روز چه زود گذشت انگار همین دیروز بود که بعداز سه ماه تعقیب روزانه بهادر و پاره کردن صدها نامه نخونده بالاخره شماره خانه شان رو با هزار ناز و غمزه گرفتمحالم اصلا خوب نبود. بدون خوردن صبحانه از خونه زدم بیرون و چند دقیقه زودتر از همیشه به ایستگاه سرویس مدرسه رسیدم. توی این فاصله کوتاه پایان خاطرات تلخ و شیرینی که با بهادر داشتم را مرور کردم و بی اختیار اشکهام سرازیر شد، ولی چاره ای جز جدایی نداشتم چون برآورده کردن درخواستش اصلا برام مقدور نبود.با دیدن مینیبوس اشکهامو پاک کردم و بعداز سوار شدن طبق معمول همیشه پیش پریسا نشستم ولی فقط سلام کردم و نگاهم رو ازش دزدیدم چون نمیخواستم چشمهای قرمزم رو ببینه و متوجه گریه زاری هام بشه. اون روز فقط جسمم سر کلاس بود و روحم بی هدف در دنیایی که برام غریبه بود و قبلا هیچوقت حسش نکرده بودم سرگردان می چرخید.بخاطر تأخیر دیروز مطمئن بودم که تا مدتی مادر ساعت ورود و خروجم رو کنترل میکنه پس امکان تماس از بیرون رو نداشتم و باید یکسر میرفتم خونه و منتظر یک فرصت مناسب برای تماس از تلفن خونه بودم تا تصمیمم رو بهش اعلام کنم.خوشبختانه فرصت رو بدست آوردم و شماره خونه بهادر رو گرفتم که با اولین زنگ جواب داد فشار حاصل از بغض حبس شده در گلوم داشت حنجره ام رو پاره میکرد. فکر از دست دادنش داشت منو میکشت و از طرف دیگه شدیدا ازش عصبانی و دلخور بودم چون میدیدم بعداز گذشت زمانی طولانی که صادقانه و بی ریا حس و عشقم رو تقدیمش کرده بودم حالا باید خودم رو با تقدیم جسمم بهش اثبات کنمیعنی اینهمه مدت هیچ؟ یعنی عشقم هنوز بهش ثابت نشده که ملاک علاقه ام را سکس میدونه؟باید این حرفها رو بهش میزدم تا عقده نشه تو دلم. باید بهش میفهموندم که من نمیتونم وسیله خوشگذرونیش باشم و بعد مثل آب نبات چوبی که وقتی شیرینیش پایان میشه و چوبش رو دور میندازن وقتی ازم سیر شد دورم بندازه و بره یه آب نبات دیگه بگیرهتمام این افکار در عرض چند ثانیه از مغزم عبور کرد و با شنیدن صدای بشاش بهادر ابر تخیلاتم متلاشی شد و فهمیدم که وقتش رسیده، تا خواستم حرف بزنم پیشدستی کردو گفت امروز بهترین روز زندگیشه چون اطمینان داره جواب من به درخواستش مثبته ولی خبر نداشت که من تصمیمم رو از قبل گرفتم و هیچ کس و هیچ چیز نمیتونه اونو عوض کنهگفتم- لطفا ساکت شو بهادر هر لحظه ممکنه کسی بیاد و مجبور بشم که تلفن رو قطع کنم پس اجازه بده تا حرفهامو بهت بزنمصداشو مثل یک بچه کرد و گفت-چشم خانمها مقدم هستن سراپا گوشم و آماده شنیدن صدای قشنگت.حالا نوبت من بود، باید از یک جایی شروع میکردم ولی از کجا؟ کلی حرف داشتم باهاش به اندازه یک کتاب ولی نه زمان کافی داشتم و نه زبانم یاری میکردداشتم برای شروع نطقم دنبال موضوع میگشتم که گفت-خوب وقت شما پایان شد و همه حرفهاتو شنیدم. از اینکه جواب مثبت دادی خیلی خوشحالم کردی عزیزم میدونستم نا امیدم نمیکنیبا عصبانیت گفتم-ولی من که حرفی نزدم چرا شلوغش میکنی؟نذاشت ادامه بدم و گفت-چرا عزیزم تو با سکوتت رضایتت رو اعلام کردی میدونم شرم و حیا باعث شد که مستقیم جواب ندادیدیگه نمیتونستم تحملش کنم و سرش فریاد کشیدم-خفه شو… این مزخرفات چیه از خودت در میاری؟ جواب من منفیه و اصلا هم برام مهم نیست تو چی فکر میکنی. عشقی که به واسطه سکس برقرار باشه عشق نیست یک هوسه، متاسفم که تاحالا فکر میکردم عشقی آسمونی و اهورایی بین ما حاکمهدیگه نتونستم ادامه بدم و بغضم ترکید و با هق هق گریه زاری آخرین جمله رو بهش گفتم-خیلی پستی بهادردر طول مدتی که یک ریز سرش فریاد میزدم فقط سکوت کرد و تا آخر مکالمه توی شوک موند.گوشی رو قطع کردم و رفتم توی اتاقم و به اتفاق امروز فکر میکردم، به اینکه چطور علی رقم میل باطنیم اینطور قاطعانه و در کمال بی رحمی آب پاکی رو روی دستش ریختم ولی حق با من بود، نمیشه به برخورد من با بهادر برچسب بی رحمی و رزالت زد رفتار امروزم ناشی از غلبه عقل بر حس بود و …..با این حرفها سعی داشتم خودم رو قانع کنم تا بتونم بر نیروی قوی احساسم که مثل یک شیطان داشت منو از تصمیمم پشیمون میکرد چیره بشم.روزها و ماه ها گذشت و پیغام و پسغام ها و تهدیدها و التماسهای بهادر کاری از پیش نبرد.با اینکه از نظر روحی خورد و داغون شده بودم ولی مقاومت کردم و به سختی از قلبم خارجش کردم. قلبی که همیشه سرشار از محبت و شادی و شیطنت بود الان به یک تکه سنگ خارا تبدیل شده بود و پایان راههای ورودیش مثل گاو صندوق بسته شده بودنبعداز آخرین تماس تلفنی که باهاش داشتم چندین بار سر راهم قرار گرفت و با الفاظ رکیک تحقیرم کرد و چند بار هم تهدید کرد که ازم انتقام میگیره.اینها همه دست به دست هم داد تا حس تنفر را در خودم تقویت کنم و به همان اندازه که عاشقش بودم ازش متنفر باشم.سه ماه گذشت و باید خودم رو برای آزمون معرفی برای شرکت در امتحانات نهایی سال چهارم آماده میکردم.مدرسه از آخر اسفند تا موقع امتحانات خرداد تعطیل بود و بالتبع تو این مدت بیشتر وقتم رو خونه بودم و با یک انرژی مضاعف به درسهام رسیدگی میکردم.همانطور که انتظار میرفت در آزمون نفر اول شدم و برگه معرفی را دریافت کردم. حالا وقت خرخونی برای امتحانات نهایی بود.در این مدت چون از خونه بیرون نمیرفتم و به هیچ تلفنی هم جواب نمیدادم بهادر و خاطراتش مثل یک تصویر نامفهوم در حافظه ام خودنمایی میکرد، ولی محو نشده بودبعداز امتحانات سال آخر پایان انرژیم روی در درس و کتاب متمرکز شد که از عهده غول بی شاخ و دمی به نام کنکور بر بیام.چند سالی میشد که یک دانشگاه جدید تأسیس شده بود که بهش میگفتن دانشگاه آزاد. پولی بود و مدرکش تازه مورد قبول وزارت علوم قرار گرفته بود ولی خیلی بهش توجه نمیشد اما نوک پیکان من فقط دانشگاه تهران را هدف گرفته بود ولاغیردو سال بعدتهران، دانشگاه شهید بهشتی، دانشکده پزشکی-چقدر کلاس دکتر ربیعی خسته کننده و کسالت آوره کاش آناتومی سر و گردن رو با استاد کریمی میگرفتم همش تقصیر تو بود عوضی هی گفتی هردومون با یه استاد بگیریم خوب شد حالا؟ هردو تا مونو میندازه-کیژان…-چیه؟-تو هم متوجه اون ماشینه شدی؟-کدوم ماشین؟-همین مدل بالاهه رو میگم دیوونه سفید رنگه…-نه تاحالا ندیدمش چطور مگه؟-الان یکی دو روزه هروقت ما اومدیم بیرون اینجا پارک کرده و بهمون نیگاه میکنه ببین میشناسیش؟-من چه میدونم کیه اصلا به ما چه شاید کار داره. نترس منو تو دزد نبریم. تو که شکل سگ آقای پتیبل هستی منم که شبیه کینگ کونگ هستم بیخودی خوشحال نشو کسی با منو تو کاری نداره-خیلی پر رویی کیژان خودت چی شکل وزغی منتها کمی خوشگلتریشب که رفتم خونه به مکالمه امروزم با پانته آ فکر کردم. راستی چرا اینقدر خشن شدم؟ چرا دیگه نمیتونم با کسی رابطه برقرار کنم؟ چرا از پسرهای همکلاسیم میترسم و ازشون مثل جزامی ها دوری میکنم؟یعنی شکست در یک عشق کودکانه و احمقانه اینقدر موثره؟ الان دوسال گذشته و دیگه هیچ رد پایی از بهادر تو زندگی من دیده نمیشه پس چرا من هنوز اینجوریم؟هرچی تلاش کردم و خودمو به در و دیوار زدم به نتیجه ای نرسیدمتا شنبه کلاس نداشتم. به همین دلیل همراه خانواده رفتیم چالوس. تو این سه روزی که اونجا بودیم حس کردم یکی دو بار اون ماشین سفید رنگو دیدم ولی اهمیتی ندادم و گفتم حتما شباهت بوده. تو این مملکت که فقط یه دونه از این ماشینا نیست کهمسافرت خوبی بود و خستگی درس و دانشگاه را مقداری از تنم خارج کرد.صبح شنبه وقتی داشتم از پیاده رو به درب ورودی دانشکده نزدیک میشدم باز همون ماشین رو دیدم که اینبار کنجکاو شدم ببینم این آدم بیکار کیهخیلی ماهرانه و زیر چشمی به راننده نیم نگاهی انداختم که دیدم یک جوان 22 – 25 ساله با یک ریش نسبتا بلند ویک عینک آفتابی پشت رول نشسته و داره جدول حل میکنهخیلی سریع از اونجا گذشتم و موضوع رو فراموش کردم.این روند حدود یک ماه و نیم ادامه داشت و تقریبا من و پانته آ به حضورش عادت کرده بودیم طوری که اگه یک روز نمیومد جای خالیش مشخص بوددوشنبه کلاس جنین شناسی تشکیل نشد و چون بعدِ اون کلاس نداشتم تصمیم گرفتم بخشی از مسیر خونه رو پیاده برم. از پیاده روی خوشم میاد خصوصا منطقه ای که دانشگاه ما واقع شده آب و هوای خیلی خوبی داره و جون میده واسه قدم زدن. ده دقیقه ای میشد که حرکت کرده بودم که متوجه حرکت آهسته یک اتومبیل پشت سرم با فاصله ای کم شدم وقتی خواستم از احساسم اطمینان حاصل کنم با کمال تعجب دیدم همون ماشین سفید رنگ با همون راننده مرموز داره تعقیبم میکنه عرق سردی به پیشانیم نشست و لرزش خفیفی که حاکی از ترس و اضطراب بود پایان بدنم رو در بر گرفت. سعی کردم سرعتم رو بیشتر کنم شاید ازش فاصله بگیرم ولی فایده ای نداشت چون پدال گاز اون ماشین با سرعت حرکت من تنظیم شده بوداین موش و گربه بازی تا اولین میدان ادامه داشت، برای رهایی از دست این مزاحم ناشناس بلافاصله یک تاکسی را با دو برابر کرایه معمول دربست کردم برای خونه. تا یک مسیر کوتاه همچنان به تعقیب خودش ادامه داد ولی بعد مسیرش رو عوض کرد. نفس راحتی کشیدم و با بدنی کوفته از استرس رو تختم دراز کشیدم و در فکر اتومبیل سفید رنگ بودم و آنالیز اتفاق امروز و اصلا متوجه سنگینی پلکهام و بسته شدنشون نشدم.ادامه دارد…((با سپاس فراوان از هیوای عزیزم بخاطر حمایت بی دریغش و ویرایش عالی داستان))entagon U.S.Armyپژمان

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *