خار کیر واسه گی ها است
توجه: این داستان مناسب خودارضایی نمیباشد! حشر خود را با خواندن این داستان نابود نکنید!
ده دقیقه به ۱۲ شب بود. باران به بیشترین حد خودش رسیده بود و آسمون هامبورگ با آذرخشهای گاه و بیگاه روشن میشد. خیابانها خلوت بودند و هیچ رهگذری در آنها دیده نمیشد. مردم یا در رستورانها و بارهای آلمانی جا خوش کرده بودند یا در خانه شان کنار خانواده شان نشسته بودند و از جمعه شبشان لذت میبردند.
گوشه ای از این شهر بزرگ، ویلایی قرار داشت که مثل خانه های دیگر این شهر نبود. شاید از لحاظ ظاهری بود اما از لحاظ وقایعی که در آنجا در شرف رخ دادن بود، خیر…
مژگان همچنان با کیسه ی مشکی رنگش جلوی اردلان ایستاده بود. بی حرکت. اردلان هم با چشمان گرد شده به مژگان خیره شده بود. تنها صداهایی که شنیده میشد، صدای قطرات باران که به پنجره های ویلا میخورد، صدای تیک تیک ساعت روی میز جلوی اردلان و صدای نفس کشیدنشان بود. اردلان همچنان داشت به خواسته ی مژگان فکر میکرد. “امشب حرف گوش کن تر باشم”. آب دهانش را قورت داد و بالاخره سکوت را شکست: “باشه عزیزم. هر چی تو بخوای!”
مژگان که منتظر شنیدن این جمله بود، لبخندی زد و دستش را به سمت اردلان دراز کرد. اردلان سعی میکرد خودش را آرام نشان بدهد اما چندان موفق نبود. دهان و لبهایش خشک شده بودند. دست مژگان را گرفت و از روی صندلی بلند شد. مژگان لپ اردلان را بوسید و با لحن ملایمی گفت: “امشب میخوام دیگه هیچ رازی بینمون نمونه عشقم!” این جمله اردلان را بیشتر از پیش مشتاق کرد. اما همچنان حس امنیت نمیکرد. رعد و برق مهیبی ویلا را برای ثانیه ای لرزاند و باعث شد اردلان دست مژگان را بدون اراده فشار دهد. برایش عجیب بود. هیچ وقت از رعد و برق نمیترسید اما گویا آن رعد و برق با بقیه رعد و برقها تفاوت داشت. مژگان اما به طرز عجیبی آرام بود. با انگشتان ظریف و باریکش موهای عرق کرده ی اردلان را ناز کرد. “چرا اینجوری هستی عزیزم؟ آروم باش!”
اردلان سرش را پایین انداخت و نیشخندی عصبی زد. “یکم عجیب شدی مژگان. نمیدونم شاید بخاطر شامپاینه که همچین حسی دارم. سرم یکم سنگینه.” مژگان ارام چانه ی اردلان گرفت و سرش را بالا آورد و به چشمانش نگاه کرد
“عزیزم. من اینجام. نیازی به ترس نیست. بیا بریم زودتر تا قبل از اینکه خوابت نگرفته عزیزم.”
مژگان یک موسیقی دث متال پر سر و صدایی را گذاشت و صدایش را بلند کرد. بعد همانطور که دست اردلان را گرفته بود به سمت راه پله حرکت کرد. اردلان با پاهایی که داشتند کرخت میشدند دنبالش رفت.
“کجا میریم مژگان؟ اون کیسه مشکیه چیه؟”
مژگان بدون اینکه سرش را برگرداند زمزمه کرد: “نه اردلان! بهت گفتم که امشب بایست حرف گوش کن تر باشی، نه اینکه سوال بپرسی… بیا… سورپرایز رو هیچوقت نمیگن!”
وقتی به راه پله رسیدند، مژگان جلوی در زیرزمین که کنار راه پله قرار داشت ایستاد. در نامنتظمش مثل همیشه بسته بود. اردلان با تعجب به مژگان و سپس به در زیرزمین نگاه کرد. هنوز نمیتوانست بفهمد چرا مژگان او را آنجا آورده است. مژگان دست اردلان را رها کرد و دستش را درون کیسه مشکی رنگ کرد و پیرهن چهارخونه ی نسبتاً قدیمی و رنگ و رو رفته ای از داخلش درآورد.
“این چیه؟”
مژگان کیسه را روی زمین انداخت و برای چند ثانیه به پیراهنی که متعلق به هومن بود خیره شد.
“قبل از اینکه کارمونو شروع کنیم ازت میخوام اینو بپوشی اردلان!” اردلان با تعجب پیراهن را وارسی کرد.
“این پیراهن کیه…؟”
مژگان وسط حرفش پرید و گفت: “ششششش… بپوشش!”
اردلان که حسش تلفیقی از کنجکاوی و نگرانی و ترس بود، پیراهن را از مژگان گرفت و شروع کرد به باز کردن دکمه های پیراهنش. دستانش به وضوح میلرزیدند. رعد و برق دیگری ویلا را لرزاند. اردلان پیراهنش را روی زمین انداخت و پیراهن هومن را از دست مژگان گرفت و دوباره وارسی اش کرد. اندازه اش بزرگتر از پیراهن خودش بود. با چهره ای که ازش کنجکاوی میبارید پیراهن کهنه را پوشید. بوی عطر مژگان را میداد. مژگان لبخندی از رضایت بر روی چهره ی رنگ پریده اش نقش بسته بود. اردلان آب دهنش را قورت داد و دکمه های پیراهن را بست و به مژگان نگاه کرد. مژگان مجدداً دست اردلان را گرفت و با دست دیگرش در زیر زمین را باز کرد. اردلان حس میکرد دستهای مژگان خیلی گرم تر از دستهای خودش هستند. شاید هم دست های خودش بیش از اندازه سرد شده بودند.
پشت در زیرزمین، پله های قدیمی سنگی بود که به اعماق تاریک زیرزمین میرفت. اردلان قبلتر هم به اینجا آمده بود. دو بار. مژگان خرت و پرتهایی را که از ایران با خودش آورده بود اینجا نگهداری میکرد. یه زیرزمین نسبتاً بزرگ. هیچوقت این زیرزمین به او حس ترس نمیداد. اما امشب همه چیز فرق میکرد. گویا دیگر نه خانه را میشناخت و نه مژگان را. سعی کرد به خودش قوت قلب بدهد. مژگان عشق او بود. میخواست همین امشب از او خواستگاری کند. چیزی برای ترسیدن وجود ندارد.
مژگان با اردلان از در عبور کردند. کلید لامپهای زیرزمین درست کنار در تعبیه شده بود اما مژگان دستی به آن نزد و به اردلان هم گفت کاری به کار کلید نداشته باشد. دست در دست هم از پله ها پایین آمدند. مژگان یک پله جلوتر از اردلان حرکت میکرد. با هر قدمی که بر میداشتند، نوری که از پشتشان به داخل میتابید کمتر و کمتر میشد. در پله های آخر، اردلان به سختی پشت سر مژگان را میدید.
به پایین رسیدند. هوای زیرزمین به طرز عجیبی سرد و مرطوب بود.صدای طوفان و موسیقی هم بسیار بسیار کمتر شده بود. مژگان اردلان را در تاریکی زیرزمین چندین قدم جلوتر برد و ایستاد. اردلان نمیتوانست مژگان را ببیند اما از صدای مژگان متوجه شد که رویش را به سمت او برگردانده.
“عزیزم. ما با هم سکس خشن رو تجربه کردیم چندبار. اما این بار میخوام یک لذت و تجربه ی جدید رو باهات شریک بشم. سوال من اینه که بهم اعتماد داری؟”
اردلان ناخوداگاه با صدایی که از ته چاه می آمد و دورگه شده بود گفت: “بله!”
مژگان دست اردلان را بلند کرد. اردلان صدای بهم خوردن زنجیر را کنار گوشش شنید. ناگهان سرمای شدیدی دور مچ دستش حس کرد.
“این چیه؟!”
مژگان با لحنی آرام و مهربان مثل مادری که بچه ی گریانش را آرام میکند گفت: “شششش…”.
دست اردلان به سمت بالا به زنجیر شد. محکم. طوری که نمیتوانست تکانش بدهد. مژگان دست دیگر اردلان را هم گرفت و به زنجیر کشید. همانقدر محکم. اردلان سرگیجه ی عحیبی گرفته بود و ضربان قلبش تند شده بود و نبض گردن خیسش را به خوبی حس میکرد.
“مژگان… چیکار داری میکنی؟ این که خیلی سفته!”
مژگان جوابش را نداد. کارش که با زنجیرها تمام شد، گفت: “آفرین پسر خوب. حرف گوش کن باش تا من بیام!” و به سمت پله ها برگشت. اردلان با چشمانی نگران به سایه ی سیاهی از مژگان که داشت به آرامی از پله های زیرزمین بالا میرفت نگاه کرد. حس میکرد صدای ضربان قلبش در زیرزمین طنین انداز شده است.
مژگان به در زیرزمین رسید و در را بست و تاریکی و سکوت مطلق در زیرزمین حکم فرما شد. دیگر نه صدایی از موسیقی شنیده میشد و نه صدایی از طوفان. نفسهای اردلان به سرعت تند تر و سرگیجه و منگی اش بیشتر شد. برای چند ثانیه فقط تاریکی بود و سکوت. اردلان داد زد: “مژگاااان؟” صدایی آمد. شبیه ناله اما بسیار ضعیف از چند متر آنورتر.
مژگان که همچنان بالای پله ها ایستاده بود با صدایی رسا گفت: “تو منو دوست داری مگه نه؟ منم تو رو دوست دارم. عاشقتم لعنتی. درسته که چند سال تو رو نداشتم ولی الان دیگه مال منی. دیگه نمیخوام از دستت بدم!”
اردلان که هم از صدای ناله ی آن سوی زیرزمین ترسیده بود و هم با تعجب در دل تاریکی به سمتی که صدای مژگان می آمد خیره شده بود با خودش گفت چند سال؟! او و مژگان فقط چند ماه ارتباطشان بهم خورده بود. مژگان از چی صحبت میکرد؟
صدای مژگان دوباره در زیرزمین پیجید: “تو از خصوصی ترین و تاریک ترین اسرارت به من گفتی و هیچ چیزی برای پنهان کردن نداری. من هم بایست لطفتو جبران کنم. بالاخره چیزیه که همیشه میخواستی بدونی. فکر کنم دیگه وقتشه…”
چراغ زیرزمین روشن شد. اردلان یادش بود که زیرزمین مژگان چندین چراغ داشت که کل زیرزمین را روشن میکرد اما چراغی که روشن شد، چراغ کم سو و کوچکی بود که وسط زیرزمین قرار داشت. با این وجود چند ثانیه طول کشید که چشمهای اردلان به نور عادت کند. دیگر هیچ خبری از اسباب مژگان نبود. انباری خالی خالی بود و بزرگتر دیده میشد. به سمتی که چند لحظه قبل صدای ناله شنیده بود برگشت و از ترس فریاد کشید. شخص دیگری تنها چند قدم آنطرفتر به زنجیر کشیده شده بود. یک دختر آلمانی. لخت مادرزاد بود. موهای طلایی رنگش کثیف شده بودند و روی صورتش ریخته شده بودند و روی بدنش علائم کبودی و زخم دیده میشد. دخترک حال و روز خوبی نداشت. نیمه هوشیار و بی حرکت بود و پاهایش از زانو کمی خم شده بودند. زنجیرهایی که به دستش کشیده شده بودند او را سر پا نگه داشته بودند.
اردلان با صدای بلند و نفسهای مقطع مقطع اش گفت: “مژگان این کیه؟ چه غلطی کردی؟ چیکار داری میکنی باهاش؟” مژگان با آرامی از پله ها پایین آمد. اردلان متوجه دوربینی شد که روی سه پایه چند متر جلوتر از دخترک به زنجیر کشیده شده بود. چشمانش که کمی بیشتر به نور زیرزمین عادت کرد متوجه شد که دیوارهای زیرزمین با شونه های سیاه شده ی تخم مرغ پوشیده شده بود. مژگان بعد از پایین آمدن از پله ها لخت شد و با سوتین و شورت مشکی به سمت اردلان رفت. اردلان داشت از ترس و نگرانی میلرزید. “تو همیشه میخواستی بدونی. بیا! این حقیقته! همیشه بهت گفته بودم که من بهت خیانت نمیکنم اما تو اصرار داشتی بدونی. اینم حقیقت!”
اردلان با صدایی لرزان کمی جلوتر امد اما زنجیرها جلویش را گرفتند. “مژگان تو رو خدا منو باز کن! دیوونه شدی تو؟! بازم کن بخدا داری منو سکته میدی. بسه این بازیا! باز کن!” جمله آخر را فریاد زد. دخترک آلمانی باز ناله ی خفیفی کرد و زنجیرهای بسته شده به دستش صدا کردند. مژگان لبخندی زد و سرش را کج کرد و به اردلان خیره شد.
“به دنیای تاریک من خوش اومدی! تو الان مهمان ویژه ی برنامه ی منی!”
اردلان با بیشترین قدرتی که داشت، تقلا کرد تا خودش را از دست زنجیرها خلاص کند اما نمیتوانست. هم زنجیرها سفت بسته شده بودند و هم او خیلی ناتوان و کرخت شده بود. مژگان ادامه داد: “چیز سختی ازت نمیخوام. فقط میخوام توی این برنامه لذتمو باهات شریک بشم. میخوام تو بهم بگی چیکار کنم. منم انجام میدم. هر کاری که فکرشو بکنی!” اردلان با صدای بلند شروع کرد به فریاد کشیدن و کمک خواستن. به آلمانی. به فارسی. به انگلیسی. مژگان همزمان با اردلان شروع کرد به داد کشیدن و ادای او را در آوردن. بعد با صدای بلند شروع کرد به خندیدن. اردلان که صورتش خیس عرق شده بود و سرمای زنجیرها و زیرزمین تا استخوانش رخنه کرده بود به مژگان خیره شد.
“این شونه تخم مرغ ها رو میبینی؟ اینا بیشترین صداها رو هم میگیرن. بهترین عایق صوتی هستند. البته خیلی هم نیازی بهشون نبود. کی صداها رو از زیرزمین یه خونه ی ویلایی که دورتادورش حیاطه میشنوه؟ اونم توی این هوای طوفانی؟! ولی خوبه. انرژیتو خالی کن و بعدش میتونیم شروع کنیم!”
مژگان با خوشحالی به سمت دخترک رفت. پشت دخترک میز کوچکی قرار داشت که محتویات روی آن از دید اردلان خارج بود. مژگان از روی میز شلاقی چند شاخه ای برداشت و محکم به صورت دخترک کوبید. دخترک فریاد دلخراشی کشید. گویا بهوش آمده بود. شروع کرد به فریاد کشیدن و به آلمانی خواهش کردن. صدایش دو رگه شده بود. معلوم بود که به قدری فریاد کشیده که صدایش گرفته. مژگان رو کرد به سمت اردلان و بلند گفت: “شروع کن! درخواستتو بده!” اردلان با صدای بلند شروع کرد به فریاد کشیدن و فحش دادن. مژگان برای چند لحظه با لبخند به اردلان خیره شد. ناگهان لبخندش محو شد و دوباره به سمت میز رفت و یک چیزی از رویش برداشت و به سمت اردلان آمد. حرکتش خیلی تند و سریع بود. مژگان توپ قرمز رنگی که دورش تسمه پلاستیکی بود درون دهان اردلان گذاشت و تسمه ی آن را دور سرش محکم پیچاند.
“بهت گفته بودم حرف گوش کن باشی ولی قانون رو زیر پا گذاشتی. باشه ایرادی نداره. اینجا کسی اجازه نداره فقط تماشا کنه. بایس درخواست بدی. اما چون تو هستی ایرادی نداره. تماشا کن!”
اردلان باز سعی کرد فریاد بزند اما توپی که داخل دهانش بود به او چندان اجازه نمیداد. مژگان به سمت دخترک برگشت. شلاق دیگری به صورت دختر کوبید. صورتش پر از خون شده بود. دخترک با گریه به آلمانی التماس میکرد. مژگان با صدای بلند گفت: “خفه شو فهیمه! این کلاس گذاشتنات حالمو بهم میزنه.”
قطره عرقی از روی پیشونی اردلان روی مژه اش چکید. با خودش فکر کرد: “فهیمه؟ فهیمه کیه؟” مژگان دور تا دور دخترک چرخید.
“حالم ازت بهم میخوره زنیکه جنده! تو همه کس منو ازم گرفتی! تو مونا رو ازم گرفتی. تو اگه میتونستی هومن رو هم ازم میگرفتی اما نگاه کن… . چشمای کثیفتو باز کن و ببین. اوناهاش اونجاست! هومن من اونجاست! داره نگات میکنه و از درد کشیدنت و زجر کشیدنت لذت میبره. مگه نه؟”
هومن؟؟؟ اردلان باز سعی کرد فریاد بزند اما گلویش گرفته بود. چشمهایش هم داشت کم کم تار میشد.
“نه نه! تو حق نداری بخوابی هومن! بیدار باش و ببین!”
دوباره سمت میز رفت و اینبار چاقوی کوتاهی آورد و نوک سینه ی دخترک را برید. دخترک فریاد دلخراشی کشید و خون روی بدنش جاری شد. باز شروع کرد به خواهش و تمنا کردن! مژگان با لحن خشنی داد زد: “آلمانی نه! انگلیسی! انگلیسی بگو! کن یو اسپیک انگلیش؟ نه! چون تو فقط خودتو از بالا میدیدی. چون فکر میکردی از همه بهتری.”
دخترک داشت از حال میرفت. اردلان هم دیگر نایی نداشت فریاد بکشد. فقط داشت گریه میکرد. مژگان شروع کرد به داد و فریاد کردن اما کلماتش مفهوم نبودند. سپس رو به اردلان کرد و گفت: “یادته هومن بهم میگفتی فانتزی اینو داری جلو روت با یه دختر لزکنم؟ یادته؟” و به سمت دخترک رفت و زانویش را به وسط پای دخترک مالید. “همیشه اینجوری خودتو توجیه میکردی که این فانتزی رو همه مردا دارن!”
دولا شد و شروع کرد به لیسیدن و خوردن کس دخترک. دخترک با صدای خفه ای ضجه میزد. مژگان همچنان مشغول بود. چند ثانیه بعد بلند شد و صورتش را با ساعدش پاک کرد. “نه! اینجوری دوست ندارم. یه طمع کم داره” و محکم با شلاقش به وسط پای دخترک کوبید. دخترک ناله ای کرد و دوباره سرش رو به جلو خم شد. اردلان خونی که از لای پای دخترک روی رونش جاری شده بود را به خوبی میدید.
مژگان سوتین و سورتش را دراورد. “همیشه میگفتی این صحنه توی ذهنت تو رو شدیداً حشری میکنه.” و سینه هایش را به سینه های خونین دخترک مالید و گردنش را لیسید. اردلان حس میکرد در کابوس است. واقعیت بودن وقایع برایش لحظه به لحظه کم رنگ تر میشد. مژگان کسش را به کمر و رون و پاهای دخترک مالید. چند ثانیه بعد با صدایی آروم گفت: “و یادته که هر وقت راجع به این فانتزیت صحبت میکردی من چی میگفتم بهت نه؟” به اردلان نگاه کرد. تمام صورتش از اشک خیس شده بود. چاقو را برداشت و رفت پشت سر دخترک. با صدایی بلند فریاد کشید: “بهت گفتم که اگه همچین چیزی بخوای از من یا خودمو میکشم یا طرفمو!” و با یه حرکت سریع چاقو رو روی گردن دخترک کشید. دخترک صدایی شبیه تهوع و غرق شدن داد و خون با شدت از گردنش به بیرون فوران کرد. اردلان چشمانش را بست. مژگان جلو آمد و دستش را به گردن دخترک مالید و بعد به بدن خودش. به سینه ها. به کسش. و شروع کرد به خودارضایی کردن. داد میزد و خودارضایی میکرد. بعد از چند دقیقه ارضا شد. همچنان دیوانه وار داد میزد. بعد از ارضا شدن به اردلان گفت: “دیدی؟! دیدی چقدر لذت بخش بود؟!” به اردلان نگاه کرد. او هم مثل دخترک سرش پایین بود و زنجیرها نگهش داشته بودند. جلوتر رفت و ایستاد. با خودش فکر کرد که حتماً خوابش برده. ایستاد و گفت بایست اولین چیزی که میبیند، مژگان باشد.
مژگان چند ساعت ایستاده بود و به اردلان خیره شده بود. خون روی بدنش خشک شده بود. صبرش داشت به سر می آمد. جلو آمد و صورت اردلان را ناز کرد. بیش از اندازه سرد بود. با خودش فکر کرد: “سرد بودن! از عوارض روهیپنول نبود! مگه چند تا قرص توی شامپاینش ریخته بودم؟ یکی؟ دوتا؟ یادم نیست!”
“هومن؟ هومن؟”
چند بار به صورت اردلان چک زد. دستش را گرفت. “نبض کجا بود؟” دستش را برای یافتن نبض کاوید. موفق نبود. پیراهن هومن را به تنش جر داد و سرش را روی قفسه سینه اش گذاشت. هیچ صدایی نمیشنید. به اردلان نگاه کرد. دیگر برایش هومن نبود!
“اردلان؟”
ایستاد. به جسم بی جان اردلان خیره شد! اردلان چشمانش بیته بود و چشمان مژگان باز. هیچ صدایی جز صدای نفسهای مژگان در زیرزمین شنیده نمیشد. مژگان با بدن برهنه چهارزانو روی زمین نشست و به چشمان بسته ی اردلان خیره شد. فقط نگاه و سکوت. دیگر چیزی برای تماشا