سلام من اسمم رضاست و لقبم راوین 25 سالمه و تا حالا مشکلات و گرفتاری ها و خوش گذرانی ها و دردسرهای زیادی داشتم که سعی دارم در پی 11 قسمت داستان براتون بنویسم و همه نوشته های من طبق واقعیت و اتفاق هایی که واسم افتاده مو به مو از 15 سالگیم تا الان مینویسم و توضیح میدم من هفته ای یک بار یا حداکثر 2 بار داستانمو ادامه میدم و مینویسم و امیدوارم همه سایت داستان سکسی های عزیز از داستان من خوششون بیاد*داستان من هم سکسی و عاشقی و کمدی و حتی بعضی جاهاش هم ممکنه گریه زاری کنید و بخندید و هم کم و بیش اکشن هم هست و قسم میخورم که هرچی در این تاپیک میویسم و خواهم نوشت جز واقعیت چیز دیگری ننویسم* با تشکر از شما سایت داستان سکسی های عزیز راویندقیقا یادم میاد وقتی که 15 سال داشتم عاشق دختری به اسم سمانه شدم بر حسب اتفاق من اونموقع 4 تا دوست داشتم که از برادر هم بهم نزدیکتر بودن و ما 5 نفر حکم دادش رو واسه هم داشتیم و هر کاری و خوبی از دستمون بر میومد واسه هم دریغ نمیکردیم من از 6 سالگیم میرفتم ژیمناستیک و از 7 سالگیم هم ژیمناستیک میرفتم هم کنگ فو میرفتم که 13 سالگیم هر دوشونو بیخیال شدم و رفتم بوکس و تکواندو که تا الان 2 ساله کار میکنم اینارو گفتم چون میخوام برسم به اصل مطلب . . .دقیقا 15 اسفند 91 بود که دوستم بهم زنگ زدو گفت راوین بیا که با چندتا از نامردهای محلمون میخواییم بریزیم رو هم منم اصلا حوصله و حال نداشتم گفتم چی میگی علی بریزیم رو هم یعنی چی گفت خنگ خدا من نمیدونم خدا وقتی به همه مغز میداد تو تو دستشویی چه غلطی میکردی کنیه زد و گفت که میخواییم دعوا کنیم منم گفتم جون مادرت ولمون کن من الان اصلا حوصله ی هیچ کس و هیچ چیزو هیچ دعوایی رو ندارم خلاصه گفت که خواهش میکنم ازت راوین تو بیا من شب یه ویسکس میارم جبران میکنم پدرم تو یخچال داره فقط نیم ساعته خودتو برسون گفتم چشم امر بفرمایید شما راستی اینم بگم که من تا 3 سالگیم تبریز بودم یعنی تبریز به دنیا اومدم و تا 3 سالگیم تبریز بودم و بعد 3 سال اومدیم تهران و تک فرزند خانواده ام پدرم الان 47 سالشه و مادرم هم 43 سالشه ومنم گفتم که 25 سالمه خلاصه رفتم دیدم علی عین بهت زده ها نشسته و محمد و آرمین هم پیششه و دست علی هم یه سیگاره تا اینو دیدم زدم زیر گوشش چون تا حالا 5 بار گفته بودم که سیگار نکشه و دست از این کارش ورداره اونم اشک تو چشاش حلقه زد که خودمم ناراحت شدم از این کارم گفتم حالا بنال ببینم چی شده گفت که حسن و دارو دستش به مهتاب دست درازی کردن و آخرش بهش فحش هم دادن و اونم با گریه زاری اومد پیش من و ماجرارو گفت گفتم غمت نباشه ناموس تو ناموس منه خلاصه بع 5 6 دقیقه حسن و دار و دستش اومدن تا حسن منو دید گفت بچه ها برگردید هوا پسه راوین اینجاست گفتم حسن خان یه دقیقه اون وقت کیریتو بده ما باهات کار دارم من و تو و دارودستت که علی و محمد . آرمین هم گفتن پس ما چی علی هم گفت اون ناموس منه منم باید باشم گفتم بتمرک سر جات بشین بغل دستمون یه خرابه بود حسن با دوستاش 5 نفر بودن همین رفتیم تو خرابه حسن گفت راوین جان به خدا من که نذاشتم حرف بزنه زدم زیر گوشش دوستای حسن حمله کردن بهم و منم از آی زدمشونتا خدا وکیلی جوری زدم که نمیتونستن از جاشون پا شن بعد حسنو رو زمین کشیدم و بردم پیش علی و علی تا اینو دید وحشت تو چهرش دیده شد گفت راوین اینو تو چیکارش کردی منم گفتم کونشو گائیدم بعد به علی گفتم زود باش بیفت به پاش بگو گه خوردم بعد اونم با گریه زاری و ترس و درد گفت گه خوردم غلط کردم بچگی کردم ببخشید و اینا . . .بعد علی و محمد آروین و من داشتیم میرفتیم که مهتاب با دوستش سمانه اومدن از جلو ما رد بشن که علی گفت مهتاب نگران نباش من و راوین دخلشونو آوردیم یواشکی گفتم آخه کس مغز تو مگه یه اهه هم گفتی که الان میگی من و راوین دخلشونو آوردیم؟ گفت جون من بیخیال شو بعد اون 2 تا داشتن واسه هم چرت و پرت میگفتن که سمانه اومدجلو و سلام کرد و گفت که من میدونم این علی آقای شما چقدر خالی بند هستن چون هر کسی ببینه متوجه میشه لباس کی خاکی و لباس کی نیست راست هم میگفت خاک و آشغال از سر و روم میبارید بعد گفتم که علی عین داداشمه و من هر کاری براش میکنم تا خوشحال باشه و اینا . . .بعد سمانه گفت که من از پسرایی مثل شما خوشم میاد که که گفتم خواهش میکنم خجالتم ندید منم اون موقع یه گوشی فکستنی نوکیا داشتم و شمارمو بهش دادم و اونم با خنده جوابمو داد و گفت مرسی آقا رضا گفتم منو راوین صدا کنید اونم گفت شما هم منو سمانه صدا کنید بعدش تشکر کردمو رفتم من تا اون موقع نمیدونستم که عاشقی چیه و اینا و سمانه رو به چشم یه دوست خوب تصور میکردم به علی گفتم علی آقا میخواین تشریف بیارین یا نه ؟ که مهتاب اومد جلو و از صورتم یه بوس کرد و گفت مرسی خیلی ممنون که به خاطر من و این علی خنگه به زحمت افتادین همه لباستون خاکی شده میخوایید برید خونه یه لباس دیگه بپوشید و اینارو بدبد من ببرم بدم خشکشویی محل تمیزش شدن فردا بیارم؟ گفتم نه مرسی علی عین داداشمه و اینا که به زور قبل کرد که بیخیال لباس ما شه خلاصه علی اون خداحافظی کردن و راه افتادیم بریم خونه ما رسیدیم خونه و علی شروع کرد که آره یه بوس مفتکی میچسبه و از این کسه شعرا منم گفتم مثلا ناموسه تو هستشا تو باید جلوشو بگیری که علی هم گفت خوب اون بوسه حقت بود که به عنوان تشکر قبول کنی منم گفتم مغزتو گائیدم دیگه نباید بذاری با ناموست حتی من که داداشت هستم اینجوری بکنه علی هم ولمون کن پدر حوصله داری ها بعد اونه همه کتکی که زدم و خوردم الان نا ندارم بیار یه چیزی کوفت کنیم بینیم چی میشه باو گفتم چی علی یه دفعه دیگه بگو . بعد اون همه کتکی که زدی و خوردی؟ پامو آوردم چسبیدم گردنش اونم واستاده میخندید و خفه میشد که گفت غلط کردم غلط کردم ببخشید ولش کردم و رفتم لباسمو انداختم لباس شوئی و رفتم 6 تا تخم مرغ زدم ماهی تابه و آوردم نشستیم خوردیم بعد محمد و آروین پا شدن تشکر کردن و رفتن که ساعت 1730 بود که مادرم از مدرسه برگشت اون معلم زبان دوم راهنمایی بود بعد اومد و سلام کرد و گفت رضا بدجوری خسته ام این توله سگها اعصابمو خراب میکنن گفتم کدوم؟ گفتم دانش آموزای کلاس امسال هرچی خنگ و منگول و نفهم هست افتاده کلاس من من تو هر 2 تا کلاس هم پدرم در میاد تا یه کلمه ساری که ببخشید هستش بهشون یاد بدم یکیشون ر نمیذاره یکیشون سوری میگه یکیشون میگه خانوم نفهمیدم میشه دوباره بگید خلاصه الان مغزم داره سوت میکشه منم گفتم خوب 10 تا کلمه بنویس رو تخته سیاه بعد معنی و نوشته فارسیشم بنویس کنارش بگو 50 مرتبه اینارو بنویسید و اینا که مادرم اولش یه برقی تو چشاش زد و بعدش چون کم نیاره گفت که آقا رضا هم واسه ما شده استاد ما بشین سر درس و مشقت بچه جون فردا امتحان داری گفتم مادر تو از کجا میدونی گفت مدیرتون زنگ زده بود گفت که درسته درسش عالیه و شاگرد دوم مدرسه هست ولی بدجوری شلوغ میکنه و مدرسه رو ریخته بهم و فردا هم امتهان ریاضی داره اگه بیست نشه از مدرسه اخراج میشه گفتم یعنی 195 بشم از مدرسه اخراجم میشم گفت شک نکن چون مدیرت بد جور از دستت ناراحت بود گفت که اینم یه پوئنه به خاطر گل روی آقا حمید بابمو میگفت خلاصه نشستم یکم درس نگاه کردم یعنی 4 ساعت پایان داشتم ریاضی تمرین میکردم که شب پدر اومدو شام و خوردیم و من طبق معمول رفتم که یک ساعت و نیم بدویم و ورزش کنم بعد ساعت 1130 بود که رفتم بیرون ورزش کردم و ساعت نگاه کردم دیدم 1240 دقیقه هستش زودی اومدم خونه و شب بخیر گفتم و خوابیدم طبق معمول هم نمیدونم پدر مادر باز سر چی دعواشون شده بود که میگفتن ما فردا جایی نمیریم و 5شنبه میریم شمال نه فردا هی مادر میگفت فردا باب هم میگفت 5شنبه که تا 2شنبه تعطیله اون موقع میریم خلاصه من رفتم تو سروصدای وحشتناک نمیدونم کی خوابم برد صبح سراسیمه از خواب پا شدم دیدم ساعت 7 شده تا مدرسه منم یه ساعت راه بود که لباس بپوشم و موهامو مرتب کنم برم میشد 2020 با عجله یه لیوان شیر خوردم و آماده شدم زدم بیرون ساعت درست 2020 دقیقه بود که رسیدم مدرسه مدیرمون تا منو دید نه سلامی ن ه علیکی گفت که ساعت چنده؟ منم گفتم 2020 گفت وای به حالت که 1975 بشی گرتو در میارم منم یواش گفتم تا حالا مادر نزائیده که بخواد گریمو در بیاره که گفت چی گفتی ها چی گفتی ؟ برو گمشو کلاست منم رفتم کلاس تو کلاسم معلم گیر داد و خلاصه دیگه اعصابم واقعا گهی شدعلی و آرمین و امید هم داشتن هرهر بهم میخندیدن که یه چش غره اومدم و گفتم خواهشا اعصابم داغونه شما بیشتر داغونش نکنین که اونا هم بس کردن و بعد مدرسه محمد هم اوم و شدیم 5 نفر داشتیم تو خیابانو ول میچرخیدیم که راستی اینم بگم که ریاضیرو 20 شدم خوب داشتم میگفتم ول میچرخیدیم که شماره ناشناس به گوشیم زنگ زد جواب دادم دیدم سمانه هستش گفت میای دنبالم آقا رضا که منم گفتم منو راوین صدا کنید دیروز که بهتون گفتم گفت ببخشید دوست دارید بیایید دنبال من گفتم کجایی گفت جلو مدرسه گفتم باشه و اومدم . غط کردم دیدم علی داره هرهر میخنده منم گفتم هه هه هه هه هندونه چیه مگه گفت دیدی گاو رو کنار خر ببندن شکل خر هم نشه خلق و خوی خرو پیدا میکنه گفتم چی میگی آخه یعنی چی گفت خنگیه من به تو هم سرایط کرده تازه فهمیدم منظورش چیه گفتم حالا که چی؟ گفت خنگ خدا مگه تو مدرسه سمانه رو بلدی تازه دوزاریم افتاد و گفتم وای نه گفت اربابت علی خان میدونه گفتم خوب بگو بینم گفت نه دیگه نشد منم باهات چی ؟ گفتم چی؟ گفت منم باهات میام1 گفتم حرفشم نزن گفت خوب پس خودت این خیابونو بگیر مستقیم برو تا به ناکجا آباد برسی گفتم اه توله سگ باشه بیا بریم عوضی رفتیم و سمانه رو دیدم و با هم رفتیم یه ساندویچ من مهمون کردم خوردیم و آخرش یه لب از سمانه خانوم گرفتیم و من گفتم که سمانه نمیخوای چیزی دیگه ای بگی مثلا گفت مثلا دوست دارم رضا گفتم مرسی اما راوین گفت ببخشید راوین جون خیلی دوست دارم گفتم از چیه من خوشت اومده که دوستم داری گفت از اخلاقت از مهربونیت از زرنگیت از تیپت از لباس پوشیدنت از آقاییت که علی پرید وسط حرفشو گفت که درسته این چیزایی گفتید ولی راوین آقا نیست منم گفتم راست میگه خانومم حتما جلوم یه چیز دیگه دارم که بعدا بهت نشون میدم سمانه هم از خنده غش کرده بود و گفت و یکی از این شوخ طبعیت خوشم میاد و دوست دارم که بازم علی پرید وسط حرفش گفت سمانه جون اون شماره مهتابو داری یا نه گفت آره دارم گفتم بده من گفت میخوای چیکار اون که با علی آقا دوسته و عاشقشه گفتم چی عاشقشه؟ عاشقه این منگول؟ گفت خفه پدر اون ناموس منه شمارشو میخوای چیکار میخوای بازم ازش بوس بگیری که یه سوتی داد سمانه با بهت گفت آق رضا گفتم راوین گفت راوین تو از مهتاب دیروز که من رفتم بوس گرفتی گفتم عزیزم من حواسم نبود خودش لباشو چسبوند رو صورتم الانم که میخوام شماره مهتابو ازت بگیرمو بهش دروغکی بگم که بیاد اینجا ببینه که علی آقاش با شما گرمه صحبته گفتم به یه نوعی تنبیهش کنم گفت نه توروخدا خیلی واسه من بد میشه و علی گفت که من اصلا دیگه لال میشم ببخشید میفرمودید که میفرمودیدو با کنایه گفت بعد سمانه دستشو گذاشت رو پامو گفت خداییش خیلی دوست دارم منم گفتم دوست دارم عزیزم و دوباره لباشو آورد جلو و لب تو لب شدیم که صاحب مغازه اومد گفت شماها اینجا چه غلطی دارید میکنید گفتم چی یه بار دیگه بگو مغازتو رو سرت خراب کنم گفت که شما اینجا چه گهی دارید میخورید من آبرو دارم گفتم آبروتو گائیدم که سمانه گفت رضا بیخیال شو ولش کن گفتم نه یه دقیقه صبر کن صاحب مغازه اومد جلو دستشو برد بالا که بهم سیلی بزنه گفتم دایی من از اونایی نیستم که بخوای بهم سیلی بزنی که با یه مشت زدم دهنشو سرویس کردم و با یه لگد از پله ها سر خورد رفت پایین کلش خون اومدو رفتم گفتم حصاب چقدر میشه ؟ گفت برو گمشو باب گفتم عجب کله کیری هستی تو 15 تومن انداختم روشو یه لگد هم به پاش زدمو منو علی و سمانه زدیم بیرون سریع یه دربست گرفتمو الفرار فرارو به قرار ترجیح دادیم بعدش سمانه و علی رو دعوت کردم اومدن خونمون بعد شربت درست کردم بهشون تعارف کردم و از سمانه معذرت خواستمبعد 5 دقیقه مامانماومد خونه و من کپ کردم که الانه امرومو پیش سمانه ببره که خوشبختانه اومد و سلام احوال پرسی و اینا گفت که علی آقارو میشناسم ایشونو معرفی نمیکنید منم گفتم سمانه مادر . مادر سمانه دوست دخترم گفت که خوب خوشبختم ولی بهتون توصیه میکنم سر کارای بد نرید منظورشو گرفتم که چی گفت و هر سه مون گفتیم چشم بعد رفت لباس عوض کنه که به علی گفتم آخه بیشعور تو چرا تو همه چی خودتو غاطی میکنی منظور مادرم من و سمانه بود فهمیدی نه تو گفت که بلاخره این بلبلتو یه روز بگا میدی منظورش کیرم بود منم با اعصبانیت بهش نگا کردم گفتم عیبه سمانه نشسته میشنوه یعنی شنید بس کن منگول سمانه هم طبق معمول غش کرده بود گفت به خدا دیگه این جملرو به مهتاب میگم بعد علی بهم گفت تو رو خدا گائیده شدم بهش بگو نگه گفتم سمانه جون میگه بهش بگو اصلا فرقی واسم نداره گفت جون مادرت راوین سمانه هم گفت ؤضا حالا یه فرصت بهش بده گناه داره گفتم چشم دیوونم کردی راوین نه رضا با خنده گفت ببخشید و دوباره غش کرد بعد مادرم شربت آورد که گفتم من آورده بودم گفت عیبی نداره آدم جونش سر حال میاد بعد سمانه یه نگاهی به من کرد و خندید گفتم چیه یواشکی گفت ماشالاه همتون خانوادگی شوخ طبعین منم گفتم قابل شمارو نداره اما از سمانه بگم که دختر خنده رو بسیار خوشگل و زیبا و با ادب بود و مرهم دل دلشکسته ی من بعد چند ماه که خرداد امتهاناتو دادیم و منم با معدل 19 و خورده ای قبول شدم من به سمانه عاشق شده بودم 2 ساعت صدای همو یا همدیگرو نمیدیدیم بغض میکردیم و ناراحت میشدیم و من تازه آبم میومد که اینم از مادرم پرسیده بودم که این چیز لزج چیه اومده اونم گفته بود که دیگه مرد شدی و اینا و اسمش اسپرمه با این بچه بوجود میاد و اینا که فقط برای راهنمایی کردنم گفته بود بعد من از سمانه خواستم بیاد خونمون اونم اومد و هیشکی تو خونه نبود و منم ازش لب گرفتمو اونم منظورمو فهمید گفت که خیلی دوست دارم رضا که یه نگاه چپی بهش کردم که گفت راوین ببخشید خیلی دوست دارم ر ر رض راوین و حاظرم جونمم دو دستی تقدیمت کنم گفت که بیا پردمو بزن که گفتم پرده همونی که تو اونجات هستو میگی گفت پس نه پرده خونمونو میگم گفتم آخه نمیشه نه گفت ببین رض راوین بازم داشت میگفت رضا که حرفشو پس گرفت گفت راوین دیگه خستم کرده بود گفتم سمانه پرده و اینارو ولش کن تو اسممو درست بگو منم هر کاری خواستی بعدا میکنم گفت چشم آقا راوین عقم بیا پردمو بزن که بعدا کسی نتونه مارو از هم جدا کنه و بعد چند سال با هم ازدواج کنیم یعنی پدر مادرمون نتونن کاری کنن و ما با خیال راحت واسه همیشه مال هم بشیم عشق هم بشیم گفتم چشم ولی الن نه یه سال یه سال و نیم دیگه باشه ؟ جون راوین نگو نه بگو چشم اونم با ناراحتی گفت چشم و من رفتم تو کارش و شلوارشو باز کردمو کسشو سینه های کوچولوشو که عسن انار بود خوردمو اونم ارضا شد و آبش اومد چند قطره ای ریخت بیرون منم لاپایی زدمو اون 2باره ارضاء شد و منم بعد 5 دقیقه کارمو تموم کردمو ریختم لای کونش و ازش تشکر کردمو اونم تشکر کرد بعد رفت دستشویی و خودشو تمیز کرد منم گفتم تو هم برو که الان مادرم پیداش میشه و آبروریزی میشه که اونم گفت ر راوین میخوای بریم حموم 2 تایی تمیز بشیم بعد برم گفتم باشه که سمانه هم خواست لباسشو در بیاره که مادرم از راه رسید و کلا ضد حال شد و بعد شربت و شیرینی خوردن رفتم سمانرو تا دم خونشون رسوندم و اومدم بعد اون بدون اینکه مادرم به چیزی شک کنه تموم شد فقط بهم که رضا اینجا یه بوهایی میاد بوی چیه که منم گفتم حتما بوی دستشویی که بوی چاه زده بیرون و اینا اونم یه لبخندی زد و گفت آره راست میگی ولی بوش که اینقدر هم بد نیست ملایمه مثلا انگار از کوچه بیاد یا مثلا بوی ادرار باشه بوش اینجوریه که منم گفتم مادر جون گفتم که بوی چاه توالته ولمون کن بریم کپه مرگمو بزارم یه 2 ساعتی بخوابم بعد رفتم خوابیدم که موبایل علی زنگ خورد جواب دادم و بهش فحش دادم که علی گائیدمت الان خواب بودم چرا زنگ زدی که دیدم صدای یه نفر دیگه هست گفت آقا راوین گفتم بل شما کی باشید لقب منو از کجا میدونید که گفت علی آقا شماره شمارو تو گوشیش نشون داد گفت به این زنگ بزنید و بیهوش شد گفتم چی چی شد گفت بیهوش گفتم مگه چش شده دلم ریخت پایین گفت تصادف کرده الانم داره تو بیهوشی سر میکنه لطفا خودتونو زودتر برسونید بیمارستان منم سریع قطع کردمو گفتم خدایا من چیکار کنم من که اونقدر پول ندارم بدم بیمارستان فقط 30 هزار دارم چیکار کنم اولش رفتم سر کیف مادر که بعد پشیمون شدم و رفتم مامانو که خواب بو بیدار کردمو غضیه رو بهش توضیح دادم و اونم با دست پاچگی زودی بلند شد لباس پوشید رفتیم بیمارستان . . .بقیه داستان رو که یعنی داستان واقعیت رو و زندگیمو یا 5 شنبه مینویسم یا جمعه خرداد 92 23 یا 24 مینویسمامیدوارم از داستان و نوشته من خوشتون اومده باشه و خواهشا فهش ندید به خدا همه نوشتمو که نوشتم جز واقعیت و راستی چیزی نیست حتی یه کلمه هم دروغ ننوشتم چون بد جوری از دروغ بدم میاد خواهشا فهش ندید اگه فهش بدید بقیه داستانو نمنویسم*امیدوارم خوشتون اومده باشهمرسی ممنون ( راوین )
0 views
Date: November 25, 2018